eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 🟣شهید مدافع‌حرم ☂فرزند شهید نقل می‌کند: شهید بهرامی همیشه سعی می‌کرد همگی در صلح و آرامش باشند و اگر دو نفر کدورتی با هم داشتند، آنها را آشتی می‌داد. با بزرگ و کوچک طوری رفتار می‌کرد که هیچکس از پدرم رنجور نمی‌شد. زمانی که فردی را نصیحت می‌کرد، از ابراز پشیمانی و ناراحتی آن شخص نیز ناراحت می‌شد و با وی همدردی می‌کرد. ☂موقعی که پدرم در مناطق عملیاتی بانه کردستان بود، یک روز در زمانِ برگشت به استان زنجان، پدرم در اتوبوس، جوانی را می‌بیند که در خودش فرو رفته و ناراحت است. دلیل ناراحتی‌اش را می‌پرسد و متوجه می‌شود که آن جوان با خانواده خود قهر کرده است و قصد دارد شهرش را ترک کند. پدرم آن جوان را به خانه‌ی خودمان در خرمدره آورد و خیلی با او صحبت کرد و متوجه شد که فرزند کیست. با خانواده‌اش تماس گرفت که نگران نباشند و سرانجام این جوان را به کانون گرم خانواده‌اش بازگرداند. "شهــ گمنام ــیـد"
⚘﷽⚘ 📌رزمنده دیـروز ، مدافع امـروز سردار شهید شهبان نصیری در وصیت خود خطاب به نوه اش این چنین می نویسد: «فکر کردم در این زمان بسیار کوتاه چه بنویسم تا چراغ راهت باشد و همیشه راهنمای وجودت. سعی کن دروغ نگویی که دروغ گناه بسیار بزرگی است. اگر حق را شناختی هیچوقت از مسیر آن خارج نشو ساده و سالم زندگی کن هر کاره‌ای که هستی مهم نیست چه رفتگر زحمتکش شهرداری باشی و چه متخصص سوخت موشک اشتباهاتت را هرچند کوچک بپذیر و جبران کن که ساخته شوی.» سردارشهیدشعبان‌نصیرے "شهــ گمنام ــیـد"
دانشمند عارف ... شهید دکتر مصطفی چمران 🌹🌹🌹 خدایا... خود را به تو می سپریم تا در میان طوفان ها از میان های خطر؛ ما را راهنمایی کنی... با نور قلب های ما را روشن نمایی... به آتش خودخواهی ها و ناپاکی های وجود ما را بسوزانی.... ☀️☀️☀️ خدایا... از تو می خواهیم که طبع ما را آن قدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز تسلیم نشویم... جفیه های دنیا ما را نفریبد! خودخواهی ها ما را کور نکند! سیاهی و و و و قلب های ما را تیره و تار ننماید... ☀️☀️☀️ خدایا... به ما آن قدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها و سرمست و مغرور نشویم و کوچکی و بیچارگی خود را فراموش نکنیم... و در برابر شکست ها و ها خود را نبازیم و در تاریک ترین لحظات کشنده حیات! امید خود را به خدا از دست ندهیم... ☀️☀️ ---------------------------------- ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت‌های حاج قاسم خطاب مسئولان برای فاصله نگرفتن از مردم و عدم تفکیک مذهبی از غیرمذهبی ✍شهید سلیمانی: ما با مردم کم حرف میزنیم! خیلی‌ها ممکن است به این حرف من ایراد بگیرند: ما نباید فقط به قشر مذهبی نزدیک به خودمان نگاه کنیم؛ باید مردممان را حفظ کنیم. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
