۱۰ فروردین
بلند بلند میخوانم. میخواهم نور کلمهها خانه را پر کند و مهمتر از آن قلب محمدهادی را که کنار دستم نشسته و با تلفن بازی میکند. تلفن را کنار میگذارد. صورتش را میچسباند به صورتم. دلم شکوفه میزند. طاقت نمیآورم ادامه بدهم. چشم از کلمهها میگیرم. لب میگذارم روی صورت کوچکش: جونم مامان!
دوباره مشغول بازی میشود و من هم برمیگردم به جامعهی کبیره. عطر آن شکوفه هنوز توی دلم هست، که میخوانم: بِأبى أنْتُمْ وَ اُمّى وَ نَفْسى وَ أهْلى وَ مالى...
جعبهی قطارش را میگیرد جلوی صورتم، که یعنی دالی بازی کنیم. گردنم را کج میکنم و صورتم را از پشت جعبه بیرون میکشم: دالی... . توی لحظههایی که پشت جعبه پنهان میشوم، دنبالهی جامعه را میگیرم. کلامُکُم نور و امرُکم رشد را زیر لب، در خلوت پشت جعبه، میخوانم. عادِتُکم الاحسان... دالی... و سجیَّتَکم الکَرَم... دالی... . میخندد. سرش خم میشود عقب. دندانهاش خودنمایی میکنند. دلم شکوفهباران میشود. برمیگردم به جامعه. بِأبى أنْتُمْ وَ اُمّى وَ نَفْسى و اهلی... .
یکشنبه ۱۰ فروردين ۱۴۰۴
آخرین روز از ماهِ خدا
پانوشت: خواندن جامعهی کبیره در روز آخر ماه مبارک، توصیهی آیتالله فاطمینیا است.
@biiiiinam
۱۰ فروردین
مدتها بود اسم این کتاب گوشه ذهنم نشسته بود. کنار اسم چند کتاب دیگر، نوشته بودمش توی پیامهای ذخیره شدهام و ریپلای زده بودم روی پیام: "معرفیهای احسان رضایی".
اما اینکه احسان رضایی این کتاب را چرا معرفی کرد و دربارهاش چی گفت را یادم نیست.
کتاب، به سبک سیال ذهن نوشته شده، اما همچنان ساده و روان است. فضای داستان و نوع پرداخت آن جالب و خلاقانه است. وجه روانشناختی داستان، به آن عمق بخشیده.
وقتی خواندمش و تمام شد، دلم خواست بلند شوم، بروم. همسرم را بغل کنم و آرزو کنم که ای کاش هیچ وقت با هم بودنمان تمام نشود.
دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
#دکترنونزنشرابیشترازمصدقدوستدارد
#یک_از_شصت
@biiiiinam
۱۱ فروردین
قبلترها سیزده به در را دوست نداشتم، بخاطر شلوغیاش. بخاطر اینکه به فاصله چند متری ما، یک خانوادهی دیگر مینشستند و صدای حرف زدن بزرگترهاشان و جیغ و داد بچههایشان قاطی حرفها و خندههای ما میشد. بنظرم عاقلانه نمیآمد وقتی میشد یک روز جلو و عقب رفت توی دل طبیعت و از آرامش و سکوت و خلوتی لذت برد؛ بگذاریم روز سیزدهم، که مردم حتی چمنهای کنار اتوبانها را هم خالی نمیگذارند، برویم بیرون. به زور لابلای زیراندازههای بقیه، زیراندازمان را پهن کنیم. دود منقل خانوادهی سمت راستی برود توی چشممان و توپ بچههای خانوادهی سمت چپی بيفتد وسط بساطمان.
حالا اما از یک جای دیگر سیزده به در را نگاه میکنم. حالا بنظرم قشنگ است که در یک روز بخصوص همهی هموطنهایم از خانههاشان بیرون میآیند و مینشینند زیر آسمان خدا. قشنگ است که پدربزرگها و مادربزرگها نشستهاند توی سایه و پاهایشان را دراز کردهاند. یک استکان چای کنار دستشان است و لبخند به لب، بازی نوههایشان را تماشا میکنند. قشنگ است که مردها پای منقل و زنها زیر سایبان برای هم کُری میخوانند. قشنگ است که تازه عروس و دامادها شلوغی خانواده و فامیل را ول کردهاند و دست هم را گرفتهاند، قدم میزنند.
سیزده به در سرشار است از خانواده. پر است از گور بابای دنیا، همین دم را خوش است. خب، همین قشنگ است!
@biiiiinam
۱۳ فروردین
۱۵ فروردین
من دارم فرار میکنم. از جنگ. یک جنگ داخلی. یک جنگ تمامعیار توی خودم. یک نفر توی من با همهی زورش، فریاد میزند و آتش جنگ را داغتر میکند: فرار نکن ترسو. تا کجا، تا کی میتونی فرار کنی؟
یک نفر اما توی من گوشهایش را گرفته و چشمهایش را بسته. سرش را کرده توی لاک تنگ زندگیاش و از رویارویی با آن فریادها در میرود.
