#مادرانه
مامانم دو تا عطر داشت.
یکی مجلسی که توی عروسیا و اینا میزد.
یکی دم دستی که توی خونه میزد.
امروز داشتم کشوی وسایلش رو نگاه میکردم.
لبم عطری شد.
همه عطر رو بو میکنن. من عطرای مامانجون رو میبوسم.
عطر دم دستیش بوی خودشه.
همیشه همون بو رو میداد.
حتی وقتی عطر نمیزد.
از خودم نمیگم.
بارها گردنش رو بو کردم.
حتی وقتی مریض شده بود.
نفس عمیق میکشیدم.
بوی مادرها برای طول عمر مفیده.
آدم زنده میشه با بوییدنش.
عطرها توی کشوی کمدی بود که مخصوص مامان خریدیم.
بالای تختش گذاشته بودیم.
الهی بمیرم براش.
الان کمد و وسایل توش هست.
ولی مامانجون نیست.
به نظرتون از دلتنگی دق کنم طبیعیه؟
.
.
.
علی چه کرد با خاطرات زهرای اطهر...
حالا باز مادر ما اگه کبود بود از مریضی بود نه از کتک خوردن...
الان دیگه دق کنم رواست...
#مادرانه
من عاشق تخم مرغم.
همه میدونن.
اونم به صورت نیمرو.
اصن یه ساعت داریم توی استودیو که یه ماهیتابهس که توش نیمرو زدن و عقربههاشم قاشق چنگالن.
هر وقت میرفتم خونه مامانجون میگفت برو برای خودت تخممرغ بشکون.
همیشه توی در یخچالشون تخم مرغ بود.
بابام میگفت: "مامانت منو مجبور میکنه برم تخم مرغ بگیرم در یخچال خالی نشه. میگه یه وخ علی میاد میخواد نیمرو بزنه تخم مرغ باشه"
وقتی از سر خاک اومدم در یخچال رو باز کردم. پر تخم مرغ بود. با اینکه حدود چند ماه بود مامانجون خونه نبود.
به بابا گفتم هنوزم تخم مرغ دارین؟
گفت: "سفارش مامانه دیگه"
مامانجون بهم میگفت علی تخممرغی...
در طول خوردن هم همهش قربون صدقه میرفت. میگفت یه جوری با ولع میخوری آدم دلش میخواد. یه لقمه هم به من بده...
میگفت مدلی که تو میپزی خیلی خوشمزه میشه...
دروغ چرا... اصلا اونجا نیمرو میخوردم که مامانجون باهام همراهی کنه... چهار تا لقمه بزرگ من، یه لقمه نصفه و نیمه اون...
خل شدم نه؟
از دوری مامانم خل شدم...
الان دیگه توی خونه مامانجون از گلوم پایین نمیره نیمرو...
جمعهس.
براش هدیه میفرستین؟
بگین به خاطر یادآوری پسرکوچیکهت علی داریم برات هدیه میفرستیم...
پایان #مادرانه هام...
ممنون از همه کسایی که توی این مدت تسلیت گفتن، دلداری دادن، زنگ زدن و تماس گرفتن...
بعضیا رو جواب دادم، خیلیاشم نشد جواب بدم.
از همهتون ممنونم...
واقعا دیدن پیامهاتون تسلی میداد...
دعاهاتون آرامش بخش بود...
هدایایی که برای مامان میفرستادین خوشحالم میکرد.
ممنونم از همه تون.
از صمیم قلب ممنونم...
l👇بیا بیناشو l
🆔 @binaasho
عجب ماه عجیبی شد این اردیبهشت.
عجب دههای شد این دهه کرامت.
عجب عیدیهایی رد و بدل شد.
ماه استراحت خوبان...
روح همهتون شاد.
#مادرانه
#رئیسی_عزیز
شادی روحشون حمد و صلوات.
l👇بیا بیناشو l
🆔 @binaasho
#مادرانه
و امشب کسی از من پرسید:
مادر در قید حیات هستن دیگه. درسته؟
گفتم بله...
حیات ابدی...
... آه ...
امشب دوباره یاد مامانجون افتادم.
#مادرانه
یاد درست کردن حجابش وقتایی که به هوش بود.
