eitaa logo
بی نام
85 دنبال‌کننده
114 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بی نام و نشان شو که درین کوی خرابات بی نام و نشان هر که شود نیک به نام است @zeinabshahsavari
مشاهده در ایتا
دانلود
رامبد خانلری روایتی نوشته برای شماره‌ی جنگِ مجله‌ی مدام و گفته که جنگ بیش از هر چیزی برایش، نقش یک توجیه‌کننده را دارد. سنگری که پشتش پنهان می‌شود تا از ترکش‌هایی که آدم‌ها بخاطر شکست‌هایشان می‌خورند، در امان باشد. خانلری می‌گوید که چون بچه‌ی جنگ است و کودکی‌اش را زیر سایه‌ی جنگ گذرانده، در همه‌ی زندگی، به خودش حق داده که شکست بخورد، به جایی نرسد و هیچی نشود. این حرف‌ها را که خواندم گشتم ببینم توی زندگی من، چه چیزی نقش توجیه‌کننده‌ی شکست‌ها و به جایی نرسیدن‌ها را دارد. هر جای زندگی، چیزی نشدم و عقب ماندم خودم را با چی دلداری دادم؟ بخاطر چه چیزی توی زندگی‌ام به خودم حق دادم که شکست بخورم؟ به نظرم همه‌ی آدم‌ها توی زندگی‌شان سنگری دارند که پشتش پنهان شوند تا تیر و ترکش سرزنش درونی و ملامت اطرافیان بخاطر شکست‌هایشان بهشان نخورد. محل تولد، خانواده، شرایط جسمانی، شرایط مالی و خیلی چیزهای دیگر می‌توانند توجیه‌گیرهای خوبی توی زندگی‌مان باشند. همان چیزی که توی زندگی هميشه به خاطرش از زمین و زمان شاکی بوده‌ایم، لطف بزرگی در حق ما کرده. شده سپر بلا و بار همه‌ی شکست‌های باربط و بی‌ربط ما را به جان خریده. هی توی سرش زده‌ایم و برای حضورش توی زندگی‌مان بد و بیراه بارش کرده‌ایم. اما همان چیزِ منفور زندگی‌مان، علیرغم ظاهر وحشی و مکنده‌اش که همه‌ی زندگی ما را توی چنگ گرفته، باطن مهربانی دارد که ما را از شر فشارهای روحی و خیلی از افسردگی‌های ناشی از هیچی نشدن، نجات داده. آن چیز منفورِ مهربانِ زندگی شما چیست؟ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳ @biiiiinam
اما یک شبی هم بر بشر گذشته که زمین داغ، آسمان پرستاره، آبِ روانِ شط، بوته‌های خار، نخل‌های رشیدِ به بار نشسته، همه التماس می‌کردند که ای شب، کاش یلدا باشی! و زیر لب می‌خواندند امشبی را شه دین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع . صلّی الله علیک یا اباعبدالله . @biiiiinam
"بی باد، بی پارو" مجموعه داستان کوتاهی است از فریبا وفی. داستان‌های این مجموعه به نسبت "در راه ویلا" قوت بیشتری دارند، اما من هم‌چنان بعد از پایان عمده‌ی داستان‌ها با سوال اساسی و تعیین‌کننده‌ی "خب که چی؟" روبرو می‌شدم! شنبه ۱ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
نیم ساعته که دارم می‌نویسم. هی می‌نویسم. هی پاک می‌کنم. هی می‌گم نه اینو ولش کن، بذار این یکی رو بگم. هی فکر می‌کنم از کجا شروع کنم. آخرش هم هیچی! چقدر نوشتن از مادر سخته! فقط یه چیزی رو با اطمینان می‌تونم بگم. اونم اینه که: مامان دوستت دارم، خیلی زیاد! روزت مبارک.
