eitaa logo
میم.اُصـانـــلو
172 دنبال‌کننده
71 عکس
4 ویدیو
1 فایل
نشر مطالب تنها با ذکر نام نویسنده، مورد رضایت است. ارتباط با نویسنده: @biseedaa آیدی اینستا: mim.osanlu آیدی تلگرام: @biseda313
مشاهده در ایتا
دانلود
  سوییچ را چرخاندم، روشن نشد. سرم را به فرمان تکیه دادم. نشستم و در دل دعا کردم که به مقصد عزیزم برسم. شاید تارک الدنیا شده بودم، شاید هم کافری که تصورش از دعای مذهبیون تا این اندازه منحرف شده است؛ یک جا نشستن و به دعا اکتفا کردن! در دل خطابش کردم: آدم لامذهب! منِ کافر، منِ تارک الدنیا عارم هست دوبار سوییچ را بچرخانم، دو بار به بن بست بخورم، دوبار تقلا کنم و سکون سهمم شود، دو بار نرسیدن به مقصد عزیزم "ژرفای قلبَت" را تجربه کنم اما تو را به هرچه اعتقاد داری، تو را به هرچه اعتقاد داری، دعایم را براورده کن...! | | @biseda313  
  اتمام دوران پایان ترم! بالاخره می توانستیم به دیدار یار شهیدمان مشرف شویم. من و ثریا سر از پا نمی شناختیم، با یک تفاوت! من برونگرا بودم و بالا پایین پریدن هایم، مشهود... به بهشت زهرا که رسیدیم، بذل عطر از جانب شهدا محسوس بود، انگار این نقطه از زمین خدا، بوی خاکش، انسان را سرمست روز الست می کرد. من اما گرچه مست بودم اما هوش و حواسم جای دیگر بود! از گوشه ی چشمانم، تصویر شهید دلم سو سو می زد و دیگر نفهمیدم چه شد. تنها انگشتان ثریا بود که دانه دانه از میان انگشتانم باز می شد و من بسان پرنده ای اسیر، از قفس پریدم! با زانو فرود آمدم، با سر به حالت سجده افتادم و با اشک، عکس شهید دلم را بوسه باران کردم. چشم های ثریا حال و هوای من را می پایید. چهره اش شباهت عجیبی به علامت سوال داشت، قدم زنان نزدیکم شد و اندکی بعد به حرف آمد: -بنظرت خدا رو خوش می آد؟خب... خب چرا عکس شهید رو انقدر بوسیدی؟ نامحرم، نامحرمه! پاسخش را با لبخند دادم: -عزیزدلم! عکس نامحرم حکم خود اون شخص رو نداره یعنی اگر هدف ، ، باشه، بلحاظ شرعی هیچ عیبی نداره ولی اگر ترس افتادن به گناه باشه یا باعث آلودگی ذهن و افکارت بشه، بله که خدا را خوش نمی آد! چشمانش صد و هشتاد درجه چرخید، انگار با خودش کلنجار می رفت: -یعنی مثلا چطوری؟ با چشمان بسته پاسخ دادم: -مثلا به چشمِ یک شهید، عکسش رو دیدم، سرخی رنگ خونش رو با همین چشم ها، همین چشم ها در دلِ عکس دیدم، جز محبت خدا دیگر هیچ چیز ندیدم، من... من عکسش رو با اشک بوسیدم!... | | | | @biseda313  
  سحــــرگاهان؛ فاصلہ ے زمین تا آسمان به اندازہ قدِّ چند وجبیِ توست! دل بڪن از رخت و تخت، پاشو بایست، مقیاس فاصلہ را دچار تشویش کن! قَد قامتِ الصلاة... #موجز_نویس | #بی_فاصله #میم_اصانلو | @biseda313  