توی بیمارستان هاشمی نژاد مشهد.
فیلمشو دارم. میخواستم بذارمش توی کانال.
ولی گفتم شاید راضی نباشه کسی ناراحت بشه با ناراحتی من.
ولی چیکار کنم.
امشب مادر یکی از دوستانم آسمونی شد.
مادر برادران موسمی. حاج احمد و حاج رضا.
زنگ زدم تسلیت گفتم.
خودم یه دنیا بغض بودم.
اونا هم پر از بغض.
نذاشتم بترکه.
نذاشتن بترکه.
هر سه با یه دنیا غم، برای همنشینی مادرامون با حضرت زهرا(س) دعای مشترک کردیم.
مادر داشتن یک نعمت بزرگه که تا از دست ندیم درک نمیکنیم چه گوهری داشتیم.
شاید باورتون نشه ولی زندگیم تقسیم میشه به قبل از فوت مامانجون و بعد از فوت مامانجون.
از بس نوههاش بهش گفتن مامانجون، حتی روی سنگ مزارش هم اینو نوشتیم.
تمام کمدها و کابینتها و کشوهایی که توی خونهش هست، پره از لوازم دسته بندی شده که روش برچسب خورده.
ازین برچسبای دفتر مشقای قدیمی بود؟ که روش اسممون رو مینوشتن و میچسبوندن روی کتابا و دفترامون؟
همه وسایلاشو مرتب میکرد روش برچسب میزد.
جوراب مجلسی. نعنا. گردو. حتی توی فریزر هم پلاستیکا رو که نگاه میکردیم میدیدیم برچسب زده. گوشت چرخ کرده. پیازداغ. بستنی!
همون طرح برچسب رو به یاد مامانجون، روی سنگ مزارش نقش زدیم و توی برچسب نوشتیم مامانجون.
امشب دلم براش تنگ شده.
مثل هر شب.
خجالت هم نمیکشم بگم!
من دلم برای مامانجون تنگ شده.
چرا باید خجالت بکشم؟
قدر بدونین مادراتون رو.
همیشه گفتم.
یه روزی میاد، حسرتتون میشه این!
که کاش مادرم بود، کف پاشو میبوسیدم.
من کف پای مامانجون رو میذاشتم روی چشمام. از باب تبرک. خوشش نمیومد یا شاید قلقلکش میشد، ولی من حس میکردم روی ابرا توی بهشتم.
کاش قدر بدونین حضور و وجود مادراتون رو.
اگه قهر کردی باهاش برو پیشش ببوسش آشتی کن. به حرمت یکی از شبهایی که با گریه از خواب ناز بیدارش کردی.
اگه با هم سر سنگین شدین برو پیشش صورتش رو بو کن و ببوس. به حرمت یکی از ثانیههایی که نگرانت شده و تو متوجه نمیشدی.
اگه داریش بغلش کن. بوش کن. عمیق بوش کن. بذار فضای وجودت از عطر بدنش پر بشه.
توی چشماش نگاه کن و بگو مامان عاشقتم.
لوس بازی نیست. میخوام مثل الان من عین مرغهای سر کنده توی خونه راه نری و از دلتنگی با غصه زیاد گریه نکنی. میخوام حسرتش رو نخوری.
هر چند، من هر لحظه بهش میگفتم عاشقشم...
اینقدر بوسش میکردم که دیگه با فشار دورم میکرد و باز دورخیز میکردم برای راند بعدی ماچمالی.
نمیدونستم یه روز مثل الان باید زار بزنم بگم مامانجون دلم ماچمالی میخواد.
و مامانجونی که دیگه نیست...
شادی روحش صلوات بفرستین.
دوس داشتین فاتحه هدیه کنین.
اگه تو حالتون بود براش واقعه بخونین.
یه روزی یه جایی براتون جبران میکنم.
نمیدونم کجا، ولی ایشالا جبران میکنم...
#مادرانه متفاوت!
توی بازار گروسی شهر بیجار، با یکی از اهل تسنن بازاری، درباره اربعین صحبت کردم.
در واقع ایشون شروع کرد و وقتی فهمید راهی پیاده روی اربعینم گفت از نظر من کار مسخرهایه. اربعین و عزاداری یه سال دو سال، نه این همه!
