🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#شصت_سه🍂
رسول: د...دریا😳آخه چرا به این روز افتاده😳😬
____________
روژان: رفتیم سایت آقا محمد سریع رفت بخش سایبری داوود هم روی پله ی سایت نشست
داداش چرا اینجا نشستی
داوود: تقصیر من شد روژان 😔
روژان : چی🤔
داوود: اینکه رسول گیر افتاد 😬
روژان : تقصیر تو نیست که
داوود: باید دقت میکردم 💔😬
روژان: چیزی نمیشه داداش🙂
داوود:😅💔امیدوارم
___________
علی: آقا من قبل اینکه شما بیایی چک کردم تویی این خیابون رسول گم کردم 😬
یعنی از اینجا دوربین نداره 💔
محمد: علی میتونی گوشی رسول هک کنی
علی: آقا چرا گوشی رسول🤔😳
محمد: خوب اگر شنود و ردیابی کنی میشه فهمید الان کجاست
علی: چشم اقا امتحان میکنم 🙂
5دقیقه بعد
محمد:علی چی شد ؟
علی: نمیشه اقا 😬
محمد: چرا 🤨
علی: گوشیش خاموش هست و سیم کارت هم روش نیست نمیشه ردیابی کرد 😬
محمد: دریا چی گوشی اون امتحان کن .
علی: اونم نمیشه 😬گوشیش روشن هست ولی سیم کارت نداره 😢
محمد:😬💔
سعید: آقا پیداش کردم 😍😍
محمد: چیو😐
سعید: تویی این ساعتی که رسول از خیابون عبور کرده یک پهپاد بوده
محمد:😍خوب
سعید: البته این پهپاد فقط از این خیابون با سرعت عبور کرده مکان دقیق نمیشه پیدا کرد
محمد: 😐
سعید: اما یک نکته
محمد: چیییی😬
سعید: الان میدونیم که ماشین رسول رفته تویی این کوچه
محمد: پس باید روی این کوچه تمرکز کنیم
سعید: بله 🙂
محمد: کارت خوب بود😅
_____________________
عطیه: عزیز
عزیز: جانم🙂
عطیه: میاید بریم بیرون آخه دنیا یکم حالش گرفته هست
عزیز: اره مادر 🙂صبر کن حاضر بشم
عطیه: چشم عزیز 🙂😍
دنیااا
دنیا: بله مامان
عطیه: بدو آماده شو بریم پارک
دنیا: آخ جوون😍😍بریم ولی من که نمیتونم با این پا بازی کنم 😬😢💔
عطیه: بغلش کردم و گفتم : میتونی🙂😘
عزیز: آماده شدیم عطیه دنیا بغل کرد رفتیم سمت در که صدای در بلند شد
دنیا: کیه
ریحان: ما هستیم 😍
دنیا: کسی خونه نیست 😂😜
ریحان : پس این صدای کیه🤨
دنیا: صدای من هست☹️😍
ریحان: در باز کن قشنگم دلم برات یک زره شده 😂😍
دنیا: چشممم😜
عطیه: در باز کردم
ریحان: سلام آماده شدید کجا به سلامتی 🤨
عطیه: پارک 😅😅
ریحان: بدون ما☹️
عزیز: بله 😁
ریحان:☹️☹️☹️چرا
دنیا: نه عزیز شوخی میکنه شما هم بیاید 😍
ریحان: چشم قشنگم😍😘
______________________
رسول: تو چرا اینجایی
دریا: اخخخخخخ تو..توقع داشتی...کجا باشم اهم اهم( سرفه کرد😂)
رسول : تو چرا به این روز افتادی 😐تو که رفیق اینا هستی 🤨
دریا:من....من از تیم جدا شدم ...ارشام .دنبالم بوده و پیدام کرده 😢..... این کبودی ها هم بخاطر شلاق های... هست که ارشام زد
رسول: اینا به تو رحم نکردن منو دیگه تیکه تیکه میکنن😬😐
دریا: اهوم...اهوم ..... تو تا وقتی براشون مهم هستی که اطلاعات ندی اخخخخخ💔
رسول: بشین روی تخت استراحت کن 😢💔
دریا: 😢
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16617683291519
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#شصت_چهار🍂
#رسول
دریا رفت روی تخت خوابید منم رفتم اون طرف اتاق و روی زمین نشستم خدایا خودت کمکم کن😢
یک نگاه به دریا کردم چقدر من از دست این دختره زجر کشیدم 😢هیچ وقت یادم نمیره😬
__________
روژان: آقا محمد و علی آقا مشغول ردیابی بودن استرس شدیدی داشتم میترسم بلایی سر آقا رسول بیاد 😬😔
فرشید: یافتممممممم😍💪🏻💪🏻
محمد: چیو😳
همه: 😳😳😳😳
فرشید: ماشین ارشام 😍
علی: 🤔چه ربطی داشت
فرشید: صبر کن تو میگم
علی: حالا نکشیمون حاجی 😂
فرشید: نه گناه داری 😂
محمد: بسه دیگه 😬
فرشید: خب داشتم میگفتم ماشین ارشام اون اطراف دیدم
علی: اون کوچه دوربین نداره 😐
فرشید: خدایا چرا این عقل نداره 😬
علی: 😐😂خب دوربین نیست دیگه
فرشید : میگم الان دیدم یک پهپاد تویی همون کوچه ها حرکت میدادم تا شاید چیزی پیدا کنم که یهو ماشین ارشام از یک خونه خارج شد 😍
سعید: خب این یعنی چی😐
فرشید:😐😐😐یعنی اینکه رسول حتما تویی این خونه هست که ارشام اومد بیرون
داوود: واو تو هم داری باهوش میشی ها😂
فرشید: بودم 😌
داوود: نبودی داش😂
فرشید:😂😂😂😂
محمد: جز ارشام کسی اونجا نبود؟
فرشید: آقا من دید کامل نداشتم فقط متوجه شدم ارشام هست😂جز ارشام کسی خارج نشد🤷🏻♀
داوود: آقا به نظر من بریزیم توی خونه و خلاص
محمد:😐😐داوود از تو توقع نداشتم
داوود: چرا😬
سعید: به نظر نمیومد نظر الکی بدی 😂
داوود:😬حالا نه اینکه تو خیلی نظرات خوب میدی
سعید: هر چی هست بهتر از این نظر تو هس😐
داوود: حالا حرس نخور باشه تو خوب 😜
محمد:🤨بس میکنید یانه؟
هردو: چشم😬
_____________
دریا: چشم باز کردم رسول یک گوشه نشسته بود
خبری از ارشام نشد؟
رسول: حتی بهش نگاه هم نکردم :
نه نشد
دریا: راستی بابت تمام اتفاق ها متاسفم میدونم خیلی اذیت شدی
رسول:هیییییییی😢💔بیخیال درست میشه
دریا: راستی با روژان ازدواج کردی ؟
رسول: نه تو رو دید و نظرش عوض شد 💔
دریا: خب بهش بگو که من کی هستم و ماجرا چیه 😬
رسول: خودش فهمیده فعلا مشکل دیگه دارم 🙂
دریا: چی🤔
رسول: هیچ ولش🙂
دریا: میتونی کمکم کنی در باز کنم اگر برم بیرون میتونیم از راه مخفی فرار کنیم
رسول : در قفل هست پس بیخیال شو
_______________
ارشام : از خونه زدم بیرون ساینا که هیچ تلاشی نمیکنه تا من به روژان برسم پس باید خودم یک کاری کنم الانم که عشقش گرفتار شده توی دست من 😌پس میتونم مجبورش کنم
رفتم در یک تلفن عمومی به شماره ی قدیمی روژان زنگ زدم اما خاموش بود 😬حتما شمارش عوض کرده باید از رسول بگیرم 😬😏
سریع برگشتم خونه و رفتم اتاق پسره دریا گوشه ی تخت نشسته بود و پسره راه میرفت
دریا: ما رو ول کن ارشام حداقل بزار رسول بره 😢
ارشام: خفه شو بشین سر جات با تو کاری ندارم 😒
رسول: چی میخوای
ارشام: شماره ی روژان بده 😒
رسول: روژان خانم درست حرف بزن😡
ارشام : جوش نزن بابا حال ندارم 😏
شمارش بده
رسول: نمیدمممم😒
ارشام: باید بدی مجبوری 😤
رسول: گفتم که نمیگم مگه نمیفهمی 😒
ارشام: نمیدی نه؟ دلت کشیده زجر بکشی😏
رسول: هر غلطی میخوای بکن نمیدم 😒
ارشام: باشه نشونت میدم (و رفت بیرون )
دریا: بهش بده😬لطفا☹️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16618593736210
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#شصت_پنج🍂
داوود: صبح زودتر بیدار شدم تا زودتر برم سایت باید حتما رسول پیدا کنیم☹️تقصیر من بود😢
مامان جان
زینب: جانم داوود 🙂
داوود: روژان بیدار هست؟
زینب : نمیدونم مادر به نظرم خواب باشه🤔
داوود: پس خودم میرم 😂
زینب: 😂😂
داوود: رفتم اتاق روژان روی تخت خوابیده بود پتو هم روی سرش بود پتو کشیدم کنار
خوابالو 😘😂بیدار شو دیگه
روژان:بیدارم داداش ☺️سلام
داوود: سلام عزیزم 😇 من میخوام برم سایت تو هم الان میایی؟🙂
روژان: اره🙂
داوود: حالت خوبه به نظر کمی ناراحتی 🤨
روژان : نه خوبم 🙃❤️بریم ؟
داوود: شما اول آماده شو بعد میریم😂❤️
روژان: چشم😍
داوود: راستی دربارهی اون موضوع وقتی رسول بیاد صحبت میکنیم🙂😘
روژان:چ.چشم😬😁
__________
رسول: مگه نشنیدی به اون چی گفتم 😐
دریا: هوووووف لجباز 😬تو دلت میخواد بمیری ولی من میخوام زنده بمونم 😬
رسول:😐😐نه بابا جدی
دریا: 😬😤آقا مگه اون دختره چی داره بیخیال شو شماره بده راحت شیم😬
رسول: ساکت شو😤
دریا: لج.......
خواستم حرف بزنم که ارشام اومد داخل دوتا طناب دستش بود یک مرد دیگه هم باهاش بود
ارشام: هردوشون ببند 😏
یاسر: چشم اقا😌
رسول: هردوتامون به دوتا صندلی بست
ارشام: که نمیدی بهم دیگه 😏
رسول: نمیدممممم😬
ارشام: یک شلاق برداشت و محکم زد رسول
دریا: مدام شلاقو بالا میبرد و محکم میزد رسول بیخیالش نبود😬😬
_________________
عطیه: با دنیا رفتیم بیرون براش یک عروسک گرفتم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه
تو راه دنیا بهونه گیری میکرد 😬💔
دنیا: مامان من بدم میاد پام این جوری هست😤
عطیه: چندوقت دیگه خوب میشی عزیزم❤️یکم صبر داشته باش
دنیا: نمیخوامممممممم ( جیغ میزنه )
عطیه: دنیا جیغ نزن 😡گفتم که چند وقت دیگه خوب میشی
دنیا: نمیخامممممممممم😬😤😔
عطیه: به دنیا نگاه کردم سرش پایین بود و گریه میکرد
دنیا جان؟ دختر قشنگم☹️💔
هیچ جوابی بهم نداد دوباره به روبه رو نگاه کردم که صدای بوق یک ماشین بلند شد
بوووووووووق...........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16619511712339
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت#شصت_شیش🍂
مرتضی: داشتم میرفتم خونه تلفنم زنگ خورد برداشتم و باهاش حرف میزدم یهو تعادل ماشین از دستم خارج شد و محکم به یک ماشین برخورد کردم خداروشکر هیچیم نشد فکر از سرم خون میومد رفتم پایین یا حسین سپر جلویی ماشینش کامل جمع شده بود😬😉
یکی کمک کنه کمککککک😨😱😱بدبخت شدم😱😱😱
ناشناس: چی شده آقا
مرتضي: با این ماشین تصادف کردم اما معلومه حال آدم های داخلش خوب نیست 😱تروخدا زنگ بزنید آمبولانس
______________________
ارشام: دستم درد گرفت چند تا لگد محکم بهش زدم بیخیال رسول شدم و رفتم بیرون مجبورم گوشیش روشن کنم تو شماره ی روژان پیدا کنم😬
گوشیش روشن کردم اوهههههه رمز هم داشت 😩
بلاخره هک کردم طول کشید اما بلاخره شماری روژان پیدا کردم😍
حتما همین هست که سئو کرده خانم تهرانی 😍💪🏻بلاخره پیدا کردم 😌😏
*رسول : رفت بیرون تمام بدنم درد میکرد چشمام به زور باز نگه داشته بودم روی دستم که جایی شلاقش مونده بود😬☹️
استخون دنده هام درد میکرد نمیتونستم دیگه تکون بخورم 😢💔
دریا: ر...رسول خوبی 💔😭
رسول: تو.چ.را......گریه .....میکنی 🤔😖
دریا: نگران حال تو هستم 😭
رسول : لازم نیست نگران من باشی م....من ....من خوبم 😖اخخخخخخخ😩
دریا: شرمنده 😭😭😭
رسول: اهوم (سرفه کرد )........م...مهم نیست.....اهم اهم اهم
دریا: رسول به نفس نفس افتاده بود با هر سرفه صورتش از درد جمع میشد 😭
_______________
روژان:مشغول کارم بودم از یک شماره ی ناشناس پیام اومد روی گوشیم 🤔
سریع چک کردم
(سلام روژان خانم چطوری ؟
هیچ جوابی ندادم بعد از چند دقیقه بازم پیام داد
(ارشام هستم فکر کنم خبر داری رسول پیش منه
سریع بهش زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد
ارشام: به سلام چه عجب یادی کردی 😏
روژان: با رسول چکار داری
ارشام: کار خاصی ندارم ولی الان که فکر میکنم اینجا باشه خیلی بهتره
روژان: چرا 😐
ارشام: چون فکر شما درگیر رسول میشه و من به هدفم میرسم 🤣
روژان: چه هدفی ؟
ارشام: اونو خودت خوب میدونی، میدونی که من دنبال چی هستم
روژان: دنبال چی آخه ☹️چی میخوای چرا بیخیال من نمیشی چرا نمیزاری زندگی کنم چرا آرامش از من و اطرافیانم گرفتی 😖
ارشام:دلم میخواد 😏اوکی ؟
روژان: چکار کنم که بزاری رسول بره
ارشام : حالا شدی دختر خوب😌😏
خب برات یک آدرس میفرسم بیا اینجا بهتره تنها بیایی وگرنه تضمین نمیکنم دیگه بتونی رسول ببینی 😉
روژان: ب....باش😭💔
ارشام: برات میفرسم ✋🏻
روژان: گوشی قطع کرد بین دو راهی بودم 😬اگر به کسی نگم خودم گیر میکنم اگر هم بگم آقا رسول 😬💔
این دیگه آخر بدبختی هست 😬💔
_______________
ریحان : رفتم دیدن عزیز عطیه و دنیا خونه نبودن
عزیز عطیه کجاست
عزیز: با دنیا رفتن بیرون مادر 🙂
ریحان: داداش هم که سرکاره درسته 😂
عزیز: اره دیگه 😂
ریحان: محمد اصلا به فکر خودش نیستا😬
عزیز: 😔درسته
ریحان: راستی عزیز
یهو وسط حرفم گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود
الو سلام
پرستار: سلام شما عطیه باقری و دنیا سلطانی میشناسید؟
ریحان : بله چطور ☹️🤔
پرستار: من از بیمارستان تماس میگیرم
ریحان: ب...بیمارستان چرا ☹️چی شده😳
پرستار: خانم باقری تصادف کردن و الان بیمارستان هستن
ریحان: یا حسین 💔😭حا...حالشون خوبه کدوم بیمارستان 😭
پرستار: بیمارستان ............
ریحان: م....ممنون😭😭😭
عزیز: چی شده کی بیمارستان هست 😳چرا گریه میکنی
ریحان:😭😭😭عطیه و دنیا تصادف کردن بیمارستان هستن 💔😭
عزیز: یا خدا💔😳😭😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16621168246859
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#شصت_هفت 🍂
محمد: تو اتاقم بودم زنگ به عطیه زدم گوشیش خاموش بود🤔به عزیز هم زنگ زدم اونم جوابم نمیداد 😬دلشوره گرفتم حس بدی دارم 🤔
یک نگاه به ساعتم کردم سریع آماده شدم رفتم بیرون از اتاق
سعید: آقا محمد
محمد: بله ..
سعید: میشه امروز من زودتر برم 😁
محمد: سعید جان امروز نمیشه من میخوام برم کار دارم حواست به سوژه باشه
سعید: چشم😔😬
محمد: رفتم بیرون نیم ساعت طول کشید بلاخره رسیدم خونه درو باز کردم رفتم داخل
سلاامممم😍
انگار هیچ کس خونه نیست 🤔یعنی کجا رفتن🤦🏻♀یهو تلفنم زنگ خورد ریحان بود
جانم
ریحان: س..سلام داداش😔
محمد: سلام عزیزم چی شده ؟
ریحان:چیزی نشده که ☹️
محمد: اخه صدات به نظر ناراحتی
ریحان: چیزی نیست داداش🙂😔
میشه بیایی بیمارستان........
محمد:چرا بیمارستان 🤨😳
ریحان: چیزه .....پایی دنیا کمی درد میکرد اومدیم بیمارستان 🙂😔
محمد: درد میکرد😳
ریحان: اره دیگه 😁😬
داداش زود بیا خدافظ🙂😔
محمد: خدافظ😳😐
______________
روژان: رفتم اتاق آقا محمد تا بهش بگم میخوام برم دیدن ارشام بخاطر این موضوع اما😬نبودش ........
تصمیم گرفتم بیخیال بشم و برم یک پیامک بهش زدم
کجا باید بیام؟
کمی طول کشید تا جواب بده آدرس یک خونه بود تویی همون کوچه ای که ماشینش دیده بودیم😬🙂خوبه پس قراره برم جایی که آقا رسول هم هست😍
رفتم تویی همون کوچه در خونه وایسادم یکم ترس داشتم 😔میترسم بلایی سرم بیاره 😔🙂به ارشام اعتمادی نیست
بلاخره دستم روی زنگ فشار دادم💔خدایا به امید تو 💔
______________
محمد: رفتم بیمارستان ریحان جلویی در بود دیدمش سریع رفتم نزدیکش
چی شده🤨😳
ریحان: چیزه داداش ☹️💔
عطیه و دنیا..............ت...تصادف کردن 🙂😔
محمد: چییییییییییی😳💔😨
____________
روژان: رفتم داخل نمیدونستم کارم درسته یا نه اما انجام دادم 😬
یهو ارشام جلوم ظاهر شد ترسیده بهش نگاه کردم
ارشام: به به سلام روژان جان چه عجب این طرفا پیدات شد 🤣😍
روژان: رسول کجاست 😒
ارشام: اوه اوه چه دختر بداخلاقی شدی 🤨قبلا مهربون بودی
روژان:میگم رسول کجاست باهاش چکار کردی 🤨😤
ارشام: هر کاری کنم تصمیم نداری از فکرش بیرون بیایی 😤ول کن دیگه هی رسول ...رسول تو فکر کن رسول مرد خوبه 😒
روژان: چرت و پرت نگو عوضی میگم کجاست 😖😡
ارشام: هوووووف لجباز تویی اون اتاق هست 🙂
روژان: سریع رفتم سمت اتاق درش قفل بود با تعجب به ارشام نگاه کردم
ارشام: بیا کلیدش 😬
روژان:ممنون
ارشام: یادت باشه اگر یکی از شما سه تا از اتاق بیاید بیرون رسول میکشم
روژان: فهمیدم 😬
___________
محمد: رفتم داخل کنار یک اتاق ریحان وایساد به اتاق نگاه کردم د..دنیا بود😔💔
سرش باند پیچی بود یک سرم بهش وصل بود 💔😔
احساس میکردم مقصر هستم اصلا بهشون توجه ندارم 💔😭.......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16622140741549
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#شصت_هشت🍂
محمد: رفتم داخل اتاق دنیا ریحان پشت سرم حرف میزد اما متوجه نمیشدم چی میگه وارد اتاق شدم بهش نگاه کردم انگار کمرم شکست💔😭همش تقصیر منه😭
این قدر به کارم فکر کردم که یادم رفت عطیه و دنیا هم توجه نیاز دارن😭😭😭💔
ریحان: داداش بیا بیرون دکتر گفته کسی داخل نره 😬💔لطفا بیا بیرون😭
________
روژان: رفتم توی اتاق دنیا روی یک صندلی داشت گریه میکرد رسول روی یک صندلی بود چشماش بسته بود 😳😭سریع رفتم سمتش
آقا رسوللل
آقا رسولل😭😭
دریا: از هوش رفت 😬
روژان: چرااا
دریا: خودت نگاه کنی میفهمی
روژان: بهش کامل نگاه کردم زخمی بود😭
آقا رسولللللللل
دریا: دیگا چرا صداش میزنی 😳
روژان: باید یک کاری کنم بهوش بیاد خب 😒
یک نگاه به اطراف کردم یک لیوان آب کنار دریا بود سریع برداشتم و خالی کردم روی صورت رسول
دریا:😳😳😳😳چکار میکنی تو
روژان: رسول با وحشت چشم باز کرد انگار ترسیده بود از قیافش خنده ام گرفت😂
دریا: گیج شدم دیگه این دیوونه هست 😳
رسول:یک نگاه به کسی که جلوم بود انداختم روژان بود😳
شما اینجا چکار میکنی 😨
واااای شما هم گرفت😖
بدبخت شدیم چطور اومدید اینجا🤔
چرا میخندید اخه😤
باید فرار کنی زودتر 😩
روژان: رسول تند تند حرف میزد
آقا رسول یک نفس بگیر😐😂بهت میگم
رسول:چشم😍😂
روژان:😂
خوبید ؟
رسول: فکر کنم زنده هستم آما اینکه خوب باشم مطمئن نیستم 😂🤦🏻♀
روژان:🙂💔
رسول: حالا میشه دستایی منو باز کنید بی زحمت😁
روژان: اره حتما🙂
به سختی دستاش باز کردم از روی صندلی بلد نشد انگار کمی درد داشت دندون هاش روی هم فشار داد و اخم کرد
خوبی؟
رسول: ا...آره بابا خوبم😅
دریا:لطفا دست منم باز کنین😐
رسول: شما صبر کن فعلا
دریا: چییییییی😐
روژان . رسول :😂😂
_______________
عبدی : رفتم پایین پیش بچه ها از محمد خبری نبود گوشیش هم جواب نمیده😐رفتم پیش سعید
سعید جان
سعید: سلام اقا🙂جانم
عبدی: از محمد خبر نداری ؟
سعید: آقا دیدمش گفت میخوام برم کار دارم 🙂
عبدی: خوبه کارت انجام بده
سعید: چشم اقا
داوود: سلام 😅
عبدی ؛سعید: سلام
داوود: میگم ببخشیدا شما نمیدونید روژان کجا هست😅
سعید: خواهر تو هست از من میپرسی 😂
داوود: خب نیست هر جا گشتم پیداش نکردم 😐😬😂
عبدی : نه ما خبر نداریم بیشتر بگرد😂😂
داوود: گشتم نبود😂☹️
سعید:شاید بوده تو ندیدی
داوود: کور که نیستم😐😂😂
سعید: جدی 🤔گفتم شاید باشی 😜😂😂
داوود: خیلی بی نمک هستی 😒
سعید: میدونم آخه من شکر دارم😁😂
داوود:😒😂
عبدی: بسه😂
_________
میلاد: استاد اجازه میدید برگردم ایران
آیکان: برو ولی حواست به چیزایی که گفتم باشه
میلاد: حتما راستی یک موضوع
ایکان: چیه
میلاد: ارشام ......خیلی رو مخ هست دیگه تحملش نمیتونم بکنم
ایکان: حذفش کن مهم نیست
میلاد: ممنون آقا 😍
ایکان: اون دختره هم بکش
میلاد: کدوم؟
ایکان: یک نفر بود میگفتی ارشام دنبالش هست
میلاد: روژان؟
ایکان: اره
میلاد: چشم اقا
پن:روژان بکشم همه راحت بشن؟😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16623774831949
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#شصت_نهم🍂
میلاد: ساعت 8 صبح حرکت کردم به سمت تهران باید زودتر روژان و ارشام حذف کنم😌🛫
_______
علی: از شنود تلفن میلاد حرف هاشون شنیدم ر...روژان خانم😬نهههه☹️سریع رفتم اتاق آقا محمد هیچ کس نبود😐رفتم اتاق آقای عبدی
تق....تق...
