انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
- گرگ در لباس میش
«شاید من طرفدار فرشتهها باشم، اما حتی یک ثانیه هم فکرنکن من یکی از اونهام.» (شرلوک هولمز کبیر)
- گرگ در لباس میش
جدی چقدر آدمها سریع تغییر میکنن. اینو میتونین از روی اولین پیامهای کانالهاشون هم بفهمید.
انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
اون بهم گفت "داستایفسکی قرن ۲۱" بعد از اینکه نوشتههای بسیار فرح بخشم(اووف) رو خوند.
اون بهم گفت خیلی وایب خوبی میدی اگر سایت بودی "پینترست" بودی.
هرچی جنگ قبل و بعد غارت امریکای بومی بوده، دوره ی قرون وسطا، جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم، رنسانس، فمینیسم، سکولاریسم، لیبرالیسم، جنگ ۸ سال دفاع مقدس، جنایتکار بودن غرب، اتفاقات اسیای غربی، وجود داشتن اسرائیل، دعوای شما با مامانتون، افتضاح بودن نمره ها و وضعیت درسی اموزش پرورش، درس نخوندن خودم، همه ش تقصیر منه.
lana_del_rey_body_electric_-_download_free_mp3_-_mp3.pm_.mp3
8.61M
We don't need nobody
'Cause we got each other
Or at least I pretend
We get crazy every Friday night
Drop it like it's hot in the pale moonlight
2:33
آره راست میگی، هیچی نمیگم، همیشه خسته م، دلقک بازی درمیارم خودمو احمق و بی تفاوت نشون میدم، ولی راستش، بیشتر از دوستات راجع بهت و آدمای دیگه میدونم.
خیلی باهوش تر از اون چیزیم که فکر میکنی، اونقدری که با احمق بازیهام بخندونمت.
هرچی بیشتر می گذره، بیشتر می فهمم هالیوود چقدر کثیفه وحشتناکه، وحشتناک.
خاطرات لعنتی را در ژرفنای اقیانوس ذهنم، غرق کردم تا دوباره هیچوقت، پژواک صدای آن واژگان آزرده رنگ، برایم تداعی نشود.
اما در آسمان، در زمین، در کلاس درس و در واژگان، همه چیز منتهی میشد به آن خاطراتی که نمیسوختند.
و روزی، واژگان برایم نوشتند که این خاطرات ناگریز، تنها داراییِ تو هستند.
داراییای که فقط مکتوب میشدند و تا رنجِ استخوانم را میشکافتند و میسُفتند.
-آگاتایسابق؛بیستوپنجمآذرماههزاروچهارصدوسه
انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
کِی میشود که آنکه روح و جانش را مینویسد، مدتها نوشتن را رها کند؟ پاییز که میشود، آدمی که نوشتن ر
در آغاز این پاییزِ سرد، از پاییز خواستم که نارنجی و قرمز زیبایی اش را در سراسرِ رنجِ رگهایم، بخروشاند.
و شد، اما این مهرگان، نارنجی و قرمزِ خشم و زرد آزرده رنگ تمام غصه هایش را روی شانههای نحیف تر از گذشته ی من خالی کرد و حالا، در آتش سرمای زمستان میسوزد و یک سال عزیز را به انتظار دیداری دوباره خواهد نشست.
باری گفتم که پاییز را دوست ندارم؛ اما حالا که در ژرف سرمای برگهای این خزان دلغریب میپیمایم، میبینم در میان تمامی سرمای سختش، پرتوهای آفتاب پر فروغ، موهای خرماییام را همراهی کردند و بارکه ی امید، در آینه ی شکسته ی درونم پرسه زد.
باشد که این شب پایانی خجسته باد و سرمای زمستان، گرمای وجودمان را شعله ور کند.
از آخرین روز پاییز آزردهرنگ؛ سیاُمآذرماههزاروچهارصدوسه
آگاتای سابق؛
پینوشت: پاییز عزیز ۱۴۰۳، جدی خوشحالم داری نفسهای واپسینت رو میکشی.
به امید زمستون بهتر.
انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
در آغاز این پاییزِ سرد، از پاییز خواستم که نارنجی و قرمز زیبایی اش را در سراسرِ رنجِ رگهایم، بخروشا
این روزهای سرد دلگیر را که زمستان نامیدهاند را با اندوهی امیدوار آغاز نمودهام.
با لبخندی به درازای یک برف زیاد، وَ به پهنای این زمین خاکی.
نگاهم را در پس آفتاب سوزان در این سرمای سخت دلانگیز به انتظار طلوعی امید دِه و غروبی آرام، نگاه داشته ام.
بلکه امیدمان را نا امید نکند و انحنای دیدگانمان از لبخندهای گرمی در واهیِ این زمستان سفیدپوش سبزگون شود.
آگاتایسابق، دومین روز از این روزهای سرد دلگیر؛