فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین رسید به کربلا اهلا و سهلا
با دختر شیر خدا اهلا و سهلا
🎤 محمود کریمی
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
✳ چگونه زندگی ما بهتر می شود؟
🎤 آیت الله جاودان حفظه الله
💻 javdan.ir
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳ چرا یک قطره اشک برای امام حسین علیه السلام ارزش دارد؟
🎤 استاد شهید مرتضی مطهری
📚 حماسه حسینی، جلد اول، صفحه ۹۹
💻 motahari_ir
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
🔵 همه ما به حضرت حُر مدیونیم.
🔹️ در مناجات شعبانیه یادمان داده اند که اگر هیچ عمل خیری در کارنامه نداریم و فرصت ها را سوزانده ایم، نفسِ اقرار به گناه، ندامت و سرافکندگی برای پذیرش توبه کافی است.
چرا که شاید سوزان تر از آتش خجالت و عرق شرم هنگام اقرار وجود نداشته باشد.
🔹️ همه ما به حضرت حُر مدیونیم.
🔹️ او هرچه کرد سیدالشهداء سلام الله علیه بخشید، ولی با سرافکندگی و توبهاش پرده از روی عظمت و آقایی و کرامت ارباب ما برداشت.
بیچارگانی مثل مرا هم به خریدن ارباب امیدوار ساخت.
🔹️ در زیارتی که ظاهرا از امام هادی علیه السلام به ما رسیده کنار حبیب بن مظاهر به حر نیز سلام شده است.
و به نظر حاجی نوری قبر او همراه با سایر شهدا داخل حرم حسینی است.
🔹️ ظاهرا وقتی زمین افتاد از این که حضرت را صدا بزند و در وسط میدان و باران تیر به خطر بیندازد، حیا کرد اما آقای عالم خود را بر بالینش رساند و سر او را به بر گرفت.
🔹️ برای هیچ شهیدی بالای سرش مرثیه سُرایی نشده جز حر.
و برخی مقاتل مرثیه را به سیدالشهدا علیه السلام منسوب کرده اند.
پ.ن: تصویر زحمت عزیزان هیئت هنر است.
🖋 حجت الاسلام حامد کاشانی
💻 kashani1395
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
✳ دعای هفتم صحیفه سجادیه
💻 نو+جوان
🤫 #اسمشو_نیار
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
از همین گریهها میترسند..
جوانهای ما خیال نکنند که مساله، مساله «ملتِ گریه» است! این را دیگران القا کردند به شماها که بگویید «ملت گریه»! آنها از همین گریهها میترسند، برای اینکه گریهای است که بر مظلوم است؛ فریاد مقابل ظالم است. اینها شعائر مذهبی ماست که باید حفظ بشود. اینها یک شعائر سیاسی است که باید حفظ بشود.
🎤 امام خمینی (ره)
📚صحیفه نور، جلد ١٠،صفحه ٣١
💻 Sahifeh_noor
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
✔️ رازهایت را به دو کس بگو:
خودت
و
خدایت
✔️ در تنگنا به دو چیز تکیه کن:
صبر
و
نماز
✔️ در دنیا مراقب دو چیز باش:
پدر
و
مادر
✔️ از دوچیز نترس که به دست خداست:
روزی
و
مرگ
💻 Baaresh21
▪️ #کشکول
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
به کجا برم
سری را
که نکرده ام فدایت..
💻 حدیث دل
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
عمری پی جواب سوالات مقتلم
یک دختر سه ساله مگر پیر میشود..!
💻 حدیث دل
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
لشکر یزید از مردمی بودند که به حسین نامه نوشتند و دعوتش کردند اما همانها او را کشتند!
نمیشود گفت اینها حسین را دوست نداشتند، بلکه اینها دنیا را بیش از حسین دوست داشتند..
درک این ظرایف به ما نقشه راه نشان میدهد...
از دوست داشتن تا از همه چیز گذشتن فاصله ای وجود دارد به نام کربلا
🖋 توییت امین نیکدل
▪️ #کشکول
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت دوازدهم حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکر
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت سیزدهم
دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید: «البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق-درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق-امان، هم جاده دمشق-بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد: «از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت: «چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید: «نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد: «نازنین!»
با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت: «باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد: «البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»...
ادامه دارد...
🔸️ #رمان
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت چهاردهم
باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد: «نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!»
و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود: «دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید: «تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد: «الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم: «بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد: «فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد: «ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت: «این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.»
و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد: «اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم: «تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت: «چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد: «خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد: «اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید: «چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟»
با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم: «سعد بذار من برگردم #ایران...»
روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد: «اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد: «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
ادامه دارد...
🔸️ #رمان
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
🔹️ #تفال_شبانه
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
دوران همینویسد بر عارضش خطی خوش
یا رب نوشته بد از یار ما بگردان
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
#دیوان_حافظ
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
⚫ مردی که نامه های زیادی داشت....
🖋 فاطمه شهیدی
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 بابا منو ببر....
🎤 محمود کریمی
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
عصر باشد و
چای باشد و
شمعدانی ..
اینجاصد بغل ،
واژه می بارد برای" شاعری"
🖋 ڪوروش مهرڪَان
💻 حدیث دل
◾ #ویرگول
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
✳ دعای هفتم صحیفه سجادیه
💻 نو+جوان
🤫 #اسمشو_نیار
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
🔹️ همین ڪه گردی بر دلتان پیدا می شود،
یڪ "سبحان الله" بگویید؛
آن گرد ڪنار می رود.
🔹️ هر وقت خطایی انجام دادید،
"استغفرالله" بگویید
که چارہ است.
🔹️ هر جا هم نعمتی به شما رسید،
"الحمدلله" بگویید؛
چون شکرش را به جا آوردی، گرد نمی گیرد.
✅ با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید.
⬅️ صحبت ڪردن با خدا،
غم و حزن را از بین می برد...
🎤 حاج اسماعیل دولابی رحمه الله علیه
▪️ #کشکول
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
هرچه میتوانید برای سیدالشهدا(ع) خدمتی انجام دهید دریغ نکنید. هیچکاری برای امام حسین(ع) بیاثر نمیماند. هرکه میخواهد کاری انجام دهد که مطمئن باشد ثمرۀ کارش در عالم جاودانه میماند، برای امام حسین(ع) کار کند؛ از برقراری روضۀ هفتگی تا هر نوع کار تبلیغی دیگر. نگوییم ضرورت ندارد و دیگران به قدر کافی فعال هستند. از این فیض عظما بینصیب نمانید.
🎤 حاج آقا پناهیان
💻 jomalat_olama
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌 کانال #بیلبورد 👇🏻👇🏻
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
🔵 راست گفتی #ما_ملت_امام_حسینیم
🔹️ آنقدر که وقت هر داغی و هر سوزش اشکی و هر مصیبتی،
حتی وقتی که دختریم و یک روز، ناگهان،
سر سرد و بی جان بابایمان را مقابلمان می بینیم،
و انگار تمام جان و پشت و پناهمان را به یکباره از دست رفته می بینیم،
باز هم با تمام وجود، برای حسین اشک می ریزیم و بوی کافور و رنگ زرد و چشمان بسته اش، حواسمان را پرت از گذاشتن تربت زیر کفنش و نوشتن زیارت عاشورای دیواره قبرش، نمیکند.
🔹️ #ما_ملت_امام_حسینیم
آنقدر که خودمان، بابایمان و خانواده مان را میدهیم فدایی امام حسین و خانواده اش.
🔹️ #ما_ملت_امام_حسینیم
از همان تربتِ کامِ اولمان تا سلام آخرمان،
از پی ساختمان هایمان تا شفای مرضایمان
از.... تا....
آن قدر که انگار آمده ایم تا برای حسین باشیم و بدویم؛
تا برای حسین توبه کنیم و از نو برویم؛
و تا برای حسین بمیریم و دیگر اینجا نباشیم.
🔹️ راست گفتی #حاج_قاسم ؛
آنقدر که خودت، پای حرفت ایستادی
آنقدر که شب زیارتی حسین
توی سرزمین حسین
برای حسین
مثل حسین
پیش حسین رفتی.
و
اینبار دخترت،
حاج قاسمی نداشت که برایش از حسینی بودن بابایش بگوید.
🔹️ این هم بماند...
ما یتیمها،
دلخوشیم به آقایی که آن لحظاتی که نبودیم،
او،
سربابایمان را به زانو گرفته... ان شاءالله.
🖋فاطمه شایان
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت چهاردهم باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت پانزدهم
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید: «چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید: «نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد: «شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم: «توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم: «بذار برم، من از این خونه میترسم...»
و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد: «اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد: «بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم: «بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد: «از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد: «اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!»
و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد: «خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد: «تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟»
میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد: «تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد: «این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد: «#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!»
و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید: «شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد: «بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!»
و منتظر بود او تنهایمان بگذارد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید: «اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
ادامه دارد...
🔸️ #رمان
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت پانزدهم صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت شانزدهم
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست: «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن، فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد: «من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
ای کاش به جای این هیولا، سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم: «شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد: «اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
نفهمیدم چه میگوید و دلم خیال بافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد: «اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند: «اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت، با من بیا!»
و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد: «نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها، داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد: «این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت: «حالا همین حرم و همین چندتا خونواده، شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند: «پس چرا نمیاید بیرون؟»
از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد: «الان با هم میریم حرم!»
سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت: «اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم، هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد: «برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد: «امروز که رفتی #تظاهرات ، نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
انگار هنوز #زینبِ مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت: «میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
ادامه دارد...
🔸️ #رمان
📌کانال #بیلبورد 👇👇
🆔 https://eitaa.com/bilbord2
🆔 https://ble.ir/bilbord2