eitaa logo
بیسیم‌چی
5.4هزار دنبال‌کننده
27.2هزار عکس
14.3هزار ویدیو
134 فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. دریافت محتوا @Sanjari @a_a_hemati @koye_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
بیسیم‌چی
‍ ‍ ⃣ آن شب قرار بودبا چندتا از بچه‌های اطلاعاتی برای شناسایی محوری در گیلان غرب بریم. فرمانده ی اطلاعات عملیات گفته بود حسین یوسف اللهی لازم نیست به شناسایی بره بهتره در رده ی بالاتری فقط به عنوان مسئول عمل کند.اما قبول نکرد. نمی تونست بچه‌ها رو به حال خودشون رها کنه، همیشه قبل اینکه نیروها وارد منطقه شوند باید می رفت وهمه ی راه کارهارو چک می کرد. شب قبل از حرکت ما نیز این کارو کرده بودولی بازم می خواست با ما بیاد واصرار فایده نداشت،با حسین تیم ما پنج نفره می شد. من،حسین،شهید مظهری صفات،یک تخریب چی و یک بلد چی. وظیفه ی تخریب چی شناسایی راهکارها در میدان مین بود.اینکه کدوم منطقه مین گذاری شده وکدوم نشده. بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود، کوه،تپه و شیارها رو می شناخت. ما آماده بودیم،تجهیزات سبکی داشتیم،یه کلاش با خشاب اضافه،بقیه چندتا نارنجک،دوتا دوربین که یکی از آنها دید در شب بود وقطب نما. گفته بودند که حق درگیری نداریم واگر اتفاقی افتاد عقب نشینی کنیم. فاصله ی مقر تا خط مقدم با ماشین،یک ساعت راه بود واز اونجا باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تابه منطقه برسیم. حوالی ساعت 4بعدازظهر همگی سوار یه لندکروز شدیم وحرکت کردیم. نزدیکی های غروب به خط رسیدیم که در اون موقع تحویل ارتش بود. هماهنگی های لازم انجام گرفت،نماز مغرب وعشا را خواندیم وقتی هوا تاریک شد سمت محور حرکت کردیم. حسین جلو بود بعد تخریب چی وبقیه پشت سر این دو نفر.ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می رفت. طبق معمول همیشه بچه ها ذکر می گفتن و آیه ی و جعلنا....رو زمزمه می کردن. ادامه دارد..... به روایت ازعباس طرماحی ... @Bicimchi1
بیسیم‌چی
‍ ‍ #نخل_سوخته1⃣ آن شب قرار بودبا چندتا از بچه‌های اطلاعاتی برای شناسایی محوری در گیلان غرب بریم. ف
⃣ تاریکی محض بود... منطقه تقریبا کوهستانی بود وسنگلاخ.حرکت دراین شرایط کار ساده ای نبود وبا نزدیک شدن به دشمن شرایط حساس ترهم شده بود. من یه کفش ورزشی پایم بود که کمی گشاد بود.موقع راه رفتن سنگریزه ها به داخل کفشم می ریخت.اذیتم می کرد و نمی تونستم به راحتی قدم بردارم،تقریبا به اولین کمین دشمن نزدیک شده بودیم. ستون در تاریکی محض و در نهایت سکوت پیش می رفت.حرکت،حساس تر و آهسته تر شد،چند سنگ ریزه زیر پایم تکان خورد سرو صدایی ایجاد کرد. حسین ستون را نگه داشت،سرش رو برگردوند و گفت:عباس مواظب باش سنگریزه ها زیر پایت صدا نکنند،عراقی ها همین حالا بالا سرمون هستند. گفتم:چشم مراقبم.آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم.دیگر در دل دشمن بودیم.نباید هیچ اشتباهی می کردیم. دو کمین عراقی در دوطرف شیار بالای سرمان بود.همچنان با احتیاط جلو می رفتیم، کنار بوته ی بزرگی که 2متر قد و2متر پهنا داشت، حسین توقف کرد وپشت سرش ستون ایستاد.و به ما گفت:مواظب باشین ،عراقی ها وسط این بوته یک مین منور کار گذاشته اند. حسین آن را شب های قبل شناسایی کرده بود،از بوته گذشتیم و نزدیک میدان مین رسیده بودیم.سمت راست و به فاصله بیست متر،سرپیچِ شیار دیگری چند عراقی مشغول گفتگو بودند ما فقط صدای خنده هایشان را می شنیدیم. ستون همانجا نشست.حسین تخریب چی رو به داخل میدان مین فرستاد وگفت:برو ببین وضعیت چطوره؟وتا کجا می تونیم پیش برویم. هر چهار طرفمان یک کمین عراقی بود.یعنی کاملا تو دل دشمن بودیم.تخریب چی وارد میدان مین شد،و پس از چند دقیقه برگشت.حسین پرسید:چه خبر؟تخریب چی جواب داد:توی میدون هیچ مینی نیست فقط سیم خاردار کشیده اند. حسین گفت:خودم هم بایدببینم و مطمئن شوم.بلند شد وهمراه تخریب چی جلو رفت.هنوز یکی دو دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار خیلی شدیدی به همراه شعله ی بزرگی به هوا بلند شد. لحظاتی سرجایمان میخکوب شدیم.نفسها توی سینه حبس شده بود،نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده.صدای ناله‌ی تخریب چی رو شنیدیم وصدای حسین رو که مرتب سرفه می کرد.. ادامه دارد.... به روایت عباس طرماحی ... @bicimchi1
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته2⃣ تاریکی محض بود... منطقه تقریبا کوهستانی بود وسنگلاخ.حرکت دراین شرایط کار ساده ای نب
⃣ صدای ناله ی تخریب چی رو شنیدیم و صدای حسین که مرتب سرفه می کرد.با عجله به طرف بچه‌ها دویدیم حسین همونطور که سرفه می زد به ما رسید خون دهنش رو بیرون ریخت. هرچه می خواست جلوی سرفه اش رو بگیره نمی تونست.نگاه کردم،ترکش زیر گلویش خورده بود. مانده بودیم در اون شرایط خطرناک که هر لحظه ممکن بودعراقی ها بریزن سرمون چطور جلوی صدای حسین وتخریب چی رو بگیریم.عراقی ها در فاصله‌ی بیست متری ما حتما متوجه انفجار وشعله ی آتش شده بودند.همگی آیه ی و جعلنا رو می خوندیم. حسین به تخریب چی اشاره کرد.من وحمید بالای سرش رفتیم.ظاهرا مین منفجر شده پایدار بود،یعنی چیزی شبیه مین سوسکی(این مین چهل سانت از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیله ی سیم،تله می شود.) منطقه کوهستانی بود و آب باران میدان رو شسته بود،مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود.برای همین تخریب چی اون رو ندید وپایش رو روی سیم گذاشته بود . یک ترکش به پای تخریب چی ویک ترکش به گلوی حسین اصابت کرده بود. به کمک حمید سعی کردیم تا تخریب چی رو از میدان مین خارج کنیم،قمقمه ی تخریب چی لای سیم خاردار گیر کرده بود،وقتی اون رو کشیدیم سروصدای قمقمه وسیم خاردار هم به بقیه‌ی صداها اضافه شد. حسابی ترسیده بودیم هرلحظه منتظر بودیم عراقی ها سر برسند،سعی می کردیم از مناطق خارج شویم.همه اسلحه ها رو آماده شلیک کردیم،بلدچی که خیلی بیشتر ترسیده بود بلند شد که بالای شیار بره وفرار کنه. حمید فوری دوید و پایش رو گرفت وکشید داخل شیار،گفت:کجا داری میری؟گفت:می خوام برم بالا عراقی ها الان می رسند.حمید گفت:بالا بری که بدتره،میری تو شکمشون.همین جا بمون،الان همه باهم میریم. و رو کرد به من وگفت:تو مواظب این بلد چی باش،یه وقت راه نیافته وبره تا من به بچه ها برسم. من اومدم کنار ایستادم.باید مواظب بلد چی می شدم وهم حواسم به اطراف که عراقی‌ها سر نرسند وهم بچه‌ها رو ببینم. حمید موفق شد تخریب چی رو از لای سیم خاردار نجات بده،حمید به حسین وتخریب چی کمک می کرد تا راه بیفتند،من هم از پشت سر مواظب بچه‌ها وعراقی ها بودم.از شیار که عبور کردیم تازه وارد کفی شدیم.همگی باتمام وجود واز ته دل آیه ی و جعلنا می خواندند. خیلی عجیب بود،هنوز کسی به تعقیب ما نیومده بود.گویا وجعلنا عراقی‌ها رو حسابی کور وکر کرده بود. ادامه دارد.... به روایت عباس طرماحی ... @bicimchi1
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته3⃣ صدای ناله ی تخریب چی رو شنیدیم و صدای حسین که مرتب سرفه می کرد.با عجله به طرف بچه‌ها
⃣ انگار آیه ی و جعلنا عراقی ها رو کور وکر کرده بود.با اون انفجار وشعله ی آتش با اون همه سرو صدای حسین و تخریب چی وبا اون موقعیتی که در دل دشمن وزیر گوش عراقی‌ها داشتیم می بایست دیگه کارمون ساخته شده باشه.اما هنوز از عراقی‌ها خبری نبود. با اینکه مجروح داشتیم اما سعی می کردیم سریع راه برویم.من همچنان مراقب اطراف و پشت سرمان بودم.هر لحظه منتظر گشتی های عراقی بودیم. بعد از گذشتن از کفی و آخرین کمین وارد شیار یک رودخانه شدیم،راه زیادی مونده بود.حداقل دوساعت دیگه باید راه می رفتیم.تواین فاصله سرفه‌های حسین قطع شده بود اما نمی تونست حرف بزنه. ما مصیبت دیگه ای هم داشتیم،خط مقدم خودی دست ارتش بود وما زودتر از موعد مقرر برمی گشتیم،این اتفاق باعث شد نتونیم کارمون رو انجام بدیم واگه می خواستیم بدون توجه به این مساله برگردیم نیروهای خودی مارو با عراقی ها اشتباه می گرفتن وبه رگبار می بستن البته حق داشتن چون نمی دونستن برای ما چه اتفاقی افتاده. در بد مخمصه‌ای گیر کرده بودیم بچه‌ها مجروح بودن اگه می رفتیم نیروهای خودی مارو می‌زدند اگه می ماندیم گشتی های عراقی. تصمیم گرفتیم تا جایی که میشه به خط خودی نزدیک بشیم،در جایی نه چندان دور از خط مقدم کنار تخت سنگی توقف کردیم. ساعت حدود یک نیمه شب بود،می بایست تا ساعت 3که زمان برگشتمون بود صبر می کردیم،دیگه از منطقه خطر دور شده بودیم که عراقی‌ها تازه شروع به منور زدن روی محور کردن.احتمالا داشتن منطقه رو برای گشتی ها روشن می کردن. با اینکه روی تخت سنگ استراحت می کردیم مراقب اطراف وسمت عراقی‌ها بودیم.حمید به من گفت:شما منتظر باشین من میرم نزدیک خط ،شاید بتونم ارتشی هاروبا خبر کنم. حسین وقتی اینو شنید مانع رفتن حمید شد،بعد لحظاتی حمید کنارم نشست وبه آرامی گفت:عباس توسر حسین رو گرم کن و مواظب باش نفهمه تا من بروم. گفتم:حمید نرو خطرناکه ممکنه ارتشی ها اشتباهی به رگبارت ببندن، خب حقم دارن،صبر کن باهم میریم.گفت:نمیشه صبر کرد،همینطور از بچه‌ها خون میره،ممکنه عراقی ها هم هرلحظه سر برسن.گفتم:من نمی دونم ولی حسین ناراحت میشه. این زمزمه آهسته رو حسین شنید.تا حمید خواست چیزی بگه،یه مرتبه بلند شد وایستاد.حرف که نمی تونست بزنه با دست جلوی حمید رو گرفت واشاره کرد که نباید بره. حدود دوساعت روی تخت سنگ نشستیم.نزدیکی های ساعت 3بود که حسین بلند شد واشاره کردراه بیفتیم.دیگه مشکلی نبود،ونیروهای خودی انتظارمون رو می کشیدن. به خط که رسیدیم کلمه رمز رو گفتیم و وارد شدیم،بلافاصله سوار ماشین شده وبه طرف مقر خودمان حرکت کردیم. به روایت عباس طرماحی ... @bicimchi1
⃣ حسین از این موفقیت خیلی خوشحال بود.گروه دیگری هم که در سمت راست بچه‌ها کار می کرد به عراقی ها برخورده ولو رفته بود.برای فرار از دست دشمن مجبور شده بودن روی میدان مین غلت بزنن اما نکته عجیب این بودکه هیچ یک از مین هامنفجر نشده بود،و بچه ها سالم به خط خودی رسانده بودن. قرار شد همون اول شب من وحسین، با همون گروه سمت راست که حدود 100متر با دشمن فاصله داشت،مجددا به شناسایی برویم. این کاری بود که معمولا مادر همه عملیات‌ها انجام می دادیم،تا اونجا که می شد به دشمن نزدیک می شدیم وموقعیت ها رو بررسی می کردیم. اون شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم و همه‌ی موانع وعمق خاک رو شناسایی کردیم. در راه برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای استراحت نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود همین که وارد شیار شدیم تموم بچه‌ها افتادن رو زمین،فکر کردم به گشتی های عراقی برخوردیم. خواستم روی زمین بشینم متوجه شدم بچه‌ها دارن سجده می کنن وخیز نرفته اند.گویا سجده شکر بود.بعد هم همگی بلند شدن و دورکعت نماز خوندن خیلی تعجب کردم. حسین رو کنار کشیدم وگفتم: چیکار می کنین؟_گفت:همه دارن سجده شکر بجا میارن این روش هرشب ماست._گفتم:خب چرا اینجا،صبر می کردین به خط خودمون برسیم بعد. گفت:نه ما هرشبی که وارد معبر می شویم،موقع برگشت همونجا پشت میدان مین دشمن سجده شکر و دو رکعت نماز بجا میاریم بعد برمی گردیم عقب. این یک نمونه از حال وهوای بچه‌های اطلاعات بود.حال وهوایی که به برکت وجود حسین ایجاد شده بود. ✔️به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی ... @bicimchi1
