❇️ خاطرات
حماقت ساواک
🔸جوان بودیم هوس گردش کردیم به همراه مرحوم حجت الاسلام آقای دانشپایه و حجت الاسلام آقای سید جواد موسوی به شهر اشنویه رفتیم، فصل گیلاس بود و گیلاس اشنُویه (اشنَویّه که رایج شده غلط است) معروف است به باغ رفتیم برای نماز ظهر به مسجد آمدیم، حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر بود که ژاندارمها آمدند ما را به همراه پیش نماز مسجد بردند.
🔹گفتم: اتهام ما چیست؟ گفتند: ما نمیدانیم از ساواک مرکز به ما دستور دادهاند، میگویند شما سیاسی و خرابکار هستید.
گفتم: به تو دستور دادهاند که ما را دستگیر کنید، این آقای پیشنماز را چرا آوردهاید؟
گفت: شما را با هم یافتیم.
گفتم: اگر این آقا فردا شکایت کند برایت پرونده میشود این را بدان.
مکثی کرد و گفت: آقای پیشنماز برود.
🔸ماشین ما ژیان بود، از پنجره نگاه کردم ژندارمها همه جای ماشین را میگشتند تا اعلامیههای سیاسی پیدا کنند حتی به درون اگزوز هم نگاه کردند صدای بیسیم میآمد؛ هر از گاهی ساواک ارومیه با آنان تماس میگرفت و گاهی ژاندارمها با ساواک، تا ساعت سۀ شب ما را نگه داشتند آنگاه گفتند بروید.
🔹قبلاً برنامه داشتیم که از اشنویه از طریق جاده قاسملو به ارومیه برویم، از فرط خستگی و بیخوابی گفتیم نقده نزدیک است برویم استراحت کنیم. در وسط راه دیدیم پرویز کاشی رئیس ساواک نقده به تنهایی با یک ماشین بنز آمده در آن تاریکی شب منتظر ماست، با دستش علامت ایست داد به سید گفتم نگهدار.
🔸نزدیک آمد گفت: پشت سر من بیایید. پس از حدود ۲۰۰ متر ایستاد و گفت شما به جلو بیفتید.
او ترسید که ما اسلحه داشته باشیم در آن تاریکی شب او را بزنیم اگر ما جلوتر برویم برایش امنتر میشود.
🔹ابتدا ما را به ژاندارمری برد، در جلوی ژاندارمری پشیمان شد خیابانها را گشت به سر کوچه ساواک رسیدیم، باز پشیمان شد بالاخره وارد حیاط شهربانی شدیم.
🔸با صدای آمرانه و خشن داد زد: اینها را بگیرید، ماشینشان را هم بگردید. پاسبانها فعال شدند دوباره ما را بررسی بدنی کردند، داخل ساختمان شدیم، فریاد کشید: این رحمتی (رئیس شهربانی) کجاست؟ به معاون من هم بگویید بیاید.
رحمتی چنان با عجله آمده بود که با کت و کلاه فرم، شلوار غیر فرم پوشیده بود. معاونش نیز آمد.
🔹خطاب به من گفت: مثل اینکه تبعید به نفعت تمام شده آن همه برنج و قند و روغن و گوسفند و بز برایت آوردهاند.
دستور داد برای بار سوم ما را بازرسی بدنی کنند، پاسبانی آمد از مرحوم دانشپایه شروع کرد، هرچه کاغذ، نامه و... در جیب او بود روی میز ریختند.
🔸به معاون گفت: بخوان. معاون برگی را برداشت محتوای آن «نیابت در امور حسبیه» بود که مرحوم آیت الله مرعشی مهر کرده و به آقای دانشپایه اعطا کرده بود.
🔹معاون خواند به آخر رسید گفت:
ببین آقای کاشی نه اندیکاتور دارد نه شماره اندیکاتور، نه بایگانی، کارشان چهقدر سهل و آسان است!؟
کاشی با آرنجش کوبید به شکم معاون (که خفه شو) معاون در اثر ضربه هقی کرد و ساکت شد.
🔸معاون کاغذ بزرگی را برداشت که چند بار تا شده بود، باز کرد؛ به بزرگی یک پوشه، خط کشی شده و با ارقام ردیفی در آن نوشته شده بود:
یتیمان فلانی، یک گونی برنج، یک حلب ۵ کیلویی روغن و یک گونی کله قند.
و همچنین ردیفهای دیگر با کالاهای مختلف به خانه فقرا ارسال شده بود.
🔹کاشی خطاب به آقای دانشپایه گفت: اینها چیست نوشتهای.
من جواب دادم: اینها همان هدیههایی است که گفتی مردم برای من آوردهاند.
🔸معاون گفت: این است مردم دوستشان دارند.
باز نوک آرنج کاشی به شدت به شکم معاون خورد، این بار هق معاون عمیقتر و پرصدا بود.
🔺 حماقت ساواک: یک سفر تفریحی ما این همه برایشان مشکل میآفرید.
📖 مطالعه و دانلود
#️⃣ #خاطرات
#تکنگارهها
🌐 https://binesheno.com
🆔 @binesheno
🆔 بینش نو | اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی