✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_17
#الکساندر
رفتم سراغ لپتابم تا اطلاعات رو واسه شارلوت بفرستم.
اما لپتابم ویروسی شده بود...
برسیش کردم... باید فلش می شد تا درست بشه...
بیچاره شدم...
اگه فلش بشه، همه ی اطلاعات روش پاک میشه... اما چاره ای نبود...
لپتابو برداشتم و رفتم پیشِ یه تعمیرکار. برام فلشش کرد.
وقتی برگشتم خونه، با شارلوت تماس گرفتم...
می دونستم اگه بفهمه، خیلی عصبانی میشه، اما خب چاره ای نبود. بالاخره که می فهمید. اگه می فهمید بهش نگفتم، بیشتر از دستم عصبانی می شد.
داشت قطع می شد، که جواب داد.
- الو...
+ سلام... خوبی؟
- سلام. خوبم. کارتو بگو.
+ راستش... یه اتفاقی افتاده...
- باز چه گندی زدی؟
+ لپتابم.... ویروسی شد... مجبور شدم... فلشش کنم...
با داد گفت: چیکار کردی؟
+ چاره ی دیگه ای نداشتم... اکه فلشش نمی کردم، درست نمی شد...
فریاد زد.
- ساکت شو... مگه میشه همین جوری الکی ویروسی بشه؟
+ بعضی وقتا میشه...
- فعلا به من زنگ نزن... خودم باهات تماس می گیرم...
قطع کرد...
چند روز بعد، یه عکس برام فرستاد.
زیرش نوشته بود: این یه مامور امنیتیه. اسمشم محمده. با زنش و مادرش زندگی می کنه. دلم می خواد ازش ذهر چشم بگیری. می فهمی که چی میگم؟
نوشتم: ok. خیالت راحت باشه.
- امیدوارم این دفعه دیگه گند نزنی و کارتو درست انجام بدی. آدرس خونشو برات می فرستم.
۵ دقیقه بعد، یه آدرس برام فرستاد.
۲روز بعد، با محسن تماس گرفتم و گفتم بیاد همون رستوران همیشگی...
#محسن
محمد بود...
حدسم درست بود...
مثلِ همیشه، تا تهش رفته بود...
شده بود یه مامور امنیتی...
با صدای الکساندر، به خودم اومدم...
- چرا انقدر تعجب کردی؟!
بهتر بود بهش نگم محمدو می شناسم.
+ هی... هیچی...
- مطمئنی؟
+ آره... خب الان باید چیکار کنم؟
- باید بزنی بهش.
+ چی؟
- باید باهاش تصادف کنی...
+ چرا؟
- صد دفعه بهت گفتم درباره ی چیزی که بهت مربوط نیست، سوال نپرس.
+ من این کارو نمی کنم.
یقمو گرفت و کشیدم سمت خودش.
تقریبا داد زد.
- باید این کارو بکنی. البته اگه خواهرت و مادرت برات مهمن.
دلم می خواست بکشمش.
همه داشتن نگامون می کردن.
نگاهی به اطراف کرد.
یقمو ول کرد.
+ من نمی تونم...
صداش پائین اومد...
از لای دندونایِ کلید خوردش گفت: می تونی. یعنی باید بتونی.
سوئیچی از جیبش بیرون آورد و داد بهم.
- با این ماشین بهش می زنی. تو پارکینگ ساختمونتونه. جوری بهش می زنی، که حداقل یک هفته بیمارستان بمونه.
سوئیچ رو ازش گرفتم و بدون هیچ حرفی برگشتم خونه.
یه آدرس برام فرستاد.
تغییر قیافه دادم و با همون ماشینی که الکساندر سوئیچشو بهم داده بود رفتم به همون آدرس.
نیم ساعت بعد، رسیدم.
ماسک و عینک زدم و یه کلاه هم گذاشتم سرم.
از دور دیدم یه مرد داره از خیابون رد میشه. خوب که دقت کردم، شناختمش. محمد بود.
حالم از خودم بهم می خورد.
چقدر بی رحم شده بودم که باید رفیق قدیمیمو زیر می گرفتم. رفیقی که هیچ وقت تو رفاقت برام کم نزاشته بود و همیشه هوامو داشت. اما من هیچ وقت براش رفیق خوبی نبودم...
خودمو نمی شناختم.
مجبور بودم...
ماشینو روشن کردم و پامو تا آخر رو پدال گاز فشار دادم...
همه ی سالای رفاقتمون، از جلو چشمام رد شد...
نمی دونم چی شد...
بی اختیار پامو گذاشتم رو ترمز...
اما ترمز نگرفت و زدم بهش...
۳۰ متر جلوتر وایسادم. برگشتم و عقبو نگاه کردم...
الهی بمیرم...
افتاده بود زمین...
پاش غرق خون بود...
مردم دورش جمع شده بودن...
پامو گذاشتم رو گاز و به سرعت از اونجا دور شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی💕
پ.ن: سالای رفاقتِشون از جلو چشماش رد شد...🙂💔
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/gandhmk
در لینک ناشناس بگید نظراتتون رو❤️
https://harfeto.timefriend.net/16318124672003
اینم لینک منتظرم ها❤️😍