بسم الله الرحمن الرحیم
|| #استاد_در_بیان_دیگران ||
« #خاطره »
🔹یک شب ماه رمضان ایشان را دیدم که خیلی کسل هستند _ ما خیلی با ایشان شوخی میکردیم و ... _ به ایشان گفتم چکار میکردید؟ چرا اینقدر خسته هستید؟
🔸(استاد) گفتند دیشب خیلی بیدار بودم.
🔹 بعد من هم به شوخی گفتم سر آبیاری بودید؟!
🔸(استاد) گفتند نه؛ بعد از افطار یک نیم ساعت که از افطار گذشته بود، یکی از خانمها آمده بود که با شوهرش دعوا کرده بود، بعد به حساب شکایت از شوهر پیش ما آمده بود، بعد این خانم اینقدر برای بنده صحبت کرد و همینطور من یک مقدار برای او صحبت میکردم و در همین صحبت کردنها دیدم صدای شبخوانی بلند شد.
🔹 من به ایشان گفتم چطور شما آنقدر حوصله کردید! فامیل هم که نبودند!
🔸بعد (استاد) گفتند به شبخوانی [سحرخوانی] که شدند آنوقت رضایتش حاصل شد و زنگ زدند به شوهرشان که بیایند.
🔸بعد (استاد) گفتند من همانقدر برایم کافی بود که او راضی شد.
🔹هیچ کس اینطور صبر و حوصلهای ندارد که شب ماه رمضان از ابتدای شب تا اذان صبح فقط گوش بدهند به حرف یک خانمی که این فقط مثلا راضی بشود.
_______________
خاطرهی یکی از نزدیکان حضرت استاد مدبرعزیزی
بسم الله الرحمن الرحیم
|| #استاد_در_بیان_دیگران ||
|| #از_خودتان_فراموش_نکنید ||
🔸 ما هر جلسهای که در موسسه ریحانةالنبی محضر ایشان بودیم، به قدری ایشان بحث قرآن را اهمیت میدادند و همیشه توصیه و تشویق به این امر میکردند، حتی از ما و از آقای ... که باعث این کار قرآنی شده بودیم و این موسسه رونق گرفته بود، همیشه میگفتند شما قهرمانان قرآنی این شهرستان هستید که کار قرآن را اینقدر اهتمام دارید.
🔸 آخرین جلسه که ما از ایشان دعوت کردیم برای اساتید موسسه بود که در محل موسسه برگزار شد. خیلی برای ما جالب بود، حرفهای خیلی زیبایی آن جلسهی آخر زدند و شاید دیگر به یک ماه هم نکشید که بعد ایشان دیگر از دنیا رفتند، اصلا آن جلسه مشخص بود _ و حیف که ضبط نشد _ متفاوت بود با همه صحبتهای ایشان در سائر جلسات؛ یک حرفی را که به ما زدند این بود، گفتند: «شماها که دنبال تربیت قرآنی مردم هستید، میخواهید هدایت قرآنی را اینجا سمت و سو بدهید و اینهمه شاگرد و اینها، یک چیز را مراقب باشید که از خودتان فراموش نکنید، شما کارتان تبلیغ دین است، تبلیغ قرآن است، از خودتان و خودسازی خودتان فراموش نکنید، جوری نشود که همه را به مقصد نهایی برسانید و بعد خودتان به هیچ جا نرسید و از لحاظ پیشرفت معنوی و ارتقای معنوی، این در خودتان صورت نگرفته باشد».
______________
#خاطره یکی از مرتبطین در موسسه ریحانةالنبی
بسم الله الرحمن الرحیم
|| #استاد_در_بیان_دیگران ||
|| #بیهوشی و #ذکر_الحمدلله ||
🔸آخرین خاطرهای که من از ایشان دارم این است که شب قبل عمل، محضرشان بودیم،
🔸خاطرم نیست که سر چه بحثی صحبت به اینجا رسید که گفتند آن داستان پروفسور بولون را که بارها برای تو گفتهام..،
🔸گفتم که اگر هم فرمودید در خاطرم نیست دوباره بگویید.
🔸این ماجرا را تعریف کردند که مرحوم حضرت آیت الله میلانی که مرجع بزرگ در مشهد بودند نیازمند عمل جراحی شده بودند و این آقای پروفسور بولون که جراح بلژیکی هست، ایشان جراح و استاد پروازی بیمارستان امام رضا بوده است.
🔸پروفسور بولون عمل را انجام میدهد و منتها قید میکند که در آن ریکاوری که بعد عمل هست حتما بگویید که من بیایم بالای سر ایشان (آیت الله میلانی).
🔸آنجا حالتی است که بیمار که از بیهوشی خارج میشود، معمولا حرفهای نامفهوم و بعضی وقتها هذیانها و یا یک چیزهایی بر زبان میآورد که به قول بعضیها ما فی الضمیرش را آنجا روشن میکند.
🔸در مورد حضرت آیت الله میلانی ایشان که بالای سرش میرود میبیند که فرازهای بلند عرفانی دعای ابوحمزه ثمالی حضرت امام سجاد را زمزمه میکند، و میپرسد ایشان چه میگوید؟ ترجمه میکنند و خیلی تحت تاثیر قرار میگیرد.
🔸بعد که ایشان در بخش بوده و به هوش میآید خدمت ایشان میرسد و میگوید که بر من اسلام عرضه کن.
🔸 میگویند چگونه، داستان چیست؟
🔸 عرض میکند که «من چند سال پیش پاپ را عمل کردم و در این موقع من دیدم که ایشان یک دو بیتیهای مبتذلی بر زبان دارد و شما اولین شخصی هستید که من دیدم آنچه که میگویید واقعا در ذات شما اثر گذاشته و این هر چه هست حقیقت است» و مسلمان شد و میگوید تمامی حجت من در مسلمانی همین آیت الله میلانی است، و اسمش را گذاشت عبدالله که قبرش هم در خواجه ربیع مشهد است.
🔸این مطلب را ایشان شب قبل عمل به من فرمودند، این گذشت تا اینکه در ذهن من این مطلب بود و ایشان را بردیم اتاق عمل و من همراهشان رفتم تا آنجاییکه میشد.
🔸در این سی سالی که من فرزند ایشان هستم هرگز ایشان را اینقدر آرام و بشّاش و خوشحال و نورانی ندیده بودم.
🔸وقتی که ایشان را بیرون آوردند من حواسم به این موضوع بود، رفتم بالای سرشان و احساس کردم که الآن حتما هوشیاری نیست و اصلا متوجه نمیشوند ولی دیدم آرام لبها تکان میخورد، نزدیکتر که شدم ایشان چشمهایشان را باز کردند و خیلی خوشحال، آن ذکر این بود که میگفتند الحمدلله الحمدلله الحمدلله، همینطور مثل همان الحمدللههایی که ذکر ایشان بود، و آرام از گوشه چشمانشان اشک میآمد.
🔸بعد هم که آوردیم ایشان را در اتاق، ایشان خیلی خیلی بشّاش بود، خیلی خوشحال.
🔸 عرض کردم چطور بود بابا؟
فرمودند: عالی، خیلی خوب باباجان، الحمدلله الحمدلله.
🔸گفتم بیهوشی چطور بود؟
🔸گفتند «خیلی جالب بود خیلی جالب بود» که آنجا مطالبی را هم دیده بودند که قرار بود بعد بگویند که خب فرصت نشد.
این آخرین خاطرهی من از ایشان، بشاشترین چهرهی ایشان و این ذکر الحمدلله.
____________________
#خاطره فرزند حضرت استاد