eitaa logo
بی نام
85 دنبال‌کننده
114 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بی نام و نشان شو که درین کوی خرابات بی نام و نشان هر که شود نیک به نام است @zeinabshahsavari
مشاهده در ایتا
دانلود
خنکای شب شاخه‌ی نخل‌ها را تکان می‌دهد. مردی در تاریکی غرق شده. مچاله شده زیر نخل و با انگشت‌هاش خاک را چنگ می‌زند. گاه گاهی سر برمی‌گرداند و روشنی خانه را نگاه می‌کند. تندتر چنگ می‌زند. تا بچه‌ها خوابند، تا همسرش پیگیر نبودنش توی خانه نشده، باید کار را تمام کند. بفهمند، بی‌تاب می‌شوند‌‌. باز چنگ می‌زند، مرد خاک‌ها را و غم دل مرد را. حالا زمین به قدر کفایت گود شده. مگر یک جنین هشت ماهه چقدر جا می‌خواهد؟ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳ مصادف با شبِ بی‌مادری @biiiiinam
دارم به حال مردی فکر می‌کنم که معلوم نیست کجاست. به آن لحظه‌ای که شاید توی دفتر کارش بعد از یک جلسه سخت و پرفشار با مشاورهایش، ولو شده روی کاناپه‌ی چرمی. گره کراوات را شل کرده. پا انداخته روی میز و رفته توی فکر. قهوه‌ی تلخ توی دستش سرد شده اما مرد از فکر بیرون نیامده. یا شاید زیر دوش آب، وقتی کل حمام را بخار برداشته خودش را نگاه کرده توی آینه‌ی روبرویش. زل زده به دو تا دایره‌ی آبی غبارگرفته‌ی زیر ابروهایش و ترس را توی آن‌ها دیده و رفته توی فکر. فکر کرده به سال‌هایی که پشت سر گذاشته‌. به سختی‌ها، اضطراب‌ها، نگرانی‌ها. به آن‌هایی که پشتش را خالی کرده بودند. آن‌هایی که گُر و گُر اسلحه می‌دادند دست دشمن‌هایش. به شب‌هایی که خواب دیده مردهایی با لباس‌های سیاه و ریش‌های بلند او را نشانده‌اند جلوی دوربین و سر تفنگ‌هایشان را فشار داده‌اند روی پیشانی و سینه و گردنش. به روزهایی که مردهایی با لباس‌های سبز و لبخند‌های گرم دستش را فشرده‌اند و بهش اطمینان داده‌اند که کمکش می‌کنند و فقط او باید جا نزند! همین هم شد. جا نزد و کمکش کردند‌. مرد برایش مهم نبود که آن‌ها نه بخاطر خودش، که بخاطر مردم و آزادگی کمکش کردند. تا آن‌جا که از لبه‌ی پرتگاه رسید به زمینی امن و پهناور و دوباره باد به غبغب انداخت و گره کراواتش را سفت کرد و شاید یادش رفت برگردد و از آن مردهای سبزپوش که خیلی‌هایشان دیگر نبودند، قدردانی کند. مرد روی کاناپه یا زیر دوش یا هر جای دیگری پشت کرده به گذشته و به آینده فکر کرده. ترسی که از کشته شدن هنیه و نصرالله و سنوار توی دلش افتاده بود، بال و پر گرفته. وعده‌هایی که این مدت اخیر توی گوشش خوانده‌اند و در باغ سبزی که نشانش داده‌اند، لبخند ابلهانه‌ای روی صورتش نشانده. اما شاید تصویر پیرمردی با ریش سفید و عمامه‌ی سیاه راحتش نمی‌گذاشته. پیرمردی که نشسته روی یک مبل ساده، توی اتاقی که کفپوشش موکت است و جز یک پرچمِ سرخ و سفید و سبز و یک قاب عکس روی دیوار، هیچ زینتی ندارد. پیرمرد یک دستش را روی پا گذاشته و دست دیگرش را حین حرف زدن تکان می‌داده. مرد فکر کرده به آخرين باری که پیرمرد را دیده. به اینکه چیزی توی چشم‌های پیرمرد تغییر کرده بوده. مثل همیشه آرامش و امید و صلابت بوده، اما چیزی مثل هشدار هم بوده. مرد به همه‌ی این‌ها فکر کرده و رسیده به لحظه‌ی تصمیم، به آنِ انتخاب. به دوراهی بزرگی که دو تا جاده‌اش تا آخر دنیا از هم جدا هستند و هیچ کجا به هم نمی‌رسند‌. مرد، که نه مرد است و نه بشار است و نه اسد، عاقبت انتخابش را کرده. حالا دیگر موش‌صفتی‌اش را به یک دنیا نشان داده و به طمع گندم ری فلنگ را بسته. رفته که لابد به خیال خودش یک گوشه از دنیا، بدون ترس از بمب و موشک بخورد و بخوابد و تَن پروار کند، و خبرهای سرزمین و مردمش را توی خبرگزاری‌ها دنبال کند. اصلا این مرد را بی‌خیال! خود من، آنِ انتخابم کجاست؟ کی می‌رسد؟ وقتی برسد، چکار می‌کنم؟ پشت پا می‌زنم به شعارهای دهن‌پرکنی که یک عمر داده‌ام؟ گربه‌ی بی‌چشم و رویی می‌شوم و پا می‌گذارم روی آن همه خونی که ریخته شده تا من بمانم و یک گوشه از پرچمِ انسانِ آزاده بودن را دست بگیرم؟ رو می‌کنم به راحتی و امنیت خیالی و گند می‌زنم به همه‌ی آن چه که تا حالا گذرانده‌ام؟ حالا لابد به همه‌ی این سوال‌ها می‌گویم نه، اما وقتِ وقتش چکار می‌کنم؟ چه دلهره‌آور است فکر کردن به آنِ انتخاب‌! دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳ @biiiiinam
ان شاءالله قراره از اول دی‌ ماه، با جمعی از دوستان شروع کنیم به هم‌خوانی "کلیدر". اگر می‌خواید همراه ما باشید، کتاب‌هاتونو آماده کنید و بیاید پیش ما: https://eitaa.com/joinchat/160432731Cc80358919b تعریف نسخه‌ی صوتی کتابو هم خیلی شنیدم. اگر اهلش هستيد فیدیبو تخفیف زده‌.
این خشم را کجا ببرم؟
بی نام
این خشم را کجا ببرم؟
چیزی توی سرم صدا می‌کند. گوش‌هایم داغ شده‌. سرعت حرکت انگشت‌هایم روی کیبورد تند شده و عصبی. تحمل لباسِ روی تنم را ندارم. از ساعت ۹ هی سایت‌ها را نگاه کرده‌ام. ساعت سخنرانی رهبری اعلام نشده. تلویزیون را چند بار روشن کرده‌ام‌. شبکه‌ی یک، خبر، افق. خبری نیست! این حجم از سانسور را باور نمی‌کنم. امروز همه‌ی کشورها چشم و گوش‌شان جمع حسینیه‌ی امام خمینی است. حرف‌ها و مواضع رهبر ایران درباره‌ی تحولات منطقه آن هم در شرایطی که همه جا زیر و رو شده، مگر کم چیزی است؟ خبرها می ‌گوید که آقا وارد حسینیه شده‌اند. این یعنی دقایقی دیگر سخنرانی شروع می‌شود. اما شبکه‌های صدا و سیمای جمهوری اسلامی دارند مستند و سریال پخش می‌کنند. دارند همایش یاوران نماز، حامیان اقتدار را زنده پخش می‌کنند. مگر نه که مخاطب صحبت‌های امروز آقا، اقشار مختلف "مردم" هستند؟ پس کی و چرا تشخیص داده که حرف‌ها تمام و کمال به گوش من و تویِ مردم نرسد؟ حس خفقان دارم، حس آدم حساب نشدن. انگار کسی بهم گفته باشد تو را چه به کار سران مملکت. تو برو بازی‌ات را بکن‌. فقط حواست باشد هروقت سوت زدیم بیا رأی بده. بیا پول بده برای کمک به جبهه مقاومت. اگر جنگ شد، بیا برو از کشورت دفاع کن. ما مردم همیشه حیران و سرگردانیم. مایی که هیچ وقت کسی چیزی را برای‌مان توضیح نمی‌دهد. اما باید به وقتش بصیرت داشته باشیم. مایی که همیشه به دلایل امنیتی، نمی‌فهمیم قضیه چیست و فلان ماجرا به کجا رسید‌‌. اما باید دروغ‌های رسانه‌های خارجی را هم باور نکنیم. مایی که برای‌مان تصمیم می‌گیرند چی بفهمیم، چی بدانیم، چی ندانیم. این "چی" می‌خواهد محتوای اینستاگرام و توییتر باشد، می‌خواهد حرف‌های رهبر مملکت باشد. فرقی نمی‌کند. همیشه همه چیز باید از فیلتر صلاح‌دید آقایان رد شود و اطمینان حاصل شود که به قبای هیچ کدام‌شان برنمی‌خورد، بعد به ما برسد. این خشم را، این احساس توهین را، این حس نادیده گرفته شدن را کجا ببرم؟! چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳ @biiiiinam
بی نام
بریم که به احمد محمود نزدیکتر بشیم.
