#تکلم | #شاهزاده_خانم
#میم_اصانلو| @biseda313
#خاص: #نوجوان_عزیزم
شاهزاده خانم؛
گوشه نشینی در چاردیواریِ معصیت به تو نمی آید، من به جایت بودم یک هلی کوپتر اجاره می کردم و می رفتم سفر؛ سفر به دیارِ "چادر"...
حال و هوایی تازه میکردم !
لابد شنیده ای که تا نباشد چیزَکی، مردم نگویند چیزها. شرط می بندم دیارِ "چادر" هم چیزَک هایی دارد. البته شاهزاده ام؛ شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن... برو با این هلی کوپتر اجاره ای همه چیز را با چشمهایت رصد کن.
به تو قول عفّت (!) می دهم آنقدر خوش بگذرد که دلت برای سایه سارِ اَمنش تنگ بشود و دوباره قصد سفر کنی و این البته آغاز ماجراجویی تو خواهد بود.
در سفر به این دیار خارق العاده به آبادیِ "کتابش" حتما یک سری بزن، مردمانش بس مهمان نوازند و از تو با خوراک دلیل و برهان پذیرایی می کنند، حتم دارم نمک گیرشان خواهی شد!
این را هم بگویم نگویی نگفتی؛ در آن آبادی کمی کوله بارت سنگین می شود اما می ارزد. حالا میتوانی خرت و پرت های معصیتت را کم کنی و در عوض سوغاتی های نجیبش را جاساز.
از آبادی کتاب که عبور کنی، می رسی به خِطِّه یِ عشق، همانجا اُتراق کن. حقیقتش... ممکن هست تو هم مثل خیلی های دیگر بروی و هیچوقت برنگردی. آخر قدیمی ها می گفتند: خِطِّه یِ عشق راه برگردی ندارد!
شاهزاده جان؛
خلاصه اگر هلی کوپتری اجاره کردی، رفتی به آن دیار و بر هم نگشتی، به جان ما هم دعا کن...
#موزون_نویس| #پارت_آخر
#نهج_البلاغه_خاکی
#میم_اصانلو | @biseda313
رشته اے که دارد یک سر دراز
بحث داغ ارث است و میراث!
شایع شدن این مسئله مادام الداغ
در نهج البلاغه است، خطبه ے ۸۰؛
وَ أَمَّا نُقْصَانُ حُظُوظِهِنَّ فَمَوَارِیثُهُنَّ
عَلَی الْأَنْصَافِ مِنْ مَوَارِیثِ الرِّجَال!
«زنان ارث می برند،نصف مردان!»
پیش از هرگونه سوال، اما و چرا
مقدمه چینی حکم ضرورت دارد
براے تهی مغزان و آشفته اذهان!
آخر عدالت را عین برابرے میدانند
فرقی نمیکند مسابقه هفت کوتوله
با معشوقه ے آنه، بابا لنگ دراز!
هیچ توفیرے نمی کند عروسک را
تحــفه بدهند به دخــتر یا پـــسر
مهم برابرے است، از قدیم الایام!!
اما درباره عدالت به معناے کلمه
تابحال چیزی رسیده به سمعشان؟
اینکه الحق و الانصاف، مهم است
طبیعت افراد با حقوق متفاوتشان!
مثلا طبیعت زن و مرد از روز ازل
تفاوتی فاش دارد و غیرقابل انکار!
مرد داراے قدرت بدنی است و
همچنین غلبه حیات عقل معاش
پس سرپرستی و تامین زندگی
صلاح است باشد بر گردن ایشان!
زن اما حیات عاطفه اش قَدَر است
پس؛ مادرانه تربیت کردن اطفال
با عشق تقدیم می شود به ایشان!
اگر فتیله عدالت را کشیدید بالا
برویم ســراغ اصـــل ماجـــــرا؛
نثارِ مهریه و نفقه از جانب مردان
جز عطایاے واجب است در اسلام!
زنــان امتیاز می گیرند و مردان
نه تنها محرومند، بلکه موظـــفند
این امتیاز را دو دستی کنند اهدا!
حالا که نوبت به ارث می شود
نیاز است عدالت بشود اجـــرا
پس اینبار مردان امتیاز می گیرد
یعنی ارث می برند دو برابر زنان
موازنه بین حقوق و تکالیف مالی
توجه میشود براے جبران مافات!
القصه گرچه نهج البلاغه همچنان
خاکی مانده مانند غریبِ کربــلا
اما یک روز در صحراے محشر؛
پی میبریم اسلام یک پکیج است
برای تطبیـق حقوق نساء و رجال
ماجرای گیس کشی مذکر، مؤنث
آن روز می رسد به خــــــط پایان.
اگر لایف استایلتان برگرفته از مدلینگ اروپایی هاست و مرغ همسایه برایتان غاز است، هیچ عیبی ندارد. منتها نشان به آن نشان که قانون منع برقع (روبند) در پارلمان آلمان تصویب شده؛ عجالتا تصدیق بفرمایید که "حدود حجاب" قابل قانون گذاریست.
#موجز_نویس | #مرغ_همسایه
#میم_اصانلو | @biseda313
میم.اُصـانـــلو
#جیک_و_ماجیک #وحی_دلنواز | #پارت_اول #میم_اصانلو | @biseda313 سر از سجده ے آخر برداشتم. گ
داستان #وحی_دلنواز
داستانی برای "ابراهیم دوستان"
#موزون_نویس | #خاص_ترین_آقا
#میم_اصانلو | @biseda313
خودکـارهاے اکلیلی ام
صف کشیـده اند، صبح زود
از هر رنگ داوطلـب داریم!!
چه خبـر هست امــروز؟!
رنگـهای تیــره داشتند
استرسـی مرموز
رنگـهای شــاد اما
فیگـور و اشـارَت هاے ابرو!...
انتظـــار پایان می رسـد
به اِذن انگشـت هاے من!
ترکیب سبـز، زرد و آبی فیـروزه ای
اشاره میروم، لطفا یک قدم جلو...!
هر سه رنگ دسـت هم را مـیگیرند
و می پرند به هوا
رنگـهای دیگر اما هیچ نمی گویند
جز خـوش به سعادتــتان!...
حالا نوبـت من است؛
به گـــوش باشید
رنگهاے منتخـب، رنگهای زیبا!
قصـد دارم در دل کاغـذ
سور و سات جشـــن کنم برپـا،
باید سنگ تمــام گذاشت!
قصد دارم قلــــم کوبان
نوید روزهاے خــوش را بدهم،
همیشگی ترین بهــار!
با آوردنِ نام بهـــار
نگاهم می افتد به سبز باوقــار!
لبخند میزنم بِسـم ا..
سمت راست، آن بالاے بالا
می کشم یک چراغ راهنـما...
که سه چراغ دارد،
دو تا خاموش و یکـی روشن
سبز است این چـراغ!
رنگ زرد ندارد آرام و قـرار
فرمان می دهم مساحت کاغذ را
بـرات شد یک آن به دلـم،
گُل نرگــس باران کن، همین الان...!
آبی فیروزه اے همچنان آرام
ایستاده بود یکجا و جانـم به فدا
گفتم کار، کار خودت هست!
برو و بکش یک گُنبــد زیبــا...
کران به کران آسمــان را
نقش ببند در جمکــران!...
نقاشی من به رو به اتمام بود اما...
هنوز یک چیز کم داشت
آخ مـن! مـن! مـن!
من کجاے این نقاشی بودم، کجا؟
رو سیـاه بودم بدجور رو سیـاه...
ناگهان دستـ ها لرزید
و اشکـها از گوشه ے چشم روان!...
قطـره اشکی نقش بست بر کاغذ
این همان منــم نکند؟ هان؟
آغشتــه به آب توبه... پاکِ پاک...
اللهُم عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
را میزنم امضـــــــــاء..!
نقاشیـم آماده است...
خوش آمـدید بهترینـم، آقــــا!
#مژده⭐️
کانال تلگرامی "اختلاط ریاحین" با یاری خداوند و نگاه حضرت ولی عصر افتتاح شد. بهترین دیالوگ ها در ارتباط با موضوع "زن مسلمان" را در این کانال، مشاهده کنید. این کانال با مدیریت بنده است؛ #میم_اصانلو 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFjQcyu2BhK68ZSPPA
رُمــان «زُلــــفا»
به قلـــم #میم_اصانلو
از امشـب تقدیم حضورتـان می گردد. سبک داستان رمانتیک_درام است و در بخش های پایانـی رنگ و بـوے اعتقادی خواهـد گرفت.
انتشـار این رمان تنها بصورت فوروارد از کانال، شرعـاََ جایز است. →
#زلفـــا | #پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313
قد و قامـت فصل سـرد، یک سر و گردن از فصول گـرم برتری دارد؛ آخر عقربــه های ساعت هم قندیل بسته اند و زمان قصد گـذر ندارد. نمی دانم چقدر باید روی این صندلـی زوار در رفته در انتهـای خیابان ولیعصر لم بدهم تا بالاخره عابر مورد علاقـه ام با آن بارانی بلند و نامعمولش ظاهر شود؛ گاهی شرلوک هلمـز صدایش می زنم. نگاهی به خط عابر پیاده انداختم، عجلـه ی مردم برای رسیدن به مقصـد مدنظرشان ستودنیست. دماغ های کوچکشان زیر شالگردن، مانند جوشی ترکیده بنظرم آمد. شاید هر کدامشان یک شرلوک هلمز داشتند که از جانـشان سیر شده و دل به این هوای یخ زده سپردند منتها؛ میـان این همه آدم، تنها کسی که طبخ شیرینی زنجـبیل را برای عزیزش تدارک دیده، من بودم. بدنه کیفم را نوازش کردم، شیرینـی های داغ درونش، دلـم را گرم می کرد و انتظار را سهـل...
ضربـه ای به کلاه بافتنـی ام، شانه هایم را دچار لرزشـی خفیف کرد. سیگار وینستـون اولین چیزی بود که دیدم. یک در میان دود و نفس های مردانـه، صحنـه عجیبی راه انداخته بود. خواستم معتـرض شوم که آقای به اصطلاح محترم حواسـتان کجاست اما ایستادن مصمـم و با تشدیـد او بر روی دو پا، منصرفم کرد. مردی با چهره استخوانـی و لبان ترک خورده که با آن بارانی مشکی شباهتـی بی نقص به بابا لنگ دراز داشت!
-این صندلی برای یک نفر هم جان ندارد... چه برسد به دو نفر! شک دارم منتظـر کسی باشید!
اظهار نظـر عجیبش مصادف شد با بند آمـدن زبانم
-ب... بله؟!
اعتماد به نفـس کاذبش، کفر در آور اما مسحـور کننده بود. یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطراف نگاه کردم؛ مبادا سام عزیزم، من را با این غریبه ببیند و رگ غیرتش دچار سـو تفاهم شود. آب دهانم را قـورت دادم تا جسـارت یک سوال را پیدا کنم: شما کی هستید؟ منتها او پیشـدستی کرد؛ بی توجه به من، نگاهـی به اطرافش انداخت. عینک چند ضلعــیش را از چشم درآورد و ها کرد
-مسافت زیادی رو طی کردم. چند کیلومتر آن طرف تر باران نم نم می زد، شیشه عینکـم پر از قطرات آب شده بود، نمی تونستم خوب ببینمت! خبری برایت دارم!
به لحـن صحبتش که حکایـت از صمیمیت داشت، آلرژی گرفتم و هر لحظه خطوط ابروهایم در حال نزدیک شدن به پیشانی بود که عینکش را به چشم زد و از نفـوذ چشم هایـش، گره ی ابروهایـم باز شد و چشمانـم به زمین خیره...
ادامه داد:
-چه زیبایی شگرفـی! افسوس که مامورم به بانوی زیبایـی چون شما، خبر ناگـواری بدم. سام اینطور خواسته! اون گفت طبیعـت شما دو نفر آب و آتـشِ و بهتر هست تا خاکستـر نشدید، هرکسی راه خودش رو برود!
مردمک چشم هایم میان آسـمان و زمین چرخید. این تـازه وارد از راه نرسیده چه گفت؟ گفت آب و آتـش؟ خواستم از جایـم بلند شوم و یقه ی بارانی این مردتیکه یالغـوز را که انگار به تقلیـد از سام پوشیده، بگیرم و سرجایش بنشانم اما تعادلـم بر هم خورد و آنقدر محکم سرجایم افتادم که صندلی بیچاره به جیر جیر افتاد. با اضطراب موهای مجعـدم را به زیر کلاه راندم و انگشتـان ترک خورده ام را درون جیب ژاکت فرو کردم تا لااقل لرزش دستانم به چشم نیاید. سوالی که در ذهنم نقش بسته بود را با صدایـی لرزان و لحن عصبـی پرسیدم:
-شما کی هستید آقا؟
-یک دوست! دوست سام... هرچند دیگه نمی خوام باشم! شما من رو نمی شناسیـد یا شاید هیچ وقت نخواستید بشناسید!
-ظاهرتون شبیه به وکیـل مدافع هاست اما سام به وکیـل نیاز نداره! اصلا خودش کجاست؟
لبخند کجی بر چهره سـردش نقش بست، سیگار به زیر پایش هدایـت شد و شانه های بی تفـاوتش به سمت بالا حرکت کرد. گفت:
-سام معتقـد بود حرف زدن راجـع به جدایـی ها، حرمـت می شکنه. لابد برای شما ارزش زیادی...
نگذاشتم جمله اش به پایان برسد، با لبه ی چتـرم، او را پس زدم و درحالی که سرگیجـه داشتم به راه افتادم. چند قدم بیشتر برنداشتم که چهره تـار چند فرشته با بال های مشـکی را بالای سرم دیدم
-خانـم؟... طوریتون که نشد؟
-خانـم محترم خوبید؟ زنگ بزنید به اورژانـس!
#زلفـــا | #پارت_دوم
#میم_اصانلو | @biseda313
سر انگشتانم بدنه نمناک خیابان را لمس کرد، صداے ناهنجار چند جوجه کلاغ بالاے درخت کاج، مرا به عالم هشیاری کشاند. بال یکی از فرشته ها را حالا به وضوح می دیدم، چادرقــَد مشکی رنگی که بر بالینم خیمه انداخته بود تا پاهاے کشیده ام در معرض دید نانجیبی قرار نگیرد. مهربانی و دلواپسی هاله ے صورت یکی از آن فرشته های بال مشکی را پوشانده بود. آرام گفت: بنظر حالتون بهتر هست عزیزم، گفتیم زنگ بزنند به اورژانس اما همراهتون گفتند که خودشان شما را به بیمارستان می رسونند!
با گیجی زل زدم به مابقی آدم هایی که مانند سیاه لشکر اطرافم را گرفته بودند و جز بخار غلیظی که بعلت سرما، جلوی دهانشان را گرفته بود، هیچ نمی گفتند. از ذهنم گذشت <پس دنیای بعد از سام، همینقدر بی رحـم است!...>
با تکیه بر تنه ے مرطوب درخت کاج از جا کنده شدم، چارقــَد از روی پاهایم به کنارے رفت. در آن حال و روز، تنها آنچه در ذهنم گذشت را توانستم بی کم و کاست تحویلشان بدهم
-بال های مشکی کاربردے دارند که هیچکدوم از این پالتوها، بارانی ها و ژکت هاے رنگارنگ ندارند؛ متشکرم فرشته مهربان!
آنقدر اظهار نظرم برایشان عجیب آمد که به همدیگر نگاهی انداختند و تنها همان فرشته اے که مُسن تر از بقیه نشان می داد، نگاه معنا داری را مستقیماََ به چشم هایم نشانه رفت، سری تکان داد و همراهیم کرد
-الحمدلله که حالتون خوب هست! خدانگهدار دخترم
مردم پراکنده شدند، می دانستم آن آدم نَحس در گوشه ای از خیابان اصلی، من را نظاره می کند اما بنظر زمین دهن باز کرده و شرش را ڪم کرده.
بوق ممتد ماشین ها در ترافیک سنگین شهر و صداے جوجـه کلاغ ها که از شدت سرما ناله می کردند، پریشان احـوالم کرد. دلم نمی خواست به سام فکر کنم تا زمانی که پایم به خانه نرسیده؛ نمیخواستم دوباره نقش بر زمین شوم و ماجرایی تازه برای گفت و گوی روزمره مردم شهـر باشم.
از لا به لای ماشین ها خودم را به آن سمت خیابان رساندم و با دیدن اولین ماشین زرد رنگ، فریاد زدم تاکـسی! که ناگهان بند کیفم به پایین کشیده شد. از گوشه ے چشم، هویت بابا لنگ دراز را تشخیص دادم. بی درنگ به عقب برگشتم و درست مثل یک جانی بالفطــره، صاف زُل زدم به چشم های مَخمورش که به راننده تاکسی می فهماند برود پـی کار خودش.
در همین حین، آسمان بدون هیچ مقدمه ای، هاهاے زیر گریه زد و مردم بی معطـلی پا به فرار گذاشتند اما او همچنان بی حرکت ایستاده بود. دیگر نفهمیدم چه شد! شرایط فراهم بود برای مشت های ممـتدم بر سیـنه ستــبرش...
-چطور جرات کردید راجع به سام لب تر کنید؟ من دهنتون رو می دوزم! من... من دهنتون رو گِل می گیرم!... غریبه لعنـتی!
دستانم دیگر جان نداشت و از یـقه بارانی اش سُر خوردم به سمت زمین خیس، همزمان خنده هیستریکی مابین لبهایم به راه افتاد...
-نکنه شیرینی می خواستید و سام خسـاست به خرج داده! من در کیفم به اندازه شما هم شیرینی زنجــبیل دارم آقا! ببینید...
دیوانه وار زیپ کیفم را چـاک دادم و شیرینی ها یک به یک نصیب دهانه گرسنه ی جوےِ حاشیه ے خیابان شد.
چهره پـدر از مقابل چشمان اشک آلودم لحظه اے محو نمی شد، وقتی سام خم شد تا دستش را ببوسد، او مانع شد و با آنکه مخالف سرسخت ازدواجمان بود، از سام خواست که دست زُلفا، تنها دخترش را رها نکند. در دلم زجه زدم <پدر! دست های دخترت دارد می لــرزد...>
نگاهی زیر چشمی به مأمورِ سام انداختم. آرام کنارم نشست، عینکش را در جیب غلاف کرد، دستی به موهای حالت دارش که خیس آب شده بود، کشید و بدون کلامی، عمــیقاََ به تماشای جوے آب نشست؛ گویی من برایش وجود خارجی نداشتم. تنها عکس العملش تعارف کردن پاکت سیگار بود. روان خرابم، تعارفش را بی جواب نگذاشت؛ یک نخ سیگار برداشتم و ناشیانه پک های پیاپی همراه با سرفه را در زوایای صورت استخوانیش ریختم، او اما؛ در خاموشی محض بود! سکوت مرموزش بطرز نامتعـارفی دریای خروشان درونم را به رودخانه ای آرام تبدیل کرد؛ هرچند هنوز هم به مرگـش راضی بودم!
#زلفـــا | #پارت_سوم
#میم_اصانلو | @biseda313
***
بدن بی روحـم روی تخـت پرت شده است. هیچ احساسی را زیر پوست لمـس نمی کنم، لحافـی که "مـام زی" دوخته است را به پوست و استخـوان مالیدم بلکه درد نبودش تسکیـن یابد؛ بعد از به رحمت خدا رفتـن مـام زی، دریغ از تنگنـای فشردن دو سینـه احساس، دو پهلو همـدم و یک انقبـاض عاشقانه مادر و دختر... در تنهایی محـض لولیدن!
خودم را به آینـه میز توالـت رساندم، نگاهی به خود در آینه انداختم، ماه گرفتـگی زیر چشم با پیش زمیـنه ی چهـره ی زرد، بیش از پیش نمایان شده است. غنچه ی لـب های تـرک خورده ام جمع شده و موهای مشکی درهم ریخته ام، از من عفریتـه ای تمام عیـار ساخته است. نباید اجازه بدهم مانند دخترهای ضعیف النفس چند سوال تحقیـر آمیز از آینه بپرسم <من چه کم داشتم؟ نکند به حد کافی زیبا نبودم؟ یا شاید عیبی، ایرادی، نقصـی دارم؟!> دیگ های خشم در کاسه چشم شروع به قل قل کرد و ناگهان به کیسه بوکس نصب شده در راهرو هجوم بردم. دیگر جز حلول کیـاب های پسرانه در حنجره ی دخترانـه ام، هیچ نشنیدم... هیچ نفهمیدم... شمارش نفـس هایم بالاست، نفس.. نفس.. نفس..
ملودی اختصاصی پدر، من را به دنیای حال برگرداند. آه! لابد می خواهد راجع به گوشی از دسترس خارج شده سام پـرس و جو کند که باز کدام قبرستانی هست، به ناچار گوشی را در حالت پـرواز گذاشتم.
حوله را محکم به زوایـای صورت کشیدم و قهوه ساز را روشن کردم. برای صبحانه چند نان تست به انضـمام کره بادام زمینی که به سقف دهان می چسبید، حاضر کردم. هرکسی روشـی برای حال خوب خودش دارد، من هم با زهرمـار کردن کارهای روزمره، حالم سرجایش می آید و امروز هم نوبت به کـره بادم زمینی نفـرت انگیز است!
چهره آن غریبه که لقب <بابا لنگ دراز> به او داده ام را به شکل کره بادام زمینی تصـور کردم. همانقدر کریه، همانقدر حال خوب کن!
عطر گرمی که بر فضاے اتومبـیل تاریک او مسلـط بود، با وجود سرمای استخـوان سوز و موش آب کشیده ای چون من، ساختمان بدن را گرما می بخشید. در طول مسیر خانه به پرسیدن آدرس و چند نگاه گذرا با لبخندے کمرنگ برای انبسـاط خاطـرم اکتفا کرده بود؛ ترکیب مشکوکی از سکوت و آرامش از سر و کولش بالا می رفت.
قوطی کره بادام زمینی در حال فشـار قبر است، مابین انگشتان کشیده من! با حرص روی میز آشپزخانه هُلش دادم؛ از اینکه بی هیچ دلیلی به این غریبه اعتماد کردم و سوار اتومبـیلش شدم، از خودم بدم آمد.
آخرین نان تست مالیده به یک لایه ضخیم کـره بادام زمینی را به دهان رساندم، دندان هایم وحشیانه به جـان نان تست افتاد و همزمان سکانـس آخر در ذهنم مرور شد؛ درحالی که دستگیره ماشین را فشار می دادم تا پیاده شوم، لحظه ای وجدان اخلاقی ام به درد آمد و علی رقـم میل باطنـی ام، لب هایم به حرکت درآمد:
-کارتان را بلدید! درد و درمان باهم. بهرصـورت مقصر اصـلی شما نیستید، عذر من را پذیـرا باشید آقاے...
دستانش روی فرمان قفل شده بود و گرچه اضطراب درونش را پوشش می داد، با لحـن صمیمی سابقه دارش پاسخی بی ربط داد:
-دوش آب گـرم!
گیج نگاهش کردم و او جمله اش را تکمیل کرد:
-فراموشت نشود!
قوطی کره بادم زمـینی را به سمت سطـل آشغال پرتاب کردم، دیگر نیازی به آن ندارم، چالشِ حال خوب تمام شده است. حالـم خوب نیست.... حـالم خوب نیست...
#زلفـــا | #پارت_چهارم
#میم_اصانلو | @biseda313
زندگی پشت پنجره اتاق جریان دارد. روی تیر چراغ برق حواشی کوچه، گنجشک ها بصورت دست جمعی نشسته اند. پرش یکی از گنجشک ها، پرواز دیگر گنجشک ها را به دنبال دارد، گویی بدون هم دوام نمی آورند، درست مانند چند روز پیش و گره خوردن حیات و ممات من به سام!
نگاهم سر خورد به حـوض نقاشـی خـاک خورده در انتہای آپارتمان که گنجشگـکی تنها روی آن نشسته، سرش را میان بـال هایش خمیده و با سـوز نجوای جیک جیک سر داده است. با خود اندیشیدم؛ گنجشک ها با این پرواز دست جمعی و وابسته، اگر به هر دلیلی تنها شوند، کفر می گویند؟ مناجــات عاشـقانه <جیک جیک> سوالم را زیر سوال برد. از زیر هودی، قلـب کوچکم را آرام لمس کردم، ضربان قلبـم جیک جیک می کرد... یادم آمد مام زی هر زمان قلبــش مضطـر می شد، با خدا ملاقات می کرد، تنها با یک واسطه... سجـاده!
چشـم هایم از حوض نقاشی به سمت تصویر مبـهم قد و قامت پیرمردی با کت و شلوار طوسی که پیپ بزرگی بر گوشه لبش نشسته بود، منحـرف شد؛ خدای من پدر! به سمت میز توالت دویدم و رژ گونه را بی محابا چـاره صورت بی روحـم کردم.
-خوش آمدید! سلام پدر....
نگاهی به چهـره ام انداخت و دستپاچـگی من، تعلل در جواب علیک او را به دنبال دارد
-قدم سر چشم دخترت گذاشتی!
بالاخره لب باز کرد
-سلام عزیزم، دختـرک دیوانه من!
هیچوقت نفهمیدم این نوع خطاب کردن پدر از سر عشـق است یا متلک پرانی! به سمت کاناپـه هدایتش کردم. برای طبیعی جلوه دادن احـوالم، مانند قبل پشت چشم نـازک کردم
- مادمازل، خانم عتیقه چطور هست؟ پیرتـون کرده! بمیـرم! پوست استخـوان شدید...
بعد از فوت مـام زی، پدر نیاز به مونـس را در قلـب فرتوتش احساس کرد. من و خصوصا نیاز گرچه دختران حساسی هستیم اما مانع نشدیم. مگر عشق غیر از این است که دیگری را بر خودت ترجیح بدهی؟ ما عاشـق پدر بودیم. تنها شرطـمان آن بود که اجازه زندگی مستقل را به هر یک از ما بدهد، تحمـل دیدن کسی جز مام زی در چارچوب آغوش پدر، خارج از حـد ظرفیتمان بود.
به آشپزخانه رفتم، قهـوه ساز را روشن کردم و چند کـاپ کیک درون بشقاب گذاشتم. آنوقت به سمت کاناپه برگشتم و ادامه دادم:
-گرچه سیبـیل های نعل اسبـی، شما رو مانند پسران دوران انقلاب جلوه داده! خط لبخندتون رو محو کرده.. هنوز هم جـوان و رشیـد!
-زلفا؟
-حرف هایم بی اغراق هست پدر!
-زلفا؟ حواست هست؟
-شش دانگ پدر!
-زلفا؟ تو شیشه عمر منی و نیاز شمع وجودم. خبر دارید؟
-پیشمرگتون بشیم پدر!
-این رو هم خبر دارید، هرچی بشه، من هستم؟ هنوز نمردم؟
-بلا از شما دور باد پدر! سایه سرمان....
-زلفا؟
-بله پدر؟
-زلفا گریه کن!
لرزش خفیف دست ها، رگ های منجمـد شده در گردن و بغضی که در حالا رسیدن به آرواره است؛ اجـزای بدن پی برده اند حرفهای پدر بی ارتباط به موضـوع سام نیست. باز آن خنده هیستریک به سراغم آمد
-شوخیتـون گرفته؟ قدیم ترها بیشتر طناز بودید پدر! یک خسرو شاهی بداخلاق که خدا نکند بـذله گو می شد، کسبـه محل رو روده بر می کرد!
پدر پیپش را چاق کرد، پکی ملایم و عمیق زد. جنـس خنده هایم را خوب می شناخت، پس حرفش را با تاکید چشم ها، همراه کرد:
-زلفا؟ گریه کن!
و بازی تمـام شد... حالا دیگر کودک درونـم از دست غرور دخترانـه ام رهایی یافته. مانند زنی آبستـن که در آستانه زایمان است، تمام خودم را میان کت و جلیـقه اش بالا آوردم... من گریسـتم.
#زلفـــا | #پارت_پنجم
#میم_اصانلو | @biseda313
آخرین قطره های اشک با دستان لرزان پدر از پهنای صورتم محو شد. زلف های مواجم را به پشت گوش راند و زیر گوشم نجوا کرد:
-عصر دیروز، پسری با من تماس گرفت که خودش رو دوست سام معرفی کرد. گفت سام شرم حضور داره و از من خواسته سلام گرمی به شما برسونم و از اینکه لیاقت زلفا رو نداشته، عذر خواهی کنم!
-شما... شما چه جوابی دادید؟
-تشکر کردم!
سکوت کوتاهی را ضمیمه حرفهایش کرد. نگاهش به دکمه چشم های برافروخته ام دوخته شد و صحبتش را از سر گرفت:
-تو از تبار خسروشاهی هستی! به پدرت رفتی دخترک دیوانه! داری درد می کشی. این سکوت ظاهری، خشم فرو خورده و گریه نکردن ها تنها برای حفظ غرور؟! من اومدم چون نخواستم تو مثل من باشی، میخواستم گریه کنی زلفا! فراموش نکن تو یک دختری...
لحظه ای شقیقه هایم را میان دست هایش گرفت، گویی قصد داشت این حرف را در موازی ترین حالت چشم در چشم بگوید:
-و من پدرت!
دقایقی بعد، پدر بدون آنکه سراغ قهوه و کاپ کیکش را بگیرد، بدون آنکه بگوید آنچه که زیاد است خواستگار و غصه نخورم، بدون آنکه دلداری بدهد هنوز سنی ندارم و جوانم، بدون آنکه عزت نفسم را به چند پسر بند کند، رفت.
***
زمان در پله سوم راهرو متوقف شده است؛ باکس چوبی که دوازده شاخه گل ارکیده هلندی را درون خود جای داده، شکوه باغ های کوکنهوف هلند را برایم زنده کرده است؛ شش شاخه صورتی، شش شاخه سفید و در مرکز یک شاخه گل ارکیده بنفش است که با چشمان سیاهم در هم آمیخته. ناگهان یک نفر در من جیغ زد: سام! خودش هست! آخر چه کسی صبحدم، آواز داریوش برای گوش های زلفا را به قرقره ی آب دهان ترجیح می داد؟ چه کسی جز سام؟
انگشتان یخ زده ام توان حرکت نداشتند، چشم هایم را بستم، به ناچار خم شدم و با استشمام گل های اُرکـیده، کوه عصبانیتم از هم پاشید. شاید این گل ها حکایت توبه ی نصوح باشد، کسی چه می داند! لبخندی محو گوشه ی لبانم نشست، پلک هایم آرام باز شدند و بی اراده روی کـارت پستال حاشیه ی تک گل بنفش ماسید
<آن روز گذشت
اما نه شما از من گذشتید نه من!
شما از خبط من و من هم بماند!
لطفا بگذر...
از طرف کسی که سام نیست!>
چشم هایم روی خط آخر سگ دو زد <از طرف کسی که سام نیست، از طرف کسی که سام نیست!> کوله پشتی ام را با تمام قدرت بر پشت کوبیدم، پله های عریض آپارتمان را دو تا یکی طی کردم و به سمت خیابان دویدم. در همین حین پیامکی برای ترنم فرستادم: <امروز کلاس نقاشی کنسله. من باید برم اتـوبان! نیاز به هوای تازه دارم، دلم هوای دشت شقایق ها رو کرده... جبرانی فراموشم نمیشه، نگران نباشید> نمیدانستم در حال فرار از چه و که هستم؛ گل های اُرکیده، اتمسفر افسرده خانه، سام یا شاید... شاید... از کسی که سام نیست...
عزیز کـرده، دُردانه یا معشوقمان
گاهی تقاضا دارد، تقاضاےناصواب!
پس تعلّل را مجاز میپنداریم زیرا
دیوار ما در بـرابـرش کوتاست..
مسافتِمستورِ امثــــالمَنها؛
قَریبم به نـاس و بَعیدم به اِلـه..
باختـم تمـــامِ رَبُّــکَ الْأکْــرَم را
به خَلَقَ الْإِنْســانَ مِن عَلَــقها..
#موجز_نویس| #مسافت_مستور
#میم_اصانلو | @biseda313
#موزون_نویس| #جبلالطارق
#میم_اصانلو | @biseda313
[خطاب با بعض است نه همگی
هدف اصلاح است نه تخریب]
اَلایااَیُّها البَعضـی!
بَعض مسئولین یقهشیخی
بَعض آقازادگان پشتِگرمی
بعض شوهران هیتلرمَنِشی
بَعض مهندسان بیوتاعیانی
بَعض معلمانِ خطکشِفلزے
بَعض دکترانِ عینکی، از بالابهپایین
بَعض فرشتگانِ فاخرِ چــادرے
بَعض گردانندگان تسبیح نقرهاے
بعض روحانیّون مزیّن به طلادوزے
بَعض خَیِّرین توے چشم بالادستی
و تخلیــص میکنم به اَلایــــــا
اَیُّهَاالصاحب شأن و منزلت کاذبی!
خاطرتان مکدّر شده؟ باشد ولیک..
جمع شدهاند دور یک خـوان
موسیالرضا و غلامسیهچردهای!
بیمدداَحدُالنّاس، دوشکشیدهخرما
قَوَّام ترین رجال؛ ولیِّ فاطمه، عَلی!
به یک اشاره، جزءجزء شدن جِبـال
و به خاک افتادن موسی به زمین
اَلا یاایهاالمنممنمها!
بسازید از " خود" جبلالطّارق اما..
نمیترسید از کُـــنْفَیکـــونترین؟