eitaa logo
بیسیم‌چی
5.2هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
11.7هزار ویدیو
124 فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. دریافت محتوا @Sanjari @a_a_hemati @koye_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴صحنه دوم: مهمان معراج شهدا شدیم .قرار است بدن پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم . بعد از چهل روز دلتنگی ،با خودم گفتم محکم در آغوشش میگیرم و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به سید الشهدا برساند . اما .... -به سینه اش دست نزن _نمیشود در آغوشش بگیری _صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن _به سرش زیاد دست نزن مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم : برادر چه کردی با خودت ؟؟؟؟ @bicimchi1
🔴صحنه سوم: شب قبل از تشیع است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد . دست به دامان شهدای کهف الشهدا شدیم . مادر با همرزم محمد رضا در کهف خلوت کرده . _بگو محمد چطور شهید شد؟؟ _بگذرید _خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد. _همانطور که دوست داشت شد و .... @bicimchi1
🔴صحنه چهارم . برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش بی ترس و بی درد و آرام .... متحیر ایستاده و این پا و آن پا میکند _پس چرا تلقین نمیخوانی ؟؟ _بازویی نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم... حالا میدانیم ارباً اربا یعنی چخ .... یعنی چه ، یعنی چه ، صورت یعنی چه از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی درد سید الشهدا را به ما چشاندی ،گوارای وجودت نازنینم. آسان و سخت عشق ،سوا کردنی نبود ما نیز مِهر و قهر تو درهم خریده ایم @bicimchi1
دِلم ز هَرچه به غیر از تو بود، خالی ماند ... در این سَرا تــو بِمان ای که ماندگار تویی ... #شهید_محمدرضا_دهقان #جوان_آسمانے #سالروز_زمینی_شدنت_مبارک @bicimchi1
مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید می‌کرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت:  وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم نمی‌شد، حرفش را جدی نگرفتم. نمی‌دانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط می‌شوم. حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم،‌ خانه ‌مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه ‌ام شده ‌اند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می ‌زنند. مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست. راوی: مادرشهید @bicimchi1
طرف داشت غیبت میکرد... بهش گفت : شونه هاتو دیدی؟ گفت : مگه چی شده؟! گفت : یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا روی شونه های توئه...! @bicimchi1