چه استخوانی خرد کرده احمد محمود، تا از سمت راستی به سمت چپی رسیده! اما این مسیر رو توی سی و خرده‌ای سال طی کرده. پس ناامید نباشیم. صبور باشیم. میشه که بشه.
آسمان را لب عطشان تو گریانده و شمر پیش تو آب زمین ریخته خندیده چرا؟
جوانی آن‌قدر طولانی است که می‌توانید هر کاری تویش بکنید، تغییر جهت بدهید، اشتباه بکنید، همه‌ی زندگیِ تا حالا کرده را برگردید. 📚 ویرانه‌های من ✍ محمد طلوعی
از نوشتن شانه خالی نکنید... اگر دوشنبه ننویسید، سه‌شنبه کمتر حس می‌کنید که نویسنده‌اید. چهارشنبه ممکن است چنان احساس گناه کنید که لپ‌تاپ را زیر پتو قایم کنید تا چشم‌تان به آن نیفتد. پنجشنبه که بشود، شکی برایتان نمانده که بهتر است به جای اینکه وانمود کنید نویسنده‌اید، ماشين قراضه‌تان را به تعمیرگاه ببرید. 📚 رها و ناهشیار می‌نویسم ✍️ ادر لارا
به بهانه‌ی اولین دورهمی تهرانی‌های مبنا... سه‌شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۴
بی نام
اول: توی ماشین که نشستم‌، هنوز چند خیابان از خانه دور نشده بودم که دوربین گوشی را گرفتم جلوی صورتم. لب‌هایم را از هم باز کردم و دکمه‌ی شاتر را فشار دادم. عکس را فرستادم توی گروه خانوادگی و پایینش نوشتم: بعد از مدت‌ها بدون بچه. تنها نشسته بودم روی صندلی عقب ماشین و دست‌هایم را توی هم گره کرده بودم. سبک بودم. به جای یک کوله‌ی باد کرده و سنگین، کیف دوشی کوچکی روی پایم بود. تمام راه توی گروه‌های مجازی‌ام پرسه زدم، به جای اینکه هی روسری کج و کوله‌ام را صاف کنم و بگویم: الان می‌رسیم مامان. خسته شدی قربونت برم؟ بیا... بیا با این بازی کن پسرم. دوم: توی یک سالن تاریک چهارزانو نشسته بودم روی یک تشک‌چه. دور و برم زن‌ها و دخترهایی بودند، همه محجبه. یک گوشه از سالن، چند مرد شانه به شانه‌ی هم نشسته بودند. مردی با عمامه‌ی سفید روبروی‌مان ایستاده بود. عبا را از تن درآورده و انداخته بود روی صندلی کنار دستش. داشت برای‌مان حرف می‌زد. ما سر جایمان وول می‌خوردیم. گاهی کمر صاف می‌کردیم و حواس‌مان به حرف‌های مرد بود. این صحنه اگر عکس بود، بیش از هر چیزی به مجلس وعظ و روضه شبیه بود. تاریکی، زن‌های محجبه و مردهایی با صورت‌های نتراشیده و یک عمامه‌ به سر مشغول صحبت. این صحنه اما اگر فیلم بود می‌دیدی که مرد موعظه نمی‌کند. روضه نمی‌خواند. دارد درباره‌ی هنر حرف می‌زند، درباره‌ی ادبیات، درباره‌ی قلم. سوم: نور کم‌جانی که از پاسیو می‌آمد، داشت بار قطعی برق را به دوش می‌کشید. من نشسته بودم ردیف اول صندلی‌های طبقاتی، بین آدم‌هایی که تا حالا ندیده بودم‌شان. جز