بردار بزرگم جبهه بودو ما ناراحت بودیم...
گفتیم: حداقل الان نرو!
مادرم خیلی نگران بود؛
او همیشه می گفت:
« ناراحت نباشید او شهید نمی شود من شهید می شوم»
زن داداشم می گفت:
تو که اینجا هستی چطوری شهید می شوی؟!
با سن کمش به او الهام شده بود .
لبخند شیرینی می زد و
می گفت: " شهادت قسمت او نیست او به خانه برمی گردد و من می روم جبهه و شهید می شوم"
راوی: خواهر شهید
#شهیدعبدالخالق_علیجان_زاده_کریمی
آمل
@bicimchi1