تو مگه مسلمون نیستی؟ اصلا مگه آدم نیستی؟ نمیشنوی صدای جیغ و گریهی زنها و بچهها رو؟ نمیشنوی که مردها از منارههای مسجد داد میزنن و کمک میخوان؟ دیگه باید چی بشه که تو یه تکونی به خودت بدی؟ قلبت یخ زده؟
آن یک نفر ترسو از گوشهی چشم عکسها و فیلمهای غزه را میبیند. با صدای خفهای جان میکند و میگوید: کاری از دست من برنمیاد. میتونم برم جنگ؟ نمیتونم که! حتما یه مصلحتیه که علما و مسئولین سکوت کردن دیگه!
آن یک نفر مسلمانِ باغیرت درونم بغض دارد خفهاش میکند. لاغر شده و جانی برایش نمانده. دارد توی من از بین میرود. مینالد: این دنیا چی داره که بهش چسبیدی بدبخت؟
آن یک نفر ترسو اما گردنش کلفت شده و دارد همهام را میگیرد. حق به جانب میگوید: کاری از دست من برنمیاد!
یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۴
#خدایاازماناامیدنشو_شایدیهروزیبهدردخوردیم
#حالمازخودمبده_حالموخوبکن
@biiiiinam
۱۷ فروردین
عماد، نوک انگشت اشارهی دست راست را مینشاند کف دست چپ. مادر میگوید کلاغ؟
عماد انگشتش را پرواز میدهد و چیزی شبیه پر میگوید.
مادر میگوید گنجشک؟
عماد دوباره انگشتش را پر میدهد.
مادر میگوید عماد؟
عماد پرواز میکند.
#کلاغپر
#داستانک
#غزه
@biiiiinam
۱۸ فروردین
.
به خودم میگم بیا و بشین، یه کم برای غزه غصه بخور. بذار آدم بودن از وجودت نره😭
.
@biiiiinam
۱۹ فروردین
بی نام
کتاب خوندن، سفر کردن و زندگی کردن تو یه دنیای دیگهست. اینطوری که با خودت میگی برم ببینم گلمحمد چک
کتاب از نیمه رد شده. اما گلمحمد هنوز تقریبا همان گلمحمد شروع داستان است و تا قهرمان شدن، راه زیاد دارد. بعلاوه، گم شدنش را لابلای داستانها و آدمهای کتاب دوست ندارم. به سبک کلاسیک داستان و زیادی شخصیتها و خردهداستانهایشان واقفم، اما باز هم غیبتهای طولانی قهرمان داستان را، ضعف میدانم.
همچنان نقطهی قوت کتاب، شخصیتپردازی عمیق، داستانپردازی پرکِشش و زبان قدرتمندش است.
#کلیدر
#دووسه_از_شصت
@biiiiinam
۱۹ فروردین
۲۰ فروردین
بی نام
پاهامان فرو میرفت توی نرمی و سبکی رمل. آن زیر میرسید به خنکی و جان میگرفت. بیرون که میکشیدیمشان، به زانوهامان زور میآمد. کفشهامان را که همان ابتدا، زیر تابلوی فاخلع نعلیک، ردیف کرده بودیم زیر آفتاب. جورابهامان پر شده بود از دانههای ریز رمل. توی معبری که بعضی جاها تنگ میشد و بعضی جاها گشاد، جلو میرفتیم. باد افتاده بود توی چادرهایمان و گیرشان میداد به فنسهای دو طرف معبر. چشمهای خیسمان از روی تابلوهای چوبی "خطر انفجار مین" و "پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند" سر میخورد. گوشهایمان اما صدای مردی را میشنید با پس زمینهی صدای تیر و گلوله. صدای مرد عمق داشت و حزن: "بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه؛ کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران حسین راهی به سوی حقیقت نیست."
رملی که باد نشانده بود روی مژههامان، در کنار خیسی اشک ترکیب چسبناکی ساخته بود که بالای چشمهامان سنگینی میکرد. رسیدیم به یک میدانگاهی. تندیسی از یک لالهی سرخ، نشسته بود وسط میدان. آن طرفتر عکس بزرگی نصب شده بود که توی آن مردی بیدار، خوابیده بود. لبهایش نیمهباز بود. موهایش سُر خورده بود عقب. قطرههای خون روی صورتش پاشیده بود. دست غرق خونش روی سینه بود و روی لباسش جا به جا، شقایق نشسته بود.
پیرمردی که جلودارمان بود، ایستاد کنار لالهی سرخ. پیراهن سفیدش را روی شلوار کتان کرمرنگش مرتب کرد. انگشت کشید روی چشمهاش و گفت: "بچهها به فکه خوش اومدید". صدای رعد پیچید توی سینههامان. سرهامان پایین افتاد. مچاله شدیم توی خودمان. شانههامان لرزید.
پیرمرد گفت: "اینجایی که وایسادید، قتلگاه آقا مرتضای آوینیه!"
باران گرفت.
چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
سالروز پرواز سید مرتضای آوینی
@biiiiinam
۲۰ فروردین
هدایت شده از خط روایت
پادکست خط روایت - آقا مرتضی.mp3
4.92M
📻﷽
〰〰〰〰〰
#پادکست_خط_روایت
رملی که باد نشانده بود روی مژههامان، در کنار خیسی اشک ترکیب چسبناکی ساخته بود که بالای چشمهامان سنگینی میکرد....
✍ #زینب_شاهسواری
🎙 #زینب_شاهسواری
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#قهرمان
#روایت_بشنویم
🔻روایتهای زیبای شما هم میتواند شنیدنی باشد.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
۲۴ فروردین