اسم‌ها و عکس‌هایی که حتی نمی‌توانستم درست با خودشان تطبیق‌شان بدهم، چیزی ازشان نمی‌دانستم. آدم‌های غریبه‌ای که هر روز با هم حرف می‌زنیم. با هم کتاب می‌خوانیم. نوشته‌هایمان را برای هم می‌فرستیم و شلنگ نقد را می‌گیریم روی هم. نویسنده و نوشته‌اش را یک‌جا می‌شوییم و تازه از هم تشکر هم می‌کنیم‌. نخ تسبیح ما همان مرد عمامه سفیدی است که وسط سالن ایستاده بود. گاهی راه می‌رفت. دست‌هایش را توی هوا بالا و پایین می‌کرد و حرف می‌زد. این مرد اصلا کارش این است که برود یک گوشه بایستد دست چند نفر را بگیرد و دور خودش نگه دارد. بعد هی آن جمع را چاق‌تر و تنومند‌تر کند تا آن جا که دیگر بودن خودش آن وسط ضروری نباشد. نرم بکشد کنار و بزرگ شدن و قد کشیدن آدم‌های آن جمع را ببیند. حالا آمده بود تهران. توی هوایی که چشم را می‌سوزاند و گلو را خشک می‌کرد، وسط معرکه‌ی بی‌برقی ایستاده بود توی یک سالن در طبقه‌ی همکف یک ساختمان ناشناخته، حوالی مرکز شهر. به هر ضرب و زوری که بود ما آدم‌های از هم جدا افتاده را دور خودش جمع کرده بود و داشت همه‌ی زورش را می‌زد که گرمای امید و انگیزه‌ای را که همیشه ازش سرریز می‌کرد، بریزد توی جان ما. داشت هل‌مان می‌داد که راه بیفتیم و بعد خودش برود یک جای دیگر و توی یک جمع دیگر و پی یک کار دیگر‌. چهارم: حرف‌های مرد تمام شده بود و حالا شده بود گوش و حرف‌های ما را می‌شنید. نق نق‌های تکراری‌مان را از نمی‌توانم و وقت ندارم و از چی بنویسم، شنید و نگفت جواب این حرف‌ها را که هزار بار داده‌ام! حوصله کرد و دوباره برای‌مان از ضرورتِ همیشه نوشتن گفت و راه جلوی پایمان گذاشت. گفت که حل مشکل نوشتن، هیچ راهی به جز نوشتن ندارد! گفت بنویسید. بد بنویسید. افتضاح بنویسید. اما بنویسید! گفت اصلا همین حالا هم بنویسید. همین حالا همه باید بنویسید! پنجم: آرام گرفته بودیم سر جایمان و هیچ‌کس حرفی نمی‌زد، جز بچه‌ها که یک گوشه از سالن با یک صندلی چرخ‌دار برای خودشان شهربازی کوچکی علم کرده بودند. توی آن تاریکیِ دمِ غروب، صورت‌هایمان با نور گوشی‌های توی دست‌مان روشن شده بود. داشتیم می‌نوشتیم، بی‌وقفه و بدون آمادگی قبلی. مرد عمامه سفید، مثل شعبده‌بازی که همیشه چیزی برای بیرون کشیدن از کلاهش دارد، همیشه برای سوال‌های ما جواب تازه‌ای دارد‌. این بار هم داشت دوباره بهمان ثابت می‌کرد که اگر بخواهیم، می‌توانیم! سرش را از صفحه گوشی بلند کرد و گفت: خب ۱۵ دقیقه تموم شد. حالا ببینید چند کلمه نوشتید؟ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۳ @biiiiinam
