eitaa logo
بیداری اسلامی
308 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
21 فایل
شادی روح شهدا صلوات🌹🌹🌹🌹 ⭕آیدی کانال https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545 ♾️مدیر کانال برای تبادل اطلاعات انتقاد و پیشنهاد؛ @hosinkordi کپی حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 به حدی حساس شده بودم که دراین شرایط یکی میخواست من راآرام کندوبرایم آب قنددرست کند! حمیدلباس های پاره وخونی راعوض کردوتاشب خوابید،ولی شب کمردردعجیبی گرفت.چشم روی چشم نمیگذاشت. تاصبح حمیدراپاشویه کردم.دستمال خیس روی پیشانیش میگذاشتم وبالای سرش قرآن میخواندم.چون دوره های درمان راگذرانده بودم،معمولااکثرکارهاحتی تزریقاتش راخودم انجام میدادم. وقتی دیدتاصبح بالای سرش بیداربوده ام،گفت:"من مهرمادری شنیده بودم،ولی مهرهمسری نشنیده بودم که حالادارم باچشم های خودم می بینم.اگرروزی مسابقه مهربونی برگزاربشه تونفراول میشی خانوم." صبح خروس خوان حاضرشدیم وبه بیمارستان رفتیم.بعدازگرفتن عکس ازکمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیداکرده است.دکترده روزاستراحت مطلق نوشت.بایدرعایت میکردتابه مروربهتربشود.یک روزکه برای استراحت خانه مانده بود،همه فهمیده بودند.ازدرودیوارخانه مهمان می آمد. یک لحظه خانه خالی نمیشد؛دوست،فامیل،همسایه،هییت،مسجد، باشگاه و...پیش خودم گفتم حمیدیک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است،خدای نکرده برودماموریت جانبازبشودمن بایدنصف قزوین راپذیرایی کنم وراه بیندازم! تمام مدت برای خوش آمدگویی وپذیرایی ازمهمانها سرپابودم.به حدی مهمان هازیادبودندکه شبهازودترازحمیدبراثرخستگی می افتادم. به خاطرکمردردنمی توانست مثل همیشه درکارهابه من کمک کند،بااین حال تنهایم نمیگذاشت. داخل آشپزخانه روی صندلی مینشست وبرای من ازاشعارحافظ یاحکایتهای سعدی میخواند.خستگی من راکه میدید،میگفت:"به آبروی حضرت زهراسلام ا...علیهامن روببخش که نمی تونم کمکت کنم.این مدت خیلی به زحمت افتادی. ده روزاستراحتم که تموم بشه بایدچندروزمرخصی بگیرم ازتومراقبت کنم.کارهاروانجام بدم تاتوبتونی استراحت کنی." بعضی رفتارهادرخانه برایش ملکه شده بود.دربدترین شرایط آنهارارعایت میکرد؛حتی حالاکه کمرش دردمی کرد. مقیدبودبعدازغروب آفتاب حتمانشسته آب بخورد.میگفت:"ازامام صادق علیه السلام روایت داریم که اگرشب نشسته آب بخوریم،رزقمون بیشترمیشه." بین این ده روزاستراحت مطلقی که دکتربرای حمیدنوشته بود،تولدحضرت زهراسلام ا...علیهاوروززن بود.به خاطرشرایط جسمی حمید،اصلابه فکرهدیه گرفتن ازجانب اونبودم. سپاه برای خانم هابرنامه گرفته بود.به اصرارحمیددراین جشن شرکت کردم.اول صبح رفتم تازودبرگردم.درطول جشن تمام هوش وحواسم درخانه،پیش حمیدمانده بود.وقتی برگشتم دودازکله ام بلندشد.حمیدباهمان حال رفته بودبیرون وبرای من دسته گل وهدیه ی روززن خریده بود. قشنگ ترین هدیه ی روززنی بودکه گرفتم.نه به خاطرارزش مادی،به این خاطرکه غافلگیرشدم.اصلافکرنمیکردم حمیدباآن شرایط جسمی ودردکمرازپله هاپایین برودوبرایم درشلوغی بازارهدیه تهیه کندواین شکلی من راسورپرایزکند.همان روزبه من گفت:"کمرم خیلی دردمیکرد.نتونستم برای مادرخودم ومادرتوچیزی بخرم.خودت زحمتش روبکش." رسم هرساله حمیدهمین بود.روزتولدحضرت زهراسلام ا...علیهاهم برای من،هم برای مادرخودش وهم برای مادرمن هدیه میگرفت.روی مادرخیلی حساس بود.رضایت ولبخندمادربرایش یک دنیاارزش داشت.عادت همیشگی اش بودکه هربارمادرش رامیدیدخم میشدوپیشانیش رامی بوسید.امکان نداشت این کاررانکند.همان چندروزی که دکتراستراحت مطلق تجویزکرده بود،هربارمادرش تماس میگرفت وسلام میدادحالت حمیدعوض میشد.کاملامودبانه رفتارمیکرد.اگردرازکش بود،می نشست.اگرنشسته بود،می ایستاد. برایم این چیزهاعجیب بود.گفتم:"حمید!مادرت که نمی بینه تودرازکشیدی یانشستی.همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی باعمه صحبت کن."گفت:"درسته مادرم نیست ونمی بینه،ولی خداکه هست.خداکه می بینه!" ایام ماه شعبان وولادت امام حسین علیه السلام وروزپاسداربودکه حمیدگفت:"بریم سمت امامزاده حسین.میخوام برای بچه های گردان عطربگیریم.همونجاهم نمازمیخونیم وبرمیگردیم."به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم،چندمدل عطرراتست کردیم.هفتادتاعطرلازم داشت.بالاخره یکی راپسندیدیم.یک عطرمتفاوت هم من برای حمیدبرداشتم.گفتم:"آقااین عطربرای خودت.هدیه ازطرف من به مناسبت روزپاسدار."بعدهم این عطرراجداازعطرهای دیگرداخل جیبش گذاشتم. دوروزی عطرجدیدی که برایش خریده بودم رامیزد.خیلی خوشبوبود.بعدازدوروزمتوجه شدم ازعطرخبری نیست.چندباری جویاشدم.طفره رفت.حدس زدم شایدازبوی عطرخوشش نیامده،ولی نمیخواهدبگویدکه من ناراحت نشوم.یک بارکه حسابی سوال پیچش کردم گفت:"یکی ازسربازاازبوی عطرخوشش اومده بود.من هم وقتی دیدم اینطوریه،کل عطرروبهش دادم!". 🍃🍃🍃
⭕️ ما همانیم که بودیم فقط کیفیت تصویر برداریمون عوض شده؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام کاظم علیه السلام فرمودند: ✨مردی از اهل قم مردم را به سوی حق دعوت می‌کند....👆 📚بحار الانوار، ج 60، ص216
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور میافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع میشدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. واضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین حضور حاج قاسم سلیمانی در مراسم رحلت امام خمینی، خرداد ۹۸
شهدا😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 65 خدا میداند چند رزمنده در همین اردوگاه لحضات سخت جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بود. رو به روی محوطه اردوگاه یک تپه بلند دیده میشد که پرچم‌های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی میکرد. دلتنگی‌هایم موج چشم‌های حمید را کم داشت. دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینم و فقط حمید صحبت کند. بعد از خستگی‌های این چند روز،دیدن حمید می‌توانست مرا به آرامش برساند. ساعت از یک نصفه شب هم گذشته بود‌.پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید،ولی کار پیش آمد،امشب هم نتوانسته بیاید. فلاکس چای را برداشتم و به سمت اتاق راه افتادم.ند قدمی بر نداشته بودن که صدای کشیده‌شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد. بی آنکه برگردم یقین کردم حمید است. وقت‌هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی‌هایش را روی آسفالت میکشید و راه می‌رفت. وقتی برگشتم حمید را دیدم؛با همان لباس قشنگ خادمی،کلاه‌سبز مدل عماد مغنیه،شلوارش شش جیب،چهره‌ای خسته،ولی لبی خندان و چهره‌ای متبسم،به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنم. آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم. سری بعد من برای دیدن حمید به معراج‌الشهدا رفتم.به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد. موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به زائران شهدا فکر میکرد. حیاط معراج‌الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه‌ای وقت خالی پیدا کند که بلندگوی معراج اعلام کردیکی از همسران شهدا چند دقیقه‌ای میخواهد صحبت کند. همان موقع حمید من را دید،ولی بلافاصله غیبش زد. بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علیت غیب شدنش را جویاشدم گفت:((نمی‌خواستم جایی که یه همسر شهید دلشکسته حضور داره،ما کنار هم باشیم!)) بین ماه‌های سال،اردیبهشت برایم دوست‌داشتنی‌ترین و متفاوت‌ترین ماه سال شده بود؛ماهی که در چهارمین روزش حمید به دنیا آمده بود. جشن تولد مختصری گرفتیم. از صبح درگیر درست کردن کیک بودن.از علاقه زیاد حمید به بستنی خبر داشتم،برای همین با ثعلب و شیرتازه برایش کلی بستنی درست کرده بودم. هر چند خوشحالی و شوخی‌های وقت فوت کردن شمع‌ها زیاد به درازا نکشید! چند روز بعد منتظر بودم حمید از سر کار بیاید باهم غذا بخوریم. هوا بارانی بود.ساعت از سه هم گذشته بود،ولی از حمید خبری نبود. پیش خودم فکر کردم حتماً باز جایی دستش بند شده و داره گره کاری را باز میکند. وقتی زنگ در را زد،طبق معمول به استقبالش رفتم. تا ریخت و قیافه‌اش را دیدم از ترس خشکم زد. سر تا پایش خاکی و کثیف بود. فهمیدم باز تصادف کرده!زانو‌های شلوارش پاره شده بود و رد کشیده‌شدن روی آسفالت،پشتِ آستین کاپشنش مشخص بود. رنگ به صورتم نمانده بود.همان جا جلوی در بی حال شدم.طاقت نداشتم حمید را این مدلی ببینم. دلداریم داد و گفت:((نگران نباش.باور کن چیزی نشده.ببین خودم با پای خودم اومدم خونه.همه چیز به خیر گذشت.)) ولی من باور نمیکردم سوال پیچش کردم تا بفهمم چه اتفاقی رخ داده. پرسیدم:((کجا تصادف کردی حمید؟درست بگو ببینم چی شده؟باید بریم بیمارستان از سر و ماهات عکس بگیریم.)) حمید در حالی که لیوان آب را سر می‌کشید گفت:((با آقا میثم و آقا نبی‌الله سوار موتور می‌آمدیم که وسط غیاث آباد یک ماشین به ما زد. سه نفری پرت شدیم وسط خیابون.شانس آوردیم من کلاه داشتم.)) زخم‌های سطحی برداشته بود.سیر تا پیاز قصه‌را تعریف کرد که چجوری شد.کجا زمین خوردند،بقیه حالشان خوب است یا نه و...اینطور چیز‌ها را از من پنهان نمیکرد.من هم فقط غر میزدم:((چرا راننده اون ماشین اینطور رانندگی می‌کرده؟تو چرا حواست‌نبوده؟...)) بعد هم یک راست رفتم سراغ اسپند.اسپند دود کردن‌های من ماجرا شده بود. تا میخواست بیرون برود،اسپند مشت میکردم و دور سر حمید می‌چرخاندم. حمید هم برای شوخی اسپند را از مشت من میگرفت زیر بغل‌هایش،دور کمرش و بین‌ پاهایش میچرخاند و می‌خندید. حتی لباسش را میزد بالا،روی شکمش میگذاشت و می‌گفت بترکه چشم حسود! این اولین‌ باری نبود که حمید تصادف میکرد.چندین بار با همین سر و وضع به خانه می‌آمد،اما هر دفعه مثل بار نخست که خونین و مالین با لباس ماره میدیدمش دست و پایم را گم میکردم و توان انجام هیچ کاری را نداشتم.مخصوصاً یک بار که شبانه از سنبل آباد در حال برگشت به قزوین بود،موتور حمید به یک نیسان خورده بود. شدت تصادف به حدی بود که حمید با موتور به وسط جاده پرت شده بود. هر دو طرف جاده‌الموت دره‌های وحشتناکی دارد. شانسی که آورده بودیم این بود که وسط جاده‌ زمین خورده بود. آن شب هم که بعد از کلی تاخیر به خانه آمد،همین وضعیت را داشت؛لباس‌های پاره و دست و پاهای خونی.این تصادف کردن‌ها صدایم را حسابی در آورده بود که چرا با اینکه حساسیت من را میداند،مواظب نیست.از روی حساسیتی که به حمید داشتم،شروع کردم
یادت‌باشد🌱 اواسط اردیبهشت ماه بود.آن روزازسرکارمستقیم برای مربی گری رفته بودباشگاه.خانه که رسیدازشدت خستگی،ساعت ده نشده خوابید.نیم ساعتی خوابیده بودکه گوشی حمیدزنگ خورد.ازمحل کارش تماس گرفته بودند .دودل بودم که بیدارش کنم یانه.درنهایت گفتم شایدکارمهمی داشته باشند.بیدارش کردم. گوشی راکه جواب داد،فهمیدم حمیدرافراخوان کرده اند.بایدبه محل پادگان میرفت.سریع آماده شد.موقع خداحافظی پرسیدم:"کی برمیگردی؟"گفت:"مشخص نیست!"تاساعت دوازده شب منتظرش ماندم.خبری نشد.کم کم خوابم برد. ساعت دونصفه شب ازخواب پریدم.هنوزبرنگشته بود.خیلی نگرانش شدم.گوشی رانگاه کردم.دیدم پیامک داده:"خانوم من میرم بندرعباس.مشخص نیست کی برگردم.مراقب خودت باش." خیلی تعجب کردم.باخودش چیزی نبرده بود؛نه لباسی،نه وسیله ای،نه حتی شارژرگوشی.معمولاماموریت هایی که میرفت ازقبل خبرمیدادندومن وسایل موردنیازش راداخل ساک میچیدم. دلم خیلی آشوب شده بود.سریع تلویزیون رابازکردم وزدم شبکه ی خبرتاببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یانه؟ زیرنویس نوشت که دراین منطقه رزمایش برگزارمیشود.خیالم کمی راحت شد.باخودم گفتم حتمایک رزمایش یکی،دوروزه است.میروندوبرمیگردند.ولی بازدلم قرارنگرفت. طاقت نیاوردم وبه گوشی حمیدتماس گرفتم.داخل اتوبوس بود. صدای خنده ی همکارهای پاسدارش می آمد.گفتم:"حمید،چرااین طوربی خبر؟نصفه شب بندرعباس کجابود؟هیچی هم که نبردی؟" نمیخواست یانمیتوانست زیادتوضیح بدهد.گفت:"اینجاهمه چیزبه مامیدن خانوم.شمابخواب،صبح بروخونه ی بابا."استرس عجیبی گرفته بودم.تاصبح نفهمیدم چندبارازخواب پریدم. آفتاب که زدرفتم دانشگاه.تاظهرکلاس داشتم که بابازنگ زد.گفت:"حمیدرفته سردشت،شمابیاپیش ما"متعجب پشت گوشی گفتم:"سردشت؟حمیدکه گفت بندرعباس!" بابافهمیدکه حمیدنخواسته واقعیت رابه من بگویدتامن نگران نشوم.گفت:"سردشت رفتن.ولی چیزی نیست.زودبرمیگردن."نگرانی من بیشترشد.وقتی خانه رسیدم،دیدم چشمهای مادرم ازبس گریه کرده قرمزشده! دلم به شورافتادوبیشترترسیدم.گفتم:"چیزی شده که شمادارین پنهون میکنین؟"باباگفت:"نه دخترم،نگران نباش. ان شاءا...که خیره.یک ماموریت چندروزه است.به امیدخداصحیح وسالم برمیگردن."مامان برای اینکه روحیه ی من عوض شودپیشنهاددادبرویم بازار.درطول خریدتمام هوش وحواسم به حمیدبود.اصلانفهمیدم چی خریدیم وکجارفتیم.بامادرم درحال گشت زنی بودیم که بابازنگ زد:"دخترم مژدگونی بده.حمیدبرگشته!زودتربیاین خونه ."وسایل راخریده ونخریده سوارماشین شدیم وبه سمت خانه آمدیم.وقتی حمیدرادیدم نفس راحتی کشیدم.باناراحتی روی مبل نشسته بود.من هم انداختم به دنده شوخی:"میگی بندرعباس سرازسردشت درمیاری!بعدهم که یه روزه برمیگردی!هیچ معلوم هست چه میکنی آقا؟!"باباخنده اش گرفت وگفت:"هیچ کدوم نبوده.نه بندرعباس،نه سردشت. داشتندمیرفتندسامراکه فعلاپروازشون عقب افتاده.طبیعی هم هست.برای اینکه پروازهالونره ودشمن هواپیمارانزنه چندبارمعمولاپروازهاعقب وجلومیشه." شنیدن این خبربرایم سنگین بود.خیلی ناراحت شدم.گفتم:"حمید!من باهرماموریتی که رفتی مخالفت نکردم.نبایدبدونم توداری میری کشورغریب؟ من منتظرم رزمایش دوروزه تموم بشه،توبرگردی.اون وقت نبایدبدونم توداری میری سامرا،ممکنه یکی دوماه نباشی؟!"ازلغوشدن پروازبه حدی ناراحت بودکه اصلاحرفش نمی آمد،ولی من ته دلم خوشحال بودم.روی موتورهم که بودیم لام تاکام حرف نزد.تاچندروزحال خوبی نداشت.ماموریتهای داخل کشورزیادمیرفت. ازماموریت یک روزه گرفته تاده،پونزده روزه.اکثرشان راهم به پدرمادرحمیداطلاع نمیدادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بودکه حرف ماموریت طولانی خارج ازکشوراین همه جدی مطرح شده بود.عراق انتخاب خودش بود. گفته بودندبرای رفتن مختارهستید.هیچ اجباری نیست.حتی خودتان میتوانیدانتخاب کنیدکه سوریه برویدیاعراق.حمیدعراق راانتخاب کرده بود.دوست داشت مدافع حرم پدرامام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف درسامراباشد. یک مقدارپول داشتیم که برای ساخت خانه میخواستیم پس اندازکنیم.حمیداصرارداشت که من حساب بانکی بازکنم واین پول به اسم من باشد.موقع خوردن صبحانه گفت:"امروزمن دیرترمیرم تاباهم بریم بانک.یه حساب بازکن پولمون روبذاریم اونجا.فرداروزی اتفاقی میفته برای من.حس خوبی ندارم.این پول به اسم توباشه بهتره."راضی نشدم. گفتم:"یعنی چی که اتفاقی برای من میفته؟اتفاقاچون میخوام اون اتفاق بدنیفته،بایدبری به اسم خودت حساب بازکنی."اصرارکه کرد،قهرکردم.افتادم روی دنده ی لج تااین حرفهااززبانش بیفتد!بالاخره راضی شدبه اسم خودش باشد. ادامه دارد‌... 🍃🍃🍃
مدح حضرت امام رضا علیه السلام علی بن موسی شه ملک دین تویی شمس تابان ایران زمین تویی دین و ایمان و هم جان ما تویی قلب و هم روح ایران ما تویی برکت و عزت و افتخار تویی هدیه ذات پروردگار شرافت کرامت قداست ز توست به ایران عنایت سعادت ز توست چو زهرا تویی بضعه المصطفی تویی شرط توحید چون مرتضی به علم عالم آل پیغمبری زبعد پدر بر همه سروری جهانی ز نورت شده غرق نور ولی دشمنانت چو خفاش کور نه دریا ز پوز سگی شد پلید نه خورشید ز دودی شود ناپدید محمد تقی ملک محمدی
سلام. لینکی که در زیر میفرستم کاری است از *مؤسسه پیامبر نور و رحمت* که براش خیلی زحمت کشیده شده. تمام سوره های قرآن رو با تصاویر زیبا و ترجمه های داستان کار همراه کرده اند . خصوصا بنظرم برای بچه ها خوبه. البته برای خود من هم خیلی جالب بود. بطور امتحانی سوره قصص رو زدم . آيات رو با صوت دلنشین و تصاویر داستانی و گوینده فارسی ترکیب کرده و یک اثر جذاب ایجاد کرده اند. https://www.masoudriaei.com/index.php/quranv/ لطفا به دیگران هم معرفی کنید حتما یکبار ببینید
▪️ دوتصویر از عزت و ذلت
شهدا😍
البلاغه مَن تَعَدَّى الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ «آن کس که از حق تجاوز کند در تنگنا قرار مى گيرد» ✍ زيرا راه حق وسيع و گسترده و صاف و نورانى است; اما طريق باطل سنگلاخ و پر پيچ و خم و تنگ و باريک است. آنها که راه حق را پيش مى گيرند با سرعت به سوى مقصد مى روند، چرا که عالم هستى در مسير حق است و آنچه هماهنگ با آن باشد در همان مسير حرکت مى کند ولى طى کردن راه باطل همچون شنا بر خلاف جهت آبى است که به سرعت در حرکت است و دائماً شناگر را در تنگنا قرار مى دهد. نامه ۳۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دیدم قهرمان دنیا را در حرم لا به لای مردم بود روی قلبش مدال زرینِ خادمی امام هشتم بود
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ...🤚 🌱سلام بر سجده های تو و بلندای سجده گاهت که ماه و خورشید روی تاریکشان را از لمس نور آن روشن می کنند، و سلام برشکوه رکوع تو که کائنات در برابر عظمتش خضوع می‌کنند. 📚 زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان 🤲
🌸 آقاجون تولدت مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا (ع) با نگاه مهربونش به من گفت: «غصه نخور، هواتو دارم!» قال الإمام علی بن موسی الرضا (ع): «الامام الانیس الرفّیق والوالد الشفیق والاخ الشقیق والامّ البرّة بالولد الصغیر، ومفزع العباد فی الداهیة النَّآد» امام رضا فرمودند: «امام معصوم برای انسانها، همانند انیسی همدم، پدری مهربان، برادری دمساز، چونان مادری دلسوز نسبت به فرزند خردسالش و پناهگاه بندگان خدا در مصیبتها و دشواریهای عظیم است.» (عیون اخبار الرضا، ج 1، ص 216.)