شب عروسی میهمانان نشسته بودند که صدای اذان به گوش رسید.
احمد که با لباس دامادی کناری نشسته بود، خیلی مؤدبانه گفت: «با اجازه شما به مسجد میروم، نمازم را میخوانم و برمیگردم.»
در مقابل چشمان حیرتزده مهمانهایی که هنوز ایشان را نمیشناختند، بلند شد، وضو گرفت و به مسجد رفت.
#شهید_احمد_عبداللهی
Https://eitaa.com/bisimchi10
با ماشین از یکی از خیابانهای اهواز عبور میکردیم. صدای قرائت دعای توسل از بلندگویی که روی دیوار یک خانه بود، شنیده میشد. احمد گفت: «نگهدار بریم دعا»
گفتم: «ولی ما که صاحب این خانه رو نمیشناسیم.»
گفت: «ائمه رو که میشناسیم.»
#شهید_احمد_عبداللهی
Https://eitaa.com/bisimchi10