رامبد خانلری روایتی نوشته برای شماره‌ی جنگِ مجله‌ی مدام و گفته که جنگ بیش از هر چیزی برایش، نقش یک توجیه‌کننده را دارد. سنگری که پشتش پنهان می‌شود تا از ترکش‌هایی که آدم‌ها بخاطر شکست‌هایشان می‌خورند، در امان باشد. خانلری می‌گوید که چون بچه‌ی جنگ است و کودکی‌اش را زیر سایه‌ی جنگ گذرانده، در همه‌ی زندگی، به خودش حق داده که شکست بخورد، به جایی نرسد و هیچی نشود. این حرف‌ها را که خواندم گشتم ببینم توی زندگی من، چه چیزی نقش توجیه‌کننده‌ی شکست‌ها و به جایی نرسیدن‌ها را دارد. هر جای زندگی، چیزی نشدم و عقب ماندم خودم را با چی دلداری دادم؟ بخاطر چه چیزی توی زندگی‌ام به خودم حق دادم که شکست بخورم؟ به نظرم همه‌ی آدم‌ها توی زندگی‌شان سنگری دارند که پشتش پنهان شوند تا تیر و ترکش سرزنش درونی و ملامت اطرافیان بخاطر شکست‌هایشان بهشان نخورد. محل تولد، خانواده، شرایط جسمانی، شرایط مالی و خیلی چیزهای دیگر می‌توانند توجیه‌گیرهای خوبی توی زندگی‌مان باشند. همان چیزی که توی زندگی هميشه به خاطرش از زمین و زمان شاکی بوده‌ایم، لطف بزرگی در حق ما کرده. شده سپر بلا و بار همه‌ی شکست‌های باربط و بی‌ربط ما را به جان خریده. هی توی سرش زده‌ایم و برای حضورش توی زندگی‌مان بد و بیراه بارش کرده‌ایم. اما همان چیزِ منفور زندگی‌مان، علیرغم ظاهر وحشی و مکنده‌اش که همه‌ی زندگی ما را توی چنگ گرفته، باطن مهربانی دارد که ما را از شر فشارهای روحی و خیلی از افسردگی‌های ناشی از هیچی نشدن، نجات داده. آن چیز منفورِ مهربانِ زندگی شما چیست؟ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳ @biiiiinam
اما یک شبی هم بر بشر گذشته که زمین داغ، آسمان پرستاره، آبِ روانِ شط، بوته‌های خار، نخل‌های رشیدِ به بار نشسته، همه التماس می‌کردند که ای شب، کاش یلدا باشی! و زیر لب می‌خواندند امشبی را شه دین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع . صلّی الله علیک یا اباعبدالله . @biiiiinam
"بی باد، بی پارو" مجموعه داستان کوتاهی است از فریبا وفی. داستان‌های این مجموعه به نسبت "در راه ویلا" قوت بیشتری دارند، اما من هم‌چنان بعد از پایان عمده‌ی داستان‌ها با سوال اساسی و تعیین‌کننده‌ی "خب که چی؟" روبرو می‌شدم! شنبه ۱ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
نیم ساعته که دارم می‌نویسم. هی می‌نویسم. هی پاک می‌کنم. هی می‌گم نه اینو ولش کن، بذار این یکی رو بگم. هی فکر می‌کنم از کجا شروع کنم. آخرش هم هیچی! چقدر نوشتن از مادر سخته! فقط یه چیزی رو با اطمینان می‌تونم بگم. اونم اینه که: مامان دوستت دارم، خیلی زیاد! روزت مبارک.
