eitaa logo
♥️"وحید رهبانی"♥️
250 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
69 فایل
﴾﷽﴿ بزرگترین کانال 👈وحید رهبانی👉 در ایتا😍 اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍 اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤ 💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗 🌹☁عاشق کشی.. 🌹☁دیوانه کردن.. کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀 رمان :.3🥀 🥀پارت : 🥀 فرشید: از اتاق کنترل داشتیم با کامپیوتر ها حرف های آقای شهیدی گوش میکردم (همون میزی که می‌شد اتاق بازجویی چک کرد ) از وقتی گفتن اگه محمد قبول نکنه ...... به دیوار تکه دادم و سرم زدم به دیوار چشمام بستم تا کمی آروم بشم 😔 ______ پرستار : دکتر تمام آزمایش ها چک شد فقط یک مشکلی داره دکتر: چی پرستار: بفرمایید خودتون چک کنید . راستی اون آزمایش برای آقای سلطانی نبود دکتر: خوبه ☹️ ________ مجید: دیوونه شدم نمیدونستم باید چه کنم بچه که سالم بود فقط نمیدونم چرا مریم بهوش نیومد آخه اگه اتفاقی بافته من .............😔 مجید: دکتر از مطب اومد بیرون (منظورم اتاق خودش هست ) ببخشید خانم دکتر چرا همسر من بهوش نمیاد دکتر : بهوش میاد البته طول میکشه حداقل ۲۴ ساعت طبیعی هست 😊 مجید: خداروشکر ________ الن : هاشمممم . های هاااااشم مگه کردی هاشم : بله آقا الن: زنگ بزن جیسون چرا نیومد هاشم: چشم آقا الو سلام آقا آقا میگن چرا نیومدید .، بله چشم. ،‌ . بای آقا گفتن تا آخر وقت میرسن الن : خوبه بور دوربین ها چک کن هاشم : چشم هاشم: آقا آقا بیاید یک چیز مشکوک پیدا کردم😳😳 پ.ن :........ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان :🥀 🥀پارت :🥀 عبدی : بعد برات میگم 😁 محمد: باش 😳. ادامه بدید علی : الن اول توی یک خونه ی دیگه بود ولی چون به ما شک کرد جابه جا شد الان تویی یک خونه ی ۳۰۰ متری هست با کلی امکانات این خونه از ۳ سال پیش از یک آقا به اسم ابراهیم نادری خریداری شده و الان هم به اسم هاشم سهرابی هست . هاشم سهرابی مستخدم شخصی الن هست توی خونش کار میکنه و نزدیک ترین فرد بهش هست این هاشم یک خانم دارم . سوگل جاسمی همسر هاشم سهرابی هست و توییی همون خونه کار میکنه . داوود: و یک نکته ی عجب این که خانم جاسمی و آقای سهرابی درس خونه ی دانشگاه آلمان هستن و اینکه چرا اینجا خدمتکار هستن خیلی جالب هست . با وجود اینکه خانم جاسمی اصلا مثل یک خدمتکار نیست ☹️😳 محمد: پس یک نوع پوشش هست یا یک نقشه برای اینکه عملیات لو نره 🤔 عبدی : و بدی داستان اینجاست که تویی این خونه نمیشه دوربین گذاشت چون؟ داوود: چون خود حیاط مجهز به سیستم امنیتی هست محمد : ولی میشه ما سیستم امنیتی اون خونه هک کنیم علی : خیلی خطرناک هست محمد: ولی جواب میده عبدی : خوب امتحانش کنید . محمد از الان دیگه کاری به این پرونده ندارم خودت تمومش کن سعید: آقای عبدی اون مسئله میشه الان بگید ؟ عبدی :باش . محمد خواهر سعید میخواد اینجا عضو بشه از نظر من اشکال نداره میتونی توی تیم خودت قبولش کنی ؟ محمد: مشکلی نیست بگید بیاد من کمی باهاش حرف بزنم ببینم چطوره عبدی : فقط محمد فرشید چی ؟ محمد: اوم...........اون باشه بعدا 😊 عبدی : باش . بچه ها میتونید برید ________ ستاره : الو داداش چی شد گفتی یا نه سعید : گفتم ولی بهت بگم ها آقا محمد سخت گیره به نظر من ۵۰ درصد قبولت نمیکنه ستاره : ولی من فقط تیم آقا محمد میخوام سعید: اینکه همش میخوای تویی این تیم باشی خیلی مشکوکه ها ستاره : کجاش مشکوک هست آخه سعید :هیچ فعلا خدانگهدار باید برم کار دارم ستاره: بای سعید: صد بار گفتم درست حرف بزن ستاره : ببخشید ____ فرشید: رسول جان حالت خوبه ؟ رسول: عالی میشه زود تر مرخص بشم فرشید: صبر کن فعلا . کاری باهام نداری یک سر برم سایت رسول: نه داداش برو خدا به همرات فرشید: فعلا ___ فرشید: رفتم کنار داوود که روی یکی از میز ها نشسته بود وایسادم و دستم گزاشتم روی چشم هاش داوود: عه عه این چه کاری هست😳 فرشید: حدص بزن کی هستم داوود: فرشید😐 فرشید: دستم برداشتم و شاکی گفتم . از کجا فهمیدی داوود: صدات😐 فرشید: اها پس باهوش شدی داوود: بودم 😂 عه سلام آقا محمد فرشید: داوود 😳حالت بد هستا آقا محمد کجا بوده آخه محمد: دست گزاشتم روی شونه هاش و آروم گفتم سلااام دلاور 😂 فرشید: ترسیدم و با ترس برگشتم عقب عه سلام آقا شما کجا اینجا کجا محمد: دوماه نبودم ها میخوایید از سایت بیرونم کنید 😂😂 فرشید: نه آقا ما غلط کنیم محمد: این چه حرفیه ای از رسول چخبر؟ فرشید: خوبع بیمارستان هست محمد: کسی پیشش هست؟ فرشید: نه محمد: آدرس بده برم دیدنش فرشید: چشم _________ جیسون : ببخشید اقا اون نفوذی چی شد؟ الن: آرزو هماهنگ کرده 😉 جیسون: باید کسی باشه که بهش شک نکنن الن: یکی انتخاب کردم که حتی فکرش هم نمیکنن نفوذی باشه 😉😏 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان :🥀 🥀پارت: 🥀 داوود: آقا فرشید چه عجب پیدات شد بی زحمت یک کمکی به من بکن فرشید: من باید برم بیرون کمی کار دارم 😁زود میام محمد: با اجازه ی کی اون وقت میخوای وسط ساعت کاری بری 🧐 فرشید: شما 😁 محمد: اجازه نیست برو سر کارت فرشید: آقا خاهش میکنم حتما باید برم محمد: زود برگرد😐 فرشید: چشمممم😍 ________ محمد: رفتم سمت پذیرش ببخشید اتاق آقای حسینی کجاست پرستار: طبقه‌ی بالا سمت چپ اتاق ۱۳۰ محمد: خیلی ممنون رفتم جلو در وایسادم و آروم رفتم داخل چشمام بسته بود و دستش روی سرش بود صدام عوض کردم و آروم گفتم سلام آقای حسینی رسول: سلام محمد: حتی به خودش زحمت نداد ببینه کیه منم خواستم سربه سرش بزارم دوباره گفتم یک خبر براتون دارم رسول: چون حوصله نداشتم دستم برنداشتم و با چشم بسته حرف میزدم . بگید محمد: شما آقای محمد سلطانی می‌شناسد رسول: بله محمد: ایشون از سایت براتون خبر آوردن اگه تا فردا نیایی (به اینجا که رسید نشد خودم کنترل کنم و با خنده گفتم ) اگه تا فردا نیایی اخراجی استاد رسول 😂😂 رسول: اول تعجب کردم ولی تا نگاه کردم دیدم آقا محمد هست 😳😳😳آقا شما بودید محمد: نه نه من نبودم که روح بود اتاق تو روح داره😂 رسول: 😂😂😂 محمد: چطوری استاد رسووول رسول: عالی محمد : اگه عالی این هستی وای به روزی که بد باشی رسول:😂😂😂 میگم آقا میشه تروخدا مرخص شم محمد: چرا رسول: آقا خیلی دلتنگ سایتم محمد: ن نمیشه رسول: مرسی از رک بودنتون محمد: قابلی نداشت هردو: 😂😂😂😂 _________ محمد: داوود داوود: بله آقا محمد: بگو فرشید و سعید بیان داوود: آقا فرشید از دیروز نیومد سرکار ولی الان میگم سعید بیاد محمد: باش . چرا این فرشید این جور شده دو روز نیومده سرکار 😳کاش میشد بفهمم چخبره سعید: رفتم داخل و گفتم سلام آقا......ولی هیچ جوابی بهم نداد دوباره بلند تر گفتم آقا اجازه هست بیام داخل محمد: بهش نگاه کردم و یک نگاه معنا دار از سرش تا پاهاش انداختم و گفتم: سعید جان به نظر من که الان داخل اتاقی سعید:😂😂بله آقا درسته محمد: خواستم بگم بگو خواهرت بیاد ببینم چی میشه سعید: چشم .آقا احتمال قبولیش چقدره ؟ محمد: معلوم نیست ولی چون فعلا نیرو هم لازم نداشتم اونم نیروی خانم احتمال ۶۰ درصد قبول نکنم سعید: ممنون . چشم میگم بیاد __________ ستاره : جان داداش ایوووول چشم امروز میام چشم فعلا🖐 ستاره: اخ جون بلاخره به رویایی جونیم رسیدم روژان(دوست ستاره ): رویایی تو چه بود ستاره: از وقتی داداش رفت سرکار و همش از آقا محمد تعریف می‌کرد آرزو داشتم یک روز منم جز نیرو هاش باشم که خداروشکر شد روژان: خیلی خوب . برای من جا نیست منم بیام😂 ستاره : حرف الکی نزن تو بازیگر تأتر هستی روژان: 😂😂😂 ستاره: نذر کردم آقا محمد قبولم کنه غذا به دوتا از بچه های کار بدم که سیر بشن روژان: همین ستاره: خب همین قدر میتونم من مهم نیت هست نه بزرگی کار روژان: درسته پ.ن: آخی نذر کرده ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان :🥀 🥀پارت :🥀 سعید: رفتم توی اتاقی که آقا محمد گفت رسول بیهوش افتاده بود 😭 نزدیکش شدم که انگار برق بهم وصل شد برای یک لحظه سریع جدا شدم این دیگه چی بود😳 فرشید: چی شد سریع باش سعید: نمیشه برق روی صندلی هست دست میزنم برقم میگیره 😐 فرشید: بیا بریم پیش آقا عبدی حالا😐 _______ الن: لبه ی پنجره بودم که آروم آروم محمد ول کردم محمد: منو ول کرد خواست خودش بندازه که محکم گرفتمش عبدی: رفتم کمک محمد الن گرفتیم که یک تیر زد گردن خودش محمد: آقا زنگ بزنین آمبولانس سعید: رفتیم توی اتاق الن خونی افتاده بود یک گوشه آقا عبدی رفت زنگ بزنه ما هم با چند تا از بچه ها رفتیم رسول نجات بدیم محمد: دستم گرفتم زیر سر الن . دستش برد سمت جیبش دستم گذاشتم روی گردنش نباید بمیره 💔😐 یهو انگار برق بهم وصل شد و (سیاهی مطلق ) داوود: رفتم پیش آقا محمد که تنها نباشه الن بیهوش افتاده بود آقا محمد هم اون طرفش بیهوش بود 😭 اقااااااااااااااا زنگ بزنین آمبولانس 😭😭💔 __________ 7دقیقه بعد داوود: آقا محمد بخاطر شوکر بیهوش بود الن زخمی بود ولی هنوز چشماش باز بود رسول هم حالش بهتر بود عبدی : محمد چطوره ؟ سعید : آقا با آمبولانس اول داره آماده میشه بره بیمارستان کامل بیهوش شده 😔💔 امید : ببخشید حال آقا محمد خوب هست عبدی: ایشالا خوب میشه😓 _______ ناصر (دوست جمال هست که صاحب اون دکه بود ) : جمال دستگیر شد یک تفنگ برداشتم و رفتم بالایی پشت بوم خونه ی الن همه دستگیر بودم داشتن خونه خالی میکردن که روی یک نفر زوم کردم تا بهش شليک کنم آمبولانسی که محمد داخلش بود داشت از درخارج میشد که یکی از چرخ هاش زدم و باعث شد گج بشه ........ داوود: آمبولانس آقا محمد داشت خارج میشد یهو گج شد یکی از چرخ ها پنچر بود همه رفتیم سمتش عبدی: در باز کن سعید: باز نمیشه آقا گیر داره 😢😔 فرشید : با یک تیر در آمبولانس باز کردم و آقا محمد بیرون آوردیم بخاطر تکون خوردن آمبولانس زخم هاش خون ریزی داشت 😭 داوود : با ماشین رفتم جلوش سعید سوارش کن با ماشین خودمون بریم بدووووو😭😭😭💔 __________ دکتر : همراه آقای سلطانی؟ عبدی: بله ؟ دکتر: حالش زیاد بد نیست فقط یک زخم عمیق داره که روی سوختگی هست و باعث شده خون بیشتری بیاد به خون نیاز داریم عبدی: 😭😭 چه خونی؟ دکتر: O_ داوود: هیچ کس جز رسول O_ نیست عبدی: صبر کنید من آزمایش بدم شاید بود😭💔 _ (آقای عبدی آزمایش داد و خونش O_ بود ازش خون میگیرن و به محمد میدن) فرشید: آقا محمد بیهوش بود الن و رسول بخش بودن ولی آقا محمد I C U بود ________ عطیه : از صبح ثانیه ای یک بار دلم درد می‌گرفت عزیز : بهتری ؟ عطیه : الان اره ولی هر لحظه درد میگیره و آروم میشم😢 عزیز: به هر حال نزدیک به دنیا اومدن آقا پسر هست دیگه همین درد ها داره 😘😢 پ.ن: بچه میخواد دنیا بیاد ها😍 پ.ن: آقا محمد حالش زیاد بد نیست 😢 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان:🥀 🥀پارت :🥀 آقا عبدی : بعد از اینکه خون به محمد زدن دکتر معاینه کرد دکتر: حالش بد شده همون زخم عمیقی که گفتم روی رک دستش هست و خونی که رفته تعمین شده ولی حالش بد هست و یک خبر خوب سعید: چی 😍 دکتر : بخاطر وارد شدن یک شک ناگهانی بهش مشکلی قلبی که داشت از بین رفت عبدی : مگه میشه😳 دکتر: قبلا هم گفته بودم این مشکل تا یک زمان کوتاهی هست و زمان تموم شده و بدنش مشکلو حل کرده .... ولی بخاطر زخم ها و کبودی های روی تنش و شوکر که شاهرگ خرده حالش بد هست عبدی: خوب میشه؟ دکتر: اگه هوشیاری ش بدتر از این نشه حتما بهوش میاد عبدی : 😭😭😭😭 ____________ عبدی : بچه ها یکی به خانوادش بگه الان بفهمن بهتر از اینه بعد بفهمن داوود تو برو داوود: چ....چشم اقا😔 __ داوود: رفتم در خونه ی محمد در زدم یک دختر بچه اومد باز کرد نازنین: سلام با کی کار دارید داوود: بگو عطیه خانم بیان لطفا نازنین: چشم ☺️ داوود: صدای بچه اومد که گفت : زن دایی یک آقای با شما کار داره پس خواهر رضا بود 🧐 عطیه : سلام بفرمایید ؟ داوود: سلام عطیه خانم یک خبر دارم عطیه : بفرمایید داوود: من همکار آقا محمد هستم ایشون توی یکی از عملیات ها دستش شکسته عطیه : الان خوبه😔😭 داوود: اره اره شما آروم باشید کاملا خوب هست فقط از من خواست بهتون بگم که نگران نشید ☺️ عطیه : لطفا آدرس بیمارستان بدید 😭 داوود: نمیتونستم بزارم با این حالی که داره خودشون بیان بیمارستان: من ماشین دارم اگه صلاح میدونید بیاید با هم بریم ☺️ عطیه : لطفا صبر کنید الان میام داوود: حتما __________ 10 دقیقه بعد ✨ داوود: لطفا شما اینجا باشید تا من بیام عزیز: حتما ممنون داوود: آقا مادر آقا محمد و خانومش اومدن 😢 عبدی : تنها داوود : بله خواهرش خونه موند عبدی: بگو بیان داوود: چشم ____ عطیه .عزیز : سلام عبدی : سلام راستش میخواستم یک موضوع بگم عطیه : چی نکنه حال محمد بد هست؟ عبدی : یک جورایی اره بیهوشه😔 عطیه : به اتاق روبه رو نگاه کردم محمد بود😳😢کمی دلم درد گرفت ولی آروم بودم میشه رفت دیدنش ؟ عبدی : اره فقط کوتاه عطیه : ممنون😍 عزیز رفت نمازخونه نشست چون زیاد حالش خوب نبود یکی از مامور های خانم هم رفت پیشش رفتم داخل محمد😢 چرا مراقب خودت نیستی 😭 محمد فکر من کن اصلا بابا من مهم نیستم پسرت چی محمد خیلی ازت ناراحتم خیلی زیاد 😭 نگام از صورتش به دستاش رفت که 😳😭 دیدم سمت بازو هاش لباس بیمارستان پاره کردن بهش نگاه کردم انگار زخم بود ولی پایین تر کنار رگش زخم عمیقی بود که انگار سوخته بود 😭😭😭😭😭😭😭 محمد تو تو سوختی 😳😭😭 حالم بد شد سریع از اتاق رفتم بیرون و راست رفتم نمازخونه 😭 پ.ن: خدا به داد محمد برسه عطیه از دستش نارحته 💔😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان:🍂 🍂پارت : 🍂 محمد : داوود و روژان فرستادم خونه رسول هم بهداری بود خودم رفتم اتاق آقای عبدی تق...تق عبدی : بفرمایید محمد: آقا تموم شد عبدی: خداروشکر بچه ها خوبن محمد: بله آقا فقط رسول تیر خرد عبدی : تیر چرا محمد: آقا سپند مجبور شد بزنه عبدی :اها فکر خوبی بوده رسول کجاست محمد: بهیاری عبدی: رفتم از اتاق بیرون تا برم پیش رسول محمد: پشت سرش رفتم 😬 رسول: دستم روی سرم بود که آقای عبدی اومد داخل س....سلام آقا عبدی: سلام آقای ریس رسول: ریس 🤔 عبدی: بله وقتی هر کاری دلت میخاد میکنی ریسی حتما نه رسول: ببخشید اقا 😞 عبدی : ببخشید چه به دردی میخوره 😡 محمد: آقا لطفا این بار ببخشید عبدی: کار کوچیکی نبوده رسول بلایی سر روژان خانم میومد چکار میکردی رسول: 😔😔😔 عبدی: طبق قانون یک ماه میره بازداشتگاه محمد: آقا😳 عبدی: حرف نباشه محمد: آقا خاهش میکنم من به رسول خیلی الان احتیاج دارم به‌خاطر من همین یک بار ببخشید خاهش میکنم آقا 😔😔 رسول:😔😔 عبدی: توبیخ هستی یک هفته محمد تو هم کمی برو خونه خسته ای محمد: چشم😔 رسول: ممنون😍 ________ محمد: رفتم خونه انگار همه بیدار هستن سلام چرا بیدار هستین 🤔 عزیز: سلام عطیه : سلام مگه دختر شما میزاره کسی بخوابه از عصر همش دنبال تو هست محمد:😂😂😂 سلام بابایی😍 دنیا: سلاااااام 😍دوید تو بغل محمد محمد: خوبی دنیا:الان خوب شدم 😍 محمد: خداروشکر 😘 دنیا گذاشتم زمین خواستم برم بالا که لباسام عوض کنم که حس کردم سرم گیج میره یهو همون جور که وایساده بودم همه چیز سیاه شد....... عطیه : یهو محمد از پله ها افتاد یا خدا محمدددددددددد😱😱 دنیا: بابایییی😱😱😭😭😭😭 عزیز : محمددددددددددددددد😱😱 ______ عطیه : محمد بردن از سرش عکس برداری کردن و چون سرش هم به لبه ی پله ها خورده بود شکست 😭😭😭 پ.ن: محمد بی محمد😂 پ.ن: آغاز یزید بازی 😅😈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان :🍂 🍂پارت :🍂 دنیا : مامان بابا چی شد 😭😭 عطیه : بابا خوبه مامان😭چیزی نیست دخترم 😭 عزیز: حالم بد بود آخه محمد چی شد😭😭 عطیه: قلبم درد میکرد به دیوار تکیه دادم که دکتر بیرون اومد دکتر: همراه آقای حسنی ؟ عطیه : بله 😢 دکتر: شما چه نسبتی باهاش دارید عطیه : من همسرش هستم و ایشون مادرش دکتر: یک لحظه بیاید عطیه : به عزیز اشاره کردم و رفتم دنبال دکتر بفرمایید دکتر: متاسفانه آقای حسنی گلیوبلاستوما دارن عطیه : چی هست این که گفتید 🤔 دکتر: از تومورهای بدخیم و سطح ۴ هست که به صورت مداوم در حال تکثیر و تقسیم است. تومورهای گلیوبلاستوما انتشار پیدا میکنن و به نواحی نزدیک به مغز حمله می‌کنه عطیه : یاخدا😭😭😭 م....محمد تومور داره دکتر : متاسفانه بله عطیه : 😭😭😭😭😭😭نههههههههه دکتر: خواهش میکنم آروم باشید 😔 عطیه : 😭😭😭😭💔 دکتررررر بگو که خوب میشه دکتر: خوب میشه ولی........ عطیه : ولی چی😱😭 __________ عبدی: ساعت ۹ صبح بود ولی محمد نیومد نگرانش بودم خواستم بهش زنگ بزنم که رسول اومد داخل رسول: آقا یک خبر از میشل دارم عبدی: چی 🤔 رسول: میشل خونه خالی کرد فکر کنم که تغییر مکان داد عبدی: اینو قبلا محمد گفته بود ردش دارید رسول: بله آقا داریم عبدی: خوبه از مامور ما چخبر ؟ سپند بود دیگه ؟ رسول: بله آقا.... اونم با ما ارتباط داره خداروشکر بهش شک نکردن فقط کمی پوریا کتک خرد😅😅 عبدی: مهم نیست😂راستی از محمد خبر نداری ؟ رسول:نه آقا شاید خواب هستن عبدی: محمد روز عادی 5صبح بیداره دیشب که دیگه به زور رفت خونه 😅 تو برو سر کارت رسول: چشم ☺️ ____________ عطیه : حالم بد بود این قدر بد که نمیدونستم کجایی این دنیا هستم انگار سنگینی سرم زیادیی میکرد 😭😭😭💔💔 دستم به دیوار گرفتم و روی صندلی نشستم نه دروغه 😭😭😭💔 محمدم هیچی نمیشه 😭😭💔 به دکتر گفتم ولی چی ؟ دکتر: عمل خطر ناک هست چون تومور مدام در حال تقسیم هست و به مغز نزدیک میشه 😔💔 عطیه : پس عمل نکنید با دارو خوب میشه ؟؟؟😭 دکتر: عمل نکنیم آقای حسنی میمیره 😔شما باید به ما اجازه بدید عمل بشه عطیه : محمدممم😭😭😭💔 ________ دنیا : پشت سر مامانم و دکتر رفتم از پشت در صداشون گوش میدادم صداشون نمیومد 😔😢اما یهو صدایی دکتر اومد که گفت آقای حسنی میمیره 😳باباییی من😳😢😭😭 نه .....نه دویدم برم پیش عزیز که به چیز سفت خوردم نگاش کردم یک آقایی خیلی قد بلند بود ........... پ‌ن: حرفی ندارم💔😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان:🍂 🍂پارت:🍂 سعید:رفتم داخل اتاق رسول دست گذاشتم روی دستش آخه پسر چرا خودت میندازی توی دردسر🙂💔 سرم گذاشتم روی تخت رسول و چشم هام بستم که خوابم برد😴 _____ عبدی: خوب محمد شروع کن محمد: خوب این پرونده به این جا کشیده شده که فقط میلاد سفید هست و ایکان داوود: پس فقط همین دو نفر از پرونده باقی موندن عبدی: تنها کسایی که میتونیم دستگیر کنیم اما سرویس های خارجی هستن 😅🤷🏻‍♀ محمد: باید یک راه پیدا کنیم تا بتونیم ایکان بیاریم ایران عبدی: یا به کشور دیگه مثل افغانستان ببریم علی: تا بتونیم راحت دستگیر کنیم درسته محمد: دقیقا👌🏻 دو راه بیشتر نداریم یا باید میلاد دستگیر کنیم و با نقشه ای بگیم که از ایکان میخواد بیاد ایران علی: اما ممکنه ایکان به حرف هاش گوش نکنه🤷🏻‍♀ فرشید: دقیقا👌🏻دلیلی نداره به حرف میلاد جون خودش به خطر بندازه محمد: برای همین باید راه دوم امتحان کنیم عبدی:چیی🤔 _______ عزیز: یا دنیا بازی می‌کردم که دکتر اومد داخل بعد از اینکه معاینه کرد گفت : دکتر: حالش بهتره مشکل خاصی هم نداره عزیز: کی مرخص میشه؟ دکتر: فردا عصر 🙂 عزیز: ممنون😍 دنیا: عزیز .مامانی چرا نمیاد پیش من☹️ عزیز: وقتی مرخص شدی با هم دیگه میریم پیشش باشه؟ دنیا: ولی بابا محمد گفت خودش میاد پیشم ☹️ عزیز: خوب مامان کمی حالش بد شده نمیتونه بیاد باید تو بری دنیا: خوب الان بریم😍☹️ عزیز: الان که نمیشه بریم باید صبر کنیم وقتی مرخص شدی بعد بریم🙂 دنیا: باش😬☹️ _____________________ ایکان: کارن باید هر چه زودتر این عملیات تموم کنیم کارن: آقا به نظر به پلیس ها نزدیک شدیم ایکان: دقیقا و نباید بزاریم این عملیات خراب بشه 😬 کارن:آقا بهتر نیست بریم ایران و خودمون انجام بدیم؟ ایکان: مشورت میکنم اگر اجازه بدن خودم میرم ایران👌🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://harfeto.timefriend.net/16635303628780
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان :🍂 🍂پارت : 🍂 علی: با فرشید حرف میزدیم که آقا محمد اومد پایین سلام آقا محمد: بچه ها ساعت 8 همگی آماده باشید علی: خبری هست؟ محمد: دستگیری میلاد علی:حله آقا محمد: 😐 _________ رسول: چشم باز کردم داخل یک اتاق بودم سعید روی تخت خوابیده بود کمی فکر کردم با یادآوری روژان خانم و دریا خواستم بلند بشم که کمرم درد گرفت اخخ😖 سعید:چی شده چخبره 😳 رسول: گیج بودن سعید باعث شد بخندم که درد بیشتری گرفتم😂😖 سعید: بهوش اومدی 😳 دکتررررر دکتررررررر _ 5 دقیقه بعد سعید: منتظر شدم تا رسول کامل معاینه بشه تا دکتر اومد بیرون رفتم جلوش چی شد دکتر : حالش خوبه ولی همون جور که گفتم باید مراقب باشه بخاطر دنده هاش سعید: میشه برم داخل دکتر: مشکلی نیست برو سعید: ممنون🙂 دکتر:🙂 سعید: سلااااام استاد رسول رسول: سل.ام 🙂 سعید: خوبی 😍 رسول:عا..لی سعید: اگه عالی این هست وای به روزی که بد باشی 😉😂😂 رسول:😂😂 اخ😖 سعید: اوه اوه نخند حاجی نخند😜 رسول: سعید سعید: جان رسول: روژان خ...انم چی شد🤔 سعید: حالش خوبه 😉 ولی داوود بدجور عصبی هستا رسول: چرا مگه ....چی شده سعید: خوب دیگه روژان خانم بدون اینکه به اون بگه میاد سراغ تو 😂 رسول: داوود هم خیلی سخت گیری میکنه 😬 سعید:😐🤨سخت گیری نمیکنه حساسه 😁 رسول: حالا هرچی 😌 سعید: من برم به آقا محمد خبر بدم بهوش اومدی 😂✋🏻 رسول: برو وقت دنیا نگیر سعید: جنابعالی وقت دنیا گرفتی 😂✋🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️"وحید رهبانی"♥️