احمد بیابانی در خانواده‌‌ای مذهبی به دنیا می‌آید و رشد پیدا می‌کند. پدر احمد بیابانی از ترک‌های با اصالتی بوده که روضه‌خوانی در منزلش ترک نمی‌شد. شهید بیابانی دوران دبستان و راهنمایی را طی می‌کند اما جای درس در دوره دبیرستان راهی زورخانه می‌شود. متأسفانه احمد بیابانی آن زمان استعداد عجیبی در دعوا داشته است به طوری که هر روز در منطقه‌ی شاه‌عبدالعظیم یا او را با چاقو می‌زدند یا او کسی را می‌زده. آن زمان چندتا دعوای بزرگ هم در میدان شهرری راه می‌اندازد و عده‌ی زیادی را هم می‌زند. کسانی که از شهید بیابانی می‌گفتند به این نکته تاکید می‌کردند که بدنش حسابی جای چاقو داشته و هر موقع دعوا می‌کرده، اول خودش را می‌زده تا طرف مقابل بترسد. اما در کنار این صفات باید این را هم گفت که شهید بیابانی خیلی زیاد به پدر و مادرش احترام می‌گذاشته است و هر موقع آنها کاری داشتند، بدون معطلی انجام می‌داده. کل ماه محرم و صفر لباس مشکی به تن می‌کرده و هر پنجشنبه و جمعه به هیئت محلشان کمک می‌کرده و قبض‌ها را نگه می‌داشته و می‌گفته «اینها سند نوکری است!» یکی از مسائلی که احمد بیابانی را نجات داد و عاقبت بخیر کرد، نماز بود؛ با همه‌ی خلاف‌هایی که می‌کرد هیچ موقع نمازش ترک نشد. انقلاب که شد احمد کلا زندگی جدیدی را انتخاب می‌کند و با بچه‌های انقلاب همراه می‌شود. مسجد می‌رود، در سخنرانی‌ها شرکت می‌کند، نماز جماعت می‌خواند، دعوا نمی‌کند و عرق نمی‌خورد اما این تحول یک سال بیشتر طول نمی‌کشد. یعنی بعد از یک سال دوباره همان احمد سابق می‌شود. به باغ‌های اطراف شاه‌عبدالعظیم می‌رفته برای عرق‌خوری و بعد از آن هم در خیابان دعوا می‌گرفته است. یک روز بچه‌های بسیج تصمیم می‌گیرند او را دستگیر کنند چرا که دادسرای شهرری‌ حکم مفسد فی‌الارض بودن او را صادر می‌کند. وقتی احمد این موضوع را می‌فهمد به پیشنهاد دوستانش تصمیم می‌گیرد به جبهه برود اما به هر دری می‌زند، نمی‌تواند تا این‌که به دست بچه‌های بسیج می‌افتد و او را دستگیر می‌کنند. آقای راسخ فرمانده‌ی گردان مالک تعریف می‌کرد، «یک روز دیدم بچه‌ها احمد بیابانی را گرفته‌اند و اسلحه پشت گردنش گذاشته‌اند و می‌گویند خجالت نمی‌کشی بچه‌های مردم در جبهه‌ها می‌جنگند تو اینجا الواتی می‌کنی؟ احمد داد زد نامرده کسی که فردا نره جبهه! من هم وقتی صحنه را دیدم گفتم من فردا دارم به جبهه می‌روم اگر مردی فردا ساعت شش صبح میدان شاه‌عبدالعظیم باش. فکر نمی‌کردیم بیاید ولی آمد و پای حرفش ماند». یک ماه از حضورش در جبهه ریجاب گذشته بود که به دلیل دعواها و کارهای نامربوطش از جبهه اخراج می‌شود. فرمانده‌ی بعدی ریجاب خودش می‌آید دنبال احمد و وقتی احمد دوباره برمی‌گردد دیگر آن آدم قبلی نیست. نمازهایش ورد زبان همه می‌شود و شب زنده‌داری‌هایش برای همه الگو؛ هر کسی به او می‌رسد التماس دعا می‌گوید. دیگر در جبهه می‌ماند ولی خیلی جالب است، دوستانش می‌گفتند احمد با ما به استخر نمی‌آمد چراکه می‌گفت من بدنم پر از جای چاقو است و با این بدن آبروی رزمنده‌ها را می‌برم. حتی می‌ترسید شهید شود. دوستانش تعریف می‌کردند احمد شب آخر از خدا می‌خواست بدنش بعد از شهادت این‌طور نباشد. فردای آن شب با محسن حاجی‌بابا، فرمانده‌ی سپاه غرب برای شناسایی می‌روند که گلوله‌ی مستقیم تانک به آن‌ها می‌خورد و بدنش کامل می‌سوزد و خدا این‌طور دعایش را مستجاب می‌کند. شادی ارواح طیبه شهدا ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸داستان تحول دوستی🌸 سلام برعزیزان دلم وخواهران باایمانم نماز وروزه هاتو قبول درگاه حق ان شاءالله امیدوارم هرجای ایران هستید سلامت وشاد وموفق باشین خب منم تحولم رو براتون تعریف کنم من متولد1384هستم ازاول ازکودکی علاقه ی خاصی به سوره هایی مثل ناس وحمد و...