  فلانی، آدم مُزخرفی است! یعنی یک آدم بی ارزش، به درد نخور... اما مزخرف که از "زُخرف" می آید؛ به معنای "روکش طلا" !! عجیب است، نه؟ منتها عجیب نیست وقتی که یک چیزی بی ارزش است، با روکش طلا روی آن را پوشش دهند و به این ترتیب ظاهر زیبایی به او ببخشند. در حق همه جفا نشود اما بعضی هامان با چند شعر و ادبیات عاشقانه در وصف ائمه اطهار و انتشار آن بصور پُست در مجازی ترین دنیا، روکش طلا می کشیم بر روی چند شوخی جنسی با جنس مخالف در کامنت ها، چند فحش فاش در مقابل انظار، چند جوک حاوی انحراف افکار؛ بعضی هامان فقط مُزخرفیم... | | @biseda313  
  مـــــــــــــــژده اے یار! در طالع قرآنیِ امسالِ من و شما مقدم شده است لیل بر نهار... وَاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَىٰ، قسم به شب؛ وَالنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّىٰست فردایمان... #موجز_نویس | #والنهار_ما ッ #میم_اصانلو | @biseda313  
  چند انگشتِ در هم تنیــده اینجا؛ یَدُالله فَــوق أَیدیــــهِم آن بالا، شنیده ام اهل کنایه اے خدا... کنـــایه فهم عزیز؛ دست بجُنان! | | @biseda313  
  | | @biseda313 : شاهزاده خانم؛ گوشه نشینی در چاردیواریِ معصیت به تو نمی آید، من به جایت بودم یک هلی کوپتر اجاره می کردم و می رفتم سفر؛ سفر به دیارِ "چادر"... حال و هوایی تازه میکردم ! لابد شنیده ای که تا نباشد چیزَکی، مردم نگویند چیزها. شرط می بندم دیارِ "چادر" هم چیزَک هایی دارد. البته شاهزاده ام؛ شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن... برو با این هلی کوپتر اجاره ای همه چیز را با چشمهایت رصد کن. به تو قول عفّت (!) می دهم آنقدر خوش بگذرد که دلت برای سایه سارِ اَمنش تنگ بشود و دوباره قصد سفر کنی و این البته آغاز ماجراجویی تو خواهد بود. در سفر به این دیار خارق العاده به آبادیِ "کتابش" حتما یک سری بزن، مردمانش بس مهمان نوازند و از تو با خوراک دلیل و برهان پذیرایی می کنند، حتم دارم نمک گیرشان خواهی شد! این را هم بگویم نگویی نگفتی؛ در آن آبادی کمی کوله بارت سنگین می شود اما می ارزد. حالا میتوانی خرت و پرت های معصیتت را کم کنی و در عوض سوغاتی های نجیبش را جاساز. از آبادی کتاب که عبور کنی، می رسی به خِطِّه یِ عشق، همانجا اُتراق کن. حقیقتش... ممکن هست تو هم مثل خیلی های دیگر بروی و هیچوقت برنگردی. آخر قدیمی ها می گفتند: خِطِّه یِ عشق راه برگردی ندارد! شاهزاده جان؛ خلاصه اگر هلی کوپتری اجاره کردی، رفتی به آن دیار و بر هم نگشتی، به جان ما هم دعا کن...  
  حضرتِ ختم مرتبت؛ مُحمّد رسولَ الله! خوب می دانی گناه دارم با ایهام! هم گناه دارم، سرتاپا رو سیاه هم گناه دارم، درمانده ای بی نوا بیا یک امروز، پیمـبرِ دلم باش اقـــــــــــرَأ مـــن را.. #موجز_نویس | #پیمبر_دلم #میم_اصانلو | @biseda313  
  | | @biseda313 رشته اے که دارد یک سر دراز بحث داغ ارث است و میراث! شایع شدن این مسئله مادام الداغ در نهج البلاغه است، خطبه ے ۸۰؛ وَ أَمَّا نُقْصَانُ حُظُوظِهِنَّ فَمَوَارِیثُهُنَّ عَلَی الْأَنْصَافِ مِنْ مَوَارِیثِ الرِّجَال! «زنان ارث می برند،نصف مردان!» پیش از هرگونه سوال، اما و چرا مقدمه چینی حکم ضرورت دارد براے تهی مغزان و آشفته اذهان! آخر عدالت را عین برابرے میدانند فرقی نمیکند مسابقه هفت کوتوله با معشوقه ے آنه، بابا لنگ دراز! هیچ توفیرے نمی کند عروسک را تحــفه بدهند به دخــتر یا پـــسر مهم برابرے است، از قدیم الایام!! اما درباره عدالت به معناے کلمه تابحال چیزی رسیده به سمعشان؟ اینکه الحق و الانصاف، مهم است طبیعت افراد با حقوق متفاوتشان! مثلا طبیعت زن و مرد از روز ازل تفاوتی فاش دارد و غیرقابل انکار! مرد داراے قدرت بدنی است و همچنین غلبه حیات عقل معاش پس سرپرستی و تامین زندگی صلاح است باشد بر گردن ایشان! زن اما حیات عاطفه اش قَدَر است پس؛ مادرانه تربیت کردن اطفال با عشق تقدیم می شود به ایشان! اگر فتیله عدالت را کشیدید بالا برویم ســراغ اصـــل ماجـــــرا؛ نثارِ مهریه و نفقه از جانب مردان جز عطایاے واجب است در اسلام! زنــان امتیاز می گیرند و مردان نه تنها محرومند، بلکه موظـــفند این امتیاز را دو دستی کنند اهدا! حالا که نوبت به ارث می شود نیاز است عدالت بشود اجـــرا پس اینبار مردان امتیاز می گیرد یعنی ارث می برند دو برابر زنان موازنه بین حقوق و تکالیف مالی توجه میشود براے جبران مافات! القصه گرچه نهج البلاغه همچنان خاکی مانده مانند غریبِ کربــلا اما یک روز در صحراے محشر؛ پی میبریم اسلام یک پکیج است برای تطبیـق حقوق نساء و رجال ماجرای گیس کشی مذکر، مؤنث آن روز می رسد به خــــــط پایان.  
  یکی به مــادرش رفته، یکی به پــدرش، در این بین؛ تنها حواسِ بی پــدر و مــادر ما به طُ رفت!... #موجز_نویس | #پرت #میم_اصانلو | @biseda313  
  اگر لایف استایلتان برگرفته از مدلینگ اروپایی هاست و مرغ همسایه برایتان غاز است، هیچ عیبی ندارد. منتها نشان به آن نشان که قانون منع برقع (روبند) در پارلمان آلمان تصویب شده؛ عجالتا تصدیق بفرمایید که "حدود حجاب" قابل قانون گذاریست. | | @biseda313  
  داستان داستانی برای "ابراهیم دوستان"  
  | | @biseda313 خودکـارهاے اکلیلی ام صف کشیـده اند، صبح زود از هر رنگ داوطلـب داریم!! چه خبـر هست امــروز؟! رنگـهای تیــره داشتند استرسـی مرموز رنگـهای شــاد اما فیگـور و اشـارَت هاے ابرو!... انتظـــار پایان می رسـد به اِذن انگشـت هاے من! ترکیب سبـز، زرد و آبی فیـروزه ای اشاره میروم، لطفا یک قدم جلو...! هر سه رنگ دسـت هم را مـیگیرند و می پرند به هوا رنگـهای دیگر اما هیچ نمی گویند جز خـوش به سعادتــتان!... حالا نوبـت من است؛ به گـــوش باشید رنگهاے منتخـب، رنگهای زیبا! قصـد دارم در دل کاغـذ سور و سات جشـــن کنم برپـا، باید سنگ تمــام گذاشت! قصد دارم قلــــم کوبان نوید روزهاے خــوش را بدهم، همیشگی ترین بهــار! با آوردنِ نام بهـــار نگاهم می افتد به سبز باوقــار! لبخند میزنم بِسـم ا.. سمت راست، آن بالاے بالا می کشم یک چراغ راهنـما... که سه چراغ دارد، دو تا خاموش و یکـی روشن سبز است این چـراغ! رنگ زرد ندارد آرام و قـرار فرمان می دهم مساحت کاغذ را بـرات شد یک آن به دلـم، گُل نرگــس باران کن، همین الان...! آبی فیروزه اے همچنان آرام ایستاده بود یکجا و جانـم به فدا گفتم کار، کار خودت هست! برو و بکش یک گُنبــد زیبــا... کران به کران آسمــان را نقش ببند در جمکــران!... نقاشی من به رو به اتمام بود اما... هنوز یک چیز کم داشت آخ مـن! مـن! مـن! من کجاے این نقاشی بودم، کجا؟ رو سیـاه بودم بدجور رو سیـاه... ناگهان دستـ ها لرزید و اشکـها از گوشه ے چشم روان!... قطـره اشکی نقش بست بر کاغذ این همان منــم نکند؟ هان؟ آغشتــه به آب توبه... پاکِ پاک... اللهُم عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج را میزنم امضـــــــــاء..! نقاشیـم آماده است... خوش آمـدید بهترینـم، آقــــا!  
  ⭐️ کانال تلگرامی "اختلاط ریاحین" با یاری خداوند و نگاه حضرت ولی عصر افتتاح شد. بهترین دیالوگ ها در ارتباط با موضوع "زن مسلمان" را در این کانال، مشاهده کنید. این کانال با مدیریت بنده است؛ 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFjQcyu2BhK68ZSPPA  
  رُمــان «زُلــــفا» به قلـــم از امشـب تقدیم حضورتـان می گردد. سبک داستان رمانتیک_درام است و در بخش های پایانـی رنگ و بـوے اعتقادی خواهـد گرفت. انتشـار این رمان تنها بصورت فوروارد از کانال، شرعـاََ جایز است. →  
   | | @biseda313 قد و قامـت فصل سـرد، یک سر و گردن از فصول گـرم برتری دارد؛ آخر عقربــه های ساعت هم قندیل بسته اند و زمان قصد گـذر ندارد. نمی دانم چقدر باید روی این صندلـی زوار در رفته در انتهـای خیابان ولیعصر لم بدهم تا بالاخره عابر مورد علاقـه ام با آن بارانی بلند و نامعمولش ظاهر شود؛ گاهی شرلوک هلمـز صدایش می زنم. نگاهی به خط عابر پیاده انداختم، عجلـه ی مردم برای رسیدن به مقصـد مدنظرشان ستودنیست. دماغ های کوچکشان زیر شالگردن، مانند جوشی ترکیده بنظرم آمد. شاید هر کدامشان یک شرلوک هلمز داشتند که از جانـشان سیر شده و دل به این هوای یخ زده سپردند منتها؛ میـان این همه آدم، تنها کسی که طبخ شیرینی زنجـبیل را برای عزیزش تدارک دیده، من بودم. بدنه کیفم را نوازش کردم، شیرینـی های داغ درونش، دلـم را گرم می کرد و انتظار را سهـل... ضربـه ای به کلاه بافتنـی ام، شانه هایم را دچار لرزشـی خفیف کرد. سیگار وینستـون اولین چیزی بود که دیدم. یک در میان دود و نفس های مردانـه، صحنـه عجیبی راه انداخته بود. خواستم معتـرض شوم که آقای به اصطلاح محترم حواسـتان کجاست اما ایستادن مصمـم و با تشدیـد او بر روی دو پا، منصرفم کرد. مردی با چهره استخوانـی و لبان ترک خورده که با آن بارانی مشکی شباهتـی بی نقص به بابا لنگ دراز داشت! -این صندلی برای یک نفر هم جان ندارد... چه برسد به دو نفر! شک دارم منتظـر کسی باشید! اظهار نظـر عجیبش مصادف شد با بند آمـدن زبانم -ب... بله؟! اعتماد به نفـس کاذبش، کفر در آور اما مسحـور کننده بود. یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطراف نگاه کردم؛ مبادا سام عزیزم، من را با این غریبه ببیند و رگ غیرتش دچار سـو تفاهم شود. آب دهانم را قـورت دادم تا جسـارت یک سوال را پیدا کنم: شما کی هستید؟ منتها او پیشـدستی کرد؛ بی توجه به من، نگاهـی به اطرافش انداخت. عینک چند ضلعــیش را از چشم درآورد و ها کرد -مسافت زیادی رو طی کردم. چند کیلومتر آن طرف تر باران نم نم می زد، شیشه عینکـم پر از قطرات آب شده بود، نمی تونستم خوب ببینمت! خبری برایت دارم! به لحـن صحبتش که حکایـت از صمیمیت داشت، آلرژی گرفتم و هر لحظه خطوط ابروهایم در حال نزدیک شدن به پیشانی بود که عینکش را به چشم زد و از نفـوذ چشم هایـش، گره ی ابروهایـم باز شد و چشمانـم به زمین خیره... ادامه داد: -چه زیبایی شگرفـی! افسوس که مامورم به بانوی زیبایـی چون شما، خبر ناگـواری بدم. سام اینطور خواسته! اون گفت طبیعـت شما دو نفر آب و آتـشِ و بهتر هست تا خاکستـر نشدید، هرکسی راه خودش رو برود! مردمک چشم هایم میان آسـمان و زمین چرخید. این تـازه وارد از راه نرسیده چه گفت؟ گفت آب و آتـش؟ خواستم از جایـم بلند شوم و یقه ی بارانی این مردتیکه یالغـوز را که انگار به تقلیـد از سام پوشیده، بگیرم و سرجایش بنشانم اما تعادلـم بر هم خورد و آنقدر محکم سرجایم افتادم که صندلی بیچاره به جیر جیر افتاد. با اضطراب موهای مجعـدم را به زیر کلاه راندم و انگشتـان ترک خورده ام را درون جیب ژاکت فرو کردم تا لااقل لرزش دستانم به چشم نیاید. سوالی که در ذهنم نقش بسته بود را با صدایـی لرزان و لحن عصبـی پرسیدم: -شما کی هستید آقا؟ -یک دوست! دوست سام... هرچند دیگه نمی خوام باشم! شما من رو نمی شناسیـد یا شاید هیچ وقت نخواستید بشناسید! -ظاهرتون شبیه به وکیـل مدافع هاست اما سام به وکیـل نیاز نداره! اصلا خودش کجاست؟ لبخند کجی بر چهره سـردش نقش بست، سیگار به زیر پایش هدایـت شد و شانه های بی تفـاوتش به سمت بالا حرکت کرد. گفت: -سام معتقـد بود حرف زدن راجـع به جدایـی ها، حرمـت می شکنه. لابد برای شما ارزش زیادی... نگذاشتم جمله اش به پایان برسد، با لبه ی چتـرم، او را پس زدم و درحالی که سرگیجـه داشتم به راه افتادم. چند قدم بیشتر برنداشتم که چهره تـار چند فرشته با بال های مشـکی را بالای سرم دیدم -خانـم؟... طوریتون که نشد؟ -خانـم محترم خوبید؟ زنگ بزنید به اورژانـس!  
  | | @biseda313 سر انگشتانم بدنه نمناک خیابان را لمس کرد، صداے ناهنجار چند جوجه کلاغ بالاے درخت کاج، مرا به عالم هشیاری کشاند. بال یکی از فرشته ها را حالا به وضوح می دیدم، چادرقــَد مشکی رنگی که بر بالینم خیمه انداخته بود تا پاهاے کشیده ام در معرض دید نانجیبی قرار نگیرد. مهربانی و دلواپسی هاله ے صورت یکی از آن فرشته های بال مشکی را پوشانده بود. آرام گفت: بنظر حالتون بهتر هست عزیزم، گفتیم زنگ بزنند به اورژانس اما همراهتون گفتند که خودشان شما را به بیمارستان می رسونند! با گیجی زل زدم به مابقی آدم هایی که مانند سیاه لشکر اطرافم را گرفته بودند و جز بخار غلیظی که بعلت سرما، جلوی دهانشان را گرفته بود، هیچ نمی گفتند. از ذهنم گذشت <پس دنیای بعد از سام، همینقدر بی رحـم است!...> با تکیه بر تنه ے مرطوب درخت کاج از جا کنده شدم، چارقــَد از روی پاهایم به کنارے رفت. در آن حال و روز، تنها آنچه در ذهنم گذشت را توانستم بی کم و کاست تحویلشان بدهم -بال های مشکی کاربردے دارند که هیچکدوم از این پالتوها، بارانی ها و ژکت هاے رنگارنگ ندارند؛ متشکرم فرشته مهربان! آنقدر اظهار نظرم برایشان عجیب آمد که به همدیگر نگاهی انداختند و تنها همان فرشته اے که مُسن تر از بقیه نشان می داد، نگاه معنا داری را مستقیماََ به چشم هایم نشانه رفت، سری تکان داد و همراهیم کرد -الحمدلله که حالتون خوب هست! خدانگهدار دخترم مردم پراکنده شدند، می دانستم آن آدم نَحس در گوشه ای از خیابان اصلی، من را نظاره می کند اما بنظر زمین دهن باز کرده و شرش را ڪم کرده. بوق ممتد ماشین ها در ترافیک سنگین شهر و صداے جوجـه کلاغ ها که از شدت سرما ناله می کردند، پریشان احـوالم کرد. دلم نمی خواست به سام فکر کنم تا زمانی که پایم به خانه نرسیده؛ نمیخواستم دوباره نقش بر زمین شوم و ماجرایی تازه برای گفت و گوی روزمره مردم شهـر باشم. از لا به لای ماشین ها خودم را به آن سمت خیابان رساندم و با دیدن اولین ماشین زرد رنگ، فریاد زدم تاکـسی! که ناگهان بند کیفم به پایین کشیده شد. از گوشه ے چشم، هویت بابا لنگ دراز را تشخیص دادم. بی درنگ به عقب برگشتم و درست مثل یک جانی بالفطــره، صاف زُل زدم به چشم های مَخمورش که به راننده تاکسی می فهماند برود پـی کار خودش. در همین حین، آسمان بدون هیچ مقدمه ای، هاهاے زیر گریه زد و مردم بی معطـلی پا به فرار گذاشتند اما او همچنان بی حرکت ایستاده بود. دیگر نفهمیدم چه شد! شرایط فراهم بود برای مشت های ممـتدم بر سیـنه ستــبرش... -چطور جرات کردید راجع به سام لب تر کنید؟ من دهنتون رو می دوزم! من... من دهنتون رو گِل می گیرم!... غریبه لعنـتی! دستانم دیگر جان نداشت و از یـقه بارانی اش سُر خوردم به سمت زمین خیس، همزمان خنده هیستریکی مابین لبهایم به راه افتاد... -نکنه شیرینی می خواستید و سام خسـاست به خرج داده! من در کیفم به اندازه شما هم شیرینی زنجــبیل دارم آقا! ببینید... دیوانه وار زیپ کیفم را چـاک دادم و شیرینی ها یک به یک نصیب دهانه گرسنه ی جوےِ حاشیه ے خیابان شد. چهره پـدر از مقابل چشمان اشک آلودم لحظه اے محو نمی شد، وقتی سام خم شد تا دستش را ببوسد، او مانع شد و با آنکه مخالف سرسخت ازدواجمان بود، از سام خواست که دست زُلفا، تنها دخترش را رها نکند. در دلم زجه زدم <پدر! دست های دخترت دارد می لــرزد...> نگاهی زیر چشمی به مأمورِ سام انداختم. آرام کنارم نشست، عینکش را در جیب غلاف کرد، دستی به موهای حالت دارش که خیس آب شده بود، کشید و بدون کلامی، عمــیقاََ به تماشای جوے آب نشست؛ گویی من برایش وجود خارجی نداشتم. تنها عکس العملش تعارف کردن پاکت سیگار بود. روان خرابم، تعارفش را بی جواب نگذاشت؛ یک نخ سیگار برداشتم و ناشیانه پک های پیاپی همراه با سرفه را در زوایای صورت استخوانیش ریختم، او اما؛ در خاموشی محض بود! سکوت مرموزش بطرز نامتعـارفی دریای خروشان درونم را به رودخانه ای آرام تبدیل کرد؛ هرچند هنوز هم به مرگـش راضی بودم!