عماد، نوک انگشت اشارهی دست راست را مینشاند کف دست چپ. مادر میگوید کلاغ؟
عماد انگشتش را پرواز میدهد و چیزی شبیه پر میگوید.
مادر میگوید گنجشک؟
عماد دوباره انگشتش را پر میدهد.
مادر میگوید عماد؟
عماد پرواز میکند.
#کلاغپر
#داستانک
#غزه
@biiiiinam
.
به خودم میگم بیا و بشین، یه کم برای غزه غصه بخور. بذار آدم بودن از وجودت نره😭
.
@biiiiinam
بی نام
کتاب خوندن، سفر کردن و زندگی کردن تو یه دنیای دیگهست. اینطوری که با خودت میگی برم ببینم گلمحمد چک
کتاب از نیمه رد شده. اما گلمحمد هنوز تقریبا همان گلمحمد شروع داستان است و تا قهرمان شدن، راه زیاد دارد. بعلاوه، گم شدنش را لابلای داستانها و آدمهای کتاب دوست ندارم. به سبک کلاسیک داستان و زیادی شخصیتها و خردهداستانهایشان واقفم، اما باز هم غیبتهای طولانی قهرمان داستان را، ضعف میدانم.
همچنان نقطهی قوت کتاب، شخصیتپردازی عمیق، داستانپردازی پرکِشش و زبان قدرتمندش است.
#کلیدر
#دووسه_از_شصت
@biiiiinam
بی نام
پاهامان فرو میرفت توی نرمی و سبکی رمل. آن زیر میرسید به خنکی و جان میگرفت. بیرون که میکشیدیمشان، به زانوهامان زور میآمد. کفشهامان را که همان ابتدا، زیر تابلوی فاخلع نعلیک، ردیف کرده بودیم زیر آفتاب. جورابهامان پر شده بود از دانههای ریز رمل. توی معبری که بعضی جاها تنگ میشد و بعضی جاها گشاد، جلو میرفتیم. باد افتاده بود توی چادرهایمان و گیرشان میداد به فنسهای دو طرف معبر. چشمهای خیسمان از روی تابلوهای چوبی "خطر انفجار مین" و "پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند" سر میخورد. گوشهایمان اما صدای مردی را میشنید با پس زمینهی صدای تیر و گلوله. صدای مرد عمق داشت و حزن: "بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه؛ کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران حسین راهی به سوی حقیقت نیست."
رملی که باد نشانده بود روی مژههامان، در کنار خیسی اشک ترکیب چسبناکی ساخته بود که بالای چشمهامان سنگینی میکرد. رسیدیم به یک میدانگاهی. تندیسی از یک لالهی سرخ، نشسته بود وسط میدان. آن طرفتر عکس بزرگی نصب شده بود که توی آن مردی بیدار، خوابیده بود. لبهایش نیمهباز بود. موهایش سُر خورده بود عقب. قطرههای خون روی صورتش پاشیده بود. دست غرق خونش روی سینه بود و روی لباسش جا به جا، شقایق نشسته بود.
پیرمردی که جلودارمان بود، ایستاد کنار لالهی سرخ. پیراهن سفیدش را روی شلوار کتان کرمرنگش مرتب کرد. انگشت کشید روی چشمهاش و گفت: "بچهها به فکه خوش اومدید". صدای رعد پیچید توی سینههامان. سرهامان پایین افتاد. مچاله شدیم توی خودمان. شانههامان لرزید.
پیرمرد گفت: "اینجایی که وایسادید، قتلگاه آقا مرتضای آوینیه!"
باران گرفت.
چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
سالروز پرواز سید مرتضای آوینی
@biiiiinam
هدایت شده از خط روایت
پادکست خط روایت - آقا مرتضی.mp3
4.92M
📻﷽
〰〰〰〰〰
#پادکست_خط_روایت
رملی که باد نشانده بود روی مژههامان، در کنار خیسی اشک ترکیب چسبناکی ساخته بود که بالای چشمهامان سنگینی میکرد....
✍ #زینب_شاهسواری
🎙 #زینب_شاهسواری
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#قهرمان
#روایت_بشنویم
🔻روایتهای زیبای شما هم میتواند شنیدنی باشد.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
دیلماج یک داستان تاریخی است که نقطهی قوتش، فرم خلاقانهاش است، و نه داستانپردازی. خواندنش میتواند یک پنجرهی جدید در ذهنتان، برای روایت داستانهای تاریخی باز کند. اما مهمترین نقطهی ضعف کتاب، پایانبندی رها شدهی(نه پایان باز) آن است، که انگار نویسنده ایدهای برای پایان داستان نداشته. همچنین بعضی جاها، داستان از ضرباهنگ و کشش میافتد و حتی فرم هم، نمیتواند این سکتهها را توجیه کند. میزان تاثیرگذاری دیلماج بودن شخصیت اصلی، به قدری در روند داستان ناچیز است، که میتوان گفت، عنوان کتاب سنخیتی با محتوا ندارد. شخصیت اصلی به قدری ضعیف، منفعل و دچار تغییرات هیجانی است که قدرت اثرگذاری بر مخاطب را ندارد و شاید کمتر کسی بتواند با آن همذاتپنداری کند.