نشسته بودی روی زمین، کنار پایه‌ی میز. همان طوری که خیلی وقت‌ها می‌نشینی و من تازگی فهمیده‌ام که مثل بابا می‌نشینی‌. خودت را ول می‌کنی که راحت باشی و کمرت قوس‌ می‌افتد. بابا سیب زرد را که دوست داری، پوست گرفته بود و ورقه ورقه می‌کرد، می‌گذاشت جلویت‌. ورقه‌های سیب را برمی‌داشتی. گاز می‌زدی و می‌گذاشتی دهانت. بابا گفت: "قربونت برم که قشنگ گاز می‌زنی". من از پای سینک نگاهت کردم. پشتت به من بود و گاز زدنت را نمی‌دیدم. اما شیرینی قندی که توی دل بابا از تماشای تو آب شده بود، دل من را هم شیرین کرد. سیب‌ها را تند تند توی دهانت می‌چپاندی و امان نمی‌دادی دهانت خالی شود. گفتم: "فکر می‌کنه خوردن فقط گاز زدنه. نمی‌دونه جویدن و قورت دادنم هست" و خندیدیم. بابا گفت: "پسرم باید اول اونا که تو دهنت داری بخوری. دهنت خالی بشه. بعد دوباره بذاری توش". اما تو بی‌اعتنا به ما و حرف‌هایمان چشمت به ورقه‌های سیب‌، توی بشقاب بود و کار خودت را می‌کردی‌. حالا این‌ها را نوشتم برای یک روزی که می‌نشینی سر سفره و غذایت را خودت می‌خوری، تمیز و مودب. آن روز یادم بیاید که من و بابا قربان صدقه‌ی سیب خوردنت می‌رفتیم و یادت می‌دادیم که چطوری بخوری‌‌. یادم بیاید که وقتی داشتم ماهیتابه‌ی تفلون را آب می‌کشیدم، فکر کردم به معجزه‌ی خدا و محبتی که توی دل پدر و مادر می‌کارد. محبتی آن‌قدر زیاد، که حتی وقتی بچه، خوردن، این غریزی‌ترین کار بشر را یاد می‌گیرد هم، عشق توی رگ‌های آدم قُل می‌خورد. نیمه‌شب سه‌شنبه ۴ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
این فکرها از کجای ذهنم بلند می‌شوند؟
بی نام
این فکرها از کجای ذهنم بلند می‌شوند؟
هوای خانه نزدیکی در و پنجره‌ی تراس چند درجه خنک‌تر است. درزها را کور کرده‌ایم، اما زور سرما به سوراخ سنبه‌های درهای فلزی و درزگیرها می‌چربد. نشسته‌ام روی زمین و تکیه‌ام را داده‌ام به مبل‌‌. تنِ داغ محمدهادی را روی پا تکان می‌دهم. استامینوفن دست تنها نتوانسته از پس تب بربیاید. من باید با نشستن توی خنکی و کم کردن لباس بچه، و با صلوات فرستادن کمکش کنم. جایی بین کتف و گردنم از درد می‌سوزد. پاهایم چپ و راست می‌رود. نگاهم به روشنی مهتاب است که پرده‌ی توری را توی سیاهی خانه، سفید کرده. نمی‌دانم مغزم از نقش و نگارهای پرده چه سیگنالی می‌گیرد که یکهو ورق جدیدی رو می‌کند. تصمیم می‌گیرد، پرونده‌ی جدیدی کنار پرونده‌ی تب محمدهادی باز کند‌. جشنواره‌ی خاتم! پاهایم جان تکان خوردن ندارند. فکر می‌کنم به این‌که نوشتن از پیامبر چقدر سخت است‌. یادم می‌آید که پارسال چقدر دوست داشتم برای این جشنواره چیزی بنویسم و ننوشتم. محمدهادی روی پایم از این پهلو به آن پهلو می‌شود و من فکر می‌کنم که قلم چرخاندن برای پیامبر، بخت بلند می‌خواهد و پیشانی سفید. کتفم را هل می‌دهم عقب که خستگی در کند. ذهنم را نیشگون می‌گیرم که جرقه‌ بزند. اما پا نمی‌دهد. از زیر کار در می‌رود. می‌گردد لابلای طبقه‌هایش و حرفی را رو می‌آورد که چند روز پیش شنیده‌ام: "تو وقت استراحتتو با کارای جانبی پر کردی. برا همین همیشه خسته‌ای". این حرف، چند روز پیش سر جای خودش درست بود. اما ذهن آدم هم خوب کارش را بلد است. می‌داند وقت خستگی، چی را، کی و کجا بیاورد بالا که زیاد ازش کار نکشی. بار جدید روی دوشش نگذاری، وقتی می‌خواهد خاموش شود. ذهنم می‌رود روی منبر و دلم را خالی می‌کند که نباید این دوران خوش کودکی محمدهادی را با خستگی همیشگی برای خودم خراب کنم. این فکرها از کجای ذهنم بلند می‌شوند؟ قوه‌ی عاقله است که دارد جلوی کمال‌طلبی‌ام را می‌گیرد یا وسواسِ خنّاس است که چشم دیدن بخت بلند و پیشانی سفیدم را ندارد؟ نیمه‌شب جمعه ۷ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
تک تک جمله‌ها درست، بدیع و تماشایی هستن. تک تک جمله‌ها نشون می‌دن که چقدر فکر و خلاقیت، و هی نوشتن و هی پاک کردن پشتشونه. اما صد حیف که زیاده‌گویی و پرداختِ بیش از حوصله‌ی خواننده، داره هدرشون میده!