نشسته بودی روی زمین، کنار پایه‌ی میز. همان طوری که خیلی وقت‌ها می‌نشینی و من تازگی فهمیده‌ام که مثل بابا می‌نشینی‌. خودت را ول می‌کنی که راحت باشی و کمرت قوس‌ می‌افتد. بابا سیب زرد را که دوست داری، پوست گرفته بود و ورقه ورقه می‌کرد، می‌گذاشت جلویت‌. ورقه‌های سیب را برمی‌داشتی. گاز می‌زدی و می‌گذاشتی دهانت. بابا گفت: "قربونت برم که قشنگ گاز می‌زنی". من از پای سینک نگاهت کردم. پشتت به من بود و گاز زدنت را نمی‌دیدم. اما شیرینی قندی که توی دل بابا از تماشای تو آب شده بود، دل من را هم شیرین کرد. سیب‌ها را تند تند توی دهانت می‌چپاندی و امان نمی‌دادی دهانت خالی شود. گفتم: "فکر می‌کنه خوردن فقط گاز زدنه. نمی‌دونه جویدن و قورت دادنم هست" و خندیدیم. بابا گفت: "پسرم باید اول اونا که تو دهنت داری بخوری. دهنت خالی بشه. بعد دوباره بذاری توش". اما تو بی‌اعتنا به ما و حرف‌هایمان چشمت به ورقه‌های سیب‌، توی بشقاب بود و کار خودت را می‌کردی‌. حالا این‌ها را نوشتم برای یک روزی که می‌نشینی سر سفره و غذایت را خودت می‌خوری، تمیز و مودب. آن روز یادم بیاید که من و بابا قربان صدقه‌ی سیب خوردنت می‌رفتیم و یادت می‌دادیم که چطوری بخوری‌‌. یادم بیاید که وقتی داشتم ماهیتابه‌ی تفلون را آب می‌کشیدم، فکر کردم به معجزه‌ی خدا و محبتی که توی دل پدر و مادر می‌کارد. محبتی آن‌قدر زیاد، که حتی وقتی بچه، خوردن، این غریزی‌ترین کار بشر را یاد می‌گیرد هم، عشق توی رگ‌های آدم قُل می‌خورد. نیمه‌شب سه‌شنبه ۴ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
این فکرها از کجای ذهنم بلند می‌شوند؟
بی نام
این فکرها از کجای ذهنم بلند می‌شوند؟
هوای خانه نزدیکی در و پنجره‌ی تراس چند درجه خنک‌تر است. درزها را کور کرده‌ایم، اما زور سرما به سوراخ سنبه‌های درهای فلزی و درزگیرها می‌چربد. نشسته‌ام روی زمین و تکیه‌ام را داده‌ام به مبل‌‌. تنِ داغ محمدهادی را روی پا تکان می‌دهم. استامینوفن دست تنها نتوانسته از پس تب بربیاید. من باید با نشستن توی خنکی و کم کردن لباس بچه، و با صلوات فرستادن کمکش کنم. جایی بین کتف و گردنم از درد می‌سوزد. پاهایم چپ و راست می‌رود. نگاهم به روشنی مهتاب است که پرده‌ی توری را توی سیاهی خانه، سفید کرده. نمی‌دانم مغزم از نقش و نگارهای پرده چه سیگنالی می‌گیرد که یکهو ورق جدیدی رو می‌کند. تصمیم می‌گیرد، پرونده‌ی جدیدی کنار پرونده‌ی تب محمدهادی باز کند‌. جشنواره‌ی خاتم! پاهایم جان تکان خوردن ندارند. فکر می‌کنم به این‌که نوشتن از پیامبر چقدر سخت است‌. یادم می‌آید که پارسال چقدر دوست داشتم برای این جشنواره چیزی بنویسم و ننوشتم. محمدهادی روی پایم از این پهلو به آن پهلو می‌شود و من فکر می‌کنم که قلم چرخاندن برای پیامبر، بخت بلند می‌خواهد و پیشانی سفید. کتفم را هل می‌دهم عقب که خستگی در کند. ذهنم را نیشگون می‌گیرم که جرقه‌ بزند. اما پا نمی‌دهد. از زیر کار در می‌رود. می‌گردد لابلای طبقه‌هایش و حرفی را رو می‌آورد که چند روز پیش شنیده‌ام: "تو وقت استراحتتو با کارای جانبی پر کردی. برا همین همیشه خسته‌ای". این حرف، چند روز پیش سر جای خودش درست بود. اما ذهن آدم هم خوب کارش را بلد است. می‌داند وقت خستگی، چی را، کی و کجا بیاورد بالا که زیاد ازش کار نکشی. بار جدید روی دوشش نگذاری، وقتی می‌خواهد خاموش شود. ذهنم می‌رود روی منبر و دلم را خالی می‌کند که نباید این دوران خوش کودکی محمدهادی را با خستگی همیشگی برای خودم خراب کنم. این فکرها از کجای ذهنم بلند می‌شوند؟ قوه‌ی عاقله است که دارد جلوی کمال‌طلبی‌ام را می‌گیرد یا وسواسِ خنّاس است که چشم دیدن بخت بلند و پیشانی سفیدم را ندارد؟ نیمه‌شب جمعه ۷ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
تک تک جمله‌ها درست، بدیع و تماشایی هستن. تک تک جمله‌ها نشون می‌دن که چقدر فکر و خلاقیت، و هی نوشتن و هی پاک کردن پشتشونه. اما صد حیف که زیاده‌گویی و پرداختِ بیش از حوصله‌ی خواننده، داره هدرشون میده!
