eitaa logo
♥️"وحید رهبانی"♥️
262 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
69 فایل
﴾﷽﴿ بزرگترین کانال 👈وحید رهبانی👉 در ایتا😍 اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍 اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤ 💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗 🌹☁عاشق کشی.. 🌹☁دیوانه کردن.. کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" چند هفته ای میشه که برگشتیم ایران. خیلی دلم واسه این کشور و مردمش تنگ شده بود‌. هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر جاسوسی از ‌کشورم برگردم. وقتی الکساندر پیشنهاد جاسوسی رو بهم داد، اولش نخواستم قبول کنم؛ دلم راضی به این کار نبود. اما مجبور بودم. هزینه ی تحصیل من و مونا مهم نبود. ما می تونستیم درس نخونیم؛ اما هزینه ی درمان مامان، خیلی مهم بود. حالم خیلی بد می شد وقتی درد کشیدنش رو میدیدم و نمی تونستم کاری براش بکنم. مونا هم که همیشه همه چیزو می ریخت تو خودش... من و مونا تو این دنیا، هیچ کس رو جز مامان نداریم. مامان نمی دونه داریم جاسوسی می کنیم و از همین راه هزینه ی درمانشو تامین می کنیم. اگه بدونه، نمی زاره و جلومونو می گیره. بابام یک سال بعد از جداشدنش از مامان، ازدواج کرد و من و مونا رو فراموش کرد. انگار نه انگار ما بچه هاش بودیم. دلم می خواست کنار بِکشم و دیگه با الکساندر همکاری نکنم؛ اما نمی تونستم. چون تحدیدم کرده بود و گفته بود اگه باهاش همکاری نکنم، هم خودمو می کشه، هم مامان و مونا رو.‌ تحدیدش جدی بود و مطمئن بودم اگه بهش کمک نکنم، عملیش می کنه. جاسوس MI6 بود و هر کاری از دستش بر میومد. تنها دلیل زنده موندن و نفس کشیدنم، مامان و مونا بودن. الکساندر قول داده بود بعد از پایان این ماموریت، برامون اقامت انگلستانو بگیره تا بریم و واسه همیشه اونجا زندگی کنیم. چقدر دلم واسه بچگیام تنگ شده بود... واسه خونه ی قدیمیمون... واسه محلمون... واسه محمد که بهترین رفیقم بود... منم قرار بود مثلِ محمد بشم و از کشور و مردمم دفاع کنم. اما نشد که بشه... حالا دقیقا مقابل محمد قرار گرفتم. البته نمی دونم درسشو ادامه داد و مامور امنیتی شد یا نه... اما هر وقت کاری رو شروع می کرد، تا تهش می رفت و هیچ وقت نصفه و نیمه ولش نمی کرد... همیشه می گفت دلم می خواد از کشور و مردمم دفاع کنم...‌ می گفت: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره... همیشه حرفاش تاثیر گذار بودن و آرومم می کردن... کاش درسمو ول نمی کردم و یه مامور امنیتی می شدم... با صدای زنگ گوشیم، به خودم اومدم. الکساندر بود. حالم از خودشو و صداشو و اون لهجه ی مسخرش بهم می خورد. اما باید جواب می دادم. + الو... - کجایی؟ + خونم. - همین الان بیا همون جایِ همیشگی. + چیکار داری؟ - سوال نپرس. زود بیا. منتظرم. قطع کرد... نفس عمیقی کشیدم. دلم می خواست با همین دستام خفش کنم. اماده شدم و رفتم. نیم ساعت الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیست. وقتی مطمئن شدم، رفتم همون رستوران همیشگی و کنار الکساندر نشستم. - چرا انقدر دیر کردی؟ + الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن شم کسی تعقیبم نمی کنه. - کسی که دنبالت نبود؟ + معلومه که نه. کارتو بگو. - یه مامور امنیتی شناسایی کردیم. عکسی از جیبش درآورد و نشونم داد. - اینم عکسشه. باورم نمی شد... خودش بود... یهو دیدم یه ماشین با سرعت داره به سمتم میاد. سرعتش انقدر زیاد بود که نمی تونستم کاری بکنم. نزدیکم که رسید، سعی کرد ترمز کنه. اما سرعتش خیلی زیاد بود... نتونست ترمز کنه و زد بهم... پرت شدم اون طرف خیابون... تقریبا ۳۰ متر جلوتر ایستاد... رانندش عقب رو نگاه کرد... ماسک و عینک داشت و یه کلاه هم سرش بود... پلاکشو حفظ کردم... گازشو گرفت و رفت... مردم دورم جمع شده بودن... چشمام تار می دید..‌. سرم گیج می رفت... پام بد جوری زخمی شده بود... دستم درد می کرد... خیلی درد داشتم... کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی💕 پ.ن1: حرف محمد خیلی قشنگ بود👌🏻👏🏻: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره...🙂😌😎✌️🏻🇮🇷 پ.ن2: محمد تصادف کرد...😢😱😭 لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/gandhmk در لینک ناشناس بگید نظراتتون رو❤️ https://harfeto.timefriend.net/16317840800373 اینم لینک منتظرم ها❤️😍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" رفتم سراغ لپتابم تا اطلاعات رو واسه شارلوت بفرستم. اما لپتابم ویروسی شده بود... برسیش کردم... باید فلش می شد تا درست بشه... بیچاره شدم... اگه فلش بشه، همه ی اطلاعات روش پاک میشه..‌. اما چاره ای نبود... لپتابو برداشتم و رفتم پیشِ یه تعمیرکار. برام فلشش کرد. وقتی برگشتم خونه، با شارلوت تماس گرفتم... می دونستم اگه بفهمه، خیلی عصبانی میشه، اما خب چاره ای نبود. بالاخره که می فهمید. اگه می فهمید بهش نگفتم، بیشتر از دستم عصبانی می شد. داشت قطع می شد، که جواب داد. - الو... + سلام... خوبی؟ - سلام. خوبم. کارتو بگو. + راستش... یه اتفاقی افتاده... - باز چه گندی زدی؟ + لپتابم.... ویروسی شد... مجبور شدم... فلشش کنم... با داد گفت: چیکار کردی؟ + چاره ی دیگه ای نداشتم... اکه فلشش نمی کردم، درست نمی شد... فریاد زد. - ساکت شو... مگه میشه همین جوری الکی ویروسی بشه؟ + بعضی وقتا میشه... - فعلا به من زنگ نزن... خودم باهات تماس می گیرم... قطع کرد... چند روز بعد، یه عکس برام فرستاد. زیرش نوشته بود: این یه مامور امنیتیه. اسمشم محمده‌. با زنش و مادرش زندگی می کنه. دلم می خواد ازش ذهر چشم بگیری. می فهمی که چی میگم؟ نوشتم: ok‌. خیالت راحت باشه. - امیدوارم این دفعه دیگه گند نزنی و کارتو درست انجام بدی. آدرس خونشو برات می فرستم. ۵ دقیقه بعد، یه آدرس برام فرستاد. ۲روز بعد، با محسن تماس گرفتم و گفتم بیاد همون رستوران همیشگی... محمد بود... حدسم درست بود... مثلِ همیشه، تا تهش رفته بود... شده بود یه مامور امنیتی... با صدای الکساندر، به خودم اومدم... - چرا انقدر تعجب کردی؟! بهتر بود بهش نگم محمدو می شناسم. + هی... هیچی... - مطمئنی؟ + آره... خب الان باید چیکار کنم؟ - باید بزنی بهش. + چی؟ - باید باهاش تصادف کنی... + چرا؟ - صد دفعه بهت گفتم درباره ی چیزی که بهت مربوط نیست، سوال نپرس. + من این کارو نمی کنم. یقمو گرفت و کشیدم سمت خودش. تقریبا داد زد. - باید این کارو بکنی. البته اگه خواهرت و مادرت برات مهمن. دلم می خواست بکشمش. همه داشتن نگامون می کردن. نگاهی به اطراف کرد. یقمو ول کرد. + من نمی تونم... صداش پائین اومد... از لای دندونایِ کلید خوردش گفت: می تونی. یعنی باید بتونی. سوئیچی از جیبش بیرون آورد و داد بهم. - با این ماشین بهش می زنی. تو پارکینگ ساختمونتونه. جوری بهش می زنی، که حداقل یک هفته بیمارستان بمونه. سوئیچ رو ازش گرفتم و بدون هیچ حرفی برگشتم خونه. یه آدرس برام فرستاد. تغییر قیافه دادم و با همون ماشینی که الکساندر سوئیچشو بهم داده بود رفتم به همون آدرس. نیم ساعت بعد، رسیدم. ماسک و عینک زدم و یه کلاه هم گذاشتم سرم. از دور دیدم یه مرد داره از خیابون رد میشه. خوب که دقت کردم، شناختمش. محمد بود. حالم از خودم بهم می خورد. چقدر بی رحم شده بودم که باید رفیق قدیمیمو زیر می گرفتم. رفیقی که هیچ وقت تو رفاقت برام کم نزاشته بود و همیشه هوامو داشت. اما من هیچ وقت براش رفیق خوبی نبودم... خودمو نمی شناختم. مجبور بودم... ماشینو روشن کردم و پامو تا آخر رو پدال گاز فشار دادم... همه ی سالای رفاقتمون، از جلو چشمام رد شد..‌. نمی دونم چی شد... بی اختیار پامو گذاشتم رو ترمز... اما ترمز نگرفت و زدم بهش... ۳۰ متر جلوتر وایسادم. برگشتم و عقبو نگاه کردم... الهی بمیرم... افتاده بود زمین... پاش غرق خون بود... مردم دورش جمع شده بودن... پامو گذاشتم رو گاز و به سرعت از اونجا دور شدم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی💕 پ.ن: سالای رفاقتِشون از جلو چشماش رد شد...🙂💔 لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/gandhmk در لینک ناشناس بگید نظراتتون رو❤️ https://harfeto.timefriend.net/16318124672003 اینم لینک منتظرم ها❤️😍
📌 تاریخ دقیق شهادت فرزند حضرت (س) و امیرمومنان (ع)... ◀️آیا امیرمؤمنان (ع) و حضرت (س) فرزندی به نام محسن داشته اند؟ ◀️زمان شهادت وی و به خانه حضرت زهرا(س) کی است؟ ◀️آیا شیعیان برای محسن اقامه کرده اند؟ 📍پاسخ: 1️⃣بر اساس گزارش تمامی منابع تاریخی، انساب و حدیث و ، حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) فرزندی به نام محسن داشته اند که در زمان حمل توسط رسول خدا(ص) نامگذاری شده بود. 2️⃣ به خانه امیرمؤمنان علی(ع) در ۲ مرحله بوده است. یک بار به خاطر فدک که مدت کمی بعد از رحلت پیامبر(ص) بود؛ اما زمان هجوم آخر که منجر به سوختن در خانه، ضربت به بازو، کتک و سیلی خوردن حضرت زهرا(س) و محسن شد، ۵۰ روز بعد از رحلت رسول خدا(ص) است. یعنی بعد از خطبه فدک و فراخواندن انصار و مهاجران و آن زمانی که در خانه امیرمؤمنان علی(ع) تحصن کردند تا حق الهی علی(ع) را از بگیرند. بنابراین، زمان شهادت محسن، اوائل نیست. بلکه ۵۰ روز بعد از ۲۸ است. 3️⃣ با ⚔️ به خانه امیرمؤمنان (ع) افزون بر سیلی و ضربه زدن به پهلوی حضرت (س) و کردن محسن، به درگیری⚔️ با اصحاب امیرمومنان علی(ع) پرداختند. 4️⃣طبق گزارش قاضی سنی(قرن۴) در کتاب تثبیت دلائل النبوه، بسیاری از شیعیان در ، ، و شهرهای شیعه نشین برای محسن اقامه می کردند. 📌برای مطالعه بیشتر مراجعه کنید: 📚بررسی اخبار محسن بن علی(ع) اثر حجت الاسلام والمسلمین دکتر و دکتر مراجعه کنید. 📚ترتیب تاریخی حوادث پس از رحلت پیامبر(ص)، سیدعلی حسین پور و محمدرضا جباری، مجله تاریخ اسلام در اینه پژوهش؛ 📚محمد جواد یاوری سرتختی، تاریخ و سیره حضرت زهرا سلام الله علیها، چاپ جامعه الزهرا. ┈••••✾•💞🌺💞•✾•••┈┈•