eitaa logo
Blue side
53 دنبال‌کننده
22 عکس
3 ویدیو
0 فایل
https://harfeto.timefriend.net/16797094712723 از خوندن حرفاتون، فیدبک، یا هر چیز دیگه ای احتمالا خوشحال میشم.
مشاهده در ایتا
دانلود
من دلم برات تنگ میشه. وقتایی که اون طرف دنیایی. وقتایی که کنارمی. مهم نیست کجا باشی، من دلم همیشه برات تنگ میشه. دلم تنگ تر میشه تا جایی که فقط جای خودت باشه. دلم تنگ تر میشه تا کل دنیاش محدود به تو بشه. دلم تنگ تر میشه تا فقط تو رو احساس کنه. دلم فقط برات تنگ میشه چون بیشتر تو رو می خواد.
Milad Derakhshani12 Bi Vaghfeh.mp3
زمان: حجم: 4.1M
جانِ منِ دیوانه یک ثانیه جانم شو...
Mohsen ChavoshiMohsen Chavoshi - 20 Hezar Arezoo (128).mp3
زمان: حجم: 3.7M
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا..
هوا پر از ممکن هاست..
عیدتون مبارک💫🌱
بی اندازه دوستت دارم..
در زمان های دور، در قرن های به جا مانده از روزگار، دختری زندگی میکرد با قلبی از جنس پارچه ای پشمین ک نرمی آن، لایق دست هر ادمیزادی نبود وقتی میخندید، بر روی موهایش شکوفه های ریز سفید اورلایا رشد میکرد وقتی گریه میکرد، دو فرشته کوچک از گوشه چشم هایش ریسه های مروارید و نبات میبافتند کسی حضورش را لمس نمی‌کرد، اما برای تمام دنیا ملموس بود حضور او، کهکشان را زیباتر کرده بود روی دست هایش ستاره ها زندگی میکردند و بر تار و پود صدایش، قطراتی از صدای بال های پریان میماند عاشق نامه نوشتن بود و کلمه هایش، جادوی خالص. دستانش شکوفه میزد، وقتی کلمات بر آنها جاری میشدند. کسی در کهکشانی دیگر، او را تماشا می‌کرد و آرزو میکرد کاش پری کوچک همیشه بخندد همیشه روشن بماند و دستانش، هیچ گاه عطر گل های رز و آلاله را از یاد نبرد. [ برای کسی که همقدمش بودم.] نامه شماره سه.
Salar Aghili ~ UpMusicSalar Aghili _ Zolf Ra Shane Mazan(128).mp3
زمان: حجم: 4.2M
باز در سینه کسی سر به قفس میکوبد به گمانم دل دیوانه به رقص آمده است..
امشب دیلیت اکانتیا رو پاک می کنم خلوت بشه⁦ ⁦(´°̥̥̥̥̥̥̥̥ω°̥̥̥̥̥̥̥̥`)⁩ پایان فرایند⁦ ^_^⁩
تاریخ پاشو گذاشته بود جایی که نباید می‌گذاشت. درمورد اون کتاب خونه چیزای زیادی نمی دونست. تنها چیزی که همیشه توی گوشش زمزمه شده بود، نرفتن به اونجا بود. اما حالا دقیقا همون جا بود. دستگیره ی سرد و کار شده ی در رو به پایین کشید. در باز شد. چیز خاصی دیده نمی شد. یه فضای عمیق و خالی و بوی خاک. اینا تموم چیزایی بود که تا پاش رو به داخل نذاشته بود، درکشون می کرد. برای اینکه چیزایی بیشتری دستگیرش بشه باید وارد می‌شد و شد. می دونست حداقل توی این مکان ممنوعه هیولایی نیست یا بهتر بگیم اینطور می دید. و خب کسی نمی دونست زیر پوست اونجا هیولایی پنهان شده یا نه. اونجا اسمش کتابخونه بود، اما چرا کتابی وجود نداشت؟ تو اون فضای خالی چشماشو گردوند تا احتمالا یه چیز ممنوعه یا حداقل خاص پیدا کنه. بله. موفق بود، البته اگه بشه به یه کتاب خاک گرفته ی تنها روی یه میز گفت خاص. دستشو روی جلد کتاب حرکت داد تا بتونه عنوان کتاب رو بخونه. کتاب تاریخ بود. زیرش هم با خط ریزتر و البته ناخوانا تری، اسم خودش حک شده بود. صندلی پشت میز رو عقب کشید و به خاکی شدن لباساش اهمیتی نداد و روش نشست. کتاب رو باز کرد. کتاب تاریخ بود. تعجب کرد. یه کتاب تاریخ درمورد خودش؟ حتما یه اشتباهی شده بود. صفحات رو ورق زد و شروع کرد به خوندن. همه چیز نوشته شده بود، مو به مو. تولد. اولین قدم. اولین کلمات. شیرین کاری. چیزایی که می شد بهشون گفت خراب کاری. همشون بودن. براش کم کم آشنا به نظر می اومدن. جلوتر می رفت و همه چیز آشنا تر میشد. آره، واقعا همه چیز در مورد خودش بود، بدون ذره ای کم و کاست. با خودش فکر کرد: کی اینا رو نوشته؟ جوابی براش نداشت. مادرش؟ پدرش؟ نمی تونستن اونا باشن. زیادی دقیق بود. تمام جزئیات. خیلیاشو فقط خودش می دونست. پس امکان نداشت. نمی دونست کی نوشته. داشت گیج میشد. داشت می ترسید. ورق می زد. روزای تلخ. روزای شیرین. اشک ها. لبخند ها. همشون بودن. بازم ورق زد. دنبال یه نشونه. هیچی نبود. رسید به همین روزاش. عصبانی شدناش. خوشحال بودناش. همه چیز اونجا بود. و حال. توی کتاب حتی ورق زدن های این کتاب هم ثبت شده بود. به خاطر همینا ممنوعه بود؟ نمی دونست. واقعا نمی دونست. اون نشسته بود و دیگه کاری نمی کرد. اما توی کتاب بازم نوشته بود. آینده؟ باورش سخت بود. می تونست روزای بعد رو ببینه. تمام چیزایی که در انتظارش بودن. نشست. نشست و خوند. گریه کرد. خندید. بازم خوند. همه چیز رو خوند. کتاب رو تموم کرد ولی بازم همون جا نشسته بود. دستاش از هیجان می لرزیدن. صورتش خیس بود. زیر لب با خودش تکرار می کرد: نمی خوام این طوری تموم بشه. نمی خوام این طوری تموم بشه. نمی خوام. واقعا نمی خوام. نمی دونست چیکار کنه. نشست تا حداقل دوباره خودشو پیدا کنه. تصمیم گرفت: دیگه اون اشتباهات رو نمی کنم. نمی زارم اون طوری تموم بشه. با خودش تکرار کرد. مو به مو تصمیم رو با خودش مرور کرد. نمی خواست چیزی جا بمونه. کتاب رو بست و آروم اما با قدم هایی که به نظر می اومد مصممن از کتابخونه زد بیرون. رفت تا سرنوشت جدیدشو بسازه. اما کی می دونه ممکنه چقدر سخت باشه عوض کردن یه سرنوشت؟ نمی دونست. براش اهمیتی هم نداشت. فقط می خواست که بایسته. ایستاد.
هدایت شده از زُحل‌خانم‌؛
اهم خب ؛ حقیقتا این روزا حس میکنم که والیپیر ها خیلی حس قشنگی منتقل میکنن ؛ پس دوست داشتم بهتون والیپیر هایی که حس شمارو بهم میدن رو هدیه کنم . اگر دوست داشتین این پیامو توی چنلتون فور کنین که پیداتون کنم و والیپیری که حس شمارو میده رو بهتون تقدیم کنم . [حس میکنم این کار خیلی تکراری شده 😂😭 ؛ اما جدیدا یه والیپیرهایی دیدم که واقعا دلم نیومد بهتون تقدیمش نکنم .]
روان و رها