به قیافهش نمیخورد آدمی باشه که جنسش خراب باشه. نگاهش واقعا پر از سؤال بود.
بهم گفت ترکی که اینقدر ارادت داری؟
گفتم مگه ارادت ترک و فارس میشناسه؟
گفت آخه ترکها معمولا این مدلی ارادت دارن که پا میشن توی این گرما میرن پیاده روی اربعین.
ته دلم به ترکها حسودیم شد!
لبخندی زدم و گفتم تا حالا برات سوال نشده چرا این همه آدم پا میشن میرن؟
گفت همینش مسخره س.
گفتم خب چون امام حسین رو دوسش دارن!
گفت آدم عزیزترین اطرافیانش رو هم از دست میده بعد از چند وقت دیگه براش طبیعی میشه و عادی.
گفتم نه!
خندید و سرشو به نشونه تأسف تکون داد.
گفتم مادر من چند وقت پیش از دنیا رفت.
اما داغش نه کهنه میشه، نه کم میشه، نه سرد میشه و نه فراموش میشه. اینو همه مادر از دست داده ها میدونن. مخصوصا وقتی مادر خوبی رو از دست میدن.
همین الان اگه دربارهش حرف بزنم، میتونم ساعتها بلند بلند گریه کنم.
رفت تو فکر.
گفتم مادر از دست دادی؟
گفت نه.
گفتم خدا مادرتو حفظ کنه.
هر چه قدر عزیزِ آدم، عزیزتر باشه و آدم خوبیاشو بیشتر بشناسه، داغش دیرتر سرد میشه و گاهی اصلا سرد نمیشه.
گفتم یه سوال بپرسم؟ رک جواب بده!
گفت بگو
گفتم الان از توی حرفام متوجه شدی مادر من تازگیا از دنیا رفته...
وژدانا ناراحت شدی؟
گفت نه!
گفتم حق داری. چون نمیشناختیش! چون عزیز تو نبوده. منم عزیز تو نیستم.
گفت آره.
گفتم قضیه اربعینم همینه.
جسارت نمیکنم ولی نمیشناسی امام حسین رو. که اگه بشناسیش و میزان خوبیاشو و اهمیتش در عالم و عمق فاجعه کربلا رو میشناختی و درک میکردی، الان تو هم همه زندگیتو تعطیل میکردی میزدی تو دل گرما...
سرشو انداخت پایین...
آدم ذات خرابی نبود.
یکم فکر کرد.
بعد گفت آره. شاید حق با توئه. حسین رو نمیشناسمش. در واقع اصلا نمیشناسمش!
گفتم ایشالا خدا معرفت و شناخت حسینش رو بهت هدیه بده، به حرمت همین چند لحظهای که به حسین و شناختش فکر کردی و دنبال حقیقت بودی...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
محبت، در نتیجه شناخت حاصل میشه...
خدایا شناخت و معرفت اهل بیت علیهم السلام رو روزی همهمون کن...
الهی آمین.
برای آمرزش اموات و شادی روحشون، علی الخصوص مامانجون عزیزم، یه فاتحهمون نشه؟
✍️ #علی_زکریایی
l👇بیا بیناشو l
🆔 @binaasho
#مادرانه
غافلگیر کردیم مامانجون رو.
چهار عصر اومدیم دیدنش.
یادمه یه عصر جمعه بود، رفتم به مامانجون سر زدم، گفت خیلی خوشحال شدم!
گفتم چرا؟
گفت آخه جمعه داشت تموم میشد، با خودم گفتم اینا یادشون رفت مامانی دارن😅
گفتم الهی من بگردمت. مگه میشه یادمون بره.
شاید دیر بیاییم یا آخر وقت بیاییم ولی یادمون که نمیره فدای مهربونیت بشم.
هیچ وقت هم اجازه نمیداد دستشو ببوسم. پاشو که هیچی اصلا نمیذاشت.
همون دست رو هم متوسل به زور میشدم تا بتونم ببوسم.
دلم برای دستهات تنگ شده مامان...
توی بستر بیماری بود.
خونه ما.
میرفتم نزدیکش، تا چشاشو باز میکرد،
دو تا کف دستشو روی صورتم میذاشت.
