بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 #داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیستم-بخش نهم این بود که وسایلم رو جمع کردم و رفتم
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش اول
از روی ادب بلند شدیم ..شقایق در حالیکه بلند بلند می خندید و مثل اینکه خیلی بهش خوش گذشته بود اومد جلو و دوست شو معرفی کرد و گفت : ساناز ..امیر علی ؛؛ ایشونم که معرف حضورتون هست ..شوهر مهربون من ..پیمان گفت : خوش اومدی ساناز خانم چه عجب از این طرفا ؟ با زحمت های ما ؟ ..ساناز گفت : من که مزاحم دائمی شما هستم ..اما شما فقط یک بار اومدین؛؛ هنوز اولشه ..حالا حالاها باهم برنامه داریم ..به به ؛؛کباب می خورین ؟ چه اشتها آور؟ ....کی درست کرده محشره؛؛ ما هم می تونیم بخوریم ؟ این جور کباب کوبیده توی خونه ؟ عجیبه ؛ نکنه از بیرون گرفتین ...شقایق رفته بود تو آشپز خونه و از اونجا بلند گفت : خدا شکمو ترین مرد عالم رو نصیب من کرده ..کاری نیست که توی انواع کباب بلد نباشه ...تنها که باشه برای خودش درست می کنه و می شینه با لذت می خوره ..البته امیر هم پای ثابت ماست .....ساناز با یک چشم و ابرو و حالت صمیمی خطاب به من گفت : پس شما هم باید کباب خور باشین ...گفتم : مگه شما نیستین ؟ من کسی رو ندیدم که دوست نداشته باشه ..اسمش که میاد دهن همه آب میفته ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش دوم
گفت : من که میمیرم براش اونم کوبیده ....پس من باید یک روز دعوتون کنم تا بفهمین کباب یعنی چی ؟ چنجه درست می کنم انگشت ها تون رو هم می خورین ...من کباب ترکی هم خیلی خوب بلدم ..حتی وسایل درست کردنشو دارم و گوشت شم همیشه آماده هست تا مهمون میاد باربیکیو رو راه میندازم ...و یکی از غذا هام همین کباب ترکی هست که همه ازش تعریف می کنن ... شقایق بشقاب آورد و گذاشت و تعارفش کرد مشغول بشه ..اونم فورا نشست و با پیمان حرف می زد ولی مدام چشم تو چشم من بود ..و حتی جواب پیمان رو هم به من می داد ..و من با سر تایید می کردم ..
پیمان گفت : والله راستشو بگم ساناز خانم ؟ اونی که ما خوردیم چیز فوق العاده ای نبود ..خوب بود ولی این طوری که شما الان تعریف کردی نبود ..بیا ببرمتون یک جا کباب ترکی بهتون بدم آدم سیر نمیشه ..مهمتر اینکه اصلا بعدش اذیت نمی کنه و زود هضم میشه ...
ساناز باز در حالیکه روی سخنش به من بود و احساس کردم می خواد منم توی بحث شون شرکت کنم ..گفت : آقا امیر ببین اینطوری لقمه درست کنین ..یکم کباب یکم گوجه و دو پر ریحون ..بعد اینطوری جمعش می کنیم و می زاریم توی دهن ...اینطوری ؛؛ ..و لقمه رو گذاشت دهنش و با مزه شروع کرد به جویدن و دوباره همون طوری لقمه درست کرد و دراز کرد طرف من و گفت اینو بخورین ببینین چه مزه میده ...گفتم نه بفرمایید شما فکر نکنم فرق زیادی داشته باشه ...گفت : حالا اینو بگیرین و بخورین بعد نظر بدین ....
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 #داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیست و یکم -بخش دوم گفت : من که میمیرم براش اونم کوبید
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش سوم
ناخن هاش اونقدر بلند و رنگ و وارنگ بود که به نظر نمی اومد بتونه باهاش کاری انجام بده ...لقمه رو گرفتم ...و گذاشتم دهنم ..آهسته شروع کردم به جویدن...یک حس عجیبی بهم دست داد ..یک تفاوت خاصی که من تا اون موقع متوجه ی اون نبودم .. صورت ارمغان اومد جلوی نظرم ...یادم اومد وقتی ازش پرسیدم چرا نمیگی چه غذایی رو دوست داری ؟چرا هر چی جلوت باشه می خوری ؟ خودتو با سالاد سیر می کنی ...می گفت ؛؛؛ به نظر من اونایی که مدام از خوردن حرف می زنن و شکم براشون از همه چیز مهمتره مغزشون از چیزا ی دیگه خالی میشه ...فقط کافیه درست و به اندازه بخوریم ..چه لزومی داره همش از خوردن حرف بزنیم ؟ این شکم با همه چیز پر میشه ...و من همه چیز دوست دارم برام خیلی فرق نمی کنه اصولا به خوردن اهمیتی نمیدم ...
