eitaa logo
میم.اُصـانـــلو
171 دنبال‌کننده
71 عکس
4 ویدیو
1 فایل
نشر مطالب تنها با ذکر نام نویسنده، مورد رضایت است. ارتباط با نویسنده: @biseedaa آیدی اینستا: mim.osanlu آیدی تلگرام: @biseda313
مشاهده در ایتا
دانلود
  عادت داشتم بعد از صرف نهار؛ غلت بخورم و بروم به خواب اما کنجکاوی بر سر کتاب گرفته بود از من هم خواب هم خوراک! در دلم گفتم پیش بسوی فصل جدید که اثبات فرضیه را داشتیم،بسیار دقیق! فرضیه این بود از قرار: "اگر جمعیت زنها بچربد به جمعیت مردان،آنوقت یک عده از زنان سرشان میماند این وسط بی کلاه!" همان ابتدای ب بسم الله.. شهید مطهری تکلیف را کردند روشن و بطور کامل آشکار! ایشان گفتند منظور ما از ، فزونی هست نسبت به ! البته این فزونی علت دارد و قابل اثبات ؛ علت اول؛ "دوره بلوغ در زنان" که زودتر اتفاق می افتاد نسبت به مردان و این هست جزولاینفک طبیعت و غیر قابل انکار! علت دوم؛ "تلفات جنس مردان بیشتر از زنان" چرا که آنها هستند سرپرست خانوار جنگها،تصادفات،سقوط ها از قضا بیشتر دامنگیر مردان هست از هرلحاظ، چه در مبارزه انسان با طبیعت.. چه در مبارزه انسان با انسان..! علت سوم؛ "زن هست مقاوم تر در مقابل بیماری ها" کمی عجیب بنظرم آمد اما.. بلحاظ علمی شده بود کاملا اثبات! کتاب آورده بود چند سند و مدرک؛ مثلا اشلی مانتاگو در مقاله ی "زن در سیاست و اجتماع" نقل میکند؛طبیعت زنان نسبت به طبیعت مردان برتریت دارد از این جهات: کروموزوم های xجنس ماده از کروموزوم های y جنس نر هستند قوی تر ، پس روی این حساب طولانی تر هست عمر زنان. | | @biseda313  
  | | @biseda313 به دانشگاه رسیدم، گلبانگ اذان ظهر از بلندگوے مسجد پخش می شد: «الله اکبر... الله اکبر...» رفتن به هیچ کجای دنیا دیگر جایز نبود؛ وضوخانه برای تجدید عشق بازے، حضور من و آستین های بالا زده را می طلبید. نماز را به جماعت خواندیم، انرژی ساطع شده از انوار جمعیتِ نماز خوان، بخشی از وجودم را گرمای امید بخشیده بود اما هنوز نیمِ دیگرم در یخبندانِ ابراهیم بسر می برد...! بعد از نماز، طبق سنت دیرینه دانشگاه، دو صفحه قران تلاوت می شد. دلم می خواست قدم بزنم و کلام خدا آنقدر در گوشم بپیچد که اثری از اصوات گذشته نباشد... دلم می خواست بشورد، ببرد! ضلع غربی مسجد دانشگاه، آبادے نبود؛ خاکریز دیده می شد و بس... تنها جایی که از حیاط خلوت هم خلوت تر بود، پس بی معطلی حرکت کردم. دانشگاه ما در تلّی بلند قرار داشت؛ همین بهانه ای دوباره به دست باد می داد تا سر از پا نشناسد و با دیدن چادرم، او را بالاجبار با خود ببرد. ناچار جسم بی روحم را روی خاک نشاندم، از ترس آن که مبادا نامحرمی! گوش هایم را قرض دادم به قران و چشم هایم را به نقطه ای دور، احساسم در بند نغمه ے عشق بود تا آنکه نداے حق بدینجا رسید: «سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ...» با ناباوری از خودم پرسیدم: «یعنی حتی خدا هم با ابراهیم حرف دارد؟» شرایط محیا بود تا چادرم را بر سر خیمه کنم و به دل اجازه دهم، بغض هایش را اشک آلود کند... صدای ندبه هایم تقریبا بلند شده بود که همان آیه با ضرب آهنگی متفاوت، شروع به تکرار کرد: «سلام علی ابراهیم...» مکثی کوتاه و ادامه داد: «ابراهِــم... ابراهِــم...» سرم در لاک چادر بی تحرک ماند و اشک بر روی گونه یخ بست. وحی دلنواز، خودش بود! من این صدا را می شناختم... من با این صدا، ثانیه ها را زندگی کردم.... عاشقی کردم... مقدمه ی ابراهیمِ من...! لحظه اے نفح صور اول در گوشم پیچید: «خواهر...! خواهر...! عقرب توی چندقدمیته! صدامو می شنوی؟ تو رو به فاطمه ے زهرا پاشو!» با شنیدن نام اطهر مادر، چنان از جا کنده شدم که جز گرد و خاک هیچ چیز دیده نمی شد. مردمک چشم هایم مدام به چپ و راست گردش می کرد، خبری از عقرب نبود. تپش های قلبم شروع به مسئله سازی کرد: «این ابراهیم کیست که قصد جانم را کرده و با رمز فاطمه ے زهرا، عقرب را خنثی می کند...؟» صاحب صدا فریاد زد: «بخیر گذشت، اینجا نمونید! پر از جونوره...در امان خدا!» باید قدرت حرکت را از او می گرفتم، باید میخکوبش می کردم. با لحنی قاطع و اندکی چاشنیِ تند فریاد زدم: «صبر کنید!» جرات نداشتم به عقب برگردم، آب دهانم از انحناے گلو به سختی پایین رفت و تنها نود درجه برای رؤیت کفش هایش، عقب گرد کردم. ایستاده بود، ایستاده در غبار... بی معطلی به سراغ کفش ها رفتم؛ دیدن کفش هاے ممتاز او، سجده ے شکر را واجب می کرد... ادامه دارد...  
  | | @biseda313 آخرین قطره های اشک با دستان لرزان پدر از پهنای صورتم محو شد. زلف های مواجم را به پشت گوش راند و زیر گوشم نجوا کرد: -عصر دیروز، پسری با من تماس گرفت که خودش رو دوست سام معرفی کرد. گفت سام شرم حضور داره و از من خواسته سلام گرمی به شما برسونم و از اینکه لیاقت زلفا رو نداشته، عذر خواهی کنم! -شما... شما چه جوابی دادید؟ -تشکر کردم! سکوت کوتاهی را ضمیمه حرفهایش کرد. نگاهش به دکمه چشم های برافروخته ام دوخته شد و صحبتش را از سر گرفت: -تو از تبار خسروشاهی هستی! به پدرت رفتی دخترک دیوانه! داری درد می کشی. این سکوت ظاهری، خشم فرو خورده و گریه نکردن ها تنها برای حفظ غرور؟! من اومدم چون نخواستم تو مثل من باشی، میخواستم گریه کنی زلفا! فراموش نکن تو یک دختری... لحظه ای شقیقه هایم را میان دست هایش گرفت، گویی قصد داشت این حرف را در موازی ترین حالت چشم در چشم بگوید: -و من پدرت! دقایقی بعد، پدر بدون آنکه سراغ قهوه و کاپ کیکش را بگیرد، بدون آنکه بگوید آنچه که زیاد است خواستگار و غصه نخورم، بدون آنکه دلداری بدهد هنوز سنی ندارم و جوانم، بدون آنکه عزت نفسم را به چند پسر بند کند، رفت. *** زمان در پله سوم راهرو متوقف شده است؛ باکس چوبی که دوازده شاخه گل ارکیده هلندی را درون خود جای داده، شکوه باغ های کوکنهوف هلند را برایم زنده کرده است؛ شش شاخه صورتی، شش شاخه سفید و در مرکز یک شاخه گل ارکیده بنفش است که با چشمان سیاهم در هم آمیخته. ناگهان یک نفر در من جیغ زد: سام! خودش هست! آخر چه کسی صبحدم، آواز داریوش برای گوش های زلفا را به قرقره ی آب دهان ترجیح می داد؟ چه کسی جز سام؟ انگشتان یخ زده ام توان حرکت نداشتند، چشم هایم را بستم، به ناچار خم شدم و با استشمام گل های اُرکـیده، کوه عصبانیتم از هم پاشید. شاید این گل ها حکایت توبه ی نصوح باشد، کسی چه می داند! لبخندی محو گوشه ی لبانم نشست، پلک هایم آرام باز شدند و بی اراده روی کـارت پستال حاشیه ی تک گل بنفش ماسید <آن روز گذشت اما نه شما از من گذشتید نه من! شما از خبط من و من هم بماند! لطفا بگذر... از طرف کسی که سام نیست!> چشم هایم روی خط آخر سگ دو زد <از طرف کسی که سام نیست، از طرف کسی که سام نیست!> کوله پشتی ام را با تمام قدرت بر پشت کوبیدم، پله های عریض آپارتمان را دو تا یکی طی کردم و به سمت خیابان دویدم. در همین حین پیامکی برای ترنم فرستادم: <امروز کلاس نقاشی کنسله. من باید برم اتـوبان! نیاز به هوای تازه دارم، دلم هوای دشت شقایق ها رو کرده... جبرانی فراموشم نمیشه، نگران نباشید> نمیدانستم در حال فرار از چه و که هستم؛ گل های اُرکیده، اتمسفر افسرده خانه، سام یا شاید... شاید... از کسی که سام نیست...