به به ببین کی آمده دیدن ما...
بی نام
به به ببین کی آمده دیدن ما...
اسمش اصغر بود. همه صداش می‌کردند حاج اصغر. همان روز اول پا پیش گذاشته بود که بشود پرچمدار کاروان. تابلوی دایره‌ شکلی که رویش نوشته شده بود کاروان کربلای ماهد، را تحویل گرفته و کارش را شروع کرده بود. از زیر کار در نمی‌رفت. جدی و سختگیر بود. تحمل بازیگوشی و پا کج گذاشتن نداشت. جلوی مسجد حنانه از اتوبوس پیاده شدیم و راه افتادیم سمت مسجد. چند متر بیشتر از مسجد فاصله نداشتیم. داشتم صاف می‌رفتم سمت در. اما حاج اصغر با صدایی که انگار لوله می‌شد و از لای دندان‌هاش بیرون می‌آمد، گفت: حاج خانوم اینور اونور چرا میری؟ من دارم راهو نشون می‌دم. و دست‌هاش را به سمت مسجد دراز کرد. کسی نباید پا جلوتر از تابلوی حاج اصغر می‌گذاشت. وقتی فرمان ایست می‌داد، همه باید سر جایشان خشک می‌شدند. بجز پیرزن‌هایی که پادرد بی‌حوصله‌شان کرده بود، همه دل به دلش می‌دادند. نیمه‌های شب بود که رسیدیم حرم امام‌زاده سید محمد. بعد از زیارت، هم‌سفرها جمع شده بودند جلوی تنها خرمافروشی‌ای که آن وقت شب باز بود و با حوصله چک و چانه می‌زدند. هوا برای محمدهادی سرد بود. پا تند کردیم که زودتر از بقیه برسیم به اتوبوس. حاج اصغر اما از پشت سر، صدایمان کرد. چاره‌ای به جز توقف نبود. فرمان ایست صادر شده بود. نگران بود که توی تاریکی شب راه را گم کنیم و اتوبوس را پیدا نکنیم. همسفرها وساطت کردند: بذار برن حاج اصغر. بچه سرما می‌خوره. سجاد محمدهادی را بغل کرده بود و نگاه می‌کرد به حاج اصغر که بودنش را به عنوان یک مردِ بالغِ بلدِ سفر به هیچ گرفته بود، اما اعتراضی نمی‌کرد. من گردن کج کردم و از حاج اصغر خواستم رفتن ما را زیرسبیلی رد کند. دلش نرم شد. عوض این قانون‌شکنی، وقتی رسیدیم مرقد کمیل براش جبران کردم. جلوتر از همه رفته و ایستاده بود جلوی در مرقد. ورودی خانم‌ها جلوی چشمم بود. هیچ راهی برای گم شدن و هیچ گزینه‌ای به جز در کوچکی که چند قدم‌ آن طرف‌تر از ورودی آقایان بود، وجود نداشت. با این حال سربلند کردم و نگاه به حاج اصغر کردم. چشم‌هام زیر آفتاب مچاله شده بود. پرسیدم: ورودی خانوما کدوم سمته؟ باد انداخت زیر گلویش و با دستش نشانه رفت سمت راست: زنونه اون وره. روز آخر سفر مدیر کاروان و همسفرها چند بار از حاج اصغر تشکر کردند. توی لابی هتل وقتی جمع شده بودیم که کلید اتاق‌ها را تحویل بدهیم. توی اتوبوس وقتی داشتیم می‌رفتیم فرودگاه. توی فرودگاه وقتی منتظر اعلام پرواز بودیم. یکی گفت که این چند روز همه‌‌ی زحمت‌ها به دوش حاج اصغر بوده. یکی گفت حاج اصغر کار روی زمین مانده را برداشته. یکی دیگر گفت اگر حاج اصغر نبود، کارها پیش نمی‌رفت. روحانی کاروان گفت: سلامتیش صلوات. من محمدهادی را توی کالسکه می‌چرخاندم و فکر می‌کردم به آنطور ویژه‌ای که میزبان‌های این سفر حاج اصغر را تحویل گرفته‌ بودند. آن وقتی که حاج اصغر می‌رفته توی حرم و امام جلوی پایش بلند می‌شده که: به به ببین کی آمده دیدن ما! فکر می‌کردم به آن وقتی که جلوی کف‌العباس ایستاده بودیم و روضه‌خوان روضه می‌خواند و حاج اصغر گریه می‌کرد. فکر می‌کردم به آهن‌ربای محبت اهل بیت که چطوری براده‌های دل‌ یک پسر جوان سندروم داون را به خودش جذب کرده. سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
از همه‌شان بدم می‌آید. همه‌ی آن‌هایی که توی جلسه هستند. جلسه‌ای که سجاد می‌گوید طول کشیده و دیرتر می‌آید. من اینجایی که هستم، توی دنیای راکد و تکرارشونده‌ی خودم حبسم؛ و از همین‌جا از همه‌ی آن‌هایی که بیرون این در، بی‌توجه به من، توی یک دنیای دیگر، یک دنیای فعال و پرتحرک، زندگی می‌کنند، بدم می‌آید. دارم این‌ها را می‌نویسم که محمدهادی شیر خوردنش تمام می‌شود. بلند می‌شود، می‌نشیند جلوی رویم. بالش کوچکی که زیر سرش بود را برمی‌دارد. به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌خندد. چهار تا دندان‌ سفید براقش را نگاه می‌کنم. می‌خندم و می‌گویم: جونم!