ساناز گفت : آقا امیر چی میگین میان ؟ ..به خودم اومدم و پرسیدم ببخشید متوجه نشدم ...گفت : کجایین ؟می گم دعوت منو قبول می کنین شب جمعه؛؛ باغ ما ؛؛...مهمونی دارم ...دو هفته پیش آقا پیمان و شقایق هم اومده بودن ..خیلی خوش گذشت ...پیمان گفت :پدر ساناز خانم یک باغ دارن دماوند خیلی با صفاست؛؛ ساناز خانم از پولای پدر نهایت استفاده رو می کنن ...گفتم : واقعا ؟ ..ساناز بلند خندید و گفت : پول بابا برای خرج کردنه دیگه ..من نکنم خودشون خرج می کنن ...آقا امیر تو رو خدا بیاین لطفا ؛؛ رومو زمین نندازین ..خیلی خوش میگذره ..
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش چهارم
گفتم : تا ببینم چی میشه الان قول نمیدم ...
گفت : نه ..نمیشه باید الان قولشو بدین؛؛ شقایق یکم از زندگی شما رو تعریف کرده ..بی خیال بشین بیاین دور هم باشیم ؛؛
زندگی برای خوش گذرونیه ..تا می تونی باید یک کاری کنین که فقط بهتون خوش بگذره ..بقیه ی چیزا پوچ و بی معناست ....
هیچ کس به اندازه ی خود آدم مهم نیست ..من از هر لحظه ی زندگیم استفاده می کنم تا بهم خوش بگذره ......
بی اختیار دوباره یاد ِحرف ارمغان افتادم که می گفت : دنیا برای خوش گذروندن نیست ..
برای تکامل ذهن و پرورش روح ِ آدمه ...وقتی از نظر فکری به جایی رسیدی که قدرت بخشش داشتی و احساس کردی همه رو دوست داری و از کسی توقع خوبی نداری و دلت می خواد برای دیگران باشی و به درد کسی بخوری ..تازه به اول راه انسانیت رسیدی ......
خوردن و خوابیدن کار حیواناته و برای همین اسم ما رو گذاشتن انسان باید یک فرقی داشته باشیم ....
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 #داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیست و یکم -بخش چهارم گفتم : تا ببینم چی میشه الان قو
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش پنجم
ساناز باز گفت : آقا امیر ؟
گفتم : بله ؛؛بله ؟ گفت : هیچی بابا ولش کن ..شما توی عالم خودتی ...و با یک ناز خرکی دستشو برد بالا و ناخن هاشو به رخ ما کشید و گفت : پس قول دادین ها منتظرتون هستم .....گفتم : من همچین قولی ندادم ....دست هاشو با حالت عشوه تکون داد و گفت :بیاین ..قول میدم مهمون ویژه ی من باشین دیگه چی می خواین ؟ از حرکتی که اون به دستش می داد ... باز یاد ارمغان افتادم ...اون دستها و انگشت هاشو موقع حرف زدن تکون می داد چون عادت کرده بود به زبون ناشنوا ها حرف بزنه ....یادم افتاد ..چقدر زندگی در کنار اون برام لذت بخش بود .. اونقدر لطیف و پاک با من زندگی می کرد که نمی تونستم هیچ زنی رو جایگزین اون بکنم ...ارمغان که عشق من بود ..یک زندگی پر از درد و غم و غصه رو پشت سر گذاشته بود با این حال ندیده بودم با کسی بد رفتاری کنه و یا کینه ای به دل داشته باشه ..نه از کسی بد گویی می کرد نه توقعی داشت ...و حالا هنوز با تمام قدرت تلاش می کرد ..؛؛ به سختی خودشو توی این دنیای بی رحم بالا کشیده بودوهیچ کس ازش حمایت نکرده بود و برای گناه نکرده به من باج می داد ..طفلک چقدر عذاب کشیده بود .. فقط خدا می دونه ...داشتم فکر می کردم درسته که حقیقت رو به من نگفت ولی من باید گوهر وجودشو می شناختم و اینقدر ازش دور نمی شدم ...
