eitaa logo
بیلبورد
45 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
605 ویدیو
3 فایل
"بيلبورد" رسانه و ابزاری است كه ماموريتی برای اطلاع رسانی دارد... ✨ "اسلام پرچمدار کتابخوانی است" امام خامنه ای (مدظله العالی) ✨ 📌ارتباط با ادمین، تبادل و تبلیغات 👇🏻👇🏻 @z_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین رسید به کربلا اهلا و سهلا با دختر شیر خدا اهلا و سهلا 🎤 محمود کریمی ▪️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
چگونه زندگی ما بهتر می شود؟ 🎤 آیت الله جاودان حفظه الله 💻 javdan.ir ▪️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا یک قطره اشک برای امام حسین علیه السلام ارزش دارد؟ 🎤 استاد شهید مرتضی مطهری 📚 حماسه حسینی، جلد اول، صفحه ۹۹ 💻 motahari_ir ▪️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
🔵 همه ما به حضرت حُر مدیونیم. 🔹️ در مناجات شعبانیه یادمان داده اند که اگر هیچ عمل خیری در کارنامه نداریم و فرصت ها را سوزانده ایم، نفسِ اقرار به گناه، ندامت و سرافکندگی برای پذیرش توبه کافی است. چرا که شاید سوزان تر از آتش خجالت و عرق شرم هنگام اقرار وجود نداشته باشد. 🔹️ همه ما به حضرت حُر مدیونیم. 🔹️ او هرچه کرد سیدالشهداء سلام الله علیه بخشید، ولی با سرافکندگی و توبه‌اش پرده از روی عظمت و آقایی و کرامت ارباب ما برداشت. بیچارگانی مثل مرا هم به خریدن ارباب امیدوار ساخت. 🔹️ در زیارتی که ظاهرا از امام هادی علیه السلام به ما رسیده کنار حبیب بن مظاهر به حر نیز سلام شده است. و به نظر حاجی نوری قبر او همراه با سایر شهدا داخل حرم حسینی است. 🔹️ ظاهرا وقتی زمین افتاد از این که حضرت را صدا بزند و در وسط میدان و باران تیر به خطر بیندازد، حیا کرد اما آقای عالم خود را بر بالینش رساند و سر او را به بر گرفت. 🔹️ برای هیچ شهیدی بالای سرش مرثیه سُرایی نشده جز حر. و برخی مقاتل مرثیه را به سیدالشهدا علیه السلام منسوب کرده اند. پ.ن: تصویر زحمت عزیزان هیئت هنر است. 🖋 حجت الاسلام حامد کاشانی 💻 kashani1395 ▪️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
دعای هفتم صحیفه سجادیه 💻 نو+جوان 🤫 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
از همین گریه‌ها می‌ترسند.. جوانهای ما خیال نکنند که مساله، مساله «ملتِ گریه» است! این را دیگران القا کردند به شماها که بگویید «ملت گریه»! آنها از همین گریه‌ها می‌ترسند، برای اینکه گریه‌ای است که بر مظلوم است؛ فریاد مقابل ظالم است. اینها شعائر مذهبی ماست که باید حفظ بشود. اینها یک شعائر سیاسی است که باید حفظ بشود. 🎤 امام خمینی (ره) 📚صحیفه نور، جلد ١٠،صفحه ٣١ 💻 Sahifeh_noor ▪️ 📌 کانال 👇🏻👇🏻 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
✔️ رازهایت را به دو کس بگو: خودت و خدایت ✔️ در تنگنا به دو چیز تکیه کن: صبر و نماز ✔️ در دنیا مراقب دو چیز باش: پدر و مادر ✔️ از دوچیز نترس که به دست خداست: روزی و مرگ 💻 Baaresh21 ▪️ 📌 کانال 👇🏻👇🏻 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت.. 💻 حدیث دل ▪️ 📌 کانال 👇🏻👇🏻 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
عمری پی جواب سوالات مقتلم یک دختر سه ساله مگر پیر میشود..! 💻 حدیث دل ▪️ 📌 کانال 👇🏻👇🏻 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
‏لشکر یزید از مردمی بودند که به حسین نامه نوشتند و دعوتش کردند اما همانها او را کشتند! نمیشود گفت اینها حسین را دوست نداشتند، بلکه اینها ‎دنیا را بیش از حسین دوست داشتند.. درک این ظرایف به ما نقشه راه نشان میدهد... از دوست داشتن تا از همه چیز گذشتن فاصله ای وجود دارد به نام ‎کربلا 🖋 توییت امین نیکدل ▪️ 📌 کانال 👇🏻👇🏻 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت دوازدهم حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کر
بسم الله الرحمن الرحیم رمان قسمت سیزدهم دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید: «البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده -درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق-امان، هم جاده دمشق-بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد: «از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت: «چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید: «نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد: «نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت: «باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد: «البته تنها باید بری، من میرم !»... ادامه دارد... 🔸️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
بسم الله الرحمن الرحیم رمان قسمت چهاردهم باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد: «نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود: «دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید: «تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد: «الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم: «بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد: «فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد: «ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت: «این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد: «اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم: «تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت: «چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد: «خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد: «اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید: «چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم: «سعد بذار من برگردم ...» روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد: «اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد: «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ادامه دارد... 🔸️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
سلام به همه همراهان ✋✋ شنبه شبتون به خیر و عزاداری ها قبول ان شالله 🤲 لطفا نظراتتون درباره رو بفرمایید. 💬 💬 مطالبی رو که می پسندید، باز نشر کنید. نیت بفرمایید دیوان حافظ باز کنیم. 📖
🔹️ می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان مه جلوه می‌نماید بر سبز خنگ گردون تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان ای نور چشم مستان در عین انتظارم چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان دوران همی‌نویسد بر عارضش خطی خوش یا رب نوشته بد از یار ما بگردان حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
🗓 یکشنبه ۲ شهریور ماه ۱۳۹۹ ۳ محرم ۱۴۴۲ ⚫ ۲۳ آگوست ۲۰۲۰ 📸 داغ سه ساله دختر تو می کشد مرا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی که نامه های زیادی داشت.... 🖋 فاطمه شهیدی ▪️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
عصر باشد و چای باشد و شمعدانی .. اینجاصد بغل ، واژه می بارد برای" شاعری" 🖋 ڪوروش مهرڪَان 💻 حدیث دل ◾ 📌 کانال 👇🏻👇🏻 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
دعای هفتم صحیفه سجادیه 💻 نو+جوان 🤫 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
🔹️ همین ڪه گردی بر دلتان پیدا می شود، یڪ "سبحان الله" بگویید؛ آن گرد ڪنار می رود. 🔹️ هر وقت خطایی انجام دادید، "استغفرالله" بگویید که چارہ است. 🔹️ هر جا هم نعمتی به شما رسید، "الحمدلله" بگویید؛ چون شکرش را به جا آوردی، گرد نمی گیرد. ✅ با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید. ⬅️ صحبت ڪردن با خدا، غم و حزن را از بین می برد... 🎤 حاج اسماعیل دولابی رحمه الله علیه ▪️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
هرچه می‌توانید برای سیدالشهدا(ع) خدمتی انجام دهید دریغ نکنید. هیچ‌کاری برای امام حسین(ع) بی‌اثر نمی‌ماند. هرکه می‌خواهد کاری انجام دهد که مطمئن باشد ثمرۀ کارش در عالم جاودانه می‌ماند، برای امام حسین(ع) کار کند؛ از برقراری روضۀ هفتگی تا هر نوع کار تبلیغی دیگر. نگوییم ضرورت ندارد و دیگران به قدر کافی فعال هستند. از این فیض عظما بی‌نصیب نمانید. 🎤 حاج آقا پناهیان 💻 jomalat_olama ▪️ 📌 کانال 👇🏻👇🏻 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
🔵 راست گفتی 🔹️ آنقدر که وقت هر داغی و هر سوزش اشکی و هر مصیبتی، حتی وقتی که دختریم و یک روز، ناگهان، سر سرد و بی جان بابایمان را مقابلمان می بینیم، و انگار تمام جان و پشت و پناهمان را به یکباره از دست رفته می بینیم، باز هم با تمام وجود، برای حسین اشک می ریزیم و بوی کافور و رنگ زرد و چشمان بسته اش، حواسمان را پرت از گذاشتن تربت زیر کفنش و نوشتن زیارت عاشورای دیواره قبرش، نمیکند. 🔹️ آنقدر که خودمان، بابایمان و خانواده مان را میدهیم فدایی امام حسین و خانواده اش. 🔹️ از همان تربتِ کامِ اولمان تا سلام آخرمان، از پی ساختمان هایمان تا شفای مرضایمان از.... تا.... آن قدر که انگار آمده ایم تا برای حسین باشیم و بدویم؛ تا برای حسین توبه کنیم و از نو برویم؛ و تا برای حسین بمیریم و دیگر اینجا نباشیم. 🔹️ راست گفتی ؛ آنقدر که خودت، پای حرفت ایستادی آنقدر که شب زیارتی حسین توی سرزمین حسین برای حسین مثل حسین پیش حسین رفتی. و اینبار دخترت، حاج قاسمی نداشت که برایش از حسینی بودن بابایش بگوید. 🔹️ این هم بماند... ما یتیم‌ها، دلخوشیم به آقایی که آن لحظاتی که نبودیم، او، سربابایمان را به زانو گرفته... ان شاءالله. 🖋فاطمه شایان ▪️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت چهاردهم باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم
بسم الله الرحمن الرحیم رمان قسمت پانزدهم صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید: «چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید: «نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد: «شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم: «توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم: «بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد: «اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد: «بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم: «بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد: «از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد: «اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد: «خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد: «تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد: «تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد: «این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد: «! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید: «شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد: «بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذارد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید: «اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ادامه دارد... 🔸️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2
بیلبورد
بسم الله الرحمن الرحیم رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت پانزدهم صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل
بسم الله الرحمن الرحیم رمان قسمت شانزدهم قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست: «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن، فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد: «من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» ای کاش به جای این هیولا، سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم: «شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد: «اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیال بافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد: «اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند: «اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت، با من بیا!» و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد: «نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها، داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد: «این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت: «حالا همین حرم و همین چندتا خونواده، شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند: «پس چرا نمیاید بیرون؟» از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد: «الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت: «اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم، هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد: «برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد: «امروز که رفتی ، نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت: «می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ادامه دارد... 🔸️ 📌کانال 👇👇 🆔 https://eitaa.com/bilbord2 🆔 https://ble.ir/bilbord2