♥️"وحید رهبانی"♥️
حالا برای یک نفر میخواستم دیگه😂😁ایشالا فردا معلوم میشه
یا برا رسوله یا محمد من که میدونم 😂
♥️"وحید رهبانی"♥️
حتماااااا بدهههههه😂
اگه تو کانال هم نمیدی تو پی وی من حتما بده
ندارم پارت حوصله ندارم تایپ کنم فردا صبح میدم چون الان دیگه خستمه رمان چرت میشه😂
♥️"وحید رهبانی"♥️
اگه تو کانال هم نمیدی تو پی وی من حتما بده
نداری نوشتم میدم
♥️"وحید رهبانی"♥️
امروز هم شد دوتا پارت 💔😂 فردا پارت نداریم چون امروز دوتا بود😜😂 ببخشید زیاد هیجانی نشد خسته نبودم هیج
یک پارت آماده کردم ولی هیجانی نیست مقدمه ی هیجان هست😂💔
پارت بعد ایشالا باید گریه کنین 😂😂💔
♥️"وحید رهبانی"♥️
امروز هم شد دوتا پارت 💔😂 فردا پارت نداریم چون امروز دوتا بود😜😂 ببخشید زیاد هیجانی نشد خسته نبودم هیج
پارت ۹۴ این قدر بد شده که دارم گریه میکنم 😭💔
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان:#گاندو3🥀
🥀پارت :#نود_سه🥀
آقا عبدی : بعد از اینکه خون به محمد زدن دکتر معاینه کرد
دکتر: حالش بد شده همون زخم عمیقی که گفتم روی رک دستش هست و خونی که رفته تعمین شده ولی حالش بد هست
و یک خبر خوب
سعید: چی 😍
دکتر : بخاطر وارد شدن یک شک ناگهانی بهش مشکلی قلبی که داشت از بین رفت
عبدی : مگه میشه😳
دکتر: قبلا هم گفته بودم این مشکل تا یک زمان کوتاهی هست و زمان تموم شده و بدنش مشکلو حل کرده ....
ولی بخاطر زخم ها و کبودی های روی تنش و شوکر که شاهرگ خرده حالش بد هست
عبدی: خوب میشه؟
دکتر: اگه هوشیاری ش بدتر از این نشه حتما بهوش میاد
عبدی : 😭😭😭😭
____________
عبدی : بچه ها یکی به خانوادش بگه الان بفهمن بهتر از اینه بعد بفهمن داوود تو برو
داوود: چ....چشم اقا😔
__
داوود: رفتم در خونه ی محمد در زدم یک دختر بچه اومد باز کرد
نازنین: سلام با کی کار دارید
داوود: بگو عطیه خانم بیان لطفا
نازنین: چشم ☺️
داوود: صدای بچه اومد که گفت : زن دایی یک آقای با شما کار داره
پس خواهر رضا بود 🧐
عطیه : سلام بفرمایید ؟
داوود: سلام عطیه خانم یک خبر دارم
عطیه : بفرمایید
داوود: من همکار آقا محمد هستم ایشون توی یکی از عملیات ها دستش شکسته
عطیه : الان خوبه😔😭
داوود: اره اره شما آروم باشید کاملا خوب هست فقط از من خواست بهتون بگم که نگران نشید ☺️
عطیه : لطفا آدرس بیمارستان بدید 😭
داوود: نمیتونستم بزارم با این حالی که داره خودشون بیان بیمارستان: من ماشین دارم اگه صلاح میدونید بیاید با هم بریم ☺️
عطیه : لطفا صبر کنید الان میام
داوود: حتما
__________
10 دقیقه بعد ✨
#بیمارستان
داوود: لطفا شما اینجا باشید تا من بیام
عزیز: حتما ممنون
داوود: آقا مادر آقا محمد و خانومش اومدن 😢
عبدی : تنها
داوود : بله خواهرش خونه موند
عبدی: بگو بیان
داوود: چشم
____
عطیه .عزیز : سلام
عبدی : سلام راستش میخواستم یک موضوع بگم
عطیه : چی نکنه حال محمد بد هست؟
عبدی : یک جورایی اره بیهوشه😔
عطیه : به اتاق روبه رو نگاه کردم محمد بود😳😢کمی دلم درد گرفت ولی آروم بودم
میشه رفت دیدنش ؟
عبدی : اره فقط کوتاه
عطیه : ممنون😍
عزیز رفت نمازخونه نشست چون زیاد حالش خوب نبود یکی از مامور های خانم هم رفت پیشش رفتم داخل محمد😢
چرا مراقب خودت نیستی 😭
محمد فکر من کن اصلا بابا من مهم نیستم پسرت چی محمد خیلی ازت ناراحتم خیلی زیاد 😭
نگام از صورتش به دستاش رفت که 😳😭
دیدم سمت بازو هاش لباس بیمارستان پاره کردن بهش نگاه کردم انگار زخم بود ولی پایین تر کنار رگش زخم عمیقی بود که انگار سوخته بود 😭😭😭😭😭😭😭
محمد تو تو سوختی 😳😭😭
حالم بد شد سریع از اتاق رفتم بیرون و راست رفتم نمازخونه 😭
پ.ن: خدا به داد محمد برسه عطیه از دستش نارحته 💔😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان :#گاندو3🥀
🥀پارت :#نود_چهار🥀
داوود: آقا رسول بهوش اومده .
