eitaa logo
علی زکریائی | بیناشو!
29.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
45 فایل
آدرس ما توی تمام نرم افزارهای داخلی و خارجی اینه: @binaasho ادمین ما ایشونه: @MohsenPayrovi همه حقوق مادی ومعنوی بیناشو! متعلق به علی زکریائی است. ولی انتشار مطالب، آزاده! حتی بدون ذکر منبع! تواضع تا کجا😎 ممنون که بقیه رو هم به کانال دعوت میکنین😊🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز یکی پیام داد سلام علی جان. پیام دادم حال مادر رو بپرسم. بهترن به سلامتی؟ رفتم تو فکر. حال مامان رو میدونستیم چطوریه. آخه خواب دیده بودنش. خوشحال بود و خندون. میگفت دستم بازتر شده اینجا. میگفت نگران نباشین اینجا خیلی خوش میگذره. میگفت بیتابی نکنین. میگفت دردام تموم شده. میگفت آخیش. تازه راحت شدم. تازه ورم صورتشم خوابیده بود. بدون عصا هم راه میرفت. جواب دادم حال مامان خیلی خوبه. حال ما خوب نیست! سپردیمش به امام رضا، توی بهشت رضا... ولی خودمون بی مادر شدیم... ملالی نیست جز درد نبودنش... جای خالیش... و خاطراتش... تا حالا با حضرت زهرا حرف زدین؟ من خیلی زیاد حرف میزنم. آرامش میده. امتحان کنین همین امشب. فقط همین آروم میکنه... تضمینی آروم میشین... شادی روح مامانم رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.
داداش بزرگم خیلی محکمه. مَرده. تو داره. خیلی با خداست. گریه نمیکرد. اگرم میکرد بیتابی نمیکرد. در حد چند قطره. مامان توی آمبولانس بهشت رضا بود. شسته شده. تر و تمیز. توی کفنی که خودش خریده بود. یه سرم بردیمش خونه ش اونجا همه بدن سردش رو بغل کردن. زیارتشم کرده بود و نماز میت رو هم براش خونده بودن. آماده بود تا به پهلوی راست توی خونه جدید و کوچولوش یه استراحت مفصل بکنه. یهویی دیدم از کنار قبر خالی مامان صدای گریه خانوما بلند شد. رفتم جلو دیدم مجیدآقا برادر بزرگم توی قبر دراز کشیده و داره هق هق گریه میکنه. دستاش رو به آسمونه. و از خدا میخواد تا به مامانم سخت نگیره. اینجوری ندیده بودم گریه کنه. خدا به این اشکها نظر میکنه. مگه نه؟ الهی بگردم. این آخریا مامانم وقتی سوالامون چند تا میشد، هنگ میکرد. میگفت چی شد؟ نفهمیدم! گفتم خدایا، به ملائکه قبر بگو شمرده شمرده سوال کنن. جوابا رو میدونه. فقط امکان داره مامان دستپاچه بشه... یکم صبر کنن با لبخند و با آرامش جواب میده... خدایا میدونم کمکش کردی و هواش رو داشتی... رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات
*پیام تسلیت مدیر شبكه به آقای علی زكریایی* 🔻دكتر منصور قصری زاده، مدیر شبكه رادیویی قرآن طی پیامی در گذشت والده جناب آقای را تسلیت گفتند. "و بشّر الصّابرین الّذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انّالله و انّا الیه راجعون" تاب فراق و هجران مادر سخت و دشوار است و تحمل آن تنها با صبر و بردباری و رضایت به تقدیر الهی میسر است . برادر گرامی جناب آقای زكریایی با نهایت تأسف و تأثر درگذشت والده ماجده را به جنابعالی و خانواده محترم تسلیت و تعزیت عرض می كنم. ان‌شاءالله میهمان خوان پربركت حضرت زهرا (س) خواهند بود. روحشان شاد و قرین رحمت الهی خادم القرآن منصور قصری زاده مدیر شبكه رادیویی قرآن 🆔 [رادیو قرآن در ایتا ](https://eitaa.com/radioquran_ir) | [رادیو قرآن در سروش ](https://splus.ir/radioquran_ir) | [وب سایت رادیو قرآن ](http://radioquran.ir/)
روزا خوبه. آدم سرگرمه. فکرش توی امور روزمره زندگیه. ولی امان از شب. شبها بیچاره کننده‌ن. خاطرات یکی یکی میان رژه میرن جلوی چشمات. انگار مأموریت دارن تو رو به هق هق بندازن. میخواستم بگم لعنت به شبها. یادم افتاد حضرت علی علیه السلام فرمودن به ایام و روزگار و دهر فحش ندین. اونا تقصیری ندارن. مقصر مامانمه. مامانمم که فقط باید نور به قبرش بباره. مادر از دست دادن یه سختی داره، مادر خوب از دست دادن هزار تا سختی... تقصیر مامانمه که مهربون بود. و الا الان اینقدر دلتنگ نمیشدم. تقصیر خودشه که هی میگفت ببخش علی به زحمت افتادین. و الا اینقدر دیوونه ش نمیشدم. تقصیر خودشه که خانومم رو بغل میکرد میگفت زهرا خیلی دوستت دارم ممنونتم. و الا اینقدر روانیش نمیشدیم. باز شب شد و من شروع کردم . نه؟ دست خودم بود چیزی نمیگفتم. ولی حق بدین. ته تغاری ام. باشه نمیگم چیزی. یه فاتحه بخونیم براش دور هم؟
