بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیستم-بخش اول
گفتم : چی دارین میگن ارمغان رفته جایی که شما نمی دونین ؟ یعنی چی ؟ چرا آخه رفته من که چیزی بهش نگفتم ؛؛..عادل تو چرا گذاشتی بره ؛؛ای وای خدای من ....مگه تو برادرش نبودی ؟ باید جلوشو می گرفتی حد اقل به من خبر می دادی ...عادل که اونم به اندازه ی من پریشون بود ..با همون اشاره گفت : نتونستم ..به حرفم گوش نداد ..حتی جلوی ماشین رو گرفتم ..ولی با گریه خواهش کرد بزارم بره گفت اینطوری به صلاحه ..قول داد بر می گرده ما رو هم می بره ...گفتم : دوستی ؛ آشنایی چیزی نداره که بره پیشش ؟ مامان گفت : نه بابا ارمغان خونه ی کسی نمیره از این اخلاق ها نداره ...اصلا بدش میاد ..بچه ام خاطرهای بدی از این در بدری داره .....
دنیا روی سرم خراب شده بود فکر اینکه دیگه ارمغان رو نمی ببینم داشت دیوونه ام می کرد ..زنگ زدم به ترابی و گفتم : تو با مهندس تماس داری ؟ گفت : ایشون به من زنگ می زنه ..بله باهاشون حرف زدم چطور مگه ؟ گفتم : اگر کارش داشته باشی چطوری بهش خبر میدی ؟ گفت : ببخشید آقای کریمی ولی ...چیز می کنم ...اجازه ندارم بگم ...گفتم : به ؛ به دست شما درد نکنه ..حواستون هست خانم سعیدی زن منه ...یک سوءتفاهم بوجود اومده من باید باهاش حرف بزنم ..گفت : شما قطع کن اجازه بگیرم شماره ی جدیدشون رو میدم ..ولی واقعا سفارش کرد به کسی ندم ..حتی نیکزاد هم نداره ..خوب لابد اینطوری صلاح می دونستن ..ولی چشم الان من پیغام شما رو می رسونم ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیستم-بخش اول گفتم : چی دارین میگن ارمغان رفته جایی که
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیستم-بخش دوم
من و عادل و مامان سه تایی منتظر نشستیم که ترابی زنگ بزنه ..دلم یکم آروم شده بود بالاخره سر نخی بود که پیداش کنم ...ولی بی قرار بودم ..حتی خودمم نمی دونستم باید چیکار کنم ...یکساعتی گذشت و ترابی زنگ نزد ..دوباره خودم تماس گرفتم ..گفت : ببخشید سرم شلوغ بود فرصت نکردم بهتون خبر بدم همین الان می خواستم زنگ بزنم ..گفتم بگو یاد داشت می کنم ...گفت : راستش ایشون با تندی به من گفت : شما فکر نمی کنین که اگر می خواستم تماس بگیرم شماره عوض نمی کردم اینم سئوالیه ازمن می کنی ؟ خوب تکلیف معلوم شد ...اجازه بدین چند روز آروم بشن من مطمئنم خودشون تماس می گیرن ...گوشی رو قطع کردم و راه افتادم باید از نزدیک ترابی رو می دیدم ..عادل کتشو بر داشت و گفت : منم میام ..گفتم : بهت خبر میدم تو لازم نیست بیای ..من بر می گردم ...
تو راه زنگ زدم به مامان و گفتم : ارمغان رفته نیست ..پرسید : یعنی چی رفته ؟ کجا ؟ گفتم نمی دونم مامان و عادلم نمی دونین ..شماره شو هم عوض کرده ....ارمغان می دونست شما می دونین ؟ گفت : نه مامان جان از کجا می دونست ؟ به روش نیاوردم که احساس بدی نداشته باشه .
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیستم-بخش سوم
با عصبانیت گفتم : آهان پسر تون ناراحت بشه اشکالی نداره ولی ارمغان نباید احساس بدی پیدا می کرد .. دست شما درد نکنه ....پس فکر می کنم اون بیشتر از من نگران قضاوت شماست کاش بهش می گفتین .. کاش به من از همون اول گفته بودین ..باور کنین این پنهون کاری شما رو اصلا نفهمیدم برای چی بوده ؟ آخه چیزی نبود که بالاخره روشن نشه ؛؛وای مادر من ..وای ...دارم دیوونه میشم از دست شما آخه چرا به من نگفتین ببین الان کار به کجا رسیده ..ارمغان با یک دختر بچه معلوم نیست کجاست ..من حالا کجا رو بگردم پیداش کنم ؟ الان اون فکر می کنه شما فهمیدن و خجالت می کشه رو نشون بده ...البته بایدم خجالت بکشه ..اون از پنهون کردن گذشته اش ؛؛ اینم حالا که گذاشته بی خبر رفته ...