نیمه‌های شب بود یا برای نماز صبح بیدار شده بود، یادم نیست. نشسته بود لبه‌ی تخت و داشت پیام‌های گوشیِ همیشه پُر پیامش را چک می‌کرد. صداش را از بین لب‌هاش پرت کرد بيرون، و تاریکی و سکوت خانه را خراش داد: زینب! گرمای خواب یکباره از چشم‌هام پرید: چی شده؟! گفت: حاج قاسمو زدن! و بلند بلند گریه کرد. پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
من گل جوانی‌ام را که بیخودی در اجباری نگذرانده‌ام. سینه جلوی گلوله سپر کرده‌ام و در سرمای گرگ‌کُش آذربایجان سینه‌خیز رفته‌ام برای همین روزها. پس جان من برگ چغندر بوده که همین جور بریزمش سر راه؟ هزار هزار گلوله از بیخ گوش‌هایم رد شده که اگر یکی‌شان به پیشانی‌ام می‌گرفت، معلوم نبود حالا استخوان‌هایم به کدام گودالی ریخته بود‌. زیر برف‌های آن سر مملکت کی یک قران خون‌بهای مرا به تو می‌داد؟ هیچ‌کس. نباید هم! چون من مال همین مملکت بودم و خونم هم در همین مملکت زمین ریخته بود. پس حالا هم که زنده‌ام، حق دارم بروم جلوی رئیس فلان اداره، سینه‌ام را سپر کنم و بگویم آقا! آن روزها همین من بودم که سینه به سینه‌ی گلوله می‌رفتم و حالا هم سینه به سینه‌ی شما ایستاده‌ام و حقم را می‌خواهم‌. گوسفندهامان دارند از دست‌مان در می‌روند. تلف می‌شوند‌. حالا وقتش است که شما آقایان زیر بغل‌مان را بگیرید. ما سر به راه شما داده‌ایم. تو خیال می‌کنی چی جوابم می‌دهند؟ می‌توانند بگویند نه؟! 📚 کلیدر ✍️ محمود دولت‌آبادی
مادرم از تربیتی سنتی آمده، از زمانه‌ای که زندگی مشترک را دوره‌ای می‌دید که دردهایش بیشتر از خوشی‌هایش است... تحمل روزهای طولانی درد برای لحظه‌های کوتاه خوشی. امروز این مقدار تحمل مصایب برای رسیدن به آن لحظه‌های کم‌یاب خوشی کار عبثی به نظر می‌آید، بیشتر به خاطر تصویری که زمانه از خوش بودن کنار هم ساخته، تصویری که خوشی را دائمی و بی‌خدشه و تمام‌نشدنی می‌خواهد. 📚 ویرانه‌های من ✍ محمد طلوعی
به وقت زنده کردن وقت‌های مرده. به وقت نوشتن در اتاق انتظار مطب دکتر، با صدای پس‌زمینه‌ی سرفه‌های خشک آلرژیک از گوشه و کنار، و چِق چِق شکستن تخمه از ردیف جلو!