#ناشناخته
چونکه ناراحتم بلو :"( ، میشه حداقل تو از اینجا ریموومون نکنی ؟ من خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم از یه جایی ریمو شدم
احتمالا پاسخگو:
اوه. کنچانا کنچانا مهربون جانم.
بغل کردن قلب ظریفت*
می دونی مهربون جونم، من واقعا واقعا تا مجبور نشم کسی رو ریمو نمی کنم یا چیزایی شبیه به این.
ولی اگه یه روزی این کار رو کردم بدون که حتما مجبور بودم و برای اون روز ازت می خوام که منو فراموش نکنی و برام دعاهای زیبات رو بفرستی چون لازمم میشه.
چشمک زدن و فشردن دستات*
#ناشناخته
https://eitaa.com/blue_side/130 چرا انقدر دوست داشتنی هستی؟ باشه چشم آرومم
احتمالا پاسخگو:
به خاطر این که با آدمای دوست داشتنی مثل شما معاشرت می کنم، شبیهتون می شم.
لبخند گنده*
برای آروم بودنت کلی خوشحالم.
چشمات به درخشانیِ ستاره ها.
💫
#ناشناخته
https://eitaa.com/blue_side/133 باشه 🙁 [قلب ِ سفید برات ]
احتمالا پاسخگو:
از اعماق قلبم ازت متشکرم🌱
قلب های صورتی برای تو💕
#ناشناخته
برا اونی که گفته بود متنات اصکیه : زیادی حرف میزنی ها ! اگه دوست نداری برو چرا موندی خود بلو هم دوست نداره همچین کسایی تو چنلش باشن پس برو *دادن فحش رکیک* ...... بلو ولش کن همیشه همچین کسایی جاهایی پیدا میشن که عالیه و یا طرف فرد خوبی هست تنها کاری که میشه کرد اهمیت ندادن و ادامه دادنه :) ♡
احتمالا پاسخگو:
آخ آخ مهربونکم، قرار نبود قلب قشنگتو آلوده کنی هااا.
ولی ممنونم که هوامو دارین و برای بودنتون خوشحالم.
فوت کردن گرد ستاره ها به سمت قلب ها مهربونتون*
Blue side
دستی به موهای نقره ای رنگش که حالا کمی بلند شده بود و تا زیر نرمه گوشش می رسید، کشید. یقه کت چرم مشک
قرار بود در نهایت بگم چند سالمه، آره؟
خب فکر کنم من فقط یه بچه کوچولو ام
سرفه کردن برای تغییر فضا*
پ.ن: پیام ویرایش شدست چون فکر کردم که دیگه کافیه و می تونم عدد سنم رو بردارم.
خندیدن*
تو بی رحمانه رفتی.
آره تو حق داشتی که بری و نمونی.
تو حق داشتی منو و بودن با من رو انتخاب نکنی.
اینا حق تو بود.
تو بی خداحافظی رفتی و منم به خودم حق دادم که با خودم فکر کنم تو یه خودخواهی، شایدم یه ترسو بودی.
تو مثه یه ترسوی خودخواه رفتی و تلخی خداحافظی رو به جون نخریدی، اما با این کارت قلبمو سوزوندی و مثه یه تیکه کاغذ باطله اونو توی آتیش انداختی.
حتی بهم نگفته بودی کی قراره بری، اما من حسش کردم.
درست زمانی که هواپیمات، هواپیمایی که تو توش سوار بودی، پرید، انگار کسی دست دراز کرد و بال های قلبم رو کند.
حالا بال های قلبم کنده شده بود و اون بی بال شده بود.
چطور ازم می خوان که دوباره پرواز کنم؟
پرنده ای که بال هاش شکسته، پروانه ای که بال هاش کنده شده، نمی تونه پرواز کنه.
قلب بی بال من چطور می تونست این کار رو بکنه؟
آدم بی دل چطور می تونه دل بده و عاشق بشه؟
تو منو بی دل کرده بودی!
نمی شد کاری کرد و من باید حتی بی دل به زندگی ادامه می دادم و منتظر می موندم.
قرار نبود که برگردی، قرار بود؟
شاید باید امید می داشتم که روزی، کسی، در جایی، حاضر بشه قلب توی سینه شو با من تقسیم کنه! تا من بتونم دوباره دل داشته باشم و بتونم دوباره بپرم و عاشق بشم.
روزی بود که تو هم به بی دلی دچار بشی؟
حتی اینو برات نخواستم، اما توی دنیا این طور به نظر می اومد که تاوان دلبری، دلدادگیه!
شاید عشق یه معامله باشه!
اگر دلی رو بردی در ازاش باید دلی بدی.
حالا مهم نیست به کی و تو چه زمانی و کجا.
چون اینا قانون معاملست.
اگه این طور نباشه، یکی مثه من بی دل میشه و یکی مثه تو، دو دل!
زمان:
حجم:
4M
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا...
بی هدف می روند.
توی بی هدفیش گم شده بود و داشت همون طور بی هدف جلو می رفت تا شاید یه جایی، توی انتهای جاده، آخر خیابون، هدفشو پیدا کنه.
توی مسیر همه چیز تکراری به نظر می اومد؛ ماشین های تکراری، درختای تکراری، خونه های تکراری، تابلو های تکراری و...
انگار داشت دور خودش می گشت.
شاید به خاطر همین بود که چیزی رو که لازمش داشت، پیدا نمی کرد.
بالاخره اینو فهمید و این بار توی یه فرعی که به نظر ناشناخته می اومد، پیچید.
اسم روی تابلوی فرعی رو خوند؛ شجاعت.
درسته که نا آشنا بود اما برای به دست آوردن یه چیز ارزشمند باید از شجاعت استفاده می کرد. اینو می دونست.
شجاعت یه قدم بود توی راه پیدا کردنِ هدف.
این بار جاهای جدیدی رو میدید. ترس رو تجربه می کرد.
هیجان رو، پستی ها و بلندی های جدید رو.
شجاعت براش یه در جدید باز کرده بود، یه دنیای جدید ساخته بود. همه چیز بوی تازه ای داشت.
بازم جلو می رفت تا خودشو بیشتر پیدا کنه.
اما وسط راه، یه جایی انگار یه دیوار نفوذ ناپذیر جاده رو بسته بود و جلوش رو گرفته بود.
یه دیوار بزرگ از تاریکی و نا امیدی.
عقب عقب رفت.
باید بر می گشت؟
این همه راهی که اومده بود، همش پوچ بود؟
باید به همین راحتی کارش اینجا تموم می شد؟
باید به اون دنیای خسته کننده و تکراری قبلی بر می گشت؟ به اون جهنم تکرار شده؟
اینو نمی خواست! حالا باید چیکار می کرد؟
پیاده شد و جلو تر رفت. آروم دستشو به دیوار زد. دیواری که تا چند لحظه قبل نفوذ ناپذیر به نظر می اومد، جلوی چشماش تو یه لحظه فرو ریخت.
کافی بود بایسته. کافی بود تو سر انگشتاش امید جونه بزنه.
پشت دیوار، انتهای جاده، اقیانوس دیده می شد.
یه اقیانوس بی انتها که حالا باید خودش رو به اون می سپرد و روحش توی اون شناور میشد.
آره، اون بالاخره خودشو پیدا کرده بود..