به به ببین کی آمده دیدن ما...
بی نام
به به ببین کی آمده دیدن ما...
اسمش اصغر بود. همه صداش می‌کردند حاج اصغر. همان روز اول پا پیش گذاشته بود که بشود پرچمدار کاروان. تابلوی دایره‌ شکلی که رویش نوشته شده بود کاروان کربلای ماهد، را تحویل گرفته و کارش را شروع کرده بود. از زیر کار در نمی‌رفت. جدی و سختگیر بود. تحمل بازیگوشی و پا کج گذاشتن نداشت. جلوی مسجد حنانه از اتوبوس پیاده شدیم و راه افتادیم سمت مسجد. چند متر بیشتر از مسجد فاصله نداشتیم. داشتم صاف می‌رفتم سمت در. اما حاج اصغر با صدایی که انگار لوله می‌شد و از لای دندان‌هاش بیرون می‌آمد، گفت: حاج خانوم اینور اونور چرا میری؟ من دارم راهو نشون می‌دم. و دست‌هاش را به سمت مسجد دراز کرد. کسی نباید پا جلوتر از تابلوی حاج اصغر می‌گذاشت. وقتی فرمان ایست می‌داد، همه باید سر جایشان خشک می‌شدند. بجز پیرزن‌هایی که پادرد بی‌حوصله‌شان کرده بود، همه دل به دلش می‌دادند. نیمه‌های شب بود که رسیدیم حرم امام‌زاده سید محمد. بعد از زیارت، هم‌سفرها جمع شده بودند جلوی تنها خرمافروشی‌ای که آن وقت شب باز بود و با حوصله چک و چانه می‌زدند. هوا برای محمدهادی سرد بود. پا تند کردیم که زودتر از بقیه برسیم به اتوبوس. حاج اصغر اما از پشت سر، صدایمان کرد. چاره‌ای به جز توقف نبود. فرمان ایست صادر شده بود. نگران بود که توی تاریکی شب راه را گم کنیم و اتوبوس را پیدا نکنیم. همسفرها وساطت کردند: بذار برن حاج اصغر. بچه سرما می‌خوره. سجاد محمدهادی را بغل کرده بود و نگاه می‌کرد به حاج اصغر که بودنش را به عنوان یک مردِ بالغِ بلدِ سفر به هیچ گرفته بود، اما اعتراضی نمی‌کرد. من گردن کج کردم و از حاج اصغر خواستم رفتن ما را زیرسبیلی رد کند. دلش نرم شد. عوض این قانون‌شکنی، وقتی رسیدیم مرقد کمیل براش جبران کردم. جلوتر از همه رفته و ایستاده بود جلوی در مرقد. ورودی خانم‌ها جلوی چشمم بود. هیچ راهی برای گم شدن و هیچ گزینه‌ای به جز در کوچکی که چند قدم‌ آن طرف‌تر از ورودی آقایان بود، وجود نداشت. با این حال سربلند کردم و نگاه به حاج اصغر کردم. چشم‌هام زیر آفتاب مچاله شده بود. پرسیدم: ورودی خانوما کدوم سمته؟ باد انداخت زیر گلویش و با دستش نشانه رفت سمت راست: زنونه اون وره. روز آخر سفر مدیر کاروان و همسفرها چند بار از حاج اصغر تشکر کردند. توی لابی هتل وقتی جمع شده بودیم که کلید اتاق‌ها را تحویل بدهیم. توی اتوبوس وقتی داشتیم می‌رفتیم فرودگاه. توی فرودگاه وقتی منتظر اعلام پرواز بودیم. یکی گفت که این چند روز همه‌‌ی زحمت‌ها به دوش حاج اصغر بوده. یکی گفت حاج اصغر کار روی زمین مانده را برداشته. یکی دیگر گفت اگر حاج اصغر نبود، کارها پیش نمی‌رفت. روحانی کاروان گفت: سلامتیش صلوات. من محمدهادی را توی کالسکه می‌چرخاندم و فکر می‌کردم به آنطور ویژه‌ای که میزبان‌های این سفر حاج اصغر را تحویل گرفته‌ بودند. آن وقتی که حاج اصغر می‌رفته توی حرم و امام جلوی پایش بلند می‌شده که: به به ببین کی آمده دیدن ما! فکر می‌کردم به آن وقتی که جلوی کف‌العباس ایستاده بودیم و روضه‌خوان روضه می‌خواند و حاج اصغر گریه می‌کرد. فکر می‌کردم به آهن‌ربای محبت اهل بیت که چطوری براده‌های دل‌ یک پسر جوان سندروم داون را به خودش جذب کرده. سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
از همه‌شان بدم می‌آید. همه‌ی آن‌هایی که توی جلسه هستند. جلسه‌ای که سجاد می‌گوید طول کشیده و دیرتر می‌آید. من اینجایی که هستم، توی دنیای راکد و تکرارشونده‌ی خودم حبسم؛ و از همین‌جا از همه‌ی آن‌هایی که بیرون این در، بی‌توجه به من، توی یک دنیای دیگر، یک دنیای فعال و پرتحرک، زندگی می‌کنند، بدم می‌آید. دارم این‌ها را می‌نویسم که محمدهادی شیر خوردنش تمام می‌شود. بلند می‌شود، می‌نشیند جلوی رویم. بالش کوچکی که زیر سرش بود را برمی‌دارد. به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌خندد. چهار تا دندان‌ سفید براقش را نگاه می‌کنم. می‌خندم و می‌گویم: جونم!
نیمه‌های شب بود یا برای نماز صبح بیدار شده بود، یادم نیست. نشسته بود لبه‌ی تخت و داشت پیام‌های گوشیِ همیشه پُر پیامش را چک می‌کرد. صداش را از بین لب‌هاش پرت کرد بيرون، و تاریکی و سکوت خانه را خراش داد: زینب! گرمای خواب یکباره از چشم‌هام پرید: چی شده؟! گفت: حاج قاسمو زدن! و بلند بلند گریه کرد. پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ @biiiiinam
من گل جوانی‌ام را که بیخودی در اجباری نگذرانده‌ام. سینه جلوی گلوله سپر کرده‌ام و در سرمای گرگ‌کُش آذربایجان سینه‌خیز رفته‌ام برای همین روزها. پس جان من برگ چغندر بوده که همین جور بریزمش سر راه؟ هزار هزار گلوله از بیخ گوش‌هایم رد شده که اگر یکی‌شان به پیشانی‌ام می‌گرفت، معلوم نبود حالا استخوان‌هایم به کدام گودالی ریخته بود‌. زیر برف‌های آن سر مملکت کی یک قران خون‌بهای مرا به تو می‌داد؟ هیچ‌کس. نباید هم! چون من مال همین مملکت بودم و خونم هم در همین مملکت زمین ریخته بود. پس حالا هم که زنده‌ام، حق دارم بروم جلوی رئیس فلان اداره، سینه‌ام را سپر کنم و بگویم آقا! آن روزها همین من بودم که سینه به سینه‌ی گلوله می‌رفتم و حالا هم سینه به سینه‌ی شما ایستاده‌ام و حقم را می‌خواهم‌. گوسفندهامان دارند از دست‌مان در می‌روند. تلف می‌شوند‌. حالا وقتش است که شما آقایان زیر بغل‌مان را بگیرید. ما سر به راه شما داده‌ایم. تو خیال می‌کنی چی جوابم می‌دهند؟ می‌توانند بگویند نه؟! 📚 کلیدر ✍️ محمود دولت‌آبادی
مادرم از تربیتی سنتی آمده، از زمانه‌ای که زندگی مشترک را دوره‌ای می‌دید که دردهایش بیشتر از خوشی‌هایش است... تحمل روزهای طولانی درد برای لحظه‌های کوتاه خوشی. امروز این مقدار تحمل مصایب برای رسیدن به آن لحظه‌های کم‌یاب خوشی کار عبثی به نظر می‌آید، بیشتر به خاطر تصویری که زمانه از خوش بودن کنار هم ساخته، تصویری که خوشی را دائمی و بی‌خدشه و تمام‌نشدنی می‌خواهد. 📚 ویرانه‌های من ✍ محمد طلوعی
به وقت زنده کردن وقت‌های مرده. به وقت نوشتن در اتاق انتظار مطب دکتر، با صدای پس‌زمینه‌ی سرفه‌های خشک آلرژیک از گوشه و کنار، و چِق چِق شکستن تخمه از ردیف جلو!