#عمار_حلب
توی هیئت لعن می گفتیم با بچه ها کل کل داشتیم که آقا گفته لعن نگویید این توی کَت ما نمی رفت لعن را می گفتیم یک بار یکی از بچه ها توی گروه وایبر شروع کرد لعن گفتن بقیه شاکی شدند که «اینا چه حرفیه؟»...
#محمدحسین آن موقع سوریه بود یک دفعه قاطی کرد توی خصوصی به من گفت: «برو به این بگو دست برداره از این کارهاش» تندتند پیام می نوشت و عکس می فرستاد عکس چندتا از رفقاش رو که سر بریده بودند فرستاد و گفت: «ته این لعن گفتن ها می شه این»
آخرش شکلک خنده گذاشتم...
نوشت: «بی شعور چرا می خندی؟ من دارم جدی صحبت می کنم»
گفتم: «باشه، دیگه فحش نمی دیم»
منبع: عمار حلب
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@bicimchi1
دلـداده ی اربـاب بـود درِ تابـوت رو بـاز ڪردند ایـن آخـرین فرصـت بـود بـدن رو برداشتنـد تا بذارن داخـل قبـر؛ بدنـم بیحـس شـده بـود، زانـو زدم ڪنار قبـر، دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود بایـد وصیـتهای #محمـدحسیـن رو مـو بہ مـو انجـام میدادم:
پیـراهـن مشڪی اش رو از تـوی ڪیـف درآوردم همـان که محـرم ها می پوشیـد
یڪ چفیـه مشـکی هم بـود، صـدایـم میلرزیـد...
بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت؛
پیراهـن رو با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه رو انـداخـت دور گردنـش جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن بہ آن آقـا گفتـم: «میخواسـت بـراش سینـه بزنـم؛ شـما میتونید؟ یا بیـایید بالا، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم» بغضـش ترڪید دسـت و پایـش رو گـم کـرد نمیتوانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن...
بهـش گفتـم: «نوحـه هـم بخونیـد » برگـشت نگاهـم کـرد صورتـش خیـس خیـس بـود نمیدونم اشـک بـود یـا آب باران؟!
پرسیـد: «چی بخونـم؟»
گفتـم: «هر چـی به زبونتـون اومد» گفـت: «خودت بگـو»
نفسـم بالا نمیآمد انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و گلـویم رو فـشار میداد، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم...
گفتــم: "از حـرم تـا قـتلگـاه زینـب صـدا میزد حسـیـن دسـت و پـا میزد حسـیـن؛ زینـب صـدا میزد حسـیـن"...
سینـه میزد برای محمـدحسیـن، شانـه هایـش تکـان میخورد برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند؛همـه را انجـام دادم؛ خـیالـم راحـت شـد پیـشِ پـای اربـاب تـازه سینـه زده بـود...
برشی از کتاب قصه دلبری
شهید محمدخانی
بیسیمچی
انا لله و انا الیه راجعون 🏴 با نهایت تأثر و تأسف با خبر شدیم همسر محترمه شهید مدافع حرم " سجاد طاه
👓 عکس #فاطمه و #محمدحسین را ذخیره کنید و هر از چندی به آنان بنگرید!
این دو فرشته سال ۹۴ پدرشان شهید سجاد طاهرنیا را از دست دادند و با غم پدر، تنها تکیهگاهشان مادر مومن و استوارشان بود.
مادر اما بعد از شهادت سجاد، بیمار شد و امروز خبر رحلتش منتشر شد.
ما به این دو نازدانه چقدر مدیونیم که در این سن، به خاطر حفظ دین، پدر و مادرشان را از دست دادند.
شهید طاهرنیا محمدحسین را ندید ولی برایش نوشتهای گذاشت:
((سلام! با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچههای شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواهی آنها جواب ندهم؛ از پدرتان راضی باشید، مادرتان را تنها نگذارید و گوش به فرمان امام خامنهای باشید. پدری که همیشه به یادتان هست).
https://eitaa.com/bisimchi10