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان:#یک_وبیست🍂 🍂پارت:#نود🍂 ریحان: به عطیه کمک کردیم ت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان:🍂 🍂پارت : 🍂 روژان: اول نفهمیدم منظورش چیه انگار مغزم هنگ بود که با تکون دادن دستش و دیدن صورتش که نیشخند زشتی داشت خیره بودم که ........... ایکان: تیر دقیقا وسط پیشونیش زدم چشماش بسته شد و با در برخورد کرد مرد واییییییییییی لعنت 😖این قدر عصبی بودم که فراموش کردم مهمه برام انگار بلاخره گمم کردن از کوچه ی فرعی خواستم خارج بشم که ماشین پیچید جلوم لعنتی رسول: با فرشید به موقیتی که آقا محمد گفته بود رفتیم خداروشکر به موقع رسیدیم و جلویی ماشینش گرفتیم که از پشت هم ماشین آقا محمد اومد سریع رفتیم پایین تفنگم بیرون آوردم و نزدیک تر شدم بیا بیرون ایکان: هوووف تموم شد دیگه رفتم پایین و بی توجه به همشون وایسادم محمد اومد جلوم و دستبند زد اون پسره که فهمیدم داداش دختره هست دستم گرفت که خودم ازش جدا کردم شما برو تو ماشین برات کادو گذاشتم داوود: گنگ بهش نگاه کردم 🤨راستی چرا روژان پیاده نشد رفتم سمت ماشین که دیدم رسول هم میخواد در باز کنه رسول: در باز کردم که یهو یک آدم پرت شد بیرون و افتاد روی زمین بهش نگاه کردم ....ر...روژان بود😳😳 داوود: ر......روژان تکونش دادم اما با دیدن جایی گلوله که دقیقا وسط پیشونیش بودم دنیا رو سرم خراب شد نفهمیدم کجا هستم و چخبره فقط یک چیز فهمیدم .......... من بدبخت شدم😭💔 یعنی روژان ....نههههه آخه....همش نیم ساعت شد 😭باورم نمیشه خواهرم جلویی چشمم افتاده 😭 __ فرشید: جنازه منتقل کردیم به بیمارستان هممون همون جا موندیم رسول نه گریه میکرد و نه حرف می‌زد ساکت بود این قدر که انگار رسول وجود نداشت💔 آقا محمد کنار داوود نشسته بود و داوود سرش روی بازویی آقا محمد بود فقط اشک می‌ریخت باورش سخته .... رسول: نمیدونستم چخبره درک نمیکردم فقط فهمیدم که دیگه .........دیگه من مردم 💔 قلبم نابود شده بود ...💔 بغض داشت خفه ام میکرد💔 ولی نمیدونم چه مرگم بود که اشکم بیرون نمیومد 💔🥀 یعنی تموم شد؟ باورم کنم رفت ؟ مرد؟ این قدر راحت ؟💔😔این قدر بی صدا و مظلوم 💔😢 نههههههه همش دروغه اصلا .....اصلا خودمم از حرف هام خنده ام گرفته بود دیوونه شدم ؟ شاید🤷🏻‍♀💔😔 ولی روژان خانم این رسمش نبوداااا الان با دلم چه کنم ؟؟؟؟ حواست هست فقط منو عاشق کردی و ....😔💔 تو فکر بودم که دکتر اومد بیرون رفتیم سمتش دکتر: تسلیت میگم🙂💔 منتقل شدن به سردخانه 💔😔 داوود: س....س...سرخونه؟؟ دکتر: بله ایشون همون لحظه که تیر خوردن .........😔💔 داوود: نههههههه.....دروغ میگید😭💔 زنده اس من میدونم 😭💔 دکتر تروخدا بگو زنده اس بگو ی امیدی دارم 😭💔 بگو خواهرم خوبه 😭💔 چراااااااا آخه چرا من نمردم 😭💔 میکشمش ایکان میکشم به والله میکشمممم😭😭😭💔 محمد: آروم باش داوود ...آروم باش 😭😔 دکتر: تسلیت میگم😔💔 ________ زهرا( مادر روژان و داوود) : حسین خبری از بچه ها نداری حسین: حتما سرکار هستن زهرا: نگرانم هر چی زنگ میزنم جواب نمیدن😖 حسین: نگران نباش داوود هست مراقبه.... پ.ن: 🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