خلاصه اینکه، این کتاب هرچه دارد، از فرم است.
دوشنبه ۱ اردیبهشت
#چهار_از_شصت
#دیلماج
@biiiiinam
بی نام
خواب، یه وزنهی سنگین روی چشمام نشونده. اما نشستم و دارم زیر نور ملایم آشپزخونه، گورهای بیسنگ میخو
توی شلوغی این شهر، که آدمها به قدر دستاوردهایشان صاحب جایگاه و اعتبارند، زنهایی هستند که بهترین سالهای عمرشان را روی صندلیهای ناراحت اتاق انتظار دکترهای زنان گذراندهاند. زنهایی که تجسم مبارزه، قدرت و صبر هستند، اما هیچوقت کسی از آنها بابت چیزی که هستند و تلاشی که میکنند قدردانی نمیکند. زنهایی که جسم و روحشان توی این مبارزه، زخم برداشته، اما تسلیم نمیشوند. همدیگر را دلداری میدهند. همدیگر را دعوت میکنند به ناامید نشدن. چشمشان اول به آسمان است و بعد به دهان دکترها. زنهایی که میخندند و از کارهای کرده و نکرده، و از راههای رفته و نرفتهشان در این جنگ، حرف میزنند. اما فقط خدا میداند که پشت این خندهها، چقدر اشک خوابیده. حرفهایی که هرجایی نمیتوان گفتشان و هر کسی محرم شنیدنشان نیست.
گورهای بی سنگ، گوشهای است از رنج مقدس و نادیدهای که این زنها بی هیچ چشمداشتی، به تنهایی به دوش میکشند. نه توقع تقدیر و تشکر توی همایشها را دارند، نه انتظار دعوت شدن به برنامههای تلویزیونی. نه امید به حمایت دولت دارند و نه حتی همدلی آدمها.
این زنها برای من حیرتانگیزند، بزرگ و محترم.
چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
#پنج_از_شصت
#گورهایبیسنگ
@biiiiinam
بی نام
توی شلوغی این شهر، که آدمها به قدر دستاوردهایشان صاحب جایگاه و اعتبارند، زنهایی هستند که بهترین س
به بهانهی کتاب گورهای بیسنگ
.
.
ران پاهام را از هم فاصله دادم و کمرم را صاف کردم. چادرم را کشیدم روی شکمم که حالا گرد شده بود و از زیر لباسهام خودش را نشان میداد. دکتر هنوز نیامده بود. صدای همهمهی زنها که روی صندلیهای پلاستیکی وول میخوردند، سالن را برداشته بود. کمتر از انگشتهای یک دست، مرد توی سالن بود. گوشه و کنار سالن نشسته و سرشان توی گوشی بود. چند صندلی آن طرفتر از من، سه زن حلقهی کوچکی درست کرده بودند. هیچکدام باردار نبودند. تنهاشان را کشیده بودند سمت هم و چانههاشان گرم شده بود. از حرف زدن با زنهای توی مطب فراری بودم. از شنیدن حرفهاشان هم. میترسیدم. این زنها هرکدام پروندهای داشتند از شکستها و مشکلات، حتی آنهایی که حالا در آستانهی پیروزی بودند. میترسیدم شنیدن تجربههای تلخشان، تو دلم را خالی کند و هول بیاندازد به جانم. آن حلقهی سه نفره را هم نگاه نمیکردم، اما گوشم نمیتوانست نشنود.
- مادرشوهر من اصلا کاری بهم نداشت. اما از وقتی دختر خودش حامله شد، شروع کرد. هر ماه، زنگ میزنه ازم سراغ میگیره. قشنگ سر موعد!
- برعکس مادرشوهر من. هربار وقت دکتر دارم، قبلش زنگ میزنه دلداریم میده. میگه این همه آدم تو دنیا. مگه همه قراره بچهدار شن؟!
سر چرخاندم و نگاهشان کردم. آن زنها ظاهرا مشکلی شبیه هم داشتند. اما زندگیهاشان زمین تا آسمان فرق میکرد.
@biiiiinam