IMG_20250112_223713_087.jpg
25.4K
#قصه_شب
دختری که دوست داشت گنجشک باشه
یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه در حیاط ، کنار باغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد: ای کاش من هم یک گنجشک بودم! آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم.
یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است! وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است.
با خوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد. او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود، تا اینکه خسته و گرسنه شد و روی شاخه درختی که پر از گنجشک بود نشست.
گنجشکی کنار او آمد و گفت: چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟
عسل گفت: من خسته و گرسنه ام.
گنجشک قاه قاه خندید و گفت: تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی. الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی! عسل شروع به گریه کرد. در همین موقع دستی او را تکان داد.
مادرش بود! بله بچه ها، عسل کنار باغچه خوابش برده بود و خواب دیده بود.
او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد و هیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد.
شب تون بخیر باشه بچهها
https://eitaa.com/binadar