در حالیکه بارها گفته بود فقط به خاطر تو میرم که خودمو بهت تحمیل نکنم ...بازم بهش فرصت نداده بودم ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش ششم
دیگه صدای کسی رو نمی شنیدم ...و حوصله ی موندن نداشتم بلند شدم و زیر لب گفتم : منو ببخشین خدا نگهدار ..و از در زدم بیرون ..و یکراست رفتم خونه ی مادر ارمغان ..دیر وقت شده بود ولی من باید از ارمغان یک خبری می گرفتم ...عادل درو باز کرد و گفتم : چطوری داداش ؟ گفت : خوبم , ممنون ..آقا امیر دوبار اومدم در خونه تون نبودی ..گفتم: یکماهی هست که خونه ی مامانم هستم از ارمغان خبر داری ؟ گفت : اومده بود تهران ..بهت پیغام دادم ندیدی ؟ گفتم : نه کی ؟ نگاه نکردم ..چی شد ؟ نگفت کجا ست ؟ گفت : ..دو روز موند و رفت ..می گفت ریحانه مدرسه میره ..گفتم :چی گفتی ؟ اومده بود تهران ؟ مگه کجا رفته ؟ گفت دقیق نمی دونم ولی شمال زندگی می کنه ...مامان اومد جلو و گفت : امیر جان سلام مادر بیا تو چرا اونجا وایستادی ؟ گفتم : سلام مامان جان ممنون باید برم اومدم ببینم از ارمغان خبر دارین یا نه ؟ دیگه باید این موضوع تموم بشه ..شما فکر می کنی کجا رفته؟ ..گفت : نمی دونم پسرم آدرس که ندادولی گفت یک مدت دیگه میام و چند روزی شما ها رو می برم پیش خودم ..می خوای وقتی اومد خبرت کنم ؟
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیست و یکم -بخش ششم دیگه صدای کسی رو نمی شنیدم ...و حو
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش هفتم
گفتم : نه من با عادل میرم پیداش می کنم ..حاضر باش عادل صبح میام دنبالت ...گفت : قربون داداش ..خوشحال شدم از خر شیطون اومدی پایین؟گفتم : راست گفتی واقعا سوار خر شیطون بودم ..مامان گفت : منم ببرین تو رو خدا ..گفتم: مادر الان که معلوم نیست چطوری میشه ولی قول میدم میارمش ..قول ..بغلم کرد و به گریه افتاد و گفت : من می دونم همش از بی عرضگی منه ..نتونستم هیچوقت اوضاع زندگی رو دستم بگیرم ..این من بودم که وظیفه داشتم نذارم کار به اینجا بکشه اون بچه است تو رو به اون قران از چشم من ببین ارمغان گناهی نداره مادر؛؛؛ بچه ام خیلی عذاب کشیده ولی صبور و مظلومه ..به خدا نمی خواست شما رو ناراحت کنه ..گفتم : از من چیزی نگفت ؟ نپرسید چیکار می کنم ؟ گفت : مگه میشه نپرسه خودت می دونی دلش پیش شماست ولی میگه حالا که بچه ام رو پیدا کردم نمی خوام خودمو به امیر تحمیل کنم همین به امام رضا فقط برای همین رفته ...گفتم : باشه من میرم میارمش ولی شما هم ...اگر باهاش حرف زدین نگین من دارم میرم دنبالش لطفا ممکنه بازم یک کاری بکنه ..
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش هشتم
راه افتادم دیر وقت بود؛ رفتم خونه ی خودم که همه ی خاطرات خوب زندگیم اونجا بود ...دیگه اون حس بد از وجودم رفته بود و با تمام قلبم دلم می خواست ارمغان برگرده ..با خودم فکر می کردم چطوری بغلش کنم ..چطوری ازش مراقبت کنم تا خاطرات تلخ گذشته رو برای همیشه از ذهنش پاک کنم ....