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته4⃣ انگار آیه ی و جعلنا عراقی ها رو کور وکر کرده بود.با اون انفجار وشعله ی آتش با اون هم
5⃣ زمانیکه بچه ها از شناسایی برگشتن،من داخل مقر خواب بودم.نیمه های شب بود،دیدم کسی منو تکون میده.چشمانم روباز کردم،حسین بود. گفتم:چیه؟چی شده؟با دست اشاره کرد که بلند شو.گفتم:چرا حرف نمی زنی.به گلویش اشاره کرد.دیدم ترکش به گلویش خورده و مجروح شده. دستپاچه شدم،با عجله بلند شدم وگفتم:کی این طوری شدی؟ با دست اشاره کرد که باید برویم.دیگران ماوقع رو شرح دادن.قرار شد من،حسین وتخریب چی رو به بیمارستان ببرم. بقیه خسته بودن.خود حسین هم به خاطر رفاقت زیادمون ترجیح میداد من اونو ببرم.بخاطر همین اومد سراغ من،حالش اصن خوب نبود. کم کم بدنش ناتوان می شد،خون زیادی ازش رفته بود.بلافاصله سوار ماشین شدیم وراه افتادیم.داخل ماشین کاملا رمق از دست داده بود وقتی به اسلام شهر و بیمارستان رسیدیم تقریبا بیهوش بود. اما نکته خیلی عجیب برای من این بود،که وقتی در اون لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد،دیدم لبهاش تکون می خوره،وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم ذکر میگه. قرار شد پس از اقدامات اولیه حسین رو به بیمارستان دیگه ای منتقل کنند،به همین خاطر حضور من در اونجا فایده ای نداشت. از او خداحافظی کردم وبه مقر برگشتم. ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
#نخل_سوخته 5⃣ زمانیکه بچه ها از شناسایی برگشتن،من داخل مقر خواب بودم.نیمه های شب بود،دیدم کسی منو ت
6⃣ محمد حسین یوسف اللهی بعداز سه ماه توانست بهبودی خودش را پیدا کرده ودوباره به جبهه ها بازگشت. حدود یه سال قبل از عملیات والفجر هشت در منطقه ای بین خرمشهرو آبادان،بچه‌های اطلاعات یه دکل دیده بانی نصب کرده بودن که بوسیله اون روی منطقه کار می کردن. این دکل ارتفاعی نزدیک شصت متر داشت واز یه سری قطعات فلزی تشکیل شده بود که به وسیله ی پیچ ومهرهایی بزرگ به هم متصل می شد وحالت نردبانی عمود بر سطح زمین داشت که دیده بان برای بالا رفتن از اون استفاده می کرد. ارتفاع دکل زیاد بود وهیچ نرده و حفاظی نداشت.کافی بودکه شخص وسط کار کمی پاش بلرزه و تعادل خودش رو ازدست بده،ویا خسته شده نتونه بالا بره،که دیگه در اون حالت خطر سقوط تهدیدش می کرد. در اون زمان تاکید شده بود یکی از مسئولین باید منطقه رو از نزدیک ببینه،شهید یوسف اللهی به من اصرار می کرد و می گفت:حکم معاونت داری باید روی دکل بروی ودیده بانی کنی. گفتم:دیگران هم هستند اونا می آیند ومی بینن._گفت:حالا که تا اینجا اومدی دیگه نمی تونی برگردی._گفتم:اصلا من تورو قبول دارم تو چشم منی هرچی تو دیدی قبوله. گفت:نه باید حتما خودت ببینی. _گفتم:بابا حسین جون من نمی تونم،کلی آرزو دارم.بالا رفتن از این دکل کار هرکسی نیست خیلی سخته،من که مثه شماها قوی نیستم سرم گیج میره می ترسم اتفاقی بیافته ومشکلی پیش بیاد. گفت:باشه عیبی نداره،اگه مشکل این چیزاس من یه فکری براش میکنم ،این قضیه حل میشه._گفتم:آخه چطوری؟ مثل همیشه که خیلی رمزی عمل می کرد ونمی گذاشت کسی از کاراش سر دربیاره،فکرشو ازم پنهون کرد._فقط گفت:صبر کن بلاخره متوجه میشی. نیمه های شب حسین سراغم آمد واز خواب بیدارم کرد._گفتم:چیه؟ چی شده؟ _گفت:هیچی پاشو بریم._گفتم:کجا؟ _گفت:دکل _گفتم:همین الان؟ حالا نمیشه نریم. _گفت:نه به هر سختی که باشه من باید تورو ببرم بالای دکل.گفتم:بابا من می ترسم._گفت:نترس من پشت سرت میام. دیدم اصرار فایده‌ای نداره ومجبورم،راه افتادیم.شب عجیبی بود هوای مهتابی،نور ماه منطقه رو روشن کرده بود.گهگاه صدای انفجاری سکوت شب رو می شکست. حسین زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد وآرام قدم برمی داشت،رفتارش به من آرامش خاصی می داد.به پای دکل رسیدیم.نگاهی به بالا انداختم،دکل همینطور بالا رفته بود واتاقک اون تو دل آسمون گم شده بود. ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازه‌ی ساختمون بیست طبقه بدون هیچ حفاظی مقابلم قد کشیده بود،و من باید ازش بالا می رفتم،کاری که هرشب بچه‌های اطلاعات می کردن. به روایت مهدی شفازند ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
#نخل_سوخته 6⃣ محمد حسین یوسف اللهی بعداز سه ماه توانست بهبودی خودش را پیدا کرده ودوباره به جبهه ها
⃣ نگاهی به حسین انداختم.همچنان آرام ومصمم منتظر من بود اضطراب رو از چهره ام می خوند،لبخندی زد و گفت:نگران نباش من هم پشت سرت میام. بسم ا...گفتم ومیله هارو محکم گرفتم و پامو روی پله های دکل گذاشتم،نور ماه زیر پام رو روشن می کرد هرچه بالاتر می رفتم همه چیز روی زمین کوچکتر می شد،خیلی با احتیاط و آرام پیش می رفتیم. به بالا نگاه کردم خیلی راه مونده بود تا به اتاقک برسیم،لحظه ای مکث کردم دیگه نمی تونستم بالاتر برم تا همین جاهم کلی از زمین فاصله داشتیم.احساس خستگی زیادی می کردم و پاهام شروع به لرزیدن کردن. حسین که دید توقفم زیاد شده پرسید:چیه؟ چرا نمیری بالا؟_گفتم:نمی تونم خسته شدم. _گفت:برو چیزی نمونده برسیم،پایین رو نگاه نکن من پشت سرت هستم. _گفتم:حسین پاهام داره می لرزه،نمی تونم برم._گفت:باشه همونطور که هستی صبر کن. وبعد سعی کرد چند پله بالاتر بیاد. _گفتم:کجا میای؟_گفت:صبر کن. خودش رو بالا کشید،دستهاش رو دوطرف پاهام گذاشت و_گفت:حالا بشین روی شونه های من._گفتم:برای چی؟_گفت:خب بشین خستگی در کن._گفتم:آخه این طور که نمیشه. گفت:چاره ای نیست.بشین کمی که خستگی ات رفع شد دوباره ادامه میدیم. چاره ای نبود خسته وضعیف بودم،کار دیگه ای نمی شد کرد.آروم روی شونه هاش نشستم، برام خیلی سخت بود. اینکه اون بایسته ومن روی شونه هاش بشینم،حسین با اینکار باعث شد هم خستگیم تموم بشه هم روحیه ام عوض بشه. بعد چند لحظه دوباره به راه ادامه دادیم.دیگه زانوهام نمی لرزید.انگار انرژی خاصی به تنم تزریق کرده باشن.بلاخره بالای دکل رسیدیم،نفس عمیقی کشیدم وگوشه ای نشستم. به حسین گفتم:خب حالا اومدیم بالا ، هوا که روشن شد باید چیکار کنیم؟ _گفت:چیکار می خوای بکنی؟ _گفتم:بلاخره یه سری امکانات اینجا لازم داریم._گفت:هرچی می خوای من میرم برات میارم،تو اصلا لازم نیست ازجات تکون بخوری،همینجا بشین ودیده بانی کن،شبم خودم میارمت پایین. آن شب وروز حسین چندین بار از دکل شصت متری بالا وپایین رفت.گاهی برای آوردن پتو،گاهی غذا ولوازم.رفتار او باعث شد روحیه ام کاملا عوض بشه.هوا که تاریک شد اومد دنبالم وگفت:بریم. اینبارخودش اول رفت ومنم پشت سرش بودم.مخصوصا پایین تر ازم حرکت می کرد تا بیشتر مراقبم باشه،تا پایین رسیدیم. بارها شنیده بودم که چه اندازه نسبت به نیروهاش احساس مسئولیت داره ولی هیچوقت اون طوری حالت پدرونه اش رو حس نکرده بودم. با کار اون شب حسین،هم تونستم منطقه رو اون طور که باید ببینم هم روحیه ام عوض شد.هیچوقت نمی تونم لحظه ای روکه روی شونه هاش نشسته بودم فراموش کنم. به روایت مهدی شفازند ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
#نخل_سوخته7⃣ نگاهی به حسین انداختم.همچنان آرام ومصمم منتظر من بود اضطراب رو از چهره ام می خوند،لبخن
⃣ قبل از عملیات والفجر یک بود.زمان عملیات نزدیک می شد وهنوز معبرها آماده نشده بود.فاصله ی ما با عراقی ها در بعضی نقاط هفتادوگاهی کمتر از پنجاه متر بود،واین باعث می شد بچه‌های اطلاعات نتونن معبر باز کنن ودشمن رو شناسایی کنند. نگران بودم،حسین یوسف اللهی رو دیدم وازنگرانیم صحبت کردم.راحت وقاطع گفت:ناراحت نباشین،فردا شب این مشکل رو حل می کنیم. شب بعد بچه‌های اطلاعات برای شناسایی رفتن،آنقدر نگران بودم که نمی تونستم صبر کنم تا از منطقه برگردن، تصمیم گرفتم با علی رضا رزم حسینی جلو بریم وبه محض برگشت بچه‌ها از اوضاع واحوال باخبر شوم. دوتایی به خط رفتیم._گفتم:اینجا می مونم تا بچه‌ها برگردن و ببینم چیکار کردن،ساعتی نگذشت که حسین اومد با همون خنده همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط از لبش دور نمی شد.تا رسید،_گفت:دیدین،من که دیشب گفتم این قضیه رو حل می کنم. با بی صبری گفتم:خب چی شد؟بگو ببینم چه کردین؟ خسته بود،روی زمین نشست و شروع کرد به تعریف کردن. گفت:امشب یه چیز عجیب اتفاق افتاد موقع شناسایی وارد میدان مین شدیم به معبر عراقی ها برخوردیم. هنوز چیزی نگذشته بود که سرو کله خودشونم پیدا شد. انقدر به ما نزدیک بودن که دیدیم هیچ کاری نمیشه کرد،همگی روی زمین خوابیدیم،و آیه ی و جعلنا رو می خوندیم.ستون عراقی ها تو اون تاریکی هرلحظه بهمون نزدیکتر می شد. بچه‌ها از جاشون تکون نمی خوردن،عراقی‌ها اومدن واز کنار ما رد شدن.نفس تو سینه ها حبس شده بود.یکی از عراقی‌ها پاش رو روی گوشه ی لباس بچه‌های ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه متوجه حضور ما نشدن. بی خبر از همه جا عبور کردن وبه سمت خط خودشون رفتن،ماهم معبرشون رو خوب شناسایی کردیم وبرگشتیم. عارف_شهیدان ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته9⃣ حسین از این موفقیت خیلی خوشحال بود.گروه دیگری هم که در سمت راست بچه‌ها کار می کرد به
⃣1⃣ یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود.این بار هم،کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود.دو کمین عراقی با فاصله ی خیلی کمی از هم،راه بچه‌ها رو سد کرده بود. کمین ها روی دو پد داخل آب بودند،حدود دوماه حسین تلاش کرد تا بلکه بتونه راهی برای نفوذ پیدا کنه اما نشد.چرا که فاصله این دو کمین تنها یه برکه بود با آبی صاف صاف. یعنی هیچ نیزاری نبود تا بچه‌ها بهش اتکا کنن،و پشتش پنهون بشن،زمان می گذشت و عملیات نزدیک می شد.من بازهم نگرانی خودم رو با حسین درمیون گذاشتم. همون شب با دونفر دیگه از بچه‌ها دوباره برای شناسایی راه افتاد ، و این بار با یه بلم کوچک دونفره. وقتی برگشت دیدم خیلی خوشحاله، فهمیدم که موفق شده. گفتم:چه خبر؟چیکار کردی؟ گفت:رفتم نزدیک دو کمین ، دیدم هرکاری کنم عراقی ها منو می بینن،هرچی فکر کردم دیدم هیچ راهی جز رد شدن از وسطشون ندارم. اومدم چسبیدم به یکی از این پدهایی که کمین های عراقی روشون سوار بود،و از سمت راستش آهسته خودمو جلو کشیدم. عراقی ها کر وکور متوجه من نشدن ومن تونستم خیلی راحت برم وبرگردم. به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
#نخل_سوخته0⃣1⃣ یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود.این بار هم،کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود.
⃣1⃣ قرار بود با حسین وچند نفر دیگه از بچه‌های اطلاعات به شناسایی بریم. منطقه کوهستانهای غرب بود،ما تا اون زمان بیشتر در جنوب کار کردیم و با مناطق کوهستانی آشنایی نداشتیم. دو نفر از افراد بومی اون منطقه به نام های شاهرخ و اکبر قیصر بعنوان بلد چی باما همراه بودن،اونا بزرگ شده ی همونجا بودن و راه وچاه هارو می شناختن،ضمنا خصلت‌های عجیبی داشتن وبه نظر می رسید که آدمای خوبی نیستن. توی راه که می رفتیم خیلی بلند بلند حرف میزدن،ما باتوجه به تجربه‌های گذشته احتیاط می کردیم،در جنوب باید سینه خیز به سمت دشمن می رفتیم و آهسته صحبت می کردیم اما در کوهستان شرایط فرق می کرد. با این وجود،اونا اصلا اصول ایمنی رو رعایت نمی کردن وبرخوردشون هم بد بود.همه بچه‌ها ناراحت بودن.به حسین گفتم:نکنه امشب اینا مارو لو بدن و گیر دشمن بندازن. حسین گفت:نه خیالت راحت باشه. گفتم:از کجا می دونی؟ _گفت: اخلاقشون رو می دونم اینا اصلا فرهنگشون این طوری نیست.درسته ظاهرا آدمای خوبی نیستن ولی از این کارا نمی کنن،با این حال از باب احتیاط چند نفر رو بعنوان تأمین اطراف گروه می فرستم. هندوزاده ومهدی شفازند رو برای احتیاط پشت سر فرستاد.و من و جواد رزم حسینی و اکبر قیصر راه افتادیم. ✔️به روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
#نخل_سوخته1⃣1⃣ قرار بود با حسین وچند نفر دیگه از بچه‌های اطلاعات به شناسایی بریم. منطقه کوهستانهای
⃣1⃣ با اینکه مسافت زیادی اومده بودیم وخیلی زمان گذشته بود اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم. پرسیدم:اکبر پس دشمن کجاست؟_گفت:هنوز خیلی مونده. این جمله رو انقدر بلند گفت که تا فاصله صد متری می شد صداش رو شنید.ما چیزی نگفتیم وبه راهمون ادامه دادیم. ولی بازم از دشمن خبری نبود. یکی دومرتبه دیگه من این سوال رو پرسیدم،اما بازم همین جواب رو شنیدم.اصلا هرچی بهش می گفتیم برعکس عمل می کرد،من فکر کردم باید ریگی به کفشش باشه، و حتما می خواد بلایی سرمون بیاره. حسین گفت:شما هیچی به او نگو._گفتم:برای چی؟_گفت:برای اینکه اینا عشایرن،خصلت های خاص خودشون رو دارن.وقتی اینقده با احتیاط میریم فکر می کنن می ترسیم،اون وقت بدتر لج می کنن. گفتم: باشه،من دیگه چیزی نمیگم اما فکر نمی کنم مارو سلام برسونن. _گفت:خاطرت جمع باشه،من اینا رو می شناسم. ما همچنان به راهمون ادامه دادیم تا به ارتفاع شتر بیل رسیدیم. اکبر مارو برد پشت ارتفاع و گفت: عراقی‌ها اینجا هستن.ما مشغول شناسایی شدیم واو هم به گوشه ای رفت ومنتظر شد. وقتی کارمون تموم شد برگشتیم. صحیح وسالم و شاهرخ و اکبر قیصر همون‌طور که حسین گفت خطری نداشتن.واقعا جالب بود که حسین چطور روی عشایر اینقدر شناخت دقیقی داشت.هرچه بود به هوش و استعداد فوق‌العاده اش مربوط می شد. ✔️به روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته2⃣1⃣ با اینکه مسافت زیادی اومده بودیم وخیلی زمان گذشته بود اما هنوز به دشمن نرسیده بودی
⃣1⃣ شناسایی دیگه ای که ما با بچه‌های اطلاعات رفتیم اطراف رودخانه کنگاکش بود.در این منطقه ما خط پیوسته ای نداشتیم.یعنی نیروها روی تپه های پراکنده ی اطراف رودخانه مستقر بودن،هم گشتی های عراق برای شناسایی می اومدن هم بچه‌های ما می رفتن. اون شب قرار بود حسین منطقه رو به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگه نشون بده،همین اکبر قیصر هم بود. به سمت رودخانه ی کنگاکش حرکت کردیم،نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمون ادامه می دادیم که یه دفعه متوجه شدیم یه گروه ده،پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می شن. تعدادمون تقریبا برابر بود،اما اونا بخاطر موقعیتشون بر ما مسلط بودن. نمی دونستیم که خودی هستن یا عراقی،ولی بخاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتی های عراق احتمال می رفت،که از نیروهای دشمن باشن. بچه‌هاسریع متوقف شدن،اوناهم با دیدن ما ایستادن در واقع هر دو طرف شک کرده بودن.باید احتیاط می کردیم.نمی شد بی گدار به آب زد.نشستیم تا با مشورت هم راهی پیدا کنیم. حسین گفت: من و اکبر قیصر با سید محمد تهامی ویکی دو نفر دیگه از بچه‌ها به سمتشون می ریم.شما هم بکشید روی تپه ی پشت سر.اگه اونا عراقی بودن،که ما درگیر میشیم. و شما در این فاصله دو کار می تونین انجام بدین،یا ازهمون بالای تپه درگیر میشین و به کمک هم ازبین می بریمشون،یا اینکه سعی کنین حداقل خودتون رو نجات بدین.واگه هم عراقی نبودن که چه بهتر تکلیف رو روشن می کنیم و برمی گردیم. طبق معمول حسین بخاطر نجات بقیه،برای خطر کردن پیش قدم شده بود،فکر خوبی کرده بود وغیر از این هم راهی نداشتیم. ✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته3⃣1⃣ شناسایی دیگه ای که ما با بچه‌های اطلاعات رفتیم اطراف رودخانه کنگاکش بود.در این منط
⃣1⃣ حسین و چند نفری که مشخص شده بودن راه افتادن.‌من و بقیه فرماندهان هم به طرف تپه ای که پشت سرمون بود رفتیم.هرچند لحظه یک بار برمی گشتیم و بچه‌ها رو نگاه می کردیم. منتظر بودیم درگیری شروع بشه،حسین خیلی راحت و بدون ترس راه می رفت.انگار نه انگار که هرلحظه ممکن بود به طرفش تیراندازی بشه.حتی حاضر نبود خم بشه یا سینه خیز بره. قبل اینکه ما خودمون رو بالای تپه بکشیم اونا رسیدن،فرصتی نبود همونجا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چی میشه. وقتی بچه‌ها به گروه مقابل نزدیک شدن هیچ درگیری پیش نیومد.فهمیدیم که پس حتمن خودی هستن.باهم کمی صحبت کردن و دوباره بر گشتن. ماهم از دامنه ی تپه پایین اومدیم.وقتی حسین اومد معلوم شد که اونا نیز یک گروه شناسایی ارتش بودن که با دیدن ما به گمان اینکه عراقی هستیم توقف کرده بودن. در جستجوی چاره ای بودن که حسین و بقیه به سراغشون می روند و تکلیف هردو رو روشن می کنن. این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از حسین دیدم.همه اون رو خوب می شناختن و می دونستن که تنها ترسی که در وجودش هست،ترس از خداست. ✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ... @Bisimchi10
هدایت شده از بیسیم‌چی
⃣1⃣ مأموریت های واحد اطلاعات معمولا در شب انجام می شد و بچه ها درنهایت اختفا به دشمن نزدیک می شدن.اونا شبها به شناسایی می رفتن و روزا کارای خودشون رو انجام می دادن و در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد شرکت می کردن. اون روز هرکس مشغول کار خودش بود. حسین هم داخل سنگر بود.نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده یکمرتبه هوا طوفانی شد.گرد وخاک و غبار تمام منطقه رو پوشانده بود. چشم چشم رو نمی دید.در همین موقع حسین که متوجه طوفان شد،با عجله از سنگر بیرون اومد وگفت:خیلی هوای خوبی شد باید هرچه زودتر بروم میون عراقی ها. -گفتم:جدی میگی می خواهی بروی.گفت:بله. بهترین فرصته.دیدم مثل اینکه جدی جدی می خواد بره اونم روز روشن.جلو رفتم و با التماس گفتم:بابا حسین جون دست بردار.رفتن میون عراقی‌ها اونم روز روشن خیلی خطرناکه. -گفت:هوا رو نگاه کن هیچی دیده نمیشه.-گفتم:الان هوا طوفانیه،اما ممکنه چند دقیقه دیگه صاف بشه.-گفت:طوری نیست،مهم اینه که تا اونجا بتونم برم.من هم می روم و زود خودم رو می رسونم. گفتم:خب چرا صبر نمی کنی تا شب.-گفت:الان می روم وکار شبم رو انجام می دم.هرچه اصرار کردم فایده نداشت.خودش رو آماده کرد و بسرعت رفت طرف دشمن. من همینطور بهت زده نگاش کردم تا رفت و میون گرد وغبار گم شد.دیگه نه حسین رو می دیدم ونه خط عراقی‌ها رو،فقط چند متر جلوترمون مشخص بود. هنوز مدت زیادی از رفتن حسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف شد. من که دلشوره و اضطراب یه لحظه آرومم نذاشته بود،با خوابیدن طوفان نگرانیم صد چندان شد،دوربین رو برداشتم و اومدم لب خط. ✔️به روایت از حمید شفیعی ... @Bicimchi1
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته5⃣1⃣ مأموریت های واحد اطلاعات معمولا در شب انجام می شد و بچه ها درنهایت اختفا به دشمن ن
⃣1⃣ دوربین رو برداشتم و اومدم لب خط. سنگرهای عراقی رو زیر نظر گرفتم،نگهبان هاشون سر پست بودن.اما از حسین خبری نبود،همینطور مضطرب نقاط مختلف رو نگاه می کردم که یکمرتبه اونو دیدم. داخل کانال دشمن نشسته بود.نمی دونستم چه کار می خواهد بکند.از خط ما تا خط عراقی‌ها سه کیلومتر راه بود.هوا هم روشن و صاف.کوچکترین حرکتی از دید دشمن پنهون نمی موند. همینطور که داشتم با دوربین نگاه می کردم دیدم یه دفعه حسین از سنگر عراقی‌ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.نگهبان های عراقی هم که تازه اونو دیده بودن باهرچی دم دستشان بود شروع به تیراندازی کردن. حسین تنها وسط بیابون می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکتش رو بشدت زیر آتش گرفته بودن.مضطرب ونگران این طرف خط نشسته بودیم و جلو رو نگاه می کردیم وهیچ کاری از دستمون بر نمیاد. گلوله های خمپاره یکی پس از دیگری در اطراف حسین منفجر می شد،اما نکته عجیب برای ما خنده های حسین در اون شرایط بود. درحالیکه می دوید و از دست عراقی‌ها فرار می کرد یه لحظه خنده اش قطع نمی شد،انگار نه انگار که این همه آتش رو دارن رو سرش می ریزن.من و شهید مظهری صفات نشسته بودیم وگلوله ها رو می شمردیم.فقط حدود هفتاد وپنج تا خمپاره ی شصت اطرافش زدن ولی اون بیخیال می‌خندید و با سرعت به طرف ما می دوید. کوچکترین خراشی بر نداشت وقتی رسید خیلی خوشحال بود.جلو اومد وباهمون خنده های زیباش گفت: رفتم تمام مواضعشون رو دیدم.میدان مین که اصلا ندارن. کانال جدید کنده ان. تازه دارن سنگراشون رو می زنن.هیچ چیزی روی اونا نکشیدن، خطشون خلوته،کم کم دارن کاراشون رو انجام میدن.حسین این اطلاعات رو تواین فرصت کم بدست آورد. شاید اگه شب می رفت خطرش کمتر بود ولی این اطلاعات کامل رو بدست نمی آورد.وکار ازهمه چیز براش مهمتر بود،وقتی حرفاش تموم شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:اینم از کار شب ما.عوضش بریم امشب یه ساعت راحت بخوابیم. ✔️به روایت از حمید شفیعی ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته6⃣1⃣ دوربین رو برداشتم و اومدم لب خط. سنگرهای عراقی رو زیر نظر گرفتم،نگهبان هاشون سر پس
⃣1⃣ خاطره ی دیگه ای که از حسین دارم مربوط میشه به عملیات والفجر چهار.اون زمان در نقطه ای به نام کوه سلطان مستقر بودیم ،محور شناسایی هم تپه ی شهدا بود. اونجا غالب شناسایی ها رو حسین به تنهایی انجام می داد.لاغر اندام و سبک بود.فرز و سریع.هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت. به خاطر دید مستقیم دشمن روی منطقه مجبور بود که شبها راه بیفتد.صبح زود می رسید پای تپه شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میون عراقی‌ها. یک شب که تازه از راه رسیده بود دور هم جمع شدیم و نشستیم به صحبت،گفتیم حسین تو که این همه میری جلو یه بار برای ما تعریف کن چه کار می کنی و چه اتفاقاتی می افته. جمع خودمونی بود وحسین راحت می تونست حرف بزنه. لبخندی زد و گفت: اتفاقا همین پریشب یک اتفاق جالب افتاد. رفته بودم روی تپه ی شهدا و توی سنگر عراقی‌ها رو می گشتم که یه مرتبه منو دیدن. من هم سریع فرار کردم.اونا دنبالم افتادن.من تا جایی که می تونستم با سرعت از تپه پایین اومدم.نرسیده به میدون مین چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشه ی تپه تراشیده شده بود. فورا داخل اون رفتم جا برا نشستن نبود به ناچار ایستادم،خیلی خسته بودم،دائم چرتم می گرفت.چند بار در همون لحظه حالت خوابم برد.دوباره بیدار شدم. عراقی‌ها از تپه پایین اومدن و شروع به جستجو کردن.اول فکر کردن توی میدان مین باشم،به همین خاطر اونجا رو به رگبار بستن، حدود یکی دوساعت تیر اندازی می کردن،بعد اومدن و پشت میدان مین رو گشتن. من همانطور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم. ✔️به روایت از حمید شفیعی ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته7⃣1⃣ خاطره ی دیگه ای که از حسین دارم مربوط میشه به عملیات والفجر چهار.اون زمان در نقطه
⃣1⃣ عراقی‌ها همه جا رو گشتن،اما اصلا متوجه شکاف نشدن.من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم. به حسین گفتم: توی اون شرایط چطور خوابت می برد؟-گفت:اتفاقا بد نبود یه چرتی زدیم و خستگیمون هم در رفت.-گفتم:این اتفاقات تو روحیه ات تأثیری نگذاشته بود،نترسیده بودی. با خنده گفت: اصلا،خیلی با صفا بود.کیف کردم.جای توهم خالی بود.-گفتم: خب بعد چی شد؟-گفت: هیچی عراقی‌ها خوب که همه جا رو گشتن و خسته شدن نا امید و دست از پا درازتر رفتن تو سنگراشون منم یه سرو گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگه خبری نیست از شکاف بیرون اومدم. میدان مین رو رد کردم و به خط خودمون برگشتم. وقتی خاطره ی حسین تمام شد همه بچه‌ها نفس راحتی کشیدند. این اولین بار نبود که حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد. شجاعت وشهامت او برای همه جا افتاده بود. شاید یکی از دلایلی که بچه‌ها اصرار می کردن تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی براش اتفاق افتاده تعریف کنه،همین شجاعت او بود. می دونستن او به خاطر روحیه ی بالایی که داره همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آنسوی مرز خطر هم پیش می رود و قطعا خاطرات جالبی می تونه داشته باشه. ✔️به روایت از حمید شفیعی ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته8⃣1⃣ عراقی‌ها همه جا رو گشتن،اما اصلا متوجه شکاف نشدن.من هم خوابم می برد و بیدار می شدم
9⃣1⃣ محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیره‌ای در همین منطقه بود.بخاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد به جزیره در روز وجود نداشت. بچه‌ها می بایست شب حرکت کنن و روز بعد رو برای دیده بانی در جزیره بمونن و فردا شب دوباره به مقر برگردند.از طرفی نمی تونستن قایق رو در اطراف جزیره رها کنن،یعنی باید افراد دیگه ای اونا رو می رسوندن و شب بعد دوباره برای آوردنشون جلو می رفتن. اون شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود. هردو آماده شدن. بچه‌ها اونا رو به محل مورد نظر رسوندن و برگشتن.قرار شد فردا شب دوباره به سراغشون بریم. روز بعد نزدیکی های غروب مه غلیظی تموم منطقه رو پوشاند. وجود این مه خصوصا در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد کرد. اصلا نمی تونستیم جهت رو تشخیص بدیم،و مسیر حرکتمون رو مشخص کنیم.استفاده از قطب نماهم بدلیل تلاطم آب و در نتیجه تکون های شدید قایق امکان نداشت. با همه‌ی این حرفها گروهی که قرار بود برای آوردن بچه‌ها بره،حرکت کرد. اما لحظه ای بعد برگشت. گفتند به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست،و اونا هم نتونستن راه رو پیدا کنن. هوا به طور کلی سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری می گرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای موندن در جزیره نداشتن ،چون اصلا نیروی شناسایی نمی تونه وسایل زیادی باخودش حمل کنه. به همین دلیل باید سریعتر فکری برای برگردوندن بچه‌ها می کردیم.اما چاره چه بود ؟ زمان می گذشت،هوا سردتر می شد و از شدت مه ذره ای کاسته نمی شد.بیست وچهار ساعت از رفتن بچه‌ها گذشته بود وتا اون لحظه قطعا فشار زیادی رو متحمل شده بودن. حسین که در جریان همه‌ی قضایا بود یه لحظه از فکر بچه‌ها بیرون نیومد،سعی می کرد راه مناسبی پیدا کنه.عاقبت فکری به نظرش رسید... ✔️به روایت از حسین متصدی ... @Bisimchi10
بیسیم‌چی
‍ #نخل_سوخته 9⃣1⃣ محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیره‌ای در همین منطق
