فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰بخشی از مداحی امروز آقای حاج محمود کریمی در حضور رهبرانقلاب و خانواده شهدا. ۹۷/۹/۲۱
@bicimchi1
فاطمه خانوم دختر شهید مدافع حرم #جواد_محمدی و محسن پسر شهید مدافع حرم #محمدحسین_حمزه در دیدار دیروز حضرت ماه
همسر شهید: خیلی زیاد، به طور عجیبی فاطمه را دوست داشت و به همین نسبت فاطمه پدرش را...
جواد با توجه به اینکه زیاد ماموریت میرفت، کمتر در خانه بود؛ اما هیچگاه این موضوع از محبتش به فاطمه کم نکرد همیشه سعیاش بر این بود که نبودنهایش را جبران کند از لقمه دهان فاطمه گذاشتن تا بیرون بردن و شبها موقع خواب برایش قصه خواندن...
هر طوری که میتوانست برای دخترش وقت صرف میکرد روی حجاب فاطمه از همان دو، سه سالگی تاکید فراوانی داشت؛ آنقدر به این موضوع البته غیرمستقیم توجه کرده بود که خود فاطمه هم روی آن حساس شده بود؛ طوری که میدانست اگر جایی بدون چادر برود، پدرش ناراحت میشود بعضی اوقات که چادرش کثیف بود و نمیگذاشتم سرش کند، گریه میکرد و میگفت: «بابا دوست دارد من باحجاب باشم » به طور کل او حساسیت ویژه ای روی حجاب داشت...
_چطور فاطمه را از رفتن پدر به سوریه آگاه کردید؟ خود پدرش قبل رفتن، اول قصه حضرت رقیه(س) را برایش گفت و بعد در مورد سفرش برای فاطمه توضیح داد آنقدر فاطمه با این قصه حضرت رقیه(س) انس گرفته بود که برخی اوقات در اوج بیتابیاش به من میگفت «مامان حضرت رقیه(س) هم مثل من اینقدر گریه میکرد؟»
#مدافعان_حرم
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_محمدحسین_حمزه
@bicimchi1
بیسیمچی
بُرشی از کتاب «تو شهید نمیشوی»
علاقهی عجیب شهید «بیضایی» به دخترش «کوثر»:
«وقتی تماس میگرفت، بعد از دوسه کلمه احوالپرسی، معمولا اولین حرفش دخترش بود...
با آب و تاب تعریف میکرد که #کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام میدهد به دوستان خودش هم که زنگ میزد، اگر دختر داشتند، با آنها درباره اینکه «دختر من بهتر است یا دختر تو» بحث میکرد عشق «محمودرضا» به دخترش، مثل عشق همهی پدرها به دخترشان بود، اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد میداد یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر توی راه گفت: "کوثر رو برده آتلیه و ازش عکس گرفته"...
مرتب درباره ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت پیاده شد رفت پول گرفت و آمد، تا نشست توی ماشین گفت: «اصلا بگذار عکسها رو نشونت بدهم» ماشین رو خاموش کرد لپتاپش رو از کیفش بیرون آورد و عکسهای کوثر رو یکییکی نشانم داد درباره بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم میزد زیر خنده...
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدرخانمش جلسهای بود، چند نفر از مسئولان یگانی که #محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند یکی از همان برادران به من گفت: «محمودرضا رفتنش این دفعه، با دفعات قبل فرق داشت خیلی عارفانه رفت» فضای جلسه، سنگین بود، برای همین ادامه ندادم بعد از جلسه با چند نفر و آن برادر بزرگوار مسئول رفتیم محل کار محمودرضا توی ماشین، قضیه عارفانه، رفتن محمودرضا رو از ایشان پرسیدم
گفت: وقتی داشت میرفت، پیش من هم آمد و گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریدهام و میروم دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمیکرد و حالش متفاوت بود»
راوی: برادر شهید
پ. ن: کوثر خانوم فرزند شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی در دیدار دیروز حضرت ماه
@bicimchi1
📞بیسیم چی 👣:
یکی از تفریحات جدیدِ مردمِ جنوبِ لبنان، عکس گرفتن از سربازان ترسو و خوابآلودِ صهیونیست است
#زندگی_سگی_اسرائیلیها
#زندگی_سگی_اسرائیلیها
@bicimchi1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شـهـــید
نام تو در #شلمچہ
با حضرت مادر گره خورده...
اصلاً تا مےگویند #شـهادت در شلمچہ،
منتظریم بشنویم:
#پـهلو
#ســیـنہ
#سوختن
#گمــــنامـے...
شب بخیر
@bicimchi1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ساعاتی قبل، صفحه اینستاگرام سردار سلیمانی نماهنگی تکاندهنده از دیدار امروز ایشان با فرزندان شهدا و بیانات جدید رهبرانقلاب منتشر کرد
@bicimchi1
جریان گرفت در ریه ات قحطی نفس
دستت دوباره در پی کپسول می دوید
تاول فقط به راه گلو زخم می زد و
شکر خدا که حنجره ات را نمی برید
دنبال قرص های تو از جا پریدم و
دستم گرفت بر لیوان و آب ریخت
لبریز بود بغض درون نگاه من
یک دفعه بی مقدمه و بی حساب ریخت
#بابا نفس بکش به خدا خوب می شوی
تنها حماسه ی نفست خواهش من است
قرآن بخوان دوباره برایم بخوان پدر
باور کن صدای تو آرامش من است
این تخت قتلگاه شده بعد رفتنت
#مادر نشسته و تو را زار می زند
هر وقت او بلندشد از جا توان نداشت
دیدم مدام تکیه به دیوار می زند...
مادر با هزار مکافات بچه ها را خواباند
اما دوباره صدای سرفه های بابا آنها را بیدار کرد این قصه ی هزار و یک شب بابای شیمیایی است...
@bicimchi1