اگر اشتباه نکنم 10 نفر از نیروی مرزبانی به شهادت رسیدن، برای شادی روحشون دعا کنیم و فاتحه بخونیم؟ وسط این طنزها و تحلیل ها و ... یادمون نره.
انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
واژهها همان زندانهایی هستند که نمیتوانی رهایشان کنی. بگذار اینگونه بگویم: واژهها اعتیادآور هستند.
واژهها تو را مییابند، خود را به تو میچسبانند و فرمانده ی ذهن و روح و جان تو میشوند.
میبینی؟ همه چیز را نوشتهای. بهار و تابستان و پاییز ، زمستان و سرما، باران و برف و غرش و گریه ی آسمان را نوشتهای و عشق نافرجام میان خورشید و ماه را نیز نوشتهای.
زندان ذهنت را نیز به دست خود با واژگان مزین کردی و با بوم و رنگ نقاشیات، نگاشتی.
_ آگاتای سابق، ششمآبانماههزاروچهارصدوسه؛
عمیقا دلم برای اون شبایی که سخت بارون میاومد و من داشتم born to die رو برای بار n ام گوش میکردم، کنارش هم نسکافه و درس بود تنگ شده.
هدایت شده از میخام نماز بخونم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا یا من پولدار شم یا یه دختر آمریکایی از دعا کردن بگه
farhad_-_jomeh.mp3
4.46M
توی قاب خیس این پنجره ها
عکسی از جمعه غمگین میبینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین میبینم
داره از ابر سیاه خون می چکه
جمعهها خون جای بارون می چکه؛
1:51
من منطق یکسری از دوستان توی کتم نمیره. میگن بیاید از واژههای عربی استفاده نکنیم بعد ببخشید؟ واژههای انگلیسی/ فرانسوی و ... بیگانه شمرده نمیشن؟
و همچنین برعکس...
سرزمینها به هرحال باهم داد و ستد زبان و واژه رو دارن. نمیتونیم یه زبان خالص داشته باشیم ولی باید تا جایی که شدنیه تلاش کنیم از واژه های زبان خودمون استفاده کنیم.
اما اینشکلی نباشه به خاطر بعضی از زاویه هایی که به هر دلیلی دارم فقط یک زبان رو بیگانه بدونیم...
انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
راست میگفتی لانا، شادی یه پروانه س، هروقت میخوایم بگیریمش، فرار میکنه.
راست میگفتی لانا، خیلی سعی کردم توی مشکل نیوفتم اما توی ذهنم جنگه.
راست میگفتی لانا، گاهی اوقات من خیلی بی خيالم، با خوشحالی ای كه پنهان کردنش سخته ولی باز به نظر میرسه همه ی چیزی که دارم نگرانیه و بقیه مجبورن روی دیگه ی منو ببینن.
هدایت شده از "کمپ ترک اعتیاد لیروکا"
مرا نیز از آینه ی درونم بپرس که واژه هایت، بارکه ی امید را در تمام تاریکی خاکستری اش، رویاندند.
_پرسه در صفحات کاهی خون و قتل ملکه ی جنایت و کارآگاهی که جعبه ی شکلات را به عنوان نماد غرورش انکار میکند.
کارآگاهی جامعه گریز که برای فرار از اعتیادش، جنایتهارا زینت میدهد و دیوار قتلگاه گلوله هایش است.
و در نهایت؟ صفحه ای از کاغذ که واژگان را خون به تصویر میکشد و اشک هارا در جوهر خاکستری ابرهای زندگی، میرویاند.