ناز میکرد.
قربون صدقه میرفت.
الهی بگردمش که توی بیمارستان،
کف پاش رو گذاشتم روی چشمام.
سرد بود و یخ...
دلم برات تنگ شده مامانجون...
شادی روحش یه صلواتمون نشه؟
ممنونتونم.
واقعا مهربان و خوشرو بود.
#مادرانه
چطوری بهتون بگم قدر مادراتون رو بدونین؟
دوست دارم برم توی خیابون فریاد بزنم بگم تو رو خدا تو رو قرآن تو رو مقدساتتون، نذارید آب تو دل مادراتون تکون بخوره...
به والله حاضرم زندگیمو بدم یه بار دیگه مامانجون رو بغل کنم...
ولی دیگه نیست...
دیگه ندارمش...
فقط میتونم سنگ مزارش رو بشورم و دست بکشم و نوازش کنم...
مادر دارا،
غبطه میخورم بهتون...
خوش به حالتون...
خوش به سعادتتون...
قدر بدونین...
وقتی از دست بدین متوجه میشین چه نعمت و سعادتی رو از دست دادین...
وَقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعبُدُوٓاْ إِلَّآ إِيَّاهُ وَبِٱلوَٰلِدَينِ إِحسَٰنًا إِمَّا يَبلُغَنَّ عِندَكَ ٱلكِبَرَ أَحَدُهُمَآ أَو كِلَاهُمَا فَلَا تَقُل لَّهُمَآ أُفࣲّ وَلَا تَنهَرهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَولا كَرِيما
وَٱخفِض لَهُمَا جَنَاحَ ٱلذُّلِّ مِنَ ٱلرَّحمَةِ وَقُل رَّبِّ ٱرحَمهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرا
قرآنه...
ترجمه ش کنین و بهش عمل کنین.
وقت خیلی کمه...
شادی روح مامانجون فاتحه ای بخونین.
ممنونم ازتون.
#مادرانه
مامانجون...
روزت مبارک.
غمگین ترین روز مادره برام.
ولی خب، دروغ چرا... حسودیت نشه مامانجون... چون خدایی،
حضرت زهرا(س) رو بیشتر ازت دوس دارم.
همه زندگیم فدای خانوم فاطمه زهراست.
حتی مادرم...
ولی خب، دلم میگیره وقتی همه روز مادر رو تبریک میگن و مامانجون نیست پیشم.
واسه همین از طرف همه مادرایی که آسمونی شدن، به مادر اصلی آسمونا و زمین، عصاره خلقت، بهانه زنده بودنم، حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها تبریک بگم.
خانم جان...
هوای مامانجونم رو داشته باش...
سر سفرهتون دعوتش کنین...
شادی روحشون حمد و صلوات هدیه کنین...🌻
#مادرانه
اولین ماه رمضون بدون مامانجون.
خونه ما بود پارسال.
روی تخت.
همراه با درد. به خاطر کراتین بالای خون.
میگفت صدای تلویزیون رو زیاد کن بشنوم.
صدام زد رفتم پیشش.
گفت الان این جوری درازکش رو به قبله هستم دیگه نه؟
گفتم آره فدات شم.
پرسید اینجوری هم قبوله؟
گفتم آره قربونت برم.
قرآن رو بالای سرش گذاشتم. گفتم خدایا این قرآن به سر گرفتن رو قبول کن ازش.
تو خونه ما، وقتی رو به قبله بشینیم، دقیقا روبروی تخت و محل استراحت مامانجون میشه...
امسال ولی مبل بود به جای مامانجون.
همون مبلی که برای عیادت کنندههاش خریدیم. با قرض. تا روی زمین ننشینن.
آخه ما اصلا مبل نداشتیم.
همه روی زمین مینشستیم مثل قدیما.
مثل هیئتا.
بگذریم... آخرین شب قدر هم تموم شد.
بدون مامانجون.
یادم نمیره شبی رو که فرداش راهی بیمارستان شد.
اینقدر درد جسمی و روحی داشت که گفت علی جان، اگه خدا خداست، فردا روز مرگ منه.
و صبح ساعت ده و بیست و پنج دقیقه فوت شد.
