فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*ڪلیپ شبانه*☄️🎻💙
*عجب صبرے خدا دارد*💫
*ڪه پرده برنمےدارد........*🌾
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از مامان دکترجان
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعر زیبای این بانوی شاعر در مورد حماسه
#سلام_فرمانده
سلام فرمـــانده
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
بھش گفتم چند وقتیہ
بہ خاطر اعتقاداتم مسخرم میکنن
بھم گفـت:
برایِاونایی کہ اعتقاداتتون رومسخرھ میکـنن؛ دعا کنید خدا بہ عشق "حسین"💚 دچارشون کنھ . . :)
#شهید_احمد_مشلب♥️🕊
.
.
"شهــ گمنام ــیـد"
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
⚘مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود:
" رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است."
آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا میخنـدی؟؟؟
⚘گفت: مادر! امضای شهادتم رو امروز از امام رضا(ع) گرفتم.
بهش گفتم اگه تو #شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم....
مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت: مادر خدا هست...
#شهید_مهدی_صابری♥️🕊
#علی_اکبر_فاطمیون
.
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهیدی_که_امام_زمان_(عج)
#کفنش_کرد💔
#شهیدی بود که همیشه #ذکرش این بود، نمی دونم شعر خودش بود یا غیر…
#یابن_الزهرا💚
#یا_بیا_یک_نگاهی_بمن_کن💚
#یا_به_دستت_مرا_در_کفن_کن💚
از بس این #شهید به #امام زمان (عجل الله تعالی فرجه)
#علاقه داشت😍 به دوست روحانی خود #وصیت می کند.
اگر من #شهید_شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی…
روحانی می گوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند.
پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است
آیا من می توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم؟
و آنان اجازه دادند…
در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم #ذکر شهید این بوده است:
یا بن الزهرا
یا بیا یک نگاهی به من کن💚
یا به دستت مرا در کفن کن💚
وقتی این جمله را گفتم ، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن.😳
وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم
دیشب آخرهای شب به من گفتند یکی از #شهدا فردا باید تشییع شود
و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی💚
وقتی که می خواستم این #شهید را کفن کنم دیدم
یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این #شهید را کفن کنم.
من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟
با عجله برگشت و دیدم دیدم این #شهید کفن شده
و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود.😭
از دیشب نمی دانستم #رمز این جریان چه بود.اما حالا فهمیدم …نشناختم…
🌴 #منبع: کتاب روایت مقدس صفحه 96 به نقل از نگارنده کتاب “میر مهر” حجه الاسلام سید مسعود پور آقایی
◽خانواده شهید راضی به دانستن اسم شهیدشون نیستن▫
"شهــ گمنام ــیـد"
~🕊
🌿فرازی از وصیت نامه💌
•{سر قبرم سنگ قبر برایم نسازید و قبری بسیار ساده و گِلی و یک تکه حلبی کوچک نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد که هنوز در حلبی آبادها و روستاهای دور افتادهمان، مادران و خواهران و برادران و پدرانمان حسرت غذای روزانه را میکشند.}•
#شهید_عادل_عظیمخانی♥️🕊
.
.
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) -خب مادره...
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
صبح علی الطلوع دراتاق به صدا در اومد، با اینکه شبو به لطف مسکن ها خوابیده بودم ولی بدنم از فرط کوفتگی کرخت و خسته بود، صدام انگار از ته چاه بلند می شد، وقتی دید جوابی از من نشنید درو باز کرد و داخل شد، حنانه بود.
- سلام داداش، چرا جواب نمیدی؟
-سلام، صبح بخیر، جواب دادم شما نشنیدی!
- الهی بمیرم، از بس صدات خسته است نشنیدم، حالت بهتره؟
- الحمدلله، بد نیستم، بهترم میشم
- از جناب سروان خواستم منو بفرسته نجف، می خوام زیارت کنم و برگردم قم.
-مگه قرار نبود برگردی تبریز و از اونجا بری اردبیل؟
- نه قم کار دارم، بعدش خودم بر می گردم پیش مامان.
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
19.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از مامان دکترجان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد سبحان عزیز از زاهدان
کلیپ های خودتون رو برای ما بفرستین تا با اسم خودتون توی کانال قرارش بدیم🌹👇🏻
🗣 @kooowsar
سلام فرمـــانده
تصویر باز شود⬆️
☝️منتظر صاحــــب بودن
به گفتن #عجل عجل های پی در پی نیست فقط❗️❗️
✅مُنتَــــــظِر
تب می کُنَد
ازفراق های پی در پی ..
متنظر واقعی شهیــ🌷ـــد می شود . .
همین ...
"شهــ گمنام ــیـد"
💠آب دهان هد هد
سید کاظم حسینی
سه، چهار سالی مانده بود به انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود، تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ما هم به فیضی می رسیدیم.
یک بار آمد که:«امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.»
فکر کردم شبیه همان کارهاي قبل است.با خنده گفتم:« ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم.»
لبخندي زد و گفت:« مشکل بتونی امروز بند بیاري »
مطمئن گفتم:« امتحانش مجانیه.»
دست گذاشت رو بدنه ی ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید.گفت:«پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.»
«لباس کهنه براي چی؟»
«اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.»
کار خودش بنایی بود.حدس زدم مرا هم می خواد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علماي معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت. آستینهارا زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم.
به قول خودش زیاد بند نیاوردم.همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندنی که بود، دو ، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سرجام نشستم.
خسته و بی حال گفتم:« من که دیگه نمی تونم.»
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهاي سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت.
حتی وقتی لباسها را عوض کردم و میخواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم.»
یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدي گفتم:«دستم به دامنت! راستش من بنیه ي این جور کارها را ندارم.»
خندید، گفت: «بیا بریم، امروز زیاد بهت کار سخت نمیدم.»
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده ي کار هم بر نمی آمدم.دنبال جفت و جور کردن بهانه
اي، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: « مُس مُس کردن و سر خاروندن فایده اي نداره، برو لباس بردار که بریم.»
جدي و محکم حرف می زد.من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رك وراست بگویم. گفتم:«آقاي برونسی، من اگر بیام کار کنم، این طوري،هم براي خودم زیاد فایده و اجري نداره، هم اینکه دست و پاي تو رو هم تنگ می کنم.»
خنده از لبش رفت.اخمهاش را کشید به هم و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم، براي حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ ومنطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: « تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.»
ساکت شد.من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم.باز پی حرف را گرفت.
«در واقع علما الآن دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما براي اونها، خدمت و کار براي رضاي خداو براي اسلام هست.»