خوابم نمی برد و دنبال راهی می گشتم که بتونم ببینمش ...یک مرتبه یادم افتاد وسایل اونو جمع کردم و توی یکی از اتاق ها گذاشتم ..با عجله رفتم و در اتاق رو باز کردم ..با خودم گفتم اینجا رو هم درست می کنم برای عشق پروانه ...تا صبح توی خونه راه رفتم وسایل اونو جا بجا کردم ..جارو برقی کشیدم و با دستمال همه جا رو تمیز کردم ..نزدیک صبح حدود یک ساعت خوابم برد و هراسون پریدم ... دیگه طاقتم تموم شده بود و نمی تونستم صبر کنم ..زنگ زدم به ترابی مثل اینکه تازه بیدار شده بود گفتم می خوام ببینمت... گفت : چشم حتما کجا من هنوز خونه هستم ...گفتم آدرس بده میام همون جا حرف می زنیم ....
فورا رفتم و دیدمش اول از بر خورد دفعه ی قبلم دوباره عذر خواهی کردم و گفتم : کمکم کن ارمغان رو بر گردونم ..
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 #داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیست و یکم -بخش هشتم راه افتادم دیر وقت بود؛ رفتم خون
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش نهم
گفت : من یکی که از خدا می خوام ..کار تموم شده نمی دونم برم برای یکی دیگه کار کنم ؛؛ یا صبر کنم مهندس برگرده ...هر کاری بگین انجامش میدم ولی چه کاری می تونم بکنم ؟...گفتم زنگ بزن یک طوری آدرسشو بگیر ..یک فکری کرد و گفت :الان ممکنه خواب باشن ..ولی می دونم شمال زندگی می کنن اما نمیگه کجا ..گفتم : مهندس جان خودت یک راهی پیدا کن ... یک فکری بکن دیگه ..گفت :نمی دونم به خدا ؛؛ چی بگم ؟ اجازه بدین ؛؛ آهان میگم باید فورا چند تا صورت وضعیت رو امضا کنین اگر باور کنن خوبه ..چون چند وقت پیش اومده بود و همه رو امضاء کرده بودن .. بایدچیزی از خودم درست کنم ..مثلا بگم چند تاش جا مونده شاید باور کردن ..ولی شک دارم خودتون می دونین که چقدر دقیق بررسی می کنن ..شاید باور نکنه ..باید طبیعی باشه ...گفتم : دیگه این هنر شماست ببینم چیکار می کنی ...از خجالتت در میام مهندس جان ..زنگ بزن ..زود باش آدرس بگیر اگر نداد بگو حتما باید بیاد تهران ...گفت : به امید خدا ببینم چی میشه ..و زنگ زد ..صدای ارمغان رو که شنیدم بیشتر از قبل فهمیدم بدون اون نمی تونم زندگی کنم ...گفت : سلام ؛؛بله آقای ترابی ؟ چیزی شده این وقت صبح ؟ ترابی گفت : خانم معذرت می خوام تازه یادم افتاده که چند تا صورت وضعیت هست که باید فورا امضا کنین ..جا مونده بود ..من کاری ندارم می تونم براتون بیارم ..تا شمال راهی نیست ..
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش دهم
گفت : صورت وضعیت چی ؟ همچین چیزی نداشتیم ...ترابی گفت : چرا خانم محوطه ی ساختمون یادتون نیست ؟ کار پارگینگ هم تموم شده اونا رو هم باید رد کنم ..آخر هفته تحویل میدیم ..اگر فرصت دارین خودتون بیان تهران ....گفت : شما زحمتون نمیشه بیاین ؟ ترابی هیجان زده گفت : نه خانم چه زحمتی الان راه بیفتم تا ظهر اونجام یک دوری هم می زنم اصلا شاید با خانمم اومدم ...گفت : باشه خوشحال میشم ازتون پذیرایی کنم ..اینم زحمت شما من آدرس رو براتون می فرستم ... ترابی از هولش بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کرد و گفت :باورم نمیشه به همین آسونی بود الان آدرس رو میدن ..باورنکردنیه ..درست شد آقای کریمی ..دیگه اول خدا و دوم امیدم به شماست انشاالله آشتی می کنین و با هم بر می گردین ..لطفا به منم خبر بدین ..آدرس اومد ..همین طور که با عجله می رفتم سوار ماشین بشم گفتم :بفرست برای من ..ممنون؛؛ خیلی آقایی ..امروز گوشی دستت باشه تا پیداش نکردم بهت احتیاج دارم ...خدا حافظ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi