زمان:
حجم:
152.1K
برای من زمان زیادی طولکشید تا بفهمم، که همهچیز توی زندگی قرار نیست یه داستانِقشنگ باشه. هرکسی که ما نسبت بهش حسِعمیقی داریم، قرار نیست توی دلمون خونه بسازه. قرار نیست تا ابد باشه. بعضی وقتا افراد به زندگیما میان تا بهمون یاد بدن کهچطوری دوست داشته باشیم، و بعضی به زندگیمون میان تا یاد بدن چطوری دوست نداشتهباشیم... چجوری ساکن نمونیم، چجوری دیگه هیچوقت خودمونرو کوچیک نکنیم. بله، بعضیوقتا مردم میرن. ولی مشکلی نداره، چون درسهاشون همیشه میمونه و این چیزیه که مهمه.
چیزیکه امیدبخشه اینهکه زندگی همیشه در جریانه. روزها و شبها سپری میشن و زمان میگذره. شرایط تغییر میکنه. آدما میان... میرن... بخش قشنگش اینجاست که تو با هدف برای آیندهی خودت تلاش میکنی و به احتمال زیاد بهش نزدیک میشی. جاهای مختلف میری و چیزهای جدید یاد میگیری. تجربههای مختلفی کسب میکنی و خاطرات قشنگی میسازی و با لذت برای دیگران تعریف میکنی. شاید همیشه اینقدر قشنگ بهنظر نیاد، ولی این معنیِزندگیه و باید دوستش داشته باشی.
•خودنوشت
فهمیدم تو تنها کسی هستی که ضربانِقلب منو بالا میبری و این شیِ سمتچپ قفسهی سینهام رو توی بدنم به تپش میندازی و میکوبیش به در و دیوار جسمَم.
مردهها بیشتر از زندهها گل دریافت میکنند چون افسوس، قویترین قدرشناسی است.
•فرانک
دچارِنوعی بهتزدگی و بیحسی شدهام. احساسِ خستگی نمیکنم، خوابم نمیآید، غصهدار نیستم، شاد هم نیستم.
•ازنامههایکافکابهفلیسه