عکس دیده نشده در مهاباد💫
این عکس رو ندیدید تا حالا من خودم تازه پیداش کردم 😍
چه زیبا میدرخشی🌈✨
مثل قرص ماهی🌕🔥
کانال✌️🏻وَحّیًدِ رَهّبًانِیّ :)🇮🇷
╔═══♥️🔗🌱═══╗
💕 @bmkjnf 💕
╚══♥️🔗🌱════╝
#ڪپیبردارےممنوع🚫
کپی حرام📛📛
تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟📲🙂
#فرمانده_گمنام🍓
اینم ادامه کلیپ که گفته بودن درباره وحید و.... تو راهه💜😂
کانال✌️🏻وَحّیًدِ رَهّبًانِیّ :)🇮🇷
╔═══♥️🔗🌱═══╗
💕 @bmkjnf 💕
╚══♥️🔗🌱════╝
#ڪپیبردارےممنوع🚫
کپی حرام📛📛
تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟📲🙂
#فرمانده_گمنام🍓
بریم واسه پارت جدید...😉😊
لطفا قبل از خوندن پارت، ۵ صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان (عج) بفرستین...🙂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_16
#محسن
چند هفته ای میشه که برگشتیم ایران. خیلی دلم واسه این کشور و مردمش تنگ شده بود.
هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر جاسوسی از کشورم برگردم. وقتی الکساندر پیشنهاد جاسوسی رو بهم داد، اولش نخواستم قبول کنم؛ دلم راضی به این کار نبود. اما مجبور بودم. هزینه ی تحصیل من و مونا مهم نبود. ما می تونستیم درس نخونیم؛ اما هزینه ی درمان مامان، خیلی مهم بود. حالم خیلی بد می شد وقتی درد کشیدنش رو میدیدم و نمی تونستم کاری براش بکنم. مونا هم که همیشه همه چیزو می ریخت تو خودش... من و مونا تو این دنیا، هیچ کس رو جز مامان نداریم. مامان نمی دونه داریم جاسوسی می کنیم و از همین راه هزینه ی درمانشو تامین می کنیم. اگه بدونه، نمی زاره و جلومونو می گیره.
بابام یک سال بعد از جداشدنش از مامان، ازدواج کرد و من و مونا رو فراموش کرد. انگار نه انگار ما بچه هاش بودیم.
دلم می خواست کنار بِکشم و دیگه با الکساندر همکاری نکنم؛ اما نمی تونستم. چون تحدیدم کرده بود و گفته بود اگه باهاش همکاری نکنم، هم خودمو می کشه، هم مامان و مونا رو. تحدیدش جدی بود و مطمئن بودم اگه بهش کمک نکنم، عملیش می کنه. جاسوس MI6 بود و هر کاری از دستش بر میومد.
تنها دلیل زنده موندن و نفس کشیدنم، مامان و مونا بودن.
الکساندر قول داده بود بعد از پایان این ماموریت، برامون اقامت انگلستانو بگیره تا بریم و واسه همیشه اونجا زندگی کنیم.
چقدر دلم واسه بچگیام تنگ شده بود... واسه خونه ی قدیمیمون... واسه محلمون... واسه محمد که بهترین رفیقم بود... منم قرار بود مثلِ محمد بشم و از کشور و مردمم دفاع کنم. اما نشد که بشه... حالا دقیقا مقابل محمد قرار گرفتم. البته نمی دونم درسشو ادامه داد و مامور امنیتی شد یا نه... اما هر وقت کاری رو شروع می کرد، تا تهش می رفت و هیچ وقت نصفه و نیمه ولش نمی کرد... همیشه می گفت دلم می خواد از کشور و مردمم دفاع کنم... می گفت: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره...
همیشه حرفاش تاثیر گذار بودن و آرومم می کردن...
کاش درسمو ول نمی کردم و یه مامور امنیتی می شدم...
با صدای زنگ گوشیم، به خودم اومدم. الکساندر بود. حالم از خودشو و صداشو و اون لهجه ی مسخرش بهم می خورد.
اما باید جواب می دادم.
+ الو...
- کجایی؟
+ خونم.
- همین الان بیا همون جایِ همیشگی.
+ چیکار داری؟
- سوال نپرس. زود بیا. منتظرم.
قطع کرد...
نفس عمیقی کشیدم.
دلم می خواست با همین دستام خفش کنم.
اماده شدم و رفتم. نیم ساعت الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیست. وقتی مطمئن شدم، رفتم همون رستوران همیشگی و کنار الکساندر نشستم.
- چرا انقدر دیر کردی؟
+ الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن شم کسی تعقیبم نمی کنه.
- کسی که دنبالت نبود؟
+ معلومه که نه. کارتو بگو.
- یه مامور امنیتی شناسایی کردیم. عکسی از جیبش درآورد و نشونم داد.
- اینم عکسشه.
باورم نمی شد...
خودش بود...
#محمد
یهو دیدم یه ماشین با سرعت داره به سمتم میاد. سرعتش انقدر زیاد بود که نمی تونستم کاری بکنم.
نزدیکم که رسید، سعی کرد ترمز کنه. اما سرعتش خیلی زیاد بود...
نتونست ترمز کنه و زد بهم...
پرت شدم اون طرف خیابون...
تقریبا ۳۰ متر جلوتر ایستاد...
رانندش عقب رو نگاه کرد...
ماسک و عینک داشت و یه کلاه هم سرش بود...
پلاکشو حفظ کردم...
گازشو گرفت و رفت...
مردم دورم جمع شده بودن...
چشمام تار می دید...
سرم گیج می رفت...
پام بد جوری زخمی شده بود...
دستم درد می کرد...
خیلی درد داشتم...
کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی💕
پ.ن1: حرف محمد خیلی قشنگ بود👌🏻👏🏻: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره...🙂😌😎✌️🏻🇮🇷
پ.ن2: محمد تصادف کرد...😢😱😭
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/gandhmk
در لینک ناشناس بگید نظراتتون رو❤️
https://harfeto.timefriend.net/16317840800373
اینم لینک منتظرم ها❤️😍
ایشون آقا محمد هستن، فرمانده ی تیم.😌✌️🏻
تو کارش، خیلی جدی و باهوشه و با کسی شوخی نداره.😌🙃
۳۵ سالشه به چند زبانِ زنده ی دنیا، از جمله عربی، انگلیسی و... کاملا مسلطه.😌
اسسسسسستادِ ضایع کردن بچه ها، به ویژه رسوله.😂
البته اینم بگم. عاشقِ بچه هایِ تیمشه و اونا رو مثلِ خانوادش می دونه و براشون عینِ یه برادرِ بزرگتره...🙂❤️
#شخصیت_رمان💚
@bmkjnf
ایشون آقا رسول هستن، هکر و یه جوریایی مغزِ متفکرِ تیم.😇
۲۷ سالشه. چند ماهه که با خواهر آقا سعید ازدواج کرده.😉☺️
تو ماموریت هایِ مهم هم شرکت می کنه.😉😊
بسیار بسیار شوخه و اصلا دوست نداره کسی وقت دنننننیییاااا رو بگیره.😂
معمولا خییییلی ضایع میشه توسط محمد.😐💔😅
وقتی هم که یه کشفِ جدید می کنه یا ذوق زده میشه، اصلا به اطرافش توجه نمی کنه و بلند داد می زنه: اییییییول، که خب آقا محمد ضایش می کنه.😐💔😂
نا گفته نماند. بعضی وقتا هم گاف میده.😐🤦🏻♀😂
#شخصیت_رمان💚
@bmkjnf
ایشون آقا سعید هستن، معروف به سعید کراوات.😂
لقبش: مهندس😂
۳۲ سالشه.
بعضی وقتا خیلی نمک میریزه.😐😆
#شخصیت_رمان💚
@bmkjnf
ایشون آقای عبدی هستن، مافوق همه ی بچه ها.😌✌️🏻
۶۰ سالشه.
خیییلی به بچه ها، به ویژه محمد اعتماد داره و معمولا از کارشون راضیه.😊
#شخصیت_رمان💚
@bmkjnf
ایشون آقا امیر هستن، یکی از اعضایِ تیم آقا محمد.😊
۲۹ سالشه.
فعلا ماموریته؛ اما قراره به زودی از ماموریت برگرده و تو پرونده ی جدید باشه و کمک کنه.😃
خییییلی به خوراکی علاقه داره.😂
#شخصیت_رمان💚
@bmkjnf