عبدی : بفرمایید
علی : از شنود تلفن میلاد فهمیدم دستور داره تا ارشام و روژان خانم بکشه
عبدی: چرا😳حالا کشتن ارشام شاید طبیعی باشه اما روژان خانم چرا😳😐
علی: منم خبر ندارم😬
عبدی: بگو محمد بیاد اتاق من
علی : آقا نیستش ☹️
عبدی : یعنی چی🤨هنوز نیومده سایت
علی: نه متاسفانه ☹️
عبدی: باشه تو برو منم میام پایین
علی: چشم آقا
__________
محمد: حالم اصلا خوب نبود روی صندلی روبه روی اتاق عطیه نشسته بودم به نظر حال عطیه خوب نیست 💔صبر کردم تا دکتر بیرون بیاد
ریحان: داداش دکتر اومد
محمد: دکتر حالش چطوره؟💔
دکتر : به سرش ضربه خورده و متاسفانه.......
محمد: متاسفانه چی ؟
دکتر : برای مدت کوتاهی حافظه اش پاک میشه و چیزی به خاطر نمیاره 😔
محمد: چیییی
دکتر: البته به تدریج خوب میشه🙂😔
محمد: نهههه💔😔
عزیز: 😭💔
ریحان: ببخشید دنیا سلطانی چطوره ؟
دکتر: ایشون حالشون زیاد بد نیست خداروشکر فقط سرش یکم زخمی شده
محمد: پاش چی شد؟ پاش آسیب ندید💔😔
دکتر: متاسفانه گچ پا آسیب دید مجبور شدیم گچ کاملا باز کنیم و عکس برداری کنیم و دوباره گچ گرفتم 😔🙂
محمد: م....ممنونم 😭💔
رفتم بیرون بیمارستان حالم بد بود همش تقصیر منه مقصر منم 😭😭💔
تلفنم زنگ خورد اصلا حوصله اش نداشتم 💔دلم نمیخواست دیگه باکسی حرف بزنم اما جواب دادم
جانم سعید🙂
سعید: آقا شما کجا هستید 😬آقا سریع بیاید اینجا 😬
محمد:فعلا نمیتونم سعید جان
سعید: آقا میلاد برگشته و روژان خانم هم.....
محمد: روژان خانم چی ؟🤔
سعید: نیست داوود میگه هر جا میگردم پیداش نمیکنم ☹️
محمد: هووف باشه میام سایت
و قطع کردم ...!
__________
رسول : دست دریا هم باز کردم و راحت روی صندلی نشستم
دریا: چرا شما دوتا بیخیال هستید بلند شید باید فرار کنیم 😌
روژان : نمیشه ارشام گفت اگر یک نفر از ما از اتاق خارج بشه آقا رسول میکشه 😢
دریا: نمیکشه بابا من نقشه دارم 😉
رسول: چی😳
دریا: ارشام به روژان علاقه ی خاصی داره میشه تهدیدش کنیم و فرار کنیم 😍
رسول: اولن غلط کرده بعدشم یعنی چی تهدیدش کنیم🤨
دریا: مثلا بگیم روژان میکشیم یا مثلا گروگان بگیریم و فرار کنیم 😍چطوره🤨
رسول: ببین هیچی بهت نمیگم حرف اضافه نزن نکنه همه ی اینا نقشه ی خودت هست که ما اینجا اسیر کنی 😡
دریا: نکنه یادت رفته منم گروگان هستم 😒
رسول: پس ساکت باش و نظر الکی نده😒
دریا: پس همه باید بمیریم اینجا ؟😒😤
رسول: اصلا من دلم میخواد بمیرم تو خودت فرار کن چکار به ما داری 😒
روژان: بسه دیگه الان ما سه تا باید کنار هم باشیم تا بتونیم فرار کنیم چرا این قدر دعوا میکنید😔💔
رسول: یک سوال مگه شما گوشی ندارید ؟
روژان: خوب دارم چطور ☹️
رسول: خوب میتونیم به سایت اطلاع بدیم 😍
روژان: ارهه😍البته گوشیم دست ارشام هست😂
رسول: منو سر کار گذاشتید 😂😐
روژان: ولی میتونم ازش بگیرم
رسول:چطور
روژان: هیچ برم بیرون و ازش بخوام بهم بده فکر نکنم باهام مخالفت کنه 😍
رسول: نه نمیخواد بیخیال
روژان، دریا: چرا😳
رسول: نمیخواد دیگه ولش کنید☹️
روژان:آخه چرا
رسول: خوب نمیخواد دیگه میترسم ارشام ادم نیست😅
روژان:🤔😂
__________
کلارا: رفتم فرودگاه دنبال میلاد رفتیم خونه
میلاد: ارشام کجاست
کلارا: رفته بیرون تو خونه بند نمیشه معلوم نیست داره چکار میکنه 😬
میلاد: دیگه مهم نیست 👌🏻😉قراره حذف بشه
کلارا: چرا 🤨
میلاد: دستور استاد هست
کلارا: خوبه پس
میلاد: بله فقط کافیه بفهمی کجاست و چکار میکنه
کلارا: حتما😍
میلاد:😘😍
_______
روژان : سکوت بدی بینمون بود یهو ارشام اومد داخل اتاق یک نفر هم باهاش بود کنار در وایساد بود
ارشام: خوب مطمئن شدی سالمه 😏
روژان: ........
ارشام: روژان بیا بیرون تو لازم نیست اینجا باشی
رسول: چرا اون وقت🤨
ارشام: کسی اسم تو اورد؟ به توچه ربطی داره 😡
رسول: اتفاقا به من خیلیم ربط داره پس ببند دهنت 😒
ارشام: نبندم؟ 🤔
رسول : خودم خفه ات میکنم 😡
ارشام: نه بابا حالا نکشیم 🤣
رسول: عصبی رفتم سمتش یقه اش گرفتم تویی دستام
روژان: بعد از کل کل با هم دست به یقه شدن و .......
پ.ن: 🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16625453735990
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#هفتاد 🍂
روژان: دوست ارشام اومد کمکش و تا خواست با لگد بزنه آقا رسول رفتم جلوش
تروخدا بسههههه😭😭😭💔
ارشام: تو برو کنار این به تو ربطی نداره 😡😒
روژان: خواهش میکنم😭😭😭💔
دیگه تمومش کن حالش بده😭💔
رسول: خواستم به روژان بگم بره کنار اما باز درد استخون دنده هام شروع شد و نمیتونستم حرف بزنم 💔
ارشام: دلم تاقت نداشت به روژان نه بگم : باشه ولش میکنم😬بیا بیرون تو لازم نیست اینجا باشی
روژان: میشه بعد بیام😭💔
ارشام: هووووف باشه😬
بریم
روژان: ارشام و دوستش رفتن بیرون کنار آقا رسول زانو زدم گوشه ی لبش زخمی شده بود سرش هم کمی خون اومده😭💔
رسول: تمام توانم جمع کردم تا بتونم حرف بزنم
چرا ..گر.یه میکنی....اهم...اهم💔
روژان: ببخشید همش تقصیر من شد😭
رسول: ن...نه ربطی... به شما نداش...ت🙂💔اهمم...اهمم
روژان:صورتت خونی شده 💔😔
رسول: مهم ن.....نیست بابا....بیخیالش😅
روژان:💔😭😭
رسول: گریه نکنین......من خوبم..اهم 💔
دریا: ترسیده بودم فقط گوشه ی تخت نشستم و سرم بین دستام گرفتم😅
_____________
محمد: بلاخره خودم راضی کردم تا برم سایت از بیمارستان رفتم بیرون و رفتم سایت تو راه مدام تویی فکر دنیا بودم 💔عطیهه یعنی دیگه...... خدایا😭💔
رسیدم به سایت به خودم اومدم صورتم خیس بود💔😔اشک هام پاک کردم و رفتم بالا 💔🙂
رفتم اتاق آقای عبدی در زدم و رفتم داخل 😅💔
سلام 🙂
عبدی : سلام معلومه تو کجا هستی 😐
محمد: شرمنده بیمارستان بودم 💔
عبدی : بیمارستان چرا چی شده؟؟
محمد: هیچی آقا چیز خاصی نیست🙂
عبدی: محمد جان بگو چی شده اتفاقی افتاده؟😢🤔
محمد: عطیه و دنیا تصادف کردن 💔😔
عبدی : یاعلی 😢الان خوبن؟
محمد: اره ولی دکتر گفته ممکنه تا چند وقت عطیه چیزی یادش نیاد💔
عبدی : حافظه اش مشکل پیدا کرده؟😔
محمد: اره 😔💔به سرش ضربه خورده
عبدی : واقعا متاسفم 💔😔
محمد: 🙂
نگفتید چی شده؟
عبدی : توی صحبت های همون خرس پیر و میلاد بهش دستور داده که باید ارشام و روژان خانم بکشه
محمد: روژان خانم چرا 😳
عبدی: نمیدونم ولی به نظرم به خاطر علاقه ی که ارشام بهش داره
محمد: نه آقا چه ربطی داره اخه😅
عبدی : به هرحال مراقب باش ارشام حذف نشه
محمد: چشم روژان خانم کجاست؟
عبدی: اونم معلوم نیست کجا رفته داوود میگه هرجا گشته پیداش نکرده
محمد: یاخدا😳😬
آقا با اجازه من برم
عبدی : برو مراقب کار ها باش
محمد: چشم حتما
__________
روژان: اقا رسول نشسته بود و به دیوار تیکه داد منم رفتم روی صندلی نشستم کمی که گذشت یهو آقا رسول افتاد زمین سریع رفتم کنارش
آقا رسولل 😢چی شدد😱
دریا: فکر کنم بهوش شده 🤨
روژان: خوب باید چکارش کنیم الان😔
دریا: کاری نمیشه کرد
روژان:هیییییی💔
یهو چشمم افتاد به خونی که کنارش صورتش بود رد خون گرفتم از سرش بود💔😭
با چادرم آروم خون پاک کردم 😔
در دورباره باز شد ارشام بود😬
ارشام: بیا بیرون
روژان: ولی حال......
ارشام: انگار قرار نیست از این پسره دل بکنه رفتم جلو و دستش گرفتم و دنبال خودم بردمش بیرون 😬
روژان: دست منو ول کن😡
ارشام:اگر حرف حالیت بود و خودت میومدی بیرون منم دستت نمیزدنم😒
روژان: باید بزاری ما بریم بیمارستان😤
ارشام: عمرا🤣
روژان: حداقل گوشیم بهم بده😬
ارشام: اونم اصلا😬حالا هم همین جا بشین تا فکر کنم ببینم باید با این رسول چکار کنم
روژان:من میرم توی همون اتاق
ارشام: گفتم نیاز نیست تو پیش پسره باشی
روژان: هستتت😡در باز کن میخوام برم داخل
ارشام: چرا نمیفهمی چی میگم 😤
روژان: در...باز....کن😬
ارشام: از دستش عصبی شدم بیخیال پسره نمیشه دستم بردم بالا و محکم زدم توی گوشش
روژان: این قدر محکم زد که صورتم درد گرفت 😬💔
یهو در باز کرد و با صدای که پر از خشم بود گفت
ارشام: گمشو برو داخل تو هم😡😒
روژان: رفتم داخل و در محکم بست و قفل کرد 💔😤
________
محمد: رفتم پیش علی
سلام علی آقای سایبری 😅🙂
علی: سلام اقا
محمد: ببین میتونی خط خانوم تهرانی رد گیری کنی
علی: چشم آقا صبر کنید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16625453735990
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#هفتاد_یک🍂
علی: ایول آقا شد ایول😍
محمد:😐😐
علی: منظورم اینه که خداروشکر گوشی روشن بود😁
محمد: باشه آدرس خونه کجاست؟
علی: آقا تلفن دقیق توی همون خونه ی هست که فرشید قبلا گفت ماشین ارشام اونجا بوده
محمد: بگو بچه ها بیان اتاق من
علی: چشم آقا
___________
روژان: دریا یه گوشه نشسته بود و زمین نگاه میکرد رسول بیهوش افتاده بود روی زمین 😬هییییی💔
_______
ساینا: به ارشام زنگ زدم تا ببینم کجا رفته معلوم نیست چه غلطی میکنه
بعد از چند تا بوق برداشت
ارشام: جان
ساینا: کجایی ارشام ؟
ارشام: رسول گیر انداختم 😍
تازه روژان هم پیش خودم هست😌
ساینا: چه غلطی کردی تو 😬نکنه گروگانگیری کردی باز؟
ارشام: نه پس کارت دعوت دادم خودش اومد😐
ساینا: دیوونه😬😬آدرس بده کجایی ؟ اونا کجا هستن؟
ارشام: پیش خودم آدرس برات میفرسم
ساینا: باش 😬
گوشیو توی دستم جابه جا کردم باید خودم کارش تموم کنم این جور نمیشه😤
آدرس برام اومد سریع لباس پوشیدم و رفتم همون خونه هر چی در زدم کسی جوابم نداد دوباره زنگش زدم
ارشام: جان
ساینا: چرا در باز نمیکنی 😒😤
ارشام: خوب زنگ در خراب شده در هم که زدی ترسیدم پلیس باشه 😁الان میام باز میکنم
ساینا: احمق😒😅
کمی طول کشید بلاخره اومد و در باز کرد تفنگ تویی کیفم گذاشتم تا نبینه
ارشام: سلام
ساینا: سرم تکون دادم و رفتم داخل
کجا هستن؟
ارشام: داخل اون اتاق 😌
ساینا: فقط رسول و روژان ؟
ارشام: دریا هم هست
ساینا: اون چرا 😳
ارشام: با پلیس ها ارتباط گرفته بود
ساینا: اها در باز کن
ارشام: باشع🤷🏻♀
در باز کردم ساینا رفت داخل یک نگاه به سه تاشون کرد و نگاش روی روژان قفل شد دستش رفت سمت کیفش 🤔نکنه تفنگ داره 🤨
ساینا خطرناکه و قاتل حتما😬
تو فکر بودم که دستش کمی بالاتر برد جلوش وایسادم
چی توی کیفت داری 🤨🤨
ساینا: به تو چه ربطی داره 😤
ارشام: تفنگه😡
ساینا: فکر کن باشه میخوای جلوم بگیری 😏🤨
ارشام: نمیزارم اینا بکشی 😬
ساینا: فقط میخوام روژان بکشم دستور استاد هست باید حذف شه
ارشام: امکان نداره اجازه بدم😡( فریاد میزنه )
ساینا: تفنگ گذاشتم روی سرش
ولی اگر تو هم بکشم دیگه نیستی که جلوم بگیری 😏
ارشام : این کار برای تو ساده هست خیلی راحت منم میکشی 😏
پ.ن: قاتل هم شدم😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16628373674179
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#هفتاد_دو🍂
ساینا: گمشو کنار دلم نمیخواد لذت کشتن تو رو از میلاد بگیرم 😏
دستور استاد باید انجام بشه 😒
ببین خوب گوشت باز کن ببین چی میگم اگر یک روزی استاد بگه باید خودمم بکشم ، میکشم😏
ارشام: خیلی دیر فهمیدم ولی فهمیدم
فهمیدم چقدر عوضی هستی و احمق از استاد چی به تو رسیده؟ غیر از اینکه اگر اشتباه کنی حذف میشی ؟
ساینا: به تو هیچ ربطی نداره 😒
ارشام: هه واقعا متاسفم که این قدر احمقی چرا به خودت نمیایی؟؟
ساینا: دیگه خیلی داری حرف میزنی گمشو کنار از جلوم😡
ارشام: اگر میخوای اونو بکشی باید اول منو بکشی
ساینا: 🤣🤣
تفنگ جابه جا کردم و زمزمه کردم امیدوارم مرگ راحتی داشته باشی 😏
روژان: از حرف هاشون ترسیده بودم دریا پشت سرم پنهان شد رسول یک گوشه بیهوش بود اولین بار حس کردم کاش چشماش باز کنه 😭💔
یهو فریاد ساینا بلند شد و با کلمه ی آخرش صدای گلوله اومد 😳
نهههههههه امکان نداره 😳
ا....ارشام کشت😳
از کنار ارشام رد شد و بهم نزدیک شد
___________________
محمد: سریع تیم آماده کردم نزیک های همون خیابون بودیم اول در زدیم اما هیچ صدای نیومد به سعید اشاره کردم در باز کرد و رفتیم داخل یک مرد روی صندلی خواب بود 😏
بچه ها پخش بشید داخل خونه سعید اینو بیدارش کن😏😂
منم میرم توی این اتاق
سعید: به دستاش دستبند زدم و صداش کردم اقا؟......اقا؟ هر چی صدا زدم جوابم نداد🤔
دست گذاشتم روی شونه هاش و کشیدمش طرف که خودم که از صندلی افتاد و چاقویی که توی کمرش بود به چشم خورد 😳
_________
روژان: نباید توی این شرایط بترسم به چشماش خیره شدم عجیب از این دختر ترس داشتم 😬
ساینا: دوست داری تو هم مثل ارشام سریع بکشم یا زجر بکشی ؟
روژان: .........
ساینا: یک تیر به پهلوش زدم
روژان: تعادل از دست دادم پاهاش شل شد💔اخخخخخ😬💔
نشستم روی زمین ساینا تفنگ گذاشت روی سرم به ساینا نگاه کردم یک نیشخند زد که افتاد روی زمین😳💔
پشت سرش آقا محمدبود 😍
محمد: وقتی رفتم داخل ساینا تفنگ گذاشته بود روی سر خانم تهرانی سریع بهش شلیک کردم تا بهش آسیبی نزنه رسول یک گوشه افتاد بودرفتم سمتش
رسول؟ رسول جان؟
روژان: آقا بیهوش شده 😖
محمد: 😬
_______________
ریحان: وقتی داداش رفت دو ساعت بعدش عطیه بهوش اومد از دکتر اجازه گرفتم و رفتم داخل
سلام عطیه جان😍💔
خوبی عزیزم 🙂😍
عطیه: س...سلام شما؟
ریحان: م...من ریحان هستم 😔
عطیه: ولی چرا من یادم نمیاد🤔
ریحان: خواستم جواب بدم اما با فکر اینکه عطیه هیچی یادش نمیاد قلبم به درد اومد😭💔
________
داوود: زنگ به آمبولانس زدم رسول و روژان بردیم بیمارستان
3ساعت بعد ____
داوود: روژان بعد از اینکه تیر بیرون آوردن حالش بهتر بود رفتم اتاقش چشماش بسته بود
سلام خواهر خودم😍
روژان: سلام داداش😍
داوود: بهتری 🙂
روژان: عالیم😍
داوود: خداروشکر ❤️
روژان: داداشی؟
داوود: جانم
روژان: رسول خوبه؟
داوود: کی🤨
روژان: یادم اومد خراب کاری کردم یا خدا چرا گفتم رسول 😬دندون هام به هم دیگه فشار دادم گفتم :منظورم آقا رسوله😬
داوود: افرین این بهتر شد😬
حواسم بهت هستا نزدیک نمیشی بهش حله؟
روژان: چ..چشم😬💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16629268104800
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هفتاد_سه🍂
روژان : چشم هام بستم یک لحظه هم چهره ی آقا رسول از جلو چشمام کنار نمیرفت یک نگاه به داداش کردم سرش توی گوشی بود آروم گفتم:
داداشی
داوود: جان
روژان: میدونستی چقدر دوست دارم😁
داوود: 🤨
روژان: خیلی دوست دارم داداش گلم الهی قربونت بشم من داداش مهربونم😁
داوود: باز چکارم داری که این جور داری شیرین زبونی میکنی 😂
روژان: مظلوم بهش نگاه کردم : میزاری برم ببینم حال آقا رسول چطوره 😁
داوود: حالش خوبه تو نمیخواد جایی بری
روژان: چرا😢
داوود: تو خودت حالت بده
روژان: واقعا حالش خوبه 😢🤔
داوود: گفتم که خوبه🤨
روژان:😍
داوود: به روژان گفتم خوبه ولی خوب نیست 😬💔
______________
محمد: دکتر رسول رفت داخل یعد از اینکه چک کرد اومد بیرون سریع رفتم جلو
دکتر چطوره 😢
دکتر: خونی زیادی از دست داده و بدنش به خاطر همین ضعیف شده چند تا زخم روی بدنش هست که باعث شده بدنش کبود بشه
متاسفانه یکی از دنده ها آسیب دیده
محمد: چیییی😳
دکتر: ولی خداروشکر آسیب جدی نبوده یعنی شکسته نشده فقط چون فشار روش بوده تا چند هفته راحت نمیتونه حرف بزنه یا راه بره اگر بهوش بیاد نباید فعالیت سنگین داشته باشه🙂
محمد: کی بهوش میاد😢
دکتر: تا ۲۴ ساعت دیگه بهوش میاد حتما
محمد: ممنون💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16630048805990
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هفتاد_چهارم🍂
ریحان: از دست محمد عصبی بودم آخه مرد حسابی توی این شرایط باید ول کنی بری😬
آخه این چرا این قدر خونسرد هست😬😤
عزیز: ریحان جان محمد کجاست🤨
ریحان: ول کرد رفت 😤معلوم نیست کجا رفته گوشیش هم خاموش هست😬
عزیز: حتما کار داشته 🙂
ریحان: آخه عزیز چه کاری مهم تر از عطیه و دنیا میتونه داشته باشه😬😬😤
عزیز: چه بگم والا ☹️
ریحان: عه😤☹️
__________
داوود: به اتاق رسول نگاه میکردم چشمات باز کن دیگه😬😔
دکتر اجازه نمیداد هیچ کس داخل بره 😔
خیلی حالم بد بود آقا محمد هم انگار حالش بد بود مدام به ساعتش نگاه میکرد و پاهاش به زمین میزد🤔💔
آخه چی شده 🤔💔
#سایت
عبدی: آماده شدم که برم جلسه یهو سعید اومد داخل
سعید: سلام اقا
عبدی: سلام چی شده
سعید: آقا دریا دستگیر شد
عبدی: ارشام چی؟
سعید: قبل اینکه ما برسم ساینا ارشام کشته بود☹️
عبدی: هوووف ساینا دستگیر شد؟🤨
سعید: متاسفانه اونم مرد😬
عبدی: اون دیگه چرا😐
سعید : وقتی آقا محمد وارد اتاق شد ساینا میخواسته روژان خانم بکشه برای همین آقا محمد شلیک کرده
عبدی: خوبه میتونی بری
سعید: ........
عبدی: چیزی میخوای بگی🤨
سعید: آقا خانم تهرانی و رسول زخمی شدن روژان خانم یک تیر بهش زده بود که خداروشکر الان خوبه رسول هم....
عبدی: رسول چی
سعید: رسول یکی از دنده هاش آسیب دیده البته چیزی نشده فقط تا چند وقت درست نمیتونه راه بره و حرف بزنه
عبدی: الان کجاست
سعید: بیمارستان........
عبدی: خوبه برو
سعید: فعلا🙂
___________
میلاد: سه ساعت گذشت و ساینا برنگشت 😬حتمااتفاقی افتاد تلفنش هم جواب نمیده 😤لعنتی
گوشیم زنگ خورد سریع برداشتم با دیدن اسم (استاد)ترس بدی افتاد توی دلم 😬
ا..الو
آیکان: تموم شد
میلاد: چی اقا😬
ایکان: حذف ارشام و اون دختره
میلاد: آقا ساینا فرسادم تمومش کنه
ایکان: خوبه
بهتره زودتر اینا حذف کنی من عجله دارم
میلاد: چ...چرا عجله
ایکان: تا دوماه دیگه باید عملیات X تموم کنی
میلاد: ولی آقا شما یک سال زمان داده بودی 😬
ایکان: الان شده دو ماه بهتره زودتر انجام بدی
میلاد: اما....
ایکان: اما نداره 😡یا تمومش میکنی یا تیم جایگزین میفرسم😡من تصمیم ندارم تمام زحمت های که سه سال برای این عملیات کشیدم به هدر بره
میلاد: ......چ..چشم اقا
ایکان: تو خودت خوب میدونی سه سال قبل از اینکه وارد ایران بشی چقدر آموزش دیدید و چقدر برای شما هزینه کردم اگر موفق نشی تبدیل میشی به مهره ی زرد😒😡
فهمیدی 😡😤
میلاد: بله اقا
تلفن قطع کردم و توی دستم فشارش دادم باید همین امروز آماده ی عملیات بشم
پ.ن: کی شهید کنم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16630972759760
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هفتاد_پنج🍂
علی: صدا ها شنود میکردم باید هر چه سریع تر به آقا محمد بگم ولی نیست تلفنش هم زنگ میزدم خاموش هست😬
سریع رفتم اتاق آقای عبدی
تق....تق...تق
عبدی: بیا داخل
علی: آقا وضعیت خطری شده
عبدی: 🤨چخبره
علی: تمام صدای آیکان و میلاد پخش کردم
عبدی: پس باید هر چه زودتر جمع کنیم
علی: اما با خرس پیر چکار میکنید یا همون ایکان؟
عبدی: یا باید کاری کنیم بیاد ایران یا باید همون خارج دستگیرش کنیم
علی: اما لندن که نمیشه 🤷🏻♀ممکنه از طریق سفیر بگیری کنن
عبدی: برای همین باید فکری کنیم بیاد ایران😬
علی: آقای مهرهی زرد چیه؟ تا حالا نشنیده بودم
عبدی: خودمم نمیدونم😂همچنین رمزی تا الان نبوده 🤷🏻♀
علی:🙂😂
_
محمد: رسول بیهوش بود داوود هم پیش روژان خانم بود بلند شدم و رفتم بیمارستانی که عطیه و دنیا بودن وقتی به اتاق عطیه رسیدم ریحان عصبی اومد جلو
ریحان: معلومه تو کجا هستی داداش😡
محمد: کار داشتم🙂
ریحان: آخه کدوم کار مهم تر از عطیه و دنیا هست😡
محمد: ریحان جان ولم کن دیگه کار مهمی داشتم نمیشد نرم🙂😬
ریحان: حالا اگر کار مهمی نداری یک سر به عطیه بزن😒
محمد: بهوش اومده😍
ریحان: اره 😒برو
محمد: پس با اجازه 😁😍
رفتم اتاق عطیه
سلاممم😍
عطیه: س..سلام شما؟
محمد: یادم نبود حافظه ات.....😔
من محمد هستم 😅
عطیه: نمیشناسم 🙂🤷🏻♀با من نسبتی داری ؟
محمد: م...من😔همسرت یادت نیست💔
عطیه: نه💔🙂
محمد:با شنیدن کلمه ی نه قلبم به درد اومد💔حتی فکر اینکه عطیه یادش نیاد ما کی هستیم آزارم میده 💔😔باید بهش کمک کنم
عطیه یادت میاد تو و دنیا تصادف کردین 🤔😔
عطیه: دنیا کیه؟🤨
محمد: دخترت هست🙂
عطیه: میشه یکم دربارهی من توضیح بدی اصلا متوجه نمیشم اطرافم چخبر هست😔
___________
عبدی : به تمام بچه ها خبر دادم برای جلسه ی ساعت 6 آماده بشن به محمد هم زنگ زدم که تلفنش خاموش بود یک زنگ به داوود زدم
داوود: جان
عبدی: از محمد خبر داری
داوود: بله آقا بیمارستان بود اما نیم ساعت پیش رفت
عبدی: هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده
داوود: فکر کنم گوشیش شارژ نداشت
عبدی: هووووف😬
اگر اومد بیمارستان بگو بیاد سایت
داوود: چشم🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16630972759760
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هفتاد_ششم🍂
محمد: حالم اصلا خوب نبود از اتاق عطیه رفتم بیرون رفتم کنار ریحان
دنیا خوبه
ریحان: اتاقش اونجاست خودت برو ببین🤷🏻♀
محمد: حالا چرا این قدر ناراحتی
ریحان: معلومه از دست تو 😤
محمد: پس فعلا ناراحت باش چون میخوام برم پیش دخترم😂✋🏻
بی توجه به ریحان رفتم اتاق دنیا عزیز کنارش بود
سلام🙂
عزیز: سلام پسرم 🙂
محمد: رفتم و کنار دنیا چشماش باز بود و داشت به من نگاه میکرد
سلاممممم بابایی😍😍😍
دنیا: س....سلام
محمد: خوبی باباجون😍❤️
دنیا: اره😢بابایی؟
محمد: جانم
دنیا: مامان کجاست 😢
محمد: مامان خوبه 🙂
دنیا: میخوام برم پیشش
دلم براش تنگه😢
محمد: نمیشه بابا الان خواب هست
دنیا: خوب میرم قول میدم بیدارش نکنم
محمد: نمیشه بابایی😢خودش میاد باش
دنیا: باش😔😢
_______________
میلاد: حمید......حمید
حمید: بله آقا
میلاد: از ساینا خبری نشد؟
حمید: نه اقا
میلاد: هوووووف😬بمب ها سفارش دادی ؟
حمید: بله آقا از ترکیه رسید
میلاد: خوبه پنج نفر آماده کردی؟
حمید: بله آقا
میلاد: همین امروز بیارشون اینجا
حمید: چشم
______________
علی: صدا ها شنود کردم خواستم برم اتاق آقای عبدی که حامد اومد کنارم
حامد: کجا علی آقا
علی: کار دارم زیاد😬
حامد: بازم که جایی رسول گرفتی😂
علی: ای بابا از دست شما 😂😂😂
حامد: خوب راست میگه دیگه
علی: برو آقا کار دارم 😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16630972759760
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هفتاد_هفت🍂
روژان:بلاخره دکتر رضایت داد که مرخص بشم دلشوره داشتم آخه داوود میگه حال رسول خوبه ولی هیچ خبری ازش نیست البته من هنوز از بیمارستان بیرون نرفتم😅ولی انتظار داشتم اونم اینجا باشه
داوود: خوب بریم خونه؟
روژان :میشه قبلا بریم آقا رسول ببینم
داوود: کی گفته بیمارستان هست؟
روژان: نمیدونم 😁ولی خوب حتما هست دیگه
داوود: هوووف باشه فقط چند دقیقه ها
روژان: حله بریم😍
_
محمد: صورت دنیا بوسیدم و به عزیز گفتم بیاد بیرون
عزیز: جانم
محمد: عزیز من باید برم کار دارم☹️😔
عزیز: مادر دنیا و عطیه به تو احتیاج دارن توقع دارن تو کنارشون باشی
محمد: منم دلم میخواد دوست دارم باشم☹️ولی نمیشه باید برم 😔
عزیز: هییی برو مادر مراقب خودت باش
محمد: چشم ممنون🙂💔
سریع از بیمارستان رفتم بیرون و رفتم سایت
___
#سایت
علی: داشتم میرفتم پیش مسعود که آقامحمد دیدم
اقاااا محمد ؟
محمد: برگشتم سمت صدا
علی بود : بله
علی: آقا شما کجا بودید گوشیتون چرا جواب نمیدید😬
محمد: نمیدونم شاید خاموش شده کاری داشتی
علی: آقای عبدی باهاتون کار داره
محمد: باشه فعلا
رفتم اتاق آقای عبدی در زدم و رفتم داخل داشت با تلفن صحبت میکرد
وقتی تموم شد برگشت سمتم
عبدی :محمد کجا بودی چرا گوشیت خاموش هست
محمد: شرمنده بیمارستان بودم حتما شارژ نداشته
عبدی: حالشون خوبه؟
محمد: هییی خوبن اقا🙂
عبدی : خداروشکر
محمد جلسه گذاشتم ساعت 6 قراره تصمیم آخر برای پرونده بگیریم
محمد: آیکان چی میشه
عبدی: باید یک جوری کاری کنیم بیاد ایران یا یک کشور دیگه مثل افغانستان که بتونیم دستگیرش کنیم
محمد: اها
عبدی: میتونی بری
محمد: ممنون🙂
عبدی: محمد
محمد: جانم
عبدی: سعی کن تمرکز داشته باشی
محمد: لبخند بی جونی زدم و آروم گفتم چشم و رفتم اتاق خودم هوووف همه چیز به هم ریخته 😬
سرم گذاشتم روی میز و چشمام بستم😴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16630972759760
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#هفتاد_هشت🍂
سعید:رفتم داخل اتاق رسول دست گذاشتم روی دستش آخه پسر چرا خودت میندازی توی دردسر🙂💔
سرم گذاشتم روی تخت رسول و چشم هام بستم که خوابم برد😴
_____
#جلسه
عبدی: خوب محمد شروع کن
محمد: خوب این پرونده به این جا کشیده شده که فقط میلاد سفید هست و ایکان
داوود: پس فقط همین دو نفر از پرونده باقی موندن
عبدی: تنها کسایی که میتونیم دستگیر کنیم اما سرویس های خارجی هستن 😅🤷🏻♀
محمد: باید یک راه پیدا کنیم تا بتونیم ایکان بیاریم ایران
عبدی: یا به کشور دیگه مثل افغانستان ببریم
علی: تا بتونیم راحت دستگیر کنیم درسته
محمد: دقیقا👌🏻
دو راه بیشتر نداریم
یا باید میلاد دستگیر کنیم و با نقشه ای بگیم که از ایکان میخواد بیاد ایران
علی: اما ممکنه ایکان به حرف هاش گوش نکنه🤷🏻♀
فرشید: دقیقا👌🏻دلیلی نداره به حرف میلاد جون خودش به خطر بندازه
محمد: برای همین باید راه دوم امتحان کنیم
عبدی:چیی🤔
_______
#بیمارستان
عزیز: یا دنیا بازی میکردم که دکتر اومد داخل بعد از اینکه معاینه کرد گفت :
دکتر: حالش بهتره مشکل خاصی هم نداره
عزیز: کی مرخص میشه؟
دکتر: فردا عصر 🙂
عزیز: ممنون😍
دنیا: عزیز .مامانی چرا نمیاد پیش من☹️
عزیز: وقتی مرخص شدی با هم دیگه میریم پیشش باشه؟
دنیا: ولی بابا محمد گفت خودش میاد پیشم ☹️
عزیز: خوب مامان کمی حالش بد شده نمیتونه بیاد باید تو بری
دنیا: خوب الان بریم😍☹️
عزیز: الان که نمیشه بریم باید صبر کنیم وقتی مرخص شدی بعد بریم🙂
دنیا: باش😬☹️
_____________________
#لندن
ایکان: کارن باید هر چه زودتر این عملیات تموم کنیم
کارن: آقا به نظر به پلیس ها نزدیک شدیم
ایکان: دقیقا و نباید بزاریم این عملیات خراب بشه 😬
کارن:آقا بهتر نیست بریم ایران و خودمون انجام بدیم؟
ایکان: مشورت میکنم اگر اجازه بدن خودم میرم ایران👌🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16635303628780
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هفتاد_نهم 🍂
علی: با فرشید حرف میزدیم که آقا محمد اومد پایین
سلام آقا
محمد: بچه ها ساعت 8 همگی آماده باشید
علی: خبری هست؟
محمد: دستگیری میلاد
علی:حله آقا
محمد: 😐
_________
#بیمارستان
رسول: چشم باز کردم داخل یک اتاق بودم
سعید روی تخت خوابیده بود
کمی فکر کردم با یادآوری روژان خانم و دریا خواستم بلند بشم که کمرم درد گرفت
اخخ😖
سعید:چی شده چخبره 😳
رسول: گیج بودن سعید باعث شد بخندم که درد بیشتری گرفتم😂😖
سعید: بهوش اومدی 😳
دکتررررر دکتررررررر
_
5 دقیقه بعد
سعید: منتظر شدم تا رسول کامل معاینه بشه تا دکتر اومد بیرون رفتم جلوش
چی شد
دکتر : حالش خوبه ولی همون جور که گفتم باید مراقب باشه بخاطر دنده هاش
سعید: میشه برم داخل
دکتر: مشکلی نیست برو
سعید: ممنون🙂
دکتر:🙂
سعید: سلااااام استاد رسول
رسول: سل.ام 🙂
سعید: خوبی 😍
رسول:عا..لی
سعید: اگه عالی این هست وای به روزی که بد باشی 😉😂😂
رسول:😂😂
اخ😖
سعید: اوه اوه نخند حاجی نخند😜
رسول: سعید
سعید: جان
رسول: روژان خ...انم چی شد🤔
سعید: حالش خوبه 😉
ولی داوود بدجور عصبی هستا
رسول: چرا مگه ....چی شده
سعید: خوب دیگه روژان خانم بدون اینکه به اون بگه میاد سراغ تو 😂
رسول: داوود هم خیلی سخت گیری میکنه 😬
سعید:😐🤨سخت گیری نمیکنه حساسه 😁
رسول: حالا هرچی 😌
سعید: من برم به آقا محمد خبر بدم بهوش اومدی 😂✋🏻
رسول: برو وقت دنیا نگیر
سعید: جنابعالی وقت دنیا گرفتی 😂✋🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#هشتاد 🍂
روژان: به اصرار داوود الان دو روزه توی خونه موندگار شدم😬
خودش از ساعت 8 رفته سایت اون وقت من تو خونه هستم 😤بخیال بابا اصلا چرا باید حرفش گوش کنم😁
بلند شدم و سریع آمادهشدم یک ماشین گرفتم و از خونه بیرون زدم
خداروشکر مامان هم خونه نبود 😁☹️
توی فکر بودم که آخر این پرونده چی میشه ارشام که مرد پس الان .......
واقعا گیج کننده هست😢
راننده تاکسی: خانم رسیدیم
روژان : ممنون🙂
کرایه دادم و پیدا شدم باید یکم راه برم چون آدرس سایت ندادم و خیابون دیگه گفتم😬
_________
محمد: بعد از این پرونده باید کارام کنترل کنم تا بیشتر به عطیه و دنیا اهمیت بدم 💔😔
به ساعتم نگاه کردم ساعت 6 بود دو ساعت وقت داشتم رفتم سمت نماز خونه که تلفنم زنگ خورد
الو....سلام
سعید: سلام اقا یک خبر دارم
محمد: چی شده
سعید: رسول بهوش اومد😍
محمد: جدی 😍خداروشکر 🙂❤️
سعید: بله آقا حالش خوبه
محمد:خداروشکر مراقبش باش 🙂❤️
سعید:چشم اقا
محمد:ساعت 7 اینجا باش کار مهمی داریم🙂
سعید: آقا رسول چی
محمد: یک نفر میفرسم بیاد
سعید: چشم اقا 👌🏻
محمد: فعلا
_________
ریحان: رفتم اتاق عطیه
سلام عطیه خانم اجازه هست😅
عطیه: سلام🙂
ریحان:حالت بهتره
عطیه: بله ممنون🙂 میگم میشه بگید چه اتفاقی افتاده برام؟
ریحان: تصادف کردی
عطیه: خوب چطوری
ریحان: براش کل ماجرا گفتم انگار ناراحت شد
عطیه: یعنی من دختر دارم 😢
ریحان: معلومه که داری 😳😅
عطیه: میشه ببینمش منظورم دنیا هست
ریحان: به نظرم بهتره الان تو رو نبینه 🙂😔
عطیه: چرا 😔😢
ریحان: خوب تو درست چیزی یادت نیست و ممکنه دنیا ناراحت بشه از بعضی حرفات
عطیه: .....😔
ریحان: ناراحت شدی ❤️😔
عطیه : نه درک میکنم🙂💔
ریحان: دورت بگردم استراحت کن😘💔
پ.ن: عملیات
دیروز پارت ندادم بجای اون امروز دوتا دادم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16635303628780
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هشتاد_یک🍂
روژان: وارد سایت شدم خواستم از پله ها پایین برم که آقا محمد دیدم
سلام آقا
محمد: سلام اینجا چکار میکنید
روژان: حوصله ی خونه نداشتم😅
محمد: خوب لطفا برید بیمارستانی که رسول هست سعید قراره بیاد سایت شما اونجا باشید
روژان: چشم با اجازه
سریع از سایت بیرون رفتم و تاکسی گرفتم
بعد از نیم ساعت رسیدم خداروشکر میدونستم اتاق کجاست رفتم آقا سعید روی صندلی نشسته بود سرش توی گوشی بود😅🤦🏻♀
سلام
سعید: سلام خوبید
روژان: ممنون
آقا محمد گفتن شما برید سایت
سعید: حتما مراقب باشید فقط 😅
خدانگهدار
روژان: خدافظ🙂✋🏻
از پشت شیشه یک نگاه به اتاق انداختم چشماش بسته بود😢
یک پرستار میخواست بره داخل
ببخشید خانم
پرستار: بفرمایید
روژان: حالشون چطوره
پرستار: خداروشکر بهوش اومدن و بهترن🙂
روژان: ب...بهوش اومده😍
پرستار: بله🙂
با اجازه
روژان: به رفتن پرستار نگاه کردم خداروشکر 😍🍃
__
#سایت
محمد: سعید ، داوود، فرشید با من بیاید علی از اینجا مراقب باش
سعید: لازم نیست بچه های دیگه هم بیاریم
محمد: نه دو نفر بیشتر داخل خونه نیستن
سعید: حله
محمد: بریم😐
بعد نیم ساعت رسیدیم به فرشید نگاه کردم رفت سمت در خونه در زد
حمید: بله
فرشید: سلام ببخشید اینجا منزل کاظمی هست؟
حمید: نه😒
فرشید: نمیدونید خونه اش کدوم هست
حمید: نه ما تازه اومدیم
رفتم داخل خواستم در ببندم اما پاش گذاشت بین در و بسته نشد عصبی باز کردم که تفنگ جلویی صورتم گرفت و گفت
فرشید: هیس 🤫برو داخل
حمید: باشه باشه🙌🏻
_________
ایکان: کارن من امشب ساعت 7 میرم عراق
کارن: چرا اونجا آقا
ایکان: نمیشه مستقیم رفت ایران ممکنه شناسایی بشم
کارن: ولی به نظرم خطر داره
ایکان: بهت نگفتم که نظر بدی گفتم که بری آماده بشی😏
کارن: چشم استاد
ایکان: سریع باش وقت ندارم برای تو صبر کنم
کارن: چشم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16635303628780
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست 🍂
🍂پارت :#هشتاد_دو 🍂
روژان: وارد اتاق شدم رسول چشماش بسته بود و سرش به طرف دیوار کج بود رفتم داخل و آخرم سلام کردم
رسول: به سمت صدا برگشتم از اینکه حالش خوب بود بی اختیار لبخند زدم
سلام😍
روژان: خوشحالم که حالت بهتره
رسول: ممنون🙂حالتون خوبه
روژان: بله خوبم
رسول: شکر
ارشام و بقیه چی شدن؟
روژان: ساینا آرشام کشت
رسول:😳😳
روژان: در هم بازداشتگاه
رسول: 👌🏻خوبه
روژان: اره
_________
محمد: سریع رفتیم داخل خونه کاملا خالی بود واقعا لازمه دونفر آدم داخل همچنین خونه ای باشن😬
خیلی راحت وارد خونه شدیم سعید و فرشید فرستادم تا میلاد پیدا کنن خودم هم رفتم سراغ اتاق های دیگه
فرشید:از گوشی به آقا محمد خبر دادم
آقا میلاد داخل این اتاق هست
محمد: همونجا صبر کنید میام
فرشید: حله 😉
وقتی آقا محمداومد رفتیم داخل در کمال ناباوری میلاد راحت روی صندلی نشسته بود به در خیره بود😳
محمد: رفتم جلو برای دستگیری خیلی راحت تسلیم شد😳
میلاد: شما در حدی نمیبینم که ترسی داشته باشم😏😎
محمد: وقتی رفتی زندان میبینم چطور ترس نداری 😏 بهتره جلو جلو حرف نزنی راه بیوفت😌
_______
روژان: از بیمارستان رفتم بیرون تا به داوود خبر بدم که اومدم بیمارستان بعد از چند تا بوق جواب داد
داوود: الو
روژان: الو سلام داداش
داوود: سلام عزیزم جان کاری داشتی
روژان: آقا محمد گفت من بیام بیمارستان خواستم بهت خبر بدم الان اونجا هستم
داوود: مگه قرار نبود امروز استراحت باشی
روژان: حوصله ام سر رفته بود خب
داوود : هووف باشه مراقب خودت باش
روژان: چشم خدافظ
داوود: خدافظ
روژان:خواستم برم داخل بیمارستان که صدای گریه ی یک بچه اومد برگشتم عقب اون طرف خیابون یک دختر وایساده بود و گریه میکرد دلم براش سوخت ☹️
هیچ کس اطرافش نبود برای همین رفتم طرفش داشت میومد وسط خیابون که دویدم سمتش تا بگیرمش
یهو انگار به چیزی برخورد کردم و پرتاب شدم سمت زمین و دیگه هیچی متوجه نشدم (سیاهی کامل )
پ.ن:درک کنید بخاطر مدرسه ها پارت کم میدم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16643095045790
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هشتاد_سه🍂
ایکان: صبح وارد عراق شدیم و رفتم هتل برای شب بلیط گرفتم تا برم ایران
باید زودتر تموم کنم😬از دیروز هیچ خبری از میلاد ندارم
______________
داوود: رفتیم سایت هر چی به روژان زنگ میزنم جواب نمیده دلم آشوب بود😬
چشمام محکم بهم فشار دادم که تلفنم زنگ خورد روژان بود
معلومه تو کجایی چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی
پرستار: علیک سلام 😐
داوود: ببخشید شما 😳
پرستار: من پرستار بیمارستان...... هستم شما خانم روژان تهرانی میشناسید
داوود: خواهرم هست اتفاقی افتاده
پرستار: ایشون جلویی بیمارستان تصادف کردن و الان حالشون خوب نیست به سرش ضربه خورده باید بیاید بیمارستان برای امضا کردن پرونده ای پزشکی
داوود: چ....چی😳
یعنی چی تصادف کرده 😳
پرستار: آقا چرا داد میزنی بیاید بیمارستان خدانگهدار 😐
داوود : دنیا رو سرم خراب شد بی توجه به فرشید که داشت باهام حرف میزد از سایت زدم بیرون نمیدونم چطور رانندگی کردم اما سریع رسیدم
از پذیرش سوال کردم و رفتم اتاق روژان پشت شیشه بهش نگاه کردم دلم هزار تیکه شد💔😔
بردنش اتاق عمل معلوم نیست برا چی حالش بده بعد از سه ساعت بلاخره اومدن بیرون
چی شد دکتر 😢
دکتر: عمل موفق بود خداروشکر زود بهش رسیدن و خون وارد مغز نشده
داوود: خداروشکر 😍
الان میشه ببینمش
دکتر: فعلا بیهوش هست بهوش اومد حتما
داوود: واقعا ممنونم😍
__________
ریحان: دنیا مرخص شد بردمش خونه ی خودمون تا مراقبش باشم امیدوارم زودتر عطیه خوب بشه 😔💔
رها: مامانی دنیا داره گریه میکنه ☹️
ریحان: چرا چی شده😳
رها: نمیدونم یهو زد زیر گریه☹️
ریحان:رفتم اتاق رها دنیا یک گوشه نشسته بود و گریه میکرد ..
چی شده عزیزم ...
دنیا: چرا مامان نمیاد 😭کجا هست😭
ریحان: میاد عزیز دلم
دنیا: بابا هم قول داد منو میبره پیشش اما نبرد😭💔
ریحان: میاد عزیزم تو گریه نکن شب میگم بابا محمد بیاد بریم خوبه 🙂💔
دنیا: نمیخوام همین الان میخوام برم پیش مامانم دلم براش تنگ شده 😭😭
ریحان: نمیشه عزیزم☹️😢
دنیا: 😭😭😭😭😭
ریحان: باشه باشه گریه نکن تا با هم بریم
دنیا: قول 😔😭
ریحان: قول میدم پاشو آماده بشیم بریم🙂
دنیا: باش😔😍
________
2 ساعت بعد
داوود: به اتاق نگاه کردم دلم آشوب بود اگر چیزی بشه من چکار کنم اخه 😔💔
رفتم داخل اتاق کنارش نشستم و به صورتش نگاه کردم یکم گذشت که چشماش باز و بسته کرد😍😍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16643095045790
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#هشتاد_چهار🍂
#2روز بعد
داوود: بلاخره امروز دکتر اجازه داد مرخص بشه رفتم اتاقش
خواهر گلم چطوره
روژان: خ.....خوبم
داوود:پاشو دورت بگردم دیگه نمیتونم جلویی مامان بگیرم ها😅
روژان: باشه حاضر میشم 😅
داوود: بدو فدات شم میخوای کمکت کنم
روژان: اره فقط چادرم بیار
داوود: چشم وقتی رفتم چادر بهش دادم کمکش کردم بلند شد تا دستش گرفت بالا تا چادر سرش کنه چشمم خورد به مچش😳
روژان این چیه😐😳
روژان: چی
داوود: این پرچم اسرائیل چیه روی دستت حک کردی 😡
روژان: داداش آروم اینجا بیمارستانه😖
داوود:میگم این چیه😡
روژان: داداش بریم خونه بهت توضیح میدم خواهش میکنم آروم باش 😢
داوود:سریع آماده شو😬😡
تا رسیدن به خونه به ظاهر آروم بودم فقط دلم میخواد توضیحی که میده قانع کننده نباشه😬😡😤
تا رسیدیم مچ دستش گرفتم و بردمش بالا خداروشکر کسی خونه نبود تا رفتیم داخل اتاقش سریع گفتم
میشنوم 😤
روژان: این کار من نیست وقتی گروگان بودیم اینو روی دستم حک کردن
داوود: بی اختیار محکم زدم توی صورتش و فریاد زدم : روژان دروغ نگو پس چرا همون موقع چیزی نگفتی 😡😤
روژان: راست میگم چرا نمیفهمی کار من نیست باور نداری از آقا رسول بپرس اون بود خودش دید 😔😤
داوود: خواستم حرف بزنم که صدای مامان اومد بیخیال شدم و رفتم بیرون
_______
کارن: آقا یک ساعت دیگه پرواز دارید
ایکان: آماده شو الان میریم فرودگاه
کارن: چشم اقا
میخواستم از استاد بپرسم ببینم خبری از میلاد داره یا نه اما جرعت نداشتم 😖
ایکان: چیزی میخوای بگی
کارن: اوم....آقا شما ..از میلاد خبر دارید
ایکان: نه معلوم نیست کدوم گوری رفته 😤
کارن: آقا به نظر شما دستگیر نشده ☹️
ایکان: بهتره خفه شی 😒فکر کردن به این که مرده باشم راحت تره تا اینکه دستگیر بشه
کارن: ببخشید اقا حق باشماست
ایکان: میتونی بری
کارن: چشم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16643095045790
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هشتاد_پنج🍂
داوود: میدونستم روژان کسی نیست که این کارا کنه برای همین بیخیال موضوع شدم و رفتم سایت
علی پشت میز رسول بود رفتم و دستی به شونه اش زدم
سلام علی سایبری
رسول: سلام😂
داوود: رسول تویی😳
رسول: اره 😁😂توقع داشتی کی باشه
داوود: علی
رسول: بس نشست سر جایی من میز من شد به اسمش 😐😂آقا اینجا جایی منه الانم داشتم کارم انجام میدادم
داوود: کی مرخص شدی 😳
رسول: تو که نمیایی به من سر بزنی 😅من دیروز صبح مرخص شدم امروز هم به اسرار خودم اومدم سر کار
داوود: شرمنده 😅❤️خداروشکر 😍
رسول: دشمنت شرمنده داداش 🙂❤️
خوب حالا چخبرا
داوود: هیچی همش دردسر😅😂
رسول: چرا
داوود: چند روز پیش روژان تصادف کرد دو روزه مرخص شده
رسول: ا...الان خوبه😢
داوود: اره خوبه😂نگران نباش شما
رسول:😂😢
داوود: راستی با پدرم صحبت میکنم
رسول: دربارهی چی
داوود: تو و روژان
رسول: یعنی تو موافق هستی 😍
داوود: 😂😅اره
رسول: ایوللللللل😍😂مبارکههههه
داوود: اینو باید بگیم نه تو😂🤦🏻♀
رسول: 😁😁😂دیگه گفتم
داوود: 😂😂از دست شما
____________
ایکان: کارن صندلی ها که کنار هم نیست
کارن : نه آقا صندلی ها جدا گرفتم .