امشب توی مسجد، حاجاقای حسین زاده که قبول زحمت کردن به عنوان سخنران مجلس مامان‌جون تشریف بیارن، ازم پرسیدن خاطره خوب از مامان دارین که بخواین مردم بشنون؟ رفتم توی فکر... من توی فکر بودم... ولی گویا چشام داشتن اشک میریختن. من توی فکر بودم... ولی گویا زبونم داشت به حاجاقا میگفت همه زندگیش برامون خاطره س. من توی فکر بودم... حالا تو فکر چی بودم؟ تو فکر اینکه شاید کسی باور نکنه مامان با فشار هجده و لب تشنه نصفه شب آروم با نوک انگشتش میزن به دیوار اتاق ما که مبادا ما رو از خواب بیدار کنه! و وقتی میرفتم بالای سرش و میگفتم جونم مامان جون؟ میگفت میشه برام آب بیاری؟ آب میبردم میخورد با نی. چون نمیتونست این آخریا بلند شه بشینه. بعد دستمو میبوسید. گفتم کسی باور میکنه مامان من برای تشکر از اینکه نصفه شب براش آب بردم بی هوا دستمو میبوسه؟ مامان جون داری میخونی متنامو؟ در نبودت من چی کار کنم فدات شم؟ میدونستی این شبا چند بار پا شدم برات آب بیارم یادم اومد پیش خدایی؟ مامان جونم... قربون لبای ورم کرده و کبودت بشم که وقتی کفنت رو زدم کنار و با انگشت نازشون کردم سرد سرد سرد بود... آه از شبها... آه... هدیه کنیم سوره فاتحة الکتاب رو به مامان جون. ممنونتونم.
دم در حسینیه نصرت وایستاده بودم. امشب. برای خوش آمد. به هر کسی که میومد داخل. یکی اومد گفت من مامانتون رو یه بار دیدم. گفتم چه تصویری توی ذهنتونه از همون یکباری که دیدینشون؟ گفت: چهره خندون... روی خوش... مهربونی... سلام احوال پرسی گرم... یک کلام؛ مادر بودن... حالا شما بگین... یکبار دیدن و این همه تصویر خوب کجا، چهل سال دیدن این صحنه ها کجا... حق بدین یکم فراموش نکنم... شبهای منو تحمل کنین... قدر ماماناتون رو بدونین... من بالای سر مامانی که به پهلوی راستش توی قبر خوابیده بود و داداش داشت تلقین میداد و اون یکی داداش داشت تلقین رو میخوند بودم. نمیشه دیگه بغلش کرد... باور کنین حسرتش عجیبه... سنگ لحد، آخرین دریچه به مادریه که به پهلوی راستش خوابیده... تا هست بچسبونینش به خودتون... یا فاطمه زهرا... تا میگم پهلو اشکام براتون میریزه. فداتون بشم... فداتون بشم... مامان جونمم فداتون بشه... مادرترین مادر دنیا... اللهم صل علی فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک...
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه. قبلش میگفتم قضیه مرگ برای من واقعا حل شده. انتقال از این دنیا به اون دنیا. جسم این وسط اصلا مهم نیست. بدن امانت بوده. مثل پوست اندازی. آدم از این پوسته خارج میشه و اوج میگیره. روی کاغذ همه اینها هم درسته و هم قشنگ. ولی مگه یادم میره تصویر صورت و گردن کبود مامانو؟ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه. یه جورایی، بدم میاد از هماتوم. بدم میاد از آب آوردن ریه. بدم میاد از ازکار افتادن کلیه‌ها. بدم میاد از فشار بالا. بدم میاد از پوکی استخوان. بدم میاد از عفونت توی خون. بدم میاد از کراتین بالای خون. بدم میاد از آنژیو. بدم میاد از آی سی یو... و بدم میاد از آنفارکتوس... اصلا فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه. تصویر مامان، توی کاور، کف سردخونه بیمارستان، روی ریل یخچال سردخونه... توی گوشیمه. نه دلش رو دارم ببینمش و نه دلم میاد پاکش کنم. فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه. واقعا خدا به صاحبین عزا صبر بده. چون قابلیت قالب تهی کردن هم وجود داره. نباید بهش فکر کنم... گرفتاری من اینه به هر چی فکر میکنم دلتنگ‌تر میشم... یا علی(ع) شما چه کشیدید زمانی که دستتون رسید به بازوی همسرتون... تصورش هم سکته میده آدمو... صلوات و فاتحه یادتون نره. ممنونتونم...
میدونم شب نیست؛ ولی غروب جمعه که هست... وسایل خونه ما، خاطرات مامان‌جونن. با عوض کردن دکور هم خاطراتشون پنهان نمیشن. ما تو خونه‌مون مبل نداشتیم. داشتیما ولی بردم استودیو. دور تا دور خونه پشتی گذاشتیم. همه روی زمین مینشستیم. مامان که اومد خونه ما تا نوکریش رو بکنیم، دیدیم زشته میان عیادتش روی زمین میشینن. مامان هم معذب بود. در عین بی پولی رفتیم یه مبل دو نفره گرفتیم. برای اینکه عیادت کننده‌های مامان روی زمین نَشینن. بعد دیدیم فقط دو نفر روی مبل که زشته! رفتیم باز در عین بی پولی با قرض و اینا یه دوتایی دیگه و دو تا تک هم گرفتیم... قسط مبل‌ها تموم شد... الان مبل هست؛ ولی مامان‌جون دیگه نیست... شادی روحش صلوات هدیه کنین🌻
مامانم دو تا عطر داشت. یکی مجلسی که توی عروسیا و اینا میزد. یکی دم دستی که توی خونه میزد. امروز داشتم کشوی وسایلش رو نگاه میکردم. لبم عطری شد. همه عطر رو بو میکنن. من عطرای مامان‌جون رو میبوسم. عطر دم دستیش بوی خودشه. همیشه همون بو رو میداد. حتی وقتی عطر نمیزد. از خودم نمیگم. بارها گردنش رو بو کردم. حتی وقتی مریض شده بود. نفس عمیق میکشیدم. بوی مادرها برای طول عمر مفیده. آدم زنده میشه با بوییدنش. عطرها توی کشوی کمدی بود که مخصوص مامان خریدیم. بالای تختش گذاشته بودیم. الهی بمیرم براش. الان کمد و وسایل توش هست. ولی مامان‌جون نیست. به نظرتون از دلتنگی دق کنم طبیعیه؟ . . . علی چه کرد با خاطرات زهرای اطهر... حالا باز مادر ما اگه کبود بود از مریضی بود نه از کتک خوردن... الان دیگه دق کنم رواست...
من عاشق تخم مرغم. همه میدونن. اونم به صورت نیمرو. اصن یه ساعت داریم توی استودیو که یه ماهیتابه‌س که توش نیمرو زدن و عقربه‌‌هاشم قاشق چنگالن. هر وقت میرفتم خونه مامان‌جون میگفت برو برای خودت تخم‌مرغ بشکون. همیشه توی در یخچالشون تخم مرغ بود. بابام میگفت: "مامانت منو مجبور میکنه برم تخم مرغ بگیرم در یخچال خالی نشه. میگه یه وخ علی میاد میخواد نیمرو بزنه تخم مرغ باشه" وقتی از سر خاک اومدم در یخچال رو باز کردم. پر تخم مرغ بود. با اینکه حدود چند ماه بود مامان‌جون خونه نبود. به بابا گفتم هنوزم تخم مرغ دارین؟ گفت: "سفارش مامانه دیگه" مامان‌جون بهم میگفت علی تخم‌مرغی... در طول خوردن هم همه‌ش قربون صدقه میرفت. میگفت یه جوری با ولع میخوری آدم دلش میخواد. یه لقمه هم به من بده... میگفت مدلی که تو میپزی خیلی خوشمزه میشه... دروغ چرا... اصلا اونجا نیمرو میخوردم که مامان‌جون باهام همراهی کنه... چهار تا لقمه بزرگ من، یه لقمه نصفه و نیمه اون... خل شدم نه؟ از دوری مامانم خل شدم... الان دیگه توی خونه مامان‌جون از گلوم پایین نمیره نیمرو... جمعه‌س. براش هدیه میفرستین؟ بگین به خاطر یادآوری پسرکوچیکه‌ت علی داریم برات هدیه می‌فرستیم...
پایان هام... ممنون از همه کسایی که توی این مدت تسلیت گفتن، دلداری دادن، زنگ زدن و تماس گرفتن... بعضیا رو جواب دادم، خیلیاشم نشد جواب بدم. از همه‌تون ممنونم... واقعا دیدن پیامهاتون تسلی میداد... دعاهاتون آرامش بخش بود... هدایایی که برای مامان میفرستادین خوشحالم میکرد. ممنونم از همه تون. از صمیم قلب ممنونم... l👇بیا بیناشو l 🆔 @binaasho
توضیحات👇