انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
رعد و برق می غرید. صدای شدید باران و برخورد قطراتش به پنجره و اهتزاز شاخه های خشکیده درختان سرو، باع
گاها که بین مکتوب کردن ذهنیاتم وقفه می اندازم، نمی دانم چه می شود که کلمات قهرشان می گیرد و از زیر دستم در می روند. قلمم انگار جایش را از تابستان سبز پرمیوه می دهد به پاییز زرد و نارنجی. آرام آرام برگهایش می ریزد و کمی که به خود استراحت می دهد و زمستان را از سر می گذرانَد، دوباره سبز می شود و کلمات به واسطۀ همین قلم سبز، روحشان را بر روی صفحۀ دفتر جاری می کنند.
آگاتای سابق؛
می نویسم، از رنج هایی که به جای خون در رگ هایم جریان دارد و سلول هایم از آن تغذیه می کنند، حالا که می نویسم، زبانم قاصر از گفتن است. من نمی توانم رنج ها و احساساتم را بروز دهم، همه ی همه ی آن هارا، خرج کلمات می کنم.
در میان کاغذها، اینهمه کاغذ؟ عجیب است. کاغذها خیلی زیادند، از واژه های متفاوتی پر شده اند اما، اما خالی اند.واژه ها حرفی برای گفتن ندارند. اما چرا انقدر زیاد؟ نمیدانم، نمیداند، هیچکدام نمی دانیم. می رویم، جلوتر و آدم می بینیم. نه، آدم نیستند. مجسمه اند. مجسمه هایی که به دقت رنگ شده اند و در نگاه اول، واقعی جلوه می کنند. دست می برم جلو، می پرسم:«چرا کلمه ها انقدر توخالی بودن؟ برای چی؟» می شنوم:«کلمه ها همیشه خالی ان، تنهایی حرفی برای گفتن ندارن، آدما هستن که بهشون معنی میدن.» اما این مجسمه ها برای چه اینجا هستند؟ آن هم با این قیافه های آشنا. ذهنم را می خواند:« میدونی؟ آدم هیچوقت اونایی که قلبشو شکستن یادش نمیره.» نگاهش میکنم، چه عمیق حرف می زند. خوب می داند، خوب درک می کند. می گوید:« تا حالا چیزه درباره ی سیاره ی کپلر۱۸۶اف شنیدی؟ بهش میگن پسرعموی زمین، شاید یه روز رفتیم اونجا زندگی کردیم. کسی چه میدونه؟» چه بی ربط. می خواهم لمسش کنم اما نمی شود. نه ساکتش کن، ساکتش کن! صدای مغزم را خفه می کنم. مجمسه ای نیست، کاغذی نیست، کلمه ها اما چرا، همه تهی و پر از خالی. من هم هستم، اما زندانی شده ام؛ در تیمارستان (مغزم). هوا سرد است و باران با شدت می بارد؛ هرچند نمی بینم، اما صدایش راواضح می شنوم؛ آنقدر که می دانم اینیکی، صدای مغزم نیست.
_آگاتای سابق(دیوانه)
انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
در میان کاغذها، اینهمه کاغذ؟ عجیب است. کاغذها خیلی زیادند، از واژه های متفاوتی پر شده اند اما، اما خ
تقابل دو یا چند نفر، گروه و ملت؛ جنگ. گذشته خوب می داند چه می گویم. همه چیز، بر روی صفحات تاریخ نگاشته شده است. در جنگ های گذشته، نهایتا ملتی که پیروز شده اند، مرده اند. حال ما که با خودمان می جنگیم هم، در نهایت، یک روز خواهیم مرد. روزی که خیلی هم دور نیست.
_آگاتای سابق
از همین الان درحالی که هنوز 198 صفحه از کتاب میراث اوریشا مونده، افسردگی تموم کردن کتاب گرفتم.
بارون همون چیزی بود که وقتی می بارید، من می فهمیدم معنای زندگی واقعا یعنی چی.
من از مدرسه بدم میاد ولی، عاشقشم. (دیوید کوشنر عزیز، daylight(اگر آهنگشو گوش کرده باشید می فهمید چی میگم)).
انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
تقابل دو یا چند نفر، گروه و ملت؛ جنگ. گذشته خوب می داند چه می گویم. همه چیز، بر روی صفحات تاریخ نگاش
کلمات، فقط چند حرف متصل به همدیگر نیستند. هر کلمه، داستانی دارد. پیشینه ای که هیچوقت به آن توجه نشده است. آنها مملؤ از هرچیزی میتوانند باشند. میتوانند عشق باشد، نفرت باشند... میتوانند مالامال از احساس یا منطق باشند. آنها فقط وسیله ای برای ارتباط برقرار کردن نیستند. خودشان حرف میزدند. میتوانند مانعی شوند برای عشق و دلیلی برای منطق. درواقع، کلماتی که ما نادیده میگیریمشان، زندگی مارا به دست گرفته اند. هرچند که فکر میکنم، آنها نمیتوانند مانع حقیقت شوند، شاید بتوانند مدتی جهان و ذره ذره ی آن را فریب بدهند، اما هیچوقت نخواهد توانست مانع حقیقتی شوند که ما آن را دروغ میپنداریم. حقیقتی که پژواک صدایش، تا مدتهای خیلی طولانی و شاید تا همیشه، تاریخ را متحیر خواهد کرد.
_آگاتای سابق، یکی از نخستین روزهای ۱۴۰۱
انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
حق نداری پشیمون بشی از کاری درستی که کردی _ راز تنهایی
نمی دانست نظام سرمایه داری برنامه دارد جوان هارا درگیر این بساط ها کند تا خودش بتواند برنامه هایش را پیش ببرد.
برده داری مدرن!
_ راز تنهایی
انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
نمی دانست نظام سرمایه داری برنامه دارد جوان هارا درگیر این بساط ها کند تا خودش بتواند برنامه هایش را
خیلی بیچاره میشه آدم فکر کنه که محبت خالقش رو نمیخواد:)
_ راز تنهایی