eitaa logo
💚🌹یاس 🌹💚
199 دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
8.7هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ✋ صَلَّی اللهُ عَلَیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا ایَّتُهَا الصِّدیقَةُ الشَهیدَة... دنبالِ "شُهرَتیم" و پِیِ "اسم" و "رَسم" و "نام"... غافل از اینکه فاطمه(س) "گمنام" می خَرَد ... ❤️#یاس❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسمه تعالی هر روز یک در باب 👈 ازدواج 💍 ***************************** 📝 پیامبر اکرم (ص) فرمودند: {شِرارُكُم عُزّابُكُم ، رَكعَتانِ مِن مُتَأهِّلٍ خَيرٌ مِن سَبعِينَ ركعةً مِن غَيرِ مُتَأهِّلٍ .} «بدترین افراد شما عزبهای شمایند. دو رکعت نماز فرد متاهل بهتر است از هفتاد رکعت نماز فرد غیر متاهل.» 📚 میزان الحکمه، جلد 5، صفحه 86- کنز العمّال: 44448 ***************************** 💟 💟 (21) @Biutifoo2433.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨حضـــ(ڪریم)ــــرت✨ 🔳 از ڪوچہ‌های ڪوفه پدر را به خانه برد 🔳 دل خون تر از امام حسن هیچ امام نیست غریب آقا....😞💚 @Biutifoo2433.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💚🌹یاس 🌹💚
رمان عاشقانه مذهبی نویسنده: لیلی سلطانی👇👇 https://eitaa.com/Biutifoo2433
💚🌹یاس 🌹💚
رمان عاشقانه مذهبی #من_با_تو نویسنده: لیلی سلطانی👇👇 #کانال_یاس https://eitaa.com/Biutifoo2433
✍لـیـلــے سـلـطـانــے بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم. مادرم برای دیدن جهاز و کمک رفت خونه ی عاطفه اینا. عطیه خواهر بزرگتر عاطفه چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیک دو هفته دیگه مراسم عروسیش برگزار میشد. چند روز بود خانواده ی عاطفه مشغول تدارک جهاز و مراسم بودن. با عاطفه روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا کردیم. عاطفه دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود و بی حوصله به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود. من هم چهار زانو روی مبل نشسته بودم،گاهی به تلویزیون نگاه میکردم گاهی به عاطفه. فیلم سینمایی جالبی نبود. نمیدونم چرا آخر هفته ها به جای اینکه برنامه های تلویزیون جذاب تر باشه کسل کننده تر بود! ماهواره هم نداشتیم. نفسم رو بیرون دادم و دوباره نگاهم رو به صفحه ی تلویزیون دوختم. عاطفه گفت:چقد مسخره س! حرفش رو تایید کردم:اوهوم! دستش رو از زیر چونه ش برداشت و گفت:بیا بریم بیرون! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مثلا مهمون دارید! نگاهش رو به پاهاش دوخت و گفت:حوصله شلوغی ندارم! مردد گفتم:نکنه بخاطره رفتن عطیه ناراحتی؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:واااا! چرا ناراحت باشم؟ _چون تنها میشی! دوباره به تلویزیون چشم دوخت و گفت:امین چیه پس! مطمئن شدم از رفتن عطیه ناراحته! با اینکه خواهر نداشتم ولی درکش میکردم. با شهریار خیلی صمیمی بودم،برای هم هم خواهر بودیم هم برادر! خودم رو به عاطفه نزدیکتر کردم و دستم رو دور شونه ش حلقه کردم. _پس من چی ام خل؟مگه منم آبجیت نیستم؟ به صورتم زل زد و با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه گفت:ابراز احساساتتو بخورم! صورتش رو برگردوند و کشیده ادامه داد:لووووووس! دستم رو از دور شونه ش برداشتم و گفتم:اصلا به تو محبت نیومده! خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اجازه نداد. از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:بله؟! صدای پدرم پیچید:منم. دکمه ی آیفون رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. رو به عاطفه گفتم:بابامه! عاطفه سریع بلند شد و شالش رو سر کرد. صدای بسته شدن در حیاط اومد. عاطفه چادرش رو هم سر کرد. پدرم وارد خونه شد عاطفه با صدای بلند گفت:سلام عمو! پدرم با لبخند به عاطفه نگاه کرد،همونطور که کت قهوه ای رنگش رو در می آورد گفت:سلام دخترم،خوبی؟ _ممنون عمو جون. به سمت پدرم رفتم و کتش رو از دستش گرفتم. بعد از سلام کردن از پدرم پرسیدم:راستی شهریار کو؟ پدرم در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت. رو به عاطفه گفتم:من برم به بابا ناهار بدم. عاطفه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. وارد آشپزخونه شدم،پدرم خودش داشت غذا میکشید. سریع گفتم:اِاِاِ...داشتم می اومدم! پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونه ی عاطفه اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون کنه منو دید گفت بهتون بگم. نگاهی به پدرم انداختم و باشه ای گفتم. همومنطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:عاطفه! باید بریم خونه ی شما! به سمت پله ها رفتم،دوون دوون از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. نگاهی به ساعت گرد روی میز که چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و به سمت کمد رفتم. در کمد رو باز کردم،یه لباس خوب میخواستم! ادامــه دارد... https://eitaa.com/Biutifoo2433
💚🌹یاس 🌹💚
#من_با_تو ✍لـیـلــے سـلـطـانــے #قسمت_2 بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم.
✍لـیـلــے سـلـطـانــے چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن. یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود. بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت. عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید. _چی کارشون داری؟! یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه! با گفتن این حرف زبون درازی کرد. خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر! عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست! نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم. جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن. به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده. فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم. صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید. سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام. از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد. پشتش به من بود. پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود. موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود. قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر. عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه! نگاهم هنوز روش قفل بود. بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم. چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن. برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم. ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن. نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم. مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد. به سمتشون رفتم. وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم. خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن. خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس! قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم. سریع گفتم:خب درس میخونم! عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون! لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی! دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت. آخ بلندی گفتم. عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی! نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون! مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن. به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟! هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟! _پشت سر من بود! از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن. نگاهم به عاطفه افتاد. گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود‌ از صورتش مشخص بود از هم نشینی با اون خانم راضی نیست. عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین! عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست. بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم. ادامــه دارد... https://eitaa.com/Biutifoo2433
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈سنت زیبای واسطه گری ازدواج ❣ خداوند متعال در آیه 32 سوره مبارکه نور می فرماید: زنان بی شوهر و مردان بی زن و کنیزان و بندگان شایسته را به ازدواج یکدیگر در آورید که تعبیر «انکحو:آن ها را همسر دهید» 👈 یعنی وساطت کنید و مقدمات ازدواج آنها را فراهم کنید. 🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹 @Biutifoo2433.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 اگه همسرتون با دلخوری از خونه خارج شده و میخواید رفع کدورت بکنید، میتونید از ایده نقشه گنج استفاده کنید، در بدو ورود یادداشت خوشامد گویی و آدرس دهی مرحله بعد مثلا یخچال که توش یه لیوان شربت خنک هست و کنارش آدرس مرحله بعد، میتونید توی مراحل مختلف خوراکی مورد علاقه و یه هدیه کوچیک قرار بدید. مرحله آخر یه شعر😝 یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی💪 بعد خودتون بیاید پیشش و با روی گشاده سلام بدید😁 @Biutifoo2433.