⃣2⃣ حسین بلاخره فکری به نظرش رسید،تعدادی تیر رسام پیدا کرد و آورد.گروه دیگری تشکیل داد و به اونا گفت:شما حرکت کنین من هرچند لحظه یک بار تیری به سمت جزیره شلیک می کنم. شما جهت حرکت تیرها رو بگیرین و برین جلو،در بازگشت هم به محل شلیک توجه کنین وعقب بیایین.گروه،حرکت کرد و حسین هم تیرها رو درون خشابی گذاشت. اسلحه رو مسلح کرد و بعد از چند لحظه اولین تیر رو شلیک کرد. این کار هر چند دقیقه تکرار می شد.اما هنوز چند تیر بیشتر شلیک نشده بود که دیدیم بچه‌ها دوباره برگشتن. گفتند که این راه هم فایده‌ای نداره،تیرها به خوبی دیده نمی شه. و نمی تونیم جهت حرکت رو تشخیص داد. حسین هر لحظه بخاطر آن دونفر بی تاب تر می شد. نهایتا شهید پرنده غیبی رو صدا زد،و جلسه ای گذاشتن،تا با مشورت هم راهی پیدا کنن.یه بار دیگه امکانات موجود و شرایط منطقه رو بررسی کردن و بلاخره تصمیم گرفتن خودشون دست بکار شوند. هردو به طرف جزیره حرکت کردن،یه سری تیرک برق اونجا بود.سعی کردن با رسیدن به تیرک ها و کمک از اونا راه رو پیدا کنن. از گذشت زمان مشخص بود که اونا نیزبه سختی پیش میروند. سرانجام بعد چند ساعت قایقشون از لابه لای مه پیدا شد،اما ظاهرا دونفر بیشتر نبودن.وقتی قایق به ساحل رسید دیدیم،کاظمی و خواجویی بی حال کف قایق افتادن. هردو زنده بودن اما سرمای شدید جزیره بی حسشون کرده بود،توان اینکه قدمی بردارند و یا حتی خودشون رو سرپا نگه دارن رو نداشتن.هردو بی رمق و بی حال افتاده بودن،بچه‌ها بسرعت کمک کردن و اونا رو برای استراحت و مراقبت به سنگر بردند. خدا میدونه اگه دیرتر سراغشون می رفتیم چه اتفاقی می افتاد. وقتی حسین از قایق پیاده شد رضایت و خوشحالی رو می شد از چهره اش خوند.همه می دونستیم که او هر سختی رو تحمل می کنه اما طاقت دیدن ناراحتی بچه‌ها رو نداره. ✔️به روایت از حسین متصدی ... @Bisimchi10
✍سکه های عیدی و کلام ماندگار سردار شهید محمد حسین یوسف الهی... 🔹شب عید بود و بچّه ها که همه مشتاق دیدار محمدحسین بودند به خانه ما آمدند. 🔸همه خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب از همنشینی با او لذّت ببریم. 🔹محمدحسین شروع کرد به تعریف کردن از جبهه و نیازمندے های جبهه های جنگ و آخر صحبتش گفت حالا برادران و خواهران سکه هایی را که عیدی گرفتید برای کمک به جبهه ها تحویل من بدهید. 🔸هیچ کسی مخالفتی نکرد بیشتر بچّه هایم فرهنگی بودند و آن شب کمک خوبی به رزمنده ها شد. 🔹محمدحسین یک جمله گفت که اعضای خانواده را متحوّل کرد. 🔸وقتی سکه را به من می دهید نگوئید دادم به محمد حسین بگوئید برای رضای خدا بخشیدم. 🔹بگذارید نیّت شما خالص باشد زیرا با خدا معامله کردید و این صحبت ها را با لحنے جذّاب می گفت. 💢برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۱۷۶/۱۷۷ به روایت مادر شهید محمد حسین یوسف الهی حاجیه فاطمه بذرافشان برای روح مطهرشان صلواتی عنایت فرمائید... Https://eitaa.com/bisimchi10
✍مثل آدم شهید محمد حسین یوسف الهی... 🔹من خودم یک بار از محمدحسین یوسف الهی پرسیدم حسین تو از یکسری قضایا باخبر می شوی چطور این کار را می کنی؟ 🔸با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و جواب داد آن هم خیلی کوتاه و مختصر... 🔹گفت کار خاصی نمی کنم فقط وقتی می خوابم سعی می کنم مثل آدم بخوابم... 🔸گفتم آدمها مگر چه طور می خوابند؟ 🔹گفت این را دیگر خودت باید بفهمی و دیگر هیچ حرفی در این مورد نزد... 🔸ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز 🔹كان سوخته را جان شد و آواز نیامد 🔸این مدعیان در طلبش بی خبرانند 🔹کان را که خبر شد خبری باز نیامد 💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۱۵۲ راوی آقای علی نجیب زاده... Https://eitaa.com/bisimchi10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍پیکر و کفن سالم شهید محمد حسین یوسف الهی هنگام دفن حاج قاسم کنار وی... 🔹حاج قاسم وصیت کرده بود که او را کنار محمد حسین دفن کنند. 🔸فاصله بین دو قبر خیلی کم بود. 🔹با احتیاط از دو طرف قبر تراشیدیم تا بتوانیم قبری دست و پا کنیم. 🔸وقتی لحد شهید یوسف الهی را می تراشیدیم یکی از آجرها کنار رفت. 🔹نگاهم به داخل قبر افتاد. 🔸بعد از ۳۴ سال پلاستیک روی کفن و کفن سالم بودند... 🔹حتی حجم بدن هم از زیر کفن معلوم بود... 🔸انگار که همین حالا دفنش کرده باشند. Https://eitaa.com/bisimchi10
✍به مناسبت بیست و ششم اسفند سالروز ولادت سردار شهید محمد حسین یوسف الهی... 💢نگهبان میله و تنبیه متفاوت شهید یوسف الهی برای فردی که وظیفه اش را درست انجام نمی دهد طبق روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی... 🔹محمد حسین یوسف الهی تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتماً در اوقات مختلف می آمد و به نگهبان میله سر می زد. 🔸اگر کسی خلافی مرتکب می شد با او برخورد بدی نمی کرد بلکه با رفتار پدرانه اش موجب می شد که آن فرد هم متوّجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان او اگر نیرویی را تنبیه می کرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت. 🔹یک شب شهید اکبر شجره نگهبان بود امّا بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود. 🔸محمد حسین وقتی که از راه می رسد و اکبر را در خواب می بیند دیگر بیدارش نمی کند خودش می نشیند و تا صبح نگهبانی می دهد. 🔹نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می شود و محمد حسین را در جای خود می بیند خیلی خجالت می کشد محمد حسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمی گذارد. 🔸خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش او را از انجام کار محروم کنند برای بچّه های اطّلاعات شاید یکی از سخت ترین مجازات ها همین بود. 🔹مثلاً اگر کسی را توی معبر نمی فرستادند انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و این ها همه به خاطر جوی بود که محمد حسین در واحد به وجود آورده بود. 🔸منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۷۵... Https://eitaa.com/bisimchi10