eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 منم شهید می شم🌷 دیدم گرفته یک گوشه نشسته. گفتم: _تو همی ؟ چته ؟ پاپیچش شدم. حرف زد. گفت: +خواب دیدم کانالی، جایی گیر کردم. خیلی بلند بود. ناصر کاظمی عین باد گذشت. بعد برگشت دست من روهم گرفت. عین پَرِ کاه کشید بالا. پایین را که نگاه کردم، دیدم چه قدرتاریکه ! این جا که رسید، گل از گلش شکفت. گفت: من هم شهید می شم. 📚یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 89 "شهــ گمنام ــیـد"
✅ سه دقیقه با پدرم صحبت کردم؛ از حقوقم کم شود! ✍از مواردی که شهید صیاد رعایت می‌کرد حقوق بیت‌المال بود. من شاهد بودم که از منطقه با من که در دفتر ایشان بودم، تماس می‌گرفت و می‌گفت مثلا سه دقیقه با مشهد با پدرم صحبت تلفنی کرده‌ام. ما در طول این مدت تماس‌های شخصی او را یادداشت می‌کردیم سر ماه جمع‌بندی می‌کردیم و پولش را از محل حقوق وی کسر و به حساب بیت‌المال واریز می‌کردیم که رسید همه‌ی این پرداختی‌ها هم موجود است. شهید صیاد یک پیکان داشت در حالی که ده‌ها ماشین مدل بالا در اختیار ما بود، اما ایشان پرهیز می‌کرد و می‌گفت کارهای شخصی را با ماشین شخصی‌ام پیگیری کنید. 📚 از کتاب صیاد دل‌ها ص ۷۰ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شهیدی که مهمان عروسی دخترش شد😭 🌷برای شادی روح شهدا صلوات🌷 "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) اینو گفت و کابل
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) وارد شد و نشست روی صندلی، نگاهش خیلی آزار دهنده بود، جوری نگاهم می کرد که انکار تو مدتی که بودم منو تحمل می کرد و از من متنفر بود، رفتارش بیش از اطاعت دستور مافوقش جنبه تلافی شخصی داشت، البته علتشو نمی دونستم چرا؟ اصلا نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته و چرا این همه بدبیاری و بدبختی سرم می باره. شدیدا فکرم مخشوش شده بود و نمی تونستم تمرکز کنم تا بتونم تصمیمی بگیرم. درد و سوزش جاهای کابل سیم روی پشت و صورتم از یک طرف و بلاتکلیفی از یه طرف امونمو بریده بود. - اومدم گردنتو بشکونم سرمو بلند کردم و فقط نگاهش کردم، خون چشمامو گرفته بود، به همین خاطر تار می دیدمش. - دارم فکر می کنم چطوری بهت حال بدم؟ دستتو بشکونم؟ پاتو خرد کنم؟ یا گردنتو بشکونم تا خلاصت کنم. دیگه نمی تونستم ساکت بمونم خواستم چیزی بگم که درد گونه ام تیر کشید و دستمو گذاشتم روش، ولی باید حرف می زدم. - چرا باهام اینکارو می کنید؟ صورتشو آورد جلو، طوری که نفسشو حس می کردم. - یادت رفته با عبدالرقیب و شریف علی چیکار کردم؟ تا اینو گفت دوزاریم افتاد که چرا منو دارن شکنجه می دن، ولی من با اونا فرق داشتم، اونا به اعتراف خودشون ترسیده بودند و ضامن محموله انفجاری رو نکشیده بودن و شکنجه حقشون بود، ولی من نمی ترسیدم، همه می دونستن بی باکم و همین سر نترسم باعث شده بود تو این سن اینجا باشم. - ولی من دستگیر شدم، اجازه ندادن به موقعیت مناسب خودمو برسونم و منفجر کنم، توی دنیا چیزی نیست که من ازش بترسم، حتی مرگ! تا اینو شنید قهقهه ای زد و باتومی که دستش گرفته بود روی گونه ی کابل خورده ام گذاشت و فشار داد. - پس از مرگ نمی ترسی؟ کاری می کنم نه تنها از مرگ نترسی بلکه آرزوی مرگ کنی. درد کل وجودمو گرفت و قرارمو از دستم گرفت، نمی تونستم این قدر تحقیر رو تحمل کنم. دستمو بلند کردم و با شدت نواختم زیر گوشش، طوری زدم که از شدت ضربه نقش زمین شد و گوششو گرفت، با دم شیر بازی کرده بودم، خودمو آماده کردم تا مرگ کتک بخورم. سریع بلند شد و با باتوم فلزی افتاد به جونم به قدری منو زد که به نفس نفس افتاد، دیگه دردو حس نمی کردم، هیچ کجای سالم تو بدنم نمونده بود. از جمجمه سر گرفته تا نوک پاهام از زیر ضربات شدید باتوم گذرونده بود، حالت خلسه بهم دست داده بود، چشمامو بسته بودم و صداهای عجیبی مثل صدای حمام عمومی با سر و صداهای زیاد تو گوشم می شنیدم. صداها داشت وضوح می گرفت و می تونستم بفهممشون، صدای همهمه ای که مانع کشیدن ضامن کمربند انتحاری دور کمرم شده بود داشت به گوشم می اومد. لبیک یا حسین لبیک یا حسین لبیک یا عباس لبیک یا زینب لبیک یا زهرا... آخرین صدایی که شنیدم نام دختر پیامبر بود و دیگه نفهمیدم چی شد. چشمم رو که باز کردم خودمو جایی غیر از زندان دیدم... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 سلام مہدیہ هستم خوب من از اول توے خانواده‌ے مذهبے بزرگ شدم.از وقتے بہ سن تڪلیف رسیدم چادر پوشیدم خیلےها مےگفتن اولشہ مےگذره از سرش میوفتہ...نماز مےخوندم اما نہ اول وقت... گذشت دوره‌ے ابتدایے تموم شد...وارد دبیرستان شدم....چادر و نماز فقط ظاهرے بود محبت بہ اهل بیت و خدا یہ ادعا بود....من ظاهرم مذهبے بود ولے در اصل از درون تخریب مےشدم.خیلے ناخواستہ و تحت‌تأثیر محیط اطراف.... زمان مےگذشت و من همچنان بر حسنہ هام مےتاختم....با گناهام با فیلم ها و عڪس ها و.....ڪہ مےدیدم... توے گردابے گیر افتاده بودم و هر بار با هر گناه بیشتر توش فرو مےرفتم... هر بار توبہ مےڪردم،باز شیطان گولم مےزد و توبہ مےشڪستم... بہ قولے ڪارام شرطے شده بود... مدرسہ‌ام رو بہ دلایلے عوض ڪردم.تمام دوستاے گذشتہ تنهام گذاشتن... ولے با دخترے آشنا شدم..ڪہ از لحاظ فڪرے و موقعیتے تقریبا بہ هم شبیہ بودیم... اون براے من از پسرعمہ‌اے مےگفت ڪہ دوستش داره و حتے چندبارے عڪسش رو بہ من نشون داد.... اون هر بار از جذابیت پسرے محجوب و با حیا بہ نام مهدے مےگفت و من ندیده عاشق تر مےشدم. اوایل سعے مےڪردم این عشق رو از سرم بندازم..بهش فڪر نڪنم... تا اینڪہ علایم این عشق در من پدیدار شد.با ڪوچڪترین تلنگرے گریہ‌ام مےگرفت...با دیدن عڪسش تپش قلبے بہ سراغم میومد و منو تا مرز جنون مےبرد و ڪلے ماجراے دیگہ.... دیگہ ڪم آوردم...احساس مےڪردم دارم با این عشق بہ دوستم خیانت مےڪنم ....و من براے اولین بار بہ خدایم پناه بردم.... آرامش مطلق و توبہ‌اے ڪہ دیگر نشڪستم.... شب شهادت خانم فاطمہ‌ے زهرا بود ڪہ بهش توسل ڪردم و ازشون خواستم اگہ این عشق بہ هر دلیلے اشتباه هست از دلم بیرونش ڪنہ اما نہ انگار عشقم پاڪ بود ڪہ حتے حضرت فاطمہ س هم عشقش رو پایدار ڪرد.... از اون روز بہ بعد همہ چیز رنگ و بوے خدا گرفت....سایہ‌ے خدا و اهل بیت رو حس ڪردم و ایمانم واقعے شد.... دیگہ آرامشم رو تنها تو آغوش گرم خدا مےبینم... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
21.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋از تا 🦋 🌷داستان تحول و تغییر مسیر زندگی سه خواهر در قاب از لاک جیغ تا خدا🌷 😍پیشنهاد ویژه دانلود😍 "شهــ گمنام ــیـد"
🔴ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا رو به رو شدم😨😰😓 شیخ جعفر مجتهدی (ره) می‌فرمودند : در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری و در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم... به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم... ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به..... http://eitaa.com/joinchat/3955294221C08b3a28b6f ♨️♨️♨️♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و قسم به لحظه نزدیکی دو قلب؛ از فاصله های دور...😔 بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 ‌ "شهــ گمنام ــیـد" رازچفیه اینجاست👆
روزه گرفتن جرم سنگین‌ تری بود بچه‌ ها غذای ظهر را می‌ گرفتند و در یک پلاستیک می‌ ریختند چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می‌ زدند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می‌ک ردند و افطار می‌ خوردند اگر موقع تفتیش از کسی غذا می‌ گرفتند او را شکنجه می‌ دادند. آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیانا در شب می‌ دادند را بچه‌ ها به عنوان افطار می‌ خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می‌ گذشت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
آفتاب سوزان تابستان، آتش توپ و تانک و گرمای جنوب شرایط سختی را برای رزمندگان در ماه مبارک رمضان رقم می‌زد، ساعت‌ها آب ننوشی و غذانخوری کار بسیار سختی بود که رزمندگان تحمل می‌کردند. این روزها که مردم ایران اسلامی در امنیت کامل در ماه خدا روزه‌دار هستند، این امنیت و آرامش در سایه مجاهدت‌های رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به دست آمده است. طی این گزارش به حال و هوای آن روزهای جبهه‌ها در ماه مهمانی خدا می‌پردازیم. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست‏هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی و همین دست‌های کوچک چه گره‌های بزرگی را باز کردند 🕊️ 👤 «ماجرای شنیدنی و جالب زندگی پس از زندگی به واسطه حضرت رقیه» ‌ "شهــ گمنام ــیـد"