خدا به وعده ش عمل کرد.
دکترا با دستگاه برش گردوندن ولی فقط با دستگاه.
اونم قدر دو سه هفته. که بتونیم عادت کنیم به نبودنش. به نشنیدن صداش.
ولی مامانجون هیچ وقت دیگه چشماشو باز نکرد.
به خواسته ش رسید و راحت شد.
مامانجون...
امشب مثل همیشه همه چیز رو هدیه کردم بهت...
جات خالیه.
خیلی خالی...
خیلی زیاد...
خیلی دلم برات تنگه.
خیلی زیاد.
نمیدونم گاهی از دلتنگیت چی کار کنم.
گریه کمه. شاید داد زدم یه روز...
گور بابای آبروم... من دلم برات تنگه...
رفقا کاش منت به سرم بذارید و یه فاتحه از ته دل مهمون کنین مامانجون رو...
خدا خیرتون بده...
l👇بیا بیناشو l
🆔 @binaasho
#مادرانه
این روزا هر چی بیشتر به اولین سالگرد نبودنت نزدیکتر میشم، حس و حالم عجیب تر میشه...
این دلتنگی دست خود آدم نیست... دله دیگه... یهویی تنگ میشه... یهویی میگیره...
از بس همیشه خوب بودی این دلتنگیه دیرتر و دیرتر میره...
ینی واقعا نبودنت داره میشه یک سااااال؟
اصلا باور نمیکنم...
منی که هنوز صداتو میشنوم... هنوز گاهی بی اختیار میگم جانم مامان جون و اطرافیان میگن چی میگی؟!
میگن مرد گریه نمیکنه...
یا من مرد نیستم یا مرد روزی سه بار باید گریه کنه و تازه یه بارش هم باید با صدای بلند باشه...!
شایدم چون مثل بچه هایی که مامانشونو گم کردن گریه میکنم هنوز بشه گفت که مرد گریه نمیکنه!
من واسه مامان جون پسر ته تغاریش بودم. پسر ته تغاری خیلی گریه میکنه اتفاقا...
همسرم طفلک، مشهد که اومدیم، تنها پناهش بعد از خدا و امام رضا، مامان جون بود.
به من میگه اگه تو مادر از دست دادی،
با رفتن مامان جون،
من هم مادر، هم دوست، هم هم صحبت، هم خواهر بزرگتر و هم کس و کارمو تو مشهد از دست دادم...
یه متنی ازش دیدم توی گروه فامیلیمون دوست داشتم اینجا بذارمش توی کانال؛ به قلم خانوممه... از من دیوونه تر اونه!
با هم بخونیمش:
"مامان جون سلام❤️
امشب وقتی از در وارد شدم دلم میخواست میتونستم شما رو ببینم که از آشپزخونه با لبخند همیشگیت میای سمتم و بغلم میکنی.
مامان جون راستشو بگم من هنوز به نبودنت توی اون خونه عادت ندارم {.....} من هنوزم فکر میکنم تو هستی.
گاهی راهم و کج میکنم بیام بشینم دور اون میز گرد و یه عالمه باهات درد دل کنم.
اما دیگه مامان جونی نیس. خونت عوض شده. به کسی نگو یواشکی گاهی میام بهشت رضا و نگات میکنم میرم؛ آخه من عروسم... اگر شورشو در بیارم اسمش میشه خود شیرینی؛
اما کی میدونه من با شما چه رابطه قلبی داشتم.
کی میدونه که شما امید من در روزهای ناامیدی بودی...
مامان جون امروز رفته بودم مانتو فروشی که همیشه میبردمت اونجا نتونستم برم داخل. کاش هنوز بودی. من به نبودنت عادت نکردم. من هنوز چشمام از دیدن عکست اشکی میشه.
من هنوز به خیلی چیزا عادت نکردم
دوریت برای من یه جور دیگه سخته😭 "
خیله خب...
بسه دیگه علی...
مخاطبت خسته میشه...
قدر مادراتونو بدونین... خوش به حالتون که مادر دارین...😞
یا فاطمه زهرا... برای دلم مادری کن... غم سنگینی روشه...😞
#علی_زکریایی
#بیناشو
l👇بیا بیناشو l
🆔 @binaasho