داشتم عادت داشتم قبل خواب با مامان بزرگم بخونمشون. من متحول شدنم رو برای مونا جون تعریف کردم که چطوری باخواست خدا وکمک اقا صاحب الزمان وبا کانال مونا جون متحول شدم ولی اون قصه ی من مربوط به حجابمه هرچی که هست توش یه حکمتیه من شاگرد ممتازم معدلمم ازهفتم تا الان که نهمم20بوده خداروشکر سال قبل نمیدونم چیشد که استرس عجیبی وجودمو فرا گرفت ترس برم داشت که خدایی نکرده امتحانامو خراب کنم نذر کردم30روز روزه بگیرم البته نتونستم شرمنده ام اگه عمری باشه جبران میکنم وحتما میگیرم من آخرین روز رجب خیلی خوب یادمه تصمیمم روگرفتم وعزمم رو جزم کردم که برای همیشه نمازم روبخونم وتا الان که یه سال شده دارم میخونم خداروشکر اونم اول وقت گاهی متاسفانه نمیدونم برای درس خوندن زیاده یا کار با گوشی وخستگی هس نماز صبحم قضا میشه امیدوارم خدا ببخشه هممون رو ،این از تحولم برای نماز خوندن یواش یواش بعد اینکه نماز خوندم شروع شد تسبیح وذکر صلواتمم شروع شد وتسبیح در دست گرفتنم باعث شد یه چن باری بهم بگن شیخ اولا ناراحت میشدم ولی الان عادت کردم قبلا فقط ماه محرم ها اونم عاشورا وتاسوعا چادر سر میکردم اما بعد اینکه تو ماه رجب که عضو ابن کانال شدم یهو یه حسی بهم گفت تو تاابد چادر باید سرکنی نه فقط محرم بلکه همیشه اول دو دل بودم اما بعد اینکه کلیپ ها ی زیادی رو درباره چادر وحجاب گوش دادم نظرم به کل عوض شد والان محجبه ام وخیلی هم دوسش دارم گاهی وقتی کلیپ درمورد حجاب میبینم در آغوش میکشمش وگریه میکنم واز خدا میخوام اگه خواست حجاب رو ازم بگیره جونمم همون لحظه بگیره قبل چادرم اثلا ارایش نمیکردم مانتویی بودم ولی نمیدونم چرا ارامش نداشتم ولی الان باچتدرم ارامش دارم مامانم میگفت باید امروزی باشی شیک بپوشی برای اولین لار که سرم کردم بهم گفت شیخ😔دلم شکست وقتی یاد اون لحظه میفتم تازه میفهمم چقدر اقا از بی حجابیه ما دلشون شکسته امیدوارم خدابگذره ازگناهانمون واقا که همیشه برای ما پدری مهربون بودن ماروببخشن ازخدا میخوام فقط تو ظهور اقا تعجیل کنه ومارو جز اون313یارش قرار بده جلوی پدرمون مهدی ومادرمون زهرا وعمه مون زینب واربابمون حسین وبه ویژه در هنگام حساب رسی ودرمقابل خودش سرافکنده نکنه وزندگی مون رو با شهادت به پایان برسونه ارزوی سعادت روبراتون دارم وخوشحالم خواهران خوبی مثل شما دارم دعاکنید شهید بشیم وهرچه گناه دیگه ای روانجام میدیم دیگه ندیم یادتون باشه اگه بدترین هم باشیم خدا هیچ وقت مارو از یاد نمیبره دختر شیعه😎 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸صوت شهید ابراهیم هادی پنج روز قبل از شهادت - که با دوستانش عهد شفاعت می بندد - برای اولین بار پس از ۳۵ سال این صوت پیدا شد و به خواهر شهید اهدا گردید. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
که یک شبه قاری قرآن شد : راوی ناصر رستگار برادر👇 : "مادر من یک کلاس هم سواد ندارد. در عالم خواب برادر شهیدم شهید کاظم رستگار را میبیند که به مادر میگوید :مادرجان! من الان در بهشتم چه چیزی میخواهی که برای تو از آنجا بیاورم؟ مادر به شهید میگوید الان که در بهشت هستی میتوانی از خدا بخواهی که من بتوانم قرآن بخوانم؟ این خواهران بسیج و خانمهای جلسه ای می آیند و من را به جلسه میبرند. همه که قرآن میخوانند وقتی نوبت به من میرسد میگویم که من سواد ندارم و آنها میگویند که اشکال ندارد، خب سوره حمد و قل هوالله و ... را بخوان. من دیگر خسته شدم و خجالت میکشم تا آنجا که بعضا به این مجالس به بهانه اینکه حالم مساعد نیست نمیروم. الان که بهشت هستی میتونی از خدا بخواهی که من قرآن را یاد بگیرم.. شهید رستگار به مادر میگوید : بعد از نماز صبح بلندشو قرآن را بازکن انشاءالله میتوانی بخوانی. مادر من بعد از نماز صبح بلند میشود و هرجای قرآن را که باز میکند، میخواند". . برادر شهید در گفتگو با رجانیوز درباره صحت این موضوع گفت: هیئتی از علمای قم برای تحقیق درباره این موضوع آمدند و آنرا تایید کردند . این موضوع به محضر آیت اله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد که مادرش را امتحان کنند. آیت اله نزد مادر شهید میروند قرآنی را به او میدهند که بخواند.به راحتی همه جای آنرا میخواند اما بعضی جاها را نه. میفرمایند قرآن خودت رو بردار و بخون. مادرشهید شروع میکند به خواندن بدون غلط . آیت اله نوری گریه میکنند و چادر مادرشهید را میبوسند و میفرمایند جاهایی که نمیتوانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از مامان دکترجان
✍🏻علت ترس بعضی افراد از ظهور امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) چیست؟ ✅ ترس و وحشت از امام زمان(عج) و ظهور آن حضرت، عوامل مختلفی دارد؛ ▪ترسیم تصویری خشن و چهره‌ای غضبناک از امام دوازدهم(علیه السلام) می‌تواند دلیلی برای این مسأله باشد. 💔دلیل دیگر این مسأله عدم شناخت حضرت و حوادث عصر ظهور است؛ چرا که تصور این گونه افراد بر این است كه اگر حضرت بيايد، آن‌ها را از دَم تيغ می گذراند؛ از اين رو از ظهور حضرت می ترسند و گاهی هم با جسارت چنين بر زبان مي‌آورند: «دوست ندارم حضرت ظهور كند، چون آدم گنهكاری هستم و اگر حضرت ظهور كند مرا می كشد». 👈🏻 گویا این افراد هيچ اطلاع و معرفتی درباره ی حضرت مهدی(علیه السلام) نداشته، پندار باطلی را از ایشان که مظهر رحمت و رأفت و عطوفت الهی است دنبال می‌كنند؛ این در حالی است که ایشان به امر خدا برای نجات انسان‌ها و راهنمایی آن‌ها به سعادت و كمال ظهور می كند. ایشان همانند طبيب مهربانی است كه بدی ها و تباهی ها را از جامعه انسانی دور می كند. ایشان با اجرای عدالت، منافع و امكانات را در اختيار همه قرار داده، جلوی ظلم و ستم را می گيرد. در دوران ایشان، امنيت و آرامش فراگير شده، بركات زمين آشكار می گردد و رشد علم به حد اعلای خود می رسد. با اين وصف، ظهور او، بايد آرزوی هر انسانی باشد. سلام فرمـــانده
نام عملیات: رمضان رمز عملیات: یا علی یا عظیم منطقۂ عملیاتی: نفس‌ امّاره نوع عملیات: نفوذی هدف: پاڪسازی قلوب سلاح: دعا و نیایش بســــم الله . . . ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
یادمان باشد گناه ڪہ کردیم آن‌را بہ حسابِ جوانے نگذاریمـ..✋🏻 مےشود جوانے کرد بہ عشق مهدی"عج" بہ شهادت رسید فدایِ مهدی"عج"🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
