🌹 برش اول:
نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود؛ روی خاک، نقشه ی منطقه را توجیه می کرد.
بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع.
بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم.
گفتم : "شما فرمانده گروهانی؟" خندید..
گفت: " نه یه کم بالاتر"
دستم را فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت:" تواینو نمی شناسی؟"
گفتم: "نه.کیه؟" گفت:" یه ساله جبهه ای؛ هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟»
همین طور حسین را نگاه می کرد.
معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.
🌹 برش دوم:
حسین آمد، نشست روبه رویش
گفت: "آزادت می کنم بری".
به من گفت: "بهش بگو".
ترجمه کردم. باورش نمیشد
حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست؛ تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم، اذیتشون نمی کنیم ."
خودش بلند شد دست های او را باز کرد.
🔸 افسر عراقی می آمد؛
پشت سرش هم، هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.
📚 برگرفته از کتاب «خـرازی»
جلد هفتم از مجموعه کتاب یاران
#شهید_حسین_خرازی
#شهدا_الگوی_زندگی
#شهیدانه
https://eitaa.com/bisimchi10