پ.ن: همه میرن سمت اتاق رسول.
عبدی : میشه رفت داخل؟
دکتر : بله بفرمایید
____________
عبدی : رسول خوبی ؟
رسول : بدنیستم آقا 😢فقط کمی درد داره
عبدی: هم تو هم محمد خوب میشید ایشالا
رسول : محمد چی شده 😳
عبدی: اونم برای نجات تو اومد و اون کلی ........ بیخیال آروم باش تو
رسول: الن بهم گفته بود محمد میخواد 😢😭
عبدی : میخوای خوب بشی یا نه آروم باش دیگه😡
رسول : بغضم توی گلوم نگه داشتم و گفتم : چ...چشم
داوود: آقای عبدی آقا محمد حالش بد شده سریع بیاید
رسول : منم میام
عبدی : تو بخواب 😡بریم داوود
____
سعید: آقا محمد حالش بد شده بود تمام پرستار و دکتر ها رفتن داخل خدایا خودت کمک کن😭😭😭😭💔
عطیه : تاقت نداشتم قلبم آشوب بود با عزیز رفتیم که دیدم اطراف اتاق محمد خیلی شلوغ هست
دکتر و پرستار ها داخل بودن
عزیز: چی شده
عطیه : نمیدونم والا😢😭
___3 دقیقه بعد
فرشید : دکتر اومدبیرون
عبدی: چی شد😢😰
دکتر : باید بگم متاسفانه................بیمار شما محمد ...........هوشیاری اش کم شده ......و متاسفانه سکته مغزی کرده 😓😓😓😱
عطیه : س.......سکته😳😱😱
قلبم داشت جدا میشد نفسم گرفته بود دلم درد گرفت ولی انگار حس نمیکردم دردش 😢فقط تصویر محمد بود که توی مغزم میگذشت و صدای دکتر توی گوشم 😭
عبدی : الان چطوره 😢
دکتر : به اتاق نگاه کردم
سعید : همگی با هم به اتاق نگاه کردیم یک پارچه ی سفید کشیدن روی محمد یعنی محمد دیگه 😭😭😭😭😭😭😭😭
نه نه نه امکان نداره بی محمد نمیشه 😭😭
عبدی : دکتر حرف بزن چرا پارچه کشیدن روش چرااااااااااا😭😭😭
دکتر : محمد سکته کرده و ..........عمرش داد به شما 😔😔😔😭
عبدی : مح....محمد رفت ؟
داوود: دروغه آقا محمد خوبه من میدونم 😭😭😭😭می....دونم تروخدا محمد خوبه 😭😭😭😭
فرشید: رفتیم توی شک دستم به دیوار تکه دادم و نشستم 😭😭
سعید: عزیز یهو غش کرد عطیه خانم به نظر حالش خوب بود عزیز بردن یک اتاق عطیه خانم منتطر شد تا محمد بیارن بیرون
عطیه : قلبم سنگین بود ولی چرا من نمیمیرم آخه بدون محمد 😭😭😭😭😭😭💔💔
پ.ن: بخدا دارم گریه میکنم و تایپ میکنم 😭😭😭😭😭💔💔💔💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو پارت دادم 😍
آخی دلم واسه عطیه سوخت 💔😭
خوش باشید با رمان 😜😂
https://harfeto.timefriend.net/16556249659814