پدرم برای همه‌ ما تکیه‌گاهی مطمئن بود و همه، حرفش را بی‌چون و چرا می‌پذیرفتیم، می‌دانستیم که رفتار‌ها و تصمیماتش بر روی منطقی استوار است، بارها برای تشویق و قدردانی، کتاب به ما هدیه می‌داد، حتی جالب اینکه تا زمانی که من و خواهرم چادر نخواسته بودیم، ما را مجبور به چادر به‌سر‌کردن نکرد، بسیاری از مواقع اگر رفتاری ناصحیح می‌دید، موضوعی را تعریف می‌کرد یا کتابی متناسب آن موضوع می‌خرید و به آن فرد هدیه می‌داد. هیچ وقت مستقیماً اشتباهات و خطاها را گوشزد نمی‌کرد، این موضوع در مورد نماز هم برایمان اتفاق افتاد، اگر پدرم می‌دید که در نماز اول وقت قدری سستی می‌کنیم، می‌گفت: «نماز مثل لیمو شیرینه! باید زود ادا شه؛ چون اگر وقتش بگذره، تلخ می‌شه.» همین جمله‌اش ما را راغب می‌کرد که نماز اول وقت بخوانیم اما هیچوقت نمی‌گفت "بلند شوید الان نماز اول وقت بخوانید"، در زمان ناراحتی مدتی را خارج از خانه می‌گذراند تا راه بهتری پیدا کند و وقتی نهایت ناراحتی در او موج می‌زد، قرآن می‌خواند و واقعا آرام می‌شد. 🌷 شهید داوود مرادخانی🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهش گفتن:برامون یه شعر میخونی؟ گفت:میشه دعای فرج بخونم؟ گفتند بخون و چقدر زیبا خوند! گفتند:بَه‌بَه چقدر زیبا خوندی! گفت:من روزی هزاربار دعای فرج میخونم ازش پرسیدند: چرا هزار بار؟! گفت:اینقدر‌میخونم‌تاامام‌زمان‌ظهورکنه آخه میگن: اگه امام زمان ظهور کنه، شهدا هم باهاش میان شاید یه بار دیگه بابامو ببینم💔 ♨️فرزند شهید مدافع‌حرم "شهــ گمنام ــیـد"
~🕊 ^'💜'^ با سید آمـدیم مرخصی...خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود. وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان... انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند. سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود. شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری. ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت. سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان. پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت... بعد از سید بود. از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود سید عبدالحـسین ولے پور! ♥️🕊 . ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
~🕊 🌿💌 یآد خدا را فراموش نڪنید ... و مرٺب بسم الله بگویید و با یاد خدا ، ذڪࢪ خدا خیلے از مطالب حل می شود..! ♥️🕊 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) تعداد خمپاره ها کمتر شده بود و ولی ه
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) تو حس و حال خودمون بودیم که در اتاق به صدا در اومد. محسن سرشو از شونه من برداشت و صاف واستاد، اشک چشماش شونه ام رو تر کرده بود، چقدر دل صافی داشت این پسر، این برخورد با قاتل برادرش! احساس شرمندگی اذیتم می کرد. دوباره یکی با دستش دوتا به در ضربه زد، گفتم بفرمایید، از چهار چوب در حنانه داخل اتاق شد. بهترین اتفاقی بود که امروز می تونست برام بیفته دیدن حنانه بود، از خوشحالی تکونی به خودم دادم که بشینم، درد شدیدی از ناحیه زانوی پای چپم نذاشت بشینم ولی به روی خودم نیاوردم. با وارد شدن حنانه به اتاق محسن لبخندی بهم زد و رفت بیرون... - سلام داداش قهرمان من - سلام حنانه بغض گلومو می فشرد، اومد تا کنار تختم، دستمو باز کردم به طرفش، آروم دستشو گذاشت توی دستم، آرامش عجیبی در عرض چند ثانیه بهم منتقل شد، از عمق وجودم گرمای دستشو حس می کردم، دستایی که سالها بود توی دستم نگرفته بودمشون. با دستش اشک چشمشو پاک کرد و خیره شد به من. - خوبی؟ - خوبم. تو چطوری؟ - داداش خوب باشه ماهم خوبیم. - هنوز اینجایی؟ - به اصرار خودم موندم، با اینکه محسن می گفت ماموریت خطرناکی بهت سپرده ولی ته دلم مطمئن بودم که بر می گردی، از زیر قرآن ردت کرده بودم. - منظورت آقا محسنه؟؟! - ببخش، بله منظورم آقا محسن بود. - نترس خواهر ما، از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره، الانم که میبینی سر و مروگنده برای خدمتگذاری آماده ام. بعد از مدتها بالاخره خنده ای روی لبهای حنانه دیدم، انگار گل پژمرده ای که دوباره جون گرفته بود. -داداش برنامت چیه؟ - نمی دونم هنوز، فعلا که باید تا خوب شدنم اینجا باشم و بعدشم ببینیم خدا چی می خواد. - دیروز با مامان حرف زدم، نبودم خیلی بی تابش کرده، اگه اجازه بدی من برم و تو هم بعد از اینکه خوب شدی برگرد. - خواهرم، عزیزم، فرصتی برای برگشتنم نیست، خیلی کارای عقب افتاده دارم که باید انجامش بدم. -مامان چی؟ - مامان که تا الانش نبودنمو تحمل کرده بعد از اینم تا بهش چیزی نگید می تونه دووم بیاره، ببینم خبر داره همدیگرو دیدیم و حرف زدیم و منتظرم بودی؟ - همه چیزو بهش نگفتم، ولی می دونه پیدات کردم و تو هم رفتی عملیات. - به، خواهر ما رو باش، یه بار بگو پاتو گیر انداختم دیگه. ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*بشنوید حرفهاے مخالفان نظام* *دشمن دانا به از نادان دوست*👌🏻 *رهبرانه*✨🌙✨ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋از تا 🦋 🌷داستان تحول خانم محبوبه درویشی خانمی که تحول خود را مدیون عشق به امام حسین است🌷 😍پیشنهاد ویژه دانلود😍 "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرم مطهر تو خونه‌ی امیدمونه ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
❌ در محکومیت هتک حرمت ساحت قدسی در فیلم ضد دینی جشنواره کن و اظهارات برخی افراد به پویش تغییر پروفایل بپیوندید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
بر دشمنان امام رضا علیه السلام لعنت #جشنواره کن ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹سردار شهید عباس کریمی🌹 🌹🌹🌹 تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده‏ اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است. 🌹همسر سردار شهید عباس کریمی🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷کوخ نشینان کُرد دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر. چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا. پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت: «کرمانشاه» – رانندگی بلدی؟ – کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!» علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! 🌷🌷🌷 باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم. لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت: «آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.... "شهــ گمنام ــیـد"