گفت :آدم نمی دونه به چه ساز شما جوون ها برقصه ، اگر وقتی فهمیدم جلوی ازدواجت رو می گرفتم و باهات مخالفت می کردم بهتر بود ؟ امیر من خوبی تو رو می خواستم ارمغان واقعا دختر خوبیه اینطوری نکن یکم منصف باش ... بزار یک مدت بره تا آروم بشی ..نمی خواد حالا دنبالش بگردی تو هنوز با خودت کنار نیومدی ؛ غیظ داری؛ ببین چقدر عصبی و بی قراری ... یکم آروم شو ؛ یک ذره به فکر کسی که دوست داری باش ببین اون دختر الان چه حال و روزی داره ..به خدا از تو بدتره ...پسرم؛؛ امیرم یکم گذشت کن ..اونوقت می ببینی همه چیز درست میشه ...بعدا با هم حرف بزنین ..اینم بدون که ارمغان حالا یک دختر داره و نمی تونه دیگه ازش جدا بشه ..تو می تونی با این موضوع کنار بیای ؟ راستش من خیلی فکر کردم اون زمان هیچوقت فکر نمی کردم دخترش پیدا بشه .. چون تو رو می شناسم ...یک چند روز تحمل کن اول با خودت کنار بیا با این غیظی که داری ممکنه پیداش کنی و برش گردونی ولی حتما مشکلاتی براتون پیش میاد ارمغان هم اینو می دونه و رفته شاید نمی خواد روتون بهم باز بشه ...به نظرم تو از بیرون به موضوع نگاه کن ..مثلا فکر کن این اتفاق برای پیمان افتاده ..تو بهش بگو چیکار کنه ..بعد خودت اون راه رو انتخاب کن ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 #داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیستم-بخش سوم با عصبانیت گفتم : آهان پسر تون ناراحت
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیستم-بخش چهارم
دادزدم ..مامااان چی دارین میگین ..مدام میگی تو رو می شناسم مگه من چطوریم ؟ چیکار کردم تا حالا که بهم اعتماد نداری ؟ بسه دیگه زنگ می زنم آرومم کنی بدتر یک چیزی میگن عصبی ترم می کنین ..کار ندارین ؟
گوشی رو که قطع کردم آشفته بودم ..هر چی فکر کردم ... دیدم نمی تونم آروم بمونم و ارمغان رو به حال خودش بزارم ...وقتی رسیدم ترابی سوار ماشینش بود و داشت میرفت ..منو ندید پیچیدم جلوش و ترمز زدم ...و پیاده شدم ...اونم پیاده شد ..گفت : تو رو خدا آقای کریمی منو تو معذوریت قرار ندین ..گفتم : چه بخوای؟ چه نخوای قرار گرفتی .. زنگ بزن بهش گوشی رو بده به من ..گفت : شما الان حالتون خوب نیست بزارین یک وقت دیگه ...والله به خدا منم دلم می خواد مشکلتون هر چی هست حل بشه ..ولی اون روز که خانم مهندس اومد پیش من .. حالش خیلی خراب بود ..عذر می خوام اینو میگم از شدت گریه نمی تونست حرف بزنه ..کارا رو سپرد به من ..ولی خوب مجبور بود یک شماره داشته باشیم که از دورم شده نظارت کنه ..حالا من نمی تونم بهش خیانت کنم ...گفتم زنگ بزن نزار اون روی سگم بیاد بالا ..ببین ترابی منو خوب نگاه کن ..اینطوری می بینی که دست از سرت بر دارم ؟ نگران نباش اون درکت می کنه خودش از این کارا بلده ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیستم-بخش پنجم
ترابی یکم مکث کرد و گفت : پس بزارین اول حقیقت رو بهشون بگم که به زور وادارم کردین .... شماره روگرفت و منتظر شد؛؛ گوشی رو از دستش کشیدم بیچاره چیزی نگفت؛؛ ارمغان جواب داد و گفت : بله آقای ترابی چیزی شده ؟سرش داد زدم : این کارت بدتر از اون پنهون کاریت بود ..چرا فرار می کنی ؟ نباید از من دلجویی می کردی؟ این حقِ من بود ؟چمدون ببندی و بری ؟ خودت بگو من چه بدی در حقت کردم یک نمونه اش رو بگی برای من بسه ....یکم سکوت کرد و آروم گفت : سلام امیر ..من که نمی خوام تو رو اذیت کنم ..به خاطر شرایطی که بوجود اومده بود چمدون بستم و رفتم ..نمی خوام بیشتر از این خودتو در گیر مشکلات من بکنی .. حق همچین کاری رو ندارم در واقع این حق تو نیست ....باید میرفتم ..اگر می موندم احساس بدی داشتم اینکه خودمو و به تو تحمیل کنم برای من قابل تحمل نیست ... من دیگه روی اینکه تو صورت مامان و بابات نگاه کنم رو ندارم ...اونا روی من حساب کرده بودن ..و من لیاقت شما رو نداشتم ...پامو از گلیمم دراز تر کردم و افتادم ...ساده لوح بودم که فکر کردم منم حق خوشبخت شدن رو دارم ... حتی اگر منو ببخشی هم خودم خودمو نمی بخشم ..چون از اولشم می دونستم که کارم اشتباهه و بازم کردم ...ولی دارم میگم امیر به جون خودت قسم هزاران بار قصد کردم که همه چیز رو بگم ولی تو یک طوری رفتار می کردی که ...که ..نمی دونم انگار قدرت این کارو ازم می گرفتی ...نمی خوام خودمو بی گناه جلوه بدم ..ومتاسفم ..
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 #داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیستم-بخش پنجم ترابی یکم مکث کرد و گفت : پس بزارین ا
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه🦋❤️ #قسمت_بیستم-بخش ششم
بلند و عصبی داد زدم : خیلی خوب؛؛ خیلی خوب ؛؛ حالا برای چی گذاشتی رفتی ؟ بدون اینکه کسی ازت خبر داشته باشه این لوس بازی ها چیه از خودت در میاری ؟ یکم منطقی باش ....گفت : امیرداد نزن ...لطفا آبروی منو جلوی همکارام نبر ...یادت نیست ؟ من گذاشتم تو انتخاب کنی ..اگر اونشب که می رفتم یک کلام می گفتی بمون می موندم ..من نمی خواستم برم فکر کردم تو اینطوری می خوای ..ندیدی صبر کردم باهات حرف زدم ولی به صورتم نگاه نکردی ..تمام مدتی که زیر و روی زندگی خودمو برات تعریف کردم یک کلمه حرف نزدی ...چرا؟ همینقدر دوستم داشتی ؟ ..حالا حق نداری منو برای این کارم باز خواست کنی ..من به اندازه ی کافی مظلوم هستم و نمی تونم جواب تو رو بدم سر من داد نزن اگر مظلوم نبودم این همه بلا سرم نمی اومد ....امیر تو از من خواستی که برم با سکوتت با نگاهی که از من دریغ کردی ..تو حتی از من نپرسیدی چه حالی دارم ؟ من می دونم اشتباه کردم ولی سزاوار اینم نبودم ...می دونی کسی نیستم که خودمو و بچه ام رو به تو تحمیل کنم ..من اشتباه کردم و تقاصشم هر چی باشه پس میدم ..تو باید ازم می خواستی ..به جون خودت نمی رفتم ....گفتم : ای بابا تو چرا شرایط منو در نظر نمی گیری من شوکه بودم داشتم دیوونه میشدم فکر کن تو می فهمیدی که من قبلا زن و بچه داشتم چیکار می کردی ..منه بدبخت که فقط سکوت کردم ...واقعا که خیلی رو داری .....گفت : تو چرا شرایط منو در نظر نمی گیری ؟ من یک اشتباه کردم برای همون هم پشیمونم ....بهت توضیح دادم که ..من می خواستم بگم و دلیلشم اینه که به نیکی گفته بودم .. اگر تو در جریان قرار نگرفتی دلیلش رفتار خودت بوده ....
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیستم-بخش هفتم
اینو که گفت دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم داد زدم ..برو بابا هر گوری می خوای بری برو ..من چیکار کردم که همه در مورد من اینطوری قضاوت می کنن ؟
با تندی گفت : امیر داد نزن داریم حرف می زنیم ...اصلا من گناهی ندارم و تو حق نداری منو باز خواست کنی ...به خواهرت گفتم ...از نیکی گله کن و از اون بپرس شناختش در مورد تو چی بوده که نخواست به کسی بگه ...گفتم: ارمغان کجایی بگو کجایی بیام رو در رو حرف بزنیم ؟ گفت : نه ..دیگه نمیشه من دو روز صبر کردم و بهت فرصت دادم که با خودت کنار بیای اگر توی اون مدت زنگ می زدی یک لحظه درنگ نمی کردم ..ولی نزدی ..تو مَردی اگر دوباره بخوای ازدواج کنی کسی تو رو باز خواست نمی کنه ..اگر بچه ای داشته باشی ..سرتو می گیری بالا و به همه میگی ..ولی شرایط من فرق داشت ..تو اولین مرد زندگیم بودی منم حق داشتم از اون لحظاتی که هر دختری آرزو شو داره داشته باشم ... من به خودم حق میدم دیگه ام برام مهم نیست دیگران در موردم چی فکر می کنن .....
گفتم: ارمغان گوش کن حالا تو داری داد می زنی مامان و بابام همه چیز رو می دونن نیکی بهشون گفته بود ..الو ..الو ارمغان ؟ارمغان ؟
یک نفس بلند کشیدم انگار داشتم خفه می شدم ...دوباره شماره رو گرفتم ولی خاموش بود ...اون شماره رو یاد داشت کردم و از ترابی عذر خواستم و رفتم ...زیر لب گفتم به درک برو به جهنم اصلا هر کجا دلت می خواد برو به من چه ؟ ..دیگه بهت زنگ نمی زنم تا برگردی و التماسم کنی ...چه پر رو یک چیزی هم بدهکار شدم ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 #داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیستم-بخش هفتم اینو که گفت دیگه نمی فهمیدم چیکار می
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیستم-بخش هشتم
به مامانش زنگ زدم و گفتم با ارمغان حرف زدم نگران نباشه ..و خودمو رسوندم خونه ..خونه ای که هنوز بوی عطر ارمغان توی فضاش بود ...هر طرف رو نگاه می کردم اونو می دیدم ... ولی باید با این موضوع کنار میومدم ..حق با من بود و نمی خواستم اون با رفتش منو به زانو در بیاره ....آره همین کارو می کنم ..اون باید تقاص کاری رو که با من کرده پس بده بزار تنها بمونه تا قدر عافیت رو بدونه ...
پنجره ها رو باز کردم تا عطر اون از خونه بره ..چند تا کیسه آوردم و با غیظ و عصبانیت لباس ها و کفش و کیف هاشو جمع کردم تا جلوی چشمم نباشن ..و همینطور با حرص حرف می زدم ..فکر کرده التماسش می کنم ...رفتی که به درک هر گوری می خوای بری برو ...حالا تلفن رو روی من قطع می کنی؟ ..عوض اینکه بمونه و از دلم در بیاره رفته یک جایی که دست کسی بهش نرسه ... نه ارمغان خانم من به اون خری هم که تو فکر کردی نیستم ..برو به جهنم ..یک روز دوباره پشیمون میشی و بر می گردی اونوقت من می دونم و تو ....
روز ها پشت سر هم گذشت و از ارمغان خبری نشد ..من با هر صدایی که از پشت در می شنیدم می دویدم درو باز می کردم ..توی شرکت مدام چشمم به در بود ...ولی هیچ خبری نشد مامانش می گفت : دیگه گوشیش روشنه می تونی زنگ بزنی ولی نمیگه کجاست ...و من هر چی با خودم کلنجار میرفتم دلم نمی اومد با هاش تماس بگیرم می خواستم اون زنگ بزنه ..و وقتی مدتی گذشت و خبری نشد ..تصمیم گرفتم فراموشش کنم ضربه ی بدی به من زده بود و از اون بدتر این بود که ولم کرد و رفت ...ولی هر وقت پامو میذاشتم توی خونه دنیایی از غم روی سینه ام سنگینی می کرد ....دلم براش تنگ شده بود ..ولی نمی تونستم غرورم رو زیر پا بزارم ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیستم-بخش نهم
این بود که وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی مامان اینطوری بهتر می تونستم عشق ارمغان رو از دلم بیرون کنم ...چهار ماه گذشت ...عید اومد و رفت روز هایی که قرار بود با هم بریم ماه عسل ...برای من شده بود جهنمی از غصه و اندوه ...
ارمغان تلفن پیمان و شقایق و مامان و بابا رو هم جواب نمی داد اون کله شق ترین آدمی بود که شناخته بودم ....
یکشب که پیمان تنها بود به من گفت بیا پیشم شقایق رفته مهمونی زنونه ...و خودش بساط کباب رو راه انداخته بود .....بازم یاد ارمغان بودم ..به گوشه ی ایوون نگاه می کردم و اونو می دیدم که با یک لبخند به من نگاه می کنه توی همون عالم عشق رو تو چشمش دیدم در واقع این همون نگاهی بود که ارمغان همیشه به من داشت ..
صدای پیمان منو به خودم آورد که گفت : امیر کجایی سوخت ..بردار بیا ؛؛ همه چیز آماده است ، سری تکون دادم و گفتم : ارمغان حالام که اومدی پیمان نمی زاره یک دل سیر نگاهت کنم ...
تازه شروع کرده بودیم به خوردن که شقایق کلید انداخت و اومد تو و گفت : سلام پیمان مهمون داریم دلم فرو ریخت فکر کردم ارمغان اومده ..نیم خیز شدم ..ولی یک دخترِ جوونی همراهش بود ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi