سلام بابا جان
سلام عشق من
سلام قلب من
۳۷ روز از نبودنت میگذرد
۳۷ روز بدون اینکه صداتو بشنوم میگذرد
۳۷ روز نفسهاتو حس نمیکنم
۳۷ روز لبخندتو ندیدم
۳۷ روز مثل مثل آوارهها از در خانه سرگردانم
میگردم اما پیدایت نمیکنم
من به روزهای نشنیدن صدایت عادت ندارم
من به روزهای بیتو عادت ندارم
منو تو تنها پدر و دختر نبودیم رفیق هم بودیم انیس و مونس هم بودیم همه جا با هم کنار هم بودیم.
حالا تو بگو من چه کنم؟؟! روز ها بیتو نمیگذرن...
هنوز منتظرم در خانه را باز کنی و کیفت را بر زمین بزاری و منو صدا کنی
زینب؟! کجایی پس؟ من آمدم ...
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
@bicimchi1
یقیناً کُلُه خَیر ...
تو چه میدانستی بابا ؟!!! چه میدانستی که در مقابل هر معرکه، در مقابل هر مشکلی، در مقابل هر حادثهای؛ این جمله "یقیناً کُلُه خَیر" از زبانت نمیافتاد و چه دقیق هم میگفتی چون هر چه پیش میآمد تو به خیر تبدیلش میکردی...
من هم میخواهم مثل تو برای شهادتت بگویم "یقینا کله خیر"؛ چرا که قطعا شهادت تو رازهای نهفتهای دارد که شاید سالها طول بکشد که این رازها یکییکی و نوبت به نوبت حقیقت شهادت زیبای تو را آشکار کند
و باز هم میگویم "و مارایت الا جمیلا" چون تو زیباترینی و من در تو چیزی جز زیبایی ندیدم حضرت پدر...
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
@bicimchi1
"نمیتوانم از حسین پورجعفری نام نبرم"
ازبرادر نزدیکتر ازپدر دلسوزتر
حسین آقای پورجعفری
کسی که بابا هروقت میخواست وصفش رابرای مابکند یک جمله میگفت:مثل پروانه دورمن میگردد..
مگرمیشود تورا ازیاد ببریم وقتی ما نبودیم کنار بابا،شما به قول خود بابا همانطورکه پدر دور فرزندش میگردد حسین پورجعفری دورمن میگردد.
شبهاتازمانیکه مطمئن نمیشدی بابا خوابیده نمیخوابیدی وصبحها قبل ازبابا بیدار میشدی و دم دراتاق مینشستی.
همیشه جیبهایت پر بود ازکشمش و توت خشک قدم به قدم ازترس گرسنهماندن فرماندهات،یارت،دست در جیب میکردی و دردهانش میگذاشتی.
چگونه میتوان ازتویاد نکرد وقتی-با تمام اینکه میدانستی همسرت در اوج احتیاجش به تو هست-بابا مارا واسطه کند درسفر آخر-که برگشتی نداشت- بگوید حسین رامنصرف کنید بامن نیاید.
باگفتن این جملهی مابه تو رنگ رخسارت دیدن داشت. ما راحلال کن که عشقت را نفهمیدیم فقط جوابت راشنیدیم که گفتی:یعنی من حاجی راوسط بیابان تنها بگذارم..!؟
کاش بودی سراغ بابارا ازتومیگرفتیم تو هیچوقت مارابیجواب نگذاشتی
سلام مان رابه بابا برسان
سفربه سلامت یار وفادار
#زینب_سلیمانی
#محمدرضا_سلیمانی
@bisimchi10
حکمت انگشترتان این بود که از تن پارهپارهتان، دستی که مانده را راحتتر بشناسیم. دستی که سالها به سوی معبودتان دراز کردید، دست جانبازیتان که دست تمنایتان شده بود.
عقیق بر دست که نماد آرامش روح است و شما آن را به دست کردید چون میدانستید قرار است به آرامشی ابدی رهایی یابید.
غم و غصههایتان، دردهایتان از وجود مبارکتان رهانیده میشوند. معنی عقیق همین است که شما به راستی میدانستید کجا به دست کنید. به همان دستی که ماند تا یاد #علمدار_کربلا را دوباره زنده کند. در سرزمین عراق بر روی زمین افتاد تا علم و علمدار روحی تازه کند در دلها...
شما علمدار بودید بابا؛ علمدار حرم و کرامت و انسانیت.
بی سر و سامان و حیران و سرگردان به دنبال گوشهای از شما بودیم که عقیقت به روح و جانم رسید این تمام سهم ما از شما بود...
اینکه چگونه انگشترتان را به دستم رساندید بماند بین من و شما ... قول میدم همانطور که خواستی علمدار خوبی برای علمت باشم حضرت پدر....
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
@bicimchi1
این پلاک را اولینبار که با هم به سوریه رفتیم به من دادید و گفتید بابا اینو به همراه داشته باش تا اگر اتفاقی برایمان افتاد، بدانند تو دختر من هستی... سکوت کردم و گفتم یعنی با هم شهید میشویم؟ گفتید: بله؛ با اینهمه اصرار برای کنار من ماندن در همه جا، آخر با من شهید میشوی... بعد مکثی کردید و گفتید: البته من خوشحال میشوم تو با من شهید شوی.
هر سفر که با هم میرفتیم این پلاک را به همراه داشتم و منتظر لحظه شهادت با شما بودم... چه انتظار بیثمری شد... آخر به شما نرسیدم... و شما پر کشیدید... شاید بالهای من برای پرواز و اوج با شما خیلی کوچک بود و باید میماندم تا بالهایم را قویتر کنم تا اوج بگیرم...
امسال تلخترین سال زندگیم شد و هر سال تلختر و تلختر خواهد شد... نمیدانم تا چند ساعت تا چند روز تا چند هفته تا چند ماه تا چند سال باید انتظار دیدن روی ماهتان را بکشم اما باور دارم در حال آماده شدن برای بازگشتید و با مهدی فاطمه خواهید آمد... آن روز دور نیست...
سال نو را پیشاپیش بر تمامی مردم شریف و صبور این آب و خاک تبریک عرض میکنم.
از خداوند منان خواستارم که امسال را سال پایان سختی مردم سرزمینم قرار دهد.
التماس دعا
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
#یقینا_کله_خیر
@bicimchi1
#در_کشتی_نجات
پست اینستاگرامی زینب سلیمانی به مناسبت روز پاسدار:
یار برفت و ماند دل
شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار میطپم
تا به صبوح وای من
عزیز تر از جانم، نمادِ حقیقی پاسداری- پاسداری از مظلوم در چنگ ظالم، پاسداری از انسانیت، پاسداری از دین- هرسال ما برای شما با گرفتن دستهی گل، جشن میگرفتیم، امسال خودتان از بهشت برای اربابتان گل میچینید و تولدش را جشن میگیرید.
بابا جان سلام ما را هم به آقایمان و اربابمان برسانید، بگویید فرزندانم را زیر پرچمتان به حرمت لحظهلحظههایی که قلبشان داغدار است، نگه دارید
روزتان مبارک پاسدار وطن
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
@bicimchi1
زینب سلیمانی در جدیدترین پست اینستاگرامی خود نوشت:
"مشتی گرهخورده رو به آسمان و دست بر روی دست که محکم کند پیمان خیالمان را؛ چه احساس زیبایی میان ما حکمفرما شد که هنوز دست سه نفرهمان عشقی میان شما و مادرم و من.
چه احساس زیبایی که هنوز هوش و حواسم را میبرد تا سراپردهی خیال بودنتان گرمی دستانتان که امروز از من دریغ شد.
در همین لحظه دستم را به دستانتان دخیل کردم که تبرکیاش تسبیحتان بود. کاش دستم هیچوقت از دستتان جدا نمیشد که در آن نیمهشب به وقت سفر طولانیتان، محکم دستتان را میفشردم.
آن روز مثل این عکس که شما دست من و مادر را بهم فشردید؛ امروز من دست مادر را همین گونه میفشارم و هر روز که میگذرد گرمای دستانتان را بر روی دستانمان بیشتر حس میکنم. "
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
#یقینا_کله_خیر
@bicimchi1
زینب سلیمانی در جدیدترین پست اینستاگرامی خود نوشت:
"مشتی گرهخورده رو به آسمان و دست بر روی دست که محکم کند پیمان خیالمان را؛ چه احساس زیبایی میان ما حکمفرما شد که هنوز دست سه نفرهمان عشقی میان شما و مادرم و من.
چه احساس زیبایی که هنوز هوش و حواسم را میبرد تا سراپردهی خیال بودنتان گرمی دستانتان که امروز از من دریغ شد.
در همین لحظه دستم را به دستانتان دخیل کردم که تبرکیاش تسبیحتان بود. کاش دستم هیچوقت از دستتان جدا نمیشد که در آن نیمهشب به وقت سفر طولانیتان، محکم دستتان را میفشردم.
آن روز مثل این عکس که شما دست من و مادر را بهم فشردید؛ امروز من دست مادر را همین گونه میفشارم و هر روز که میگذرد گرمای دستانتان را بر روی دستانمان بیشتر حس میکنم. "
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
#یقینا_کله_خیر
@bicimchi1
بزدل ها همیشه از نبرد رودر رو گریزانند
یا از پشت خنجر میزنند و میگریزند
یا لات کوچه خلوتند و بی دفاع را خفت میکنند....
#هواپیمای_ماهان
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
@bicimchi1
ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
ساعت ۳ عصر
حدود #هفت_ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
ساعت حدود ۹ شب
حاجی از #بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و #خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسین شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
* ساعت ۱۲ شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
راوی: مسول ستاد لشکر فاطمیون
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
@bicimchi1
🔰#زینب_سلیمانی:
پدرم در وصیت نامه اش در بخش خانوادگی اش برای مادرِ ما 10 صفحه نوشته بود و در هر خطش یکبار از مادر حلالیت گرفته بود!
#حاج_قاسم
@bicimchi1
#زینب_سلیمانی
از انفجار مهیب در اولین #شب_تهاجم
🔺️به گزارش مشرق، فائضه غفارحدادی از روایتنویسان حوزه مقاومت در مطلبی نوشت:
☘️همسر سردار سلامی نشست روی مبل پذیرایی خانهشان و گفت: این خانه که اینطوری نبود. دو هفته است داریم خرده شیشه جارو میکنیم و دوده و خاک پاک میکنیم. یک پنجره سالم نمانده.
☘️موج انفجاری که خانه سردار رشید و سردار ربانی و سردار باقری را با خاک یکسان کرده بود، به همه خانههای اطراف هم آسیب زده بود.
☘️زینبِ حاج قاسم گفت: خانه ما که نزدیکتر بود، به جز شیشهها، دیوار هم ترک برداشته و گچشان ریخته... آن شب همسرم نبود. من هم رفتم پیش مامان.
اذان صبح شد و من سجادهام را توی پذیرایی باز کردم. مامان توی اتاق نماز میخواند. هیچکدام چراغ را روشن نکرده بودیم. هنوز سر سجاده بودم که یکهو صدای وحشتناکی آمد و حجم پرفشاری از هوا و خرده شیشه به سمتم پرت شد.
☘️دویدم سمت حیاط. تاریکی مطلق بود. هوا مزه خاک و گوگرد میداد. دویدم سمت کوچه. اولین کسی که دیدم پسر شهید کاظمی بود. گفت آقا رشید رو زدند. خونه نمونید، فرار کنید. مامان رو بردار و فرار کن.
☘️با عجله دویدم توی خانه. با مامان چادر مشکیهایمان را پیدا کردیم و از خانه آمدیم بیرون. ماشینم را کمی جلوتر نگه داشته بودم. شانس آوردم روشن شد و توانستم مامان را برسانم خانه خودمان.
☘️برگشتم شهرک. فکرم مانده بود پیش وسائل بابا. نیروهای امدادی رسیده بودند. محمد کاظمی داشت جای خانهها را نشانشان میداد. مثل پدرش شجاع بود. با دیدن من داد کشید: چرا برگشتی؟ اینجا خطرناکه!
☘️رفتم سمت خانه. شروع کردم به جمع کردن وسائل و یادگاریهای بابا. دستهایم میلرزیدند. یکهو صدای جنگنده آمد.
😥 خوشحال شدم که میروم پیش بابا. اما باز پسر رفیق صمیمی بابا (حاج احمد کاظمی) آمد و نگذاشت. آنقدر داد و فریاد زد که بقیه وسائل را بیخیال شدم. از شهرک خارج شدم. بعدش فهمیدم که جنگنده همان جای قبلی را زده و نیروهای امدادی را هم شهید کرده بود.
☘️زینب که رفت، ریحانه دختر شهید سلامی بلند شد و لباس و یادگاریهای پدرش را نشانمان داد. یک تکه فلز هم بود که از کنار پدرش آورده بودند.
🖤شادی روح شهدامون صلوات🖤
https://eitaa.com/bisimchi10