eitaa logo
🇮🇷‌بیقرار شهادت🇵🇸
442 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
15 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از #شهادت نیست "امام خامنه ای" هر که را صبح #شهادت نیست شام مرگ هست بی #شهادت #مرگ با خسران چه فرقی می‌کند
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهـے پیش مـے‌آمد که پیش خودم فکر می‌کردم کاش شرایط طوری چیده نمی‌شد که محمدحسین بخواهد برود اما به محض این که این فکر به سرم می‌آمد به خودم مـے‌گفتم: خب اینکه خودخواهـے است! از اول هم قرار بود برای کارهایش پایه باشی قرار نبود که ترمز باشـے با این حرف‌ها خودم را آرام می‌کردم ... بـهم مـے‌گفت: همسرت که حسینـے باشـد، تـو را زهیـر می‌کنـد ... @bigharar_shahadat
: آشنایی با شهید علیمحمدی من سال 61 با مسعود ازدواج کردم که بانی این ازدواج برادرم بود. برادرم و مسعود در ستاد انقلاب فرهنگی کار می‌کردند. او فهمیده بود که برادرم، خواهری دارد و بالاخره به خواستگاری آمد. اولین جلسۀ خواستگاری که برگزار شد، مسعود به جبهه رفته بود و مادر و زن‌دایی و خواهرش آمدند و عکسش را آورده بودند. پرسیدند که شما می‌پسندید یا نه؟ ما هم پسندیدیم. مردد بودم که بالاخره چکار کنم، برادرم به من توصیه کرد که مسعود را انتخاب کنم؛ زیرا خیلی خوش‌اخلاق و علاقمند به ادامه تحصیل است. مسعود از دانش‌آموزان برجستۀ زمان خودش بود، به همین دلیل دانشگاه شیراز قبول شده بود. در دانشگاه شیراز، دروس کاملا به زبان انگلیسی تدریس می‌شد و هر دانشجویی باید 6 ماه دورۀ زبان انگلیسی می‎گذراند. می‌گفت ترم اول برایش خیلی سخت بود؛ ولی چون خیلی باهوش و کوشا بود موفق شد و مشکلی برایش پیش نیامد. ادامۀ تحصیلش مقارن شد با انقلاب فرهنگی و او در ستاد انقلاب فرهنگی مشغول به کار شد. 22 مهر 61 ازدواج کردیم و فروردین 62 دانشگاه‌ها باز شدند. مي‌گفت 50 سال ديگر را ببين... خیلی آینده‌نگر بود.‌‌ همیشه به من می‌گفت: «منصوره الان را نبین، 50 سال دیگر ما نیستیم و این نفت بالاخره تمام می‌شود. جهان دارد به سمت خشکسالی می‌رود و چند سال دیگر ما دچار بحران آب می‌شویم و همۀ این‌ها یک جایگزین می‌خواهد که جز کارهای علمی راه دیگری وجود ندارد. آن موقع ابر قدرت‌ها حتی می‌توانند ما را به خاطر یک لیوان آب تحت فشار قرار بدهند.» لیسانسش را گرفت. برای فوق‌لیسانس دانشگاه شریف آمد، آزمونش شرکت کرد و قبول شد. هم‌زمان برای خارج از کشور بورسیه شد. من خودم خیلی اصرار داشتم که برویم خارج کشور، به مسعود می‌گفتم آنجا بهتر می‌توانی پیشرفت کنی؛ ولی او قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «من تحقیق کردم، استادانی که من می‌خواهم با آنها کار کنم کمتر از استادان آنجا نیستند. چه دلیلی دارد که به آنجا برویم؟» نگاه دکتر به مردم کوچه و بازار مسعود بسیار خاکی بود. یادم هست که بعد از تحصیلاتش، در مرکز تحقیقات فیزیک نظری مشغول شد. آن مرکز یک باغبانی داشت به نام علی آقا. یک روز که آقای دکتر به منزل آمد، دیدم تعداد زیادی گردو در ماشینش پخش شده است. از او پرسیدم، این گردوها از کجا آمده و چرا این طور پخش شده است؟ او گفت که موقع برگشتن از مرکز، علی آقا گفته بود که شیشۀ ماشین را پایین بکشید. من هم همین کار را کردم و علی آقا این گردوها را می‌ریزد داخل ماشین و می‌گوید که این گردوها مال شماست. شما برای ما خیلی با بقیه فرق می‌کنید. مسعود هم گفته بود که نه من هم مثل بقیه هستم. علی آقا جواب داده بود که آخر شما تنها دکتر اینجا هستید که به من سلام می‌کنید. خیلی به بزرگترها احترام می‌گذاشت و اگر می‌دید یکی از دکترها برخورد بدی می‌کند، او هم برخورد می‌کرد. من همان مسعودم برادرم کانادا بود. چون به هم دسترسی نداشتیم، یادم هست هرکسی که می‌خواست به خارج کشور سفر کند، صحبت و ضبط می‌کردیم و فیلم را به آن فرد می‌دادیم تا به دست برادرم برساند. چند وقت پیش یکی از این فیلم‌ها را می‌دیدم که مربوط به حدود سال 87‌یا88 بود. مادرم او را آقای دکتر خطاب کرد و مسعود گفت: «دکتر نه؛ دکتر مال محل کار هست، من همان مسعودم.» در نقاط حساس زندگی مشترک مومن، با اعتماد به نفس و منطقی بود. در زندگی مشترک بسیار با‌‌گذشت بود؛ اما آن چیزی که باعث شد من به سرعت دلبسته او شوم، جمیع این ویژگی‌ها در کنار مهربانیش به من و خانواده بود. همواره از من حمایت می‌کرد؛ اما گاهی در زندگی مشترک و زمانی که برخی چالش‌های طبیعی میان من و خانواده همسرم بوجود می‌آمد، ضمن ارزیابی منطقی سوء تفاهم بوجود آمده تا جایی که ممکن بود میانجگری می‌کرد. در صورت موفق نشدن، از من تقاضا می‌کرد از رنجش بوجود آمده گذشت کنم، بخاطر خدا، به حرمت بزرگتران بر کوچکتران و با یادآوری علاقه و محبتی که میانمان است. تلاش بی پایان آینده‌نگر بود و در کارهایش خیلی تلاش می‌کرد. اگر شهید علیمحمدی تصمیم به انجام کاری می‌گرفت کسی نمی‌توانست جلوی او را بگیرد و تا زمانی که آن کار را به پایان نمی‌رساند، دست از کار بر نمی‌داشت. معلم بسیار خوبی بود و از هیچ تلاشی برای کمک به دیگران جهت رفع مشکلات دریغ نمی‌کرد. پرداخت زکات علم را از صفات خوب ایشان می‌توان نام برد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @bigharar_shahadat
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀 خاطره ای از شهید والامقام حجت الاسلام والمسلمین روای @bigharar_shahadat
556669.mp3
زمان: حجم: 5.07M
🌹 همسر یعنی این.... پیشنهاد می کنم همه مردان و زنان این صوت را گوش کنند و ذخیره کنند و هرچند وقت یکبار مجددا بشنوند ... بخدا قسم نیمه شب این صوت را گوش دادم و تا صبح نخوابیدم و گریستم و حسرت خوردم. آیین همسری را باید از منوچهر و فرشته ای که در این صوت خواهی شناخت، آموخت... به عنوان یک راوی مشهور اقرار می کنم روایتگری این بانو از قهرمان زندگی اش برترین هنر روایتگری است که تا کنون شنیده ام. ... خدایا ببخش! @bighrar_shahadat
: 💠🔹️آن موقع که فاطمه ثنا تازه به دنیا آمده بود ، وقتی برای اولین بار حسین آقا با من مطرح کرد که می خواهد به سوریه برود ، من تعجب کردم. چون از علاقه شدید ایشان به بچه های کوچک خبر داشتم، حسین هرجا بچه نوزادی را می دیدید یک ساعت این بچه را بغل می کرد ؛ یعنی اینقدر بچه دوست داشت. بعد دیدم حالا که دختر خودمان تازه به دنیا آمده می خواهد برود سوریه. پرسیدم چرا این تصمیم را گرفتی ؟ گفت : اسلام مرز نمی شناسد و الان خط مقدم ما ، سوریه است. می گفت هدف آنها ضربه زدن به اسلام است و ما بعنوان یک مسلمان وظیفه داریم جلویشان بایستیم. بجز این به خاطر ارادتی که به اهل بیت داشت ، بحث دفاع از حرم حضرت زینب(س) را هم مطرح می کرد و می گفت من نمی توانم اینجا بنشینم و ببینم به بارگاه ایشان ذره ای اهانت شود. 🔹️بعد از شهادت حسین آقا هم ما طبق همین حرفها ، به فاطمه گفتیم که بابا شهید شده. البته فاطمه چون خیلی کوچک بود ، اوائل خیلی بی تابی می کرد. به خاطر همین یک بار او را پیش حضرت آقا بردیم و حضرت آقا در گوش فاطمه دعا خواند و بعد از آن بی تابی های فاطمه کمتر شد. البته این ماجرا را خودش هم خاطرش مانده و می گوید آقا توی گوشم قرآن خواند من خوب شدم.💠 🌷 ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ @bighrar_shahadat