ایکان: خوبه این جور کسی شک نمیکنه
کارن: بله اقا😍
پ.ن: شب بخیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16643095045790
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هشتاد_ششم🍂
کارن: صبح زود ایران بودیم سریع رفتیم هتل آقا عجله داشت و آماده ی عملیات میشد خبری از هیچکدام از نیرو ها نبود
__
میلاد: تو سلول حبس بودم عصبی طول اتاق طی می کردم که در باز شد یک مرد جون به نظر ۲۵ یا ۳۰ سال داره اومد داخل
چرا منو اینجا آوردید
سعید: من بازجویی شما نیستم اومدم تا بهتون پیشنهاد بدم که به نفع شما هست که قبول کنی
میلاد: چی🤨
سعید: ما موقعیت ایکان میخوایم باید باهاش تماس بگیری و ازش آدرس بگیری
میلاد: 🤣🤣
خیلی ساده هستید که فکر میکنی ایکان به من آدرس میده
سعید: اون دیگه دست تو هست که ازش بگیری 😏البته اگر جونت دوست داری
میلاد: خودتون هم میدونید که نمیتونم
سعید: حداقل باید تماس اون قدر طولانی بشه تا ما ردش بزنیم
میلاد: باشه😬
سعید: خوبه
شمارش گرفتم و زدم روی بلندگو و به طرفش گرفتم که
کارن: معلومه کدوم گوری هستی
میلاد: م...من حالم بد بود بیمارستان بستری شدم راستش کمی سرما خورده بودم اما تب شدید داشتم
کارن: یعنی باور کنم ۳ روز بستری بودی
میلاد: دروغی ندارم بگم 🤷🏻♀
کارن: خوب فعلا
میلاد: صبر کننننن
کارن: چه مرگته😒
میلاد: خواستم بگم من روی اون عملیات کارکردم
کارن: کدوم عملیات
میلاد: عملیات X میتونم بگم انجام شده بدون
کارن: فعلا صبر کن استاد خودش اومده ایران
میلاد: واقعا الان کجا هستید
کارن : فعلا نمیتونم حرف بزنم بای (بووووق)
میلاد: بیشتر از این نشد خودت دیدی که
سعید: خوبه
داشتم میرفتم بیرون که گفت
میلاد: تکلیف من چیه
سعید: تکلیف؟😏باور کنم تو نمیدونی 🤨😏
میلاد: بعد از حرفش از اتاق رفت بیرون هییی ☹️😔
_____________
کارن : خوشحال سمت ایکان رفتم و با ذوق گفتم
آقا میلاد زنگ زد
ایکان:چی گفتی 😳بهش که خبری از ما ندادی
کارن: آقا فقط گفتم ایران هستیم همین
ایکان: تو غلط کردی 😡کی به تو اجازه داد حرف بزنی احمق
کارن: آقا گفت بیمارستان بوده به خاطر سرماخوردگی
ایکان: احمقققق😡بهونه از این بهتر نداشت
کارن: صورت ایکان از خشم به قرمزی میزد و میشد دید چقدر عصبی هست اگر بگم نترسیده بودم دروغ هست یک قدم جلو اومد که من عقب رفتم یهو بطري رو میز برداشت و پرتاب کرد سمتم
تنها چیزی که حس کردم خون بود که جلویی چشمم گرفت و در ثانیه همه چیز تاریک شد
_
ایکان: یکم گذشت ولی تکون نخورد رفتم بلایی سرش نبضش چک کردم هووووف😬مرده
پ.ن: رمز ناشناس قبلی فراموش کردم نمیتونم پیام ها چک کنم☹️
ناشناس جدید👇🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16651764397990
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هشتاد_هفت🍂
ایکان:سریع مکان عوض کردم و آماده شدم برای عملیات تمام تیم خبر کردم ساعت ۸ شب شروع میکنیم
__
داوود : مشغول کارم بودم که صدای روژان اومد داشت با کسی حرف میزد برگشتم عقب داشت با رسول حرف میزد🙂نگاش سمت من چرخید رنگش پرید بهش لبخند زدم و مشغول کارم شدم
روژان: با لبخند داوود آروم شدم و به رسول نگاه کردم
رسول: بهتری
روژان: ممنون شما خوبی کی مرخص شدید
رسول : شکر خوبم دیروز
روژان: خداروشکر 😍
رسول: راستی داوود گفت خودش با پدرتون صحبت میکنه
روژان: راجب ؟
رسول: سرم انداختم پایین و لب زدم : خاستگاری
روژان: نمیدونم چرا هول شدم حس خجالت و ذوق هردو داشتم سریع گفتم :
م..من برم ...برم کارام ...کارام انجام بدم ...خدافظ
رسول: به رفتنش نگاه کردم 😂وقتی خجالت میکشه واقعا دیدنی هست بلاخره میتونیم راحت ازدواج کنیم😖🙂
__
محمد: با آقای عبدی دربارهی پرونده حرف میزدم که در باز شد و علی سریع گفت :
ساعت 8 شب میدان آزادی
محمد: چی😐
عبدی: یک جور بگو ما هم بفهمیم
علی: خواستم توضیح بدم که در باز شد و رسول اومد داخل
رسول: آقا ۵ نفر
عبدی: شما دوتا چی میخواید بگید😐
رسول : آیکان با چند نفر تماس گرفته و این قرار گذاشته ساعت ۸ میدان آزادی جشنه متن تماس همین بوده
محمد: از کجا میدونی ۵ نفر هستن
رسول: دوتا زن و دوتا مرد هستن با شنود تماس ها به این رسیدم
محمد: ممکنه اینا رابط اصلی باشن🤔
رسول: نه من تا ۴۸ ساعت تماس ها چک کردم همین ۵ نفر فقط هستن
عبدی: محمد ۴ ساعت وقت دارید میخوام عملیات بدون نقص انجام بشه
محمد: حتما بچه ها بریم😉
وقتی رفتیم بیرون به رسول گفتم : به کل تیم بگو تا ۳ ساعت دیگه استراحت نیرویی خانم هم هماهنگ کن
رسول: چشم آقا
محمد: میتونی بری خودت هم امروز با ما بیا
رسول: چشم آقا 🙂😍
محمد: علی امروز باید کارایی رسول انجام بدی 😅
علی: آقا همیشه کار رسول برای منه 😂🤷🏻♀
رسول:حالا چند روز مریض بودم ها 😬بیا کل زحمات من به اسم خودش زد
علی: خوب دروغه مگه 😂😜
رسول: اره 😌
محمد: برو علی وقت دنیا نگیر
رسول تو هم برو
هردو: چشمم😂
پ.ن:رمز ناشناس فراموش کردم ۰😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16658624292830
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#هشتاد_نه🍂
محمد: رسول بگو داوود بیاد اتاق من
رسول:چشم
____
محمد: داوود خودت مراقب باش همه چیز آماده باشه و موضوع مهم به روژان خانم بگو بیاد
داوود: چشم آقا امر دیگه
محمد: میتونی بری
/__________
رسول:خوابم نبرد آماده شدم برای عملیات که صدای آقا محمد توی کل سایت پیچید
محمد: از فرماندهی به کلیه ی واحد ها اعلام آمادگی کامل
رسول: با این دستور همه رفتیم پارکینگ علی جایی من سیستم ها داشت روژان خانم اومد و حواست من فقط به اون بود😁
_
ایکان: دور میدان آزادی دور میزدیم خوب همه چیز آماده بود😉
کامران برو فعال کن
کامران: چشم آقا
ایکان: حواست باشه وارد استادیوم نشید فقط اطراف
کامران: چشم آقا اون مغازه که گفتید چی؟
ایکان: اون از همش مهم تره ساعتش بیشتر باشه
کامران: چشم
به همه زنگ زدم و دستور آمادگی دادم ساعت بمب ها فعال کردیم به دستور ایکان نباید از محل دور میشدیم تا مطمئن بشیم بمب ها کار میکنه ....
______
محمد: علی سریع برسی کن هر چیز غیر طبیعی دیدی خبرم کن
علی: آقا همه چیز عادیه ....فقط یک ماشین سه دور اطراف میدان دور زده
محمد: سریع مشخصات چک کن ....
علی: چشمم
آقا ماشین ایکان هست 😬
محمد: به اسم خودش 😳
علی: نه ولی ایکان داخل ماشین هست
محمد: حله لوکیشن بده
علی: چشم
محمد: سعید تعداد شما کم هست هماهنگ شده نیرو داره میاد مراقب باش
سعید: حله👌🏻
محمد:😐
ما میریم سعید تکرار میکنم مراقب باش
سعید: مراقبم😅
__________
روژان: سوار ماشین دیگه شدیم و به سمت لوکیشن رفتیم تا رسیدیم آقا محمد گفت
محمد: حواستون باشه ایکان باید زنده بمونه ..
داوود: آقا فقط ی سوال
محمد: بپرس
داوود: چطور میخواییم ماشین ایکان نگه داریم😬
محمد:😐😐به راحتی
_
علی: آقا پیداش کردمممممم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16658624292830
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#نود🍂
ریحان: به عطیه کمک کردیم تا بریم خونه اتاق مرتب کردم از دیشب تا رسیدیم عطیه کنار در وایساد
چی شد عزیزم
عطیه: اینجا .....آشناست
ریحان: فکر کن یادت میاد 😍
خونه ی تو هستا با عزیز اینجا زندگی میکنین
عطیه: تصویر های گنگی جلو چشمام بود صدای خنده و.......
د...دنیا
ریحان: 😍😍چیزی یادت اومد
عطیه: دخترم......
_______
روژان: رفتیم سمت ماشین ایکان پیاده شدیم آقا محمد تا رسید در ماشین باز کرد
بفرمایید پایین
ایکان: شما
محمد: فکر کنم بشناسی؟ محمد آشنا نیستم؟
ایکان: آقا مزاحم نشید
داوود: طبق این حکم شما بازداشتی
ایکان: به چه جرمی
محمد: جرم که زیاده از همین کنترل بمب که توی دستت هست تا جاسوسی بازم بگم؟
روژان: صورت ایکان تغییر کرد انگار ترسید😳از ماشین پیدا شد که داوود دستش گرفت اومد سمت من تا بریم آقا محمد جلوتر رفت تا ماشین بیارم داوود و ایکان جلو بودن و منم پشت سرشون
نمیدونم چی شد یهو صدای اخخ داوود بلند شد و پشت سرش ایکان با سرعت اومد سمت من 😳
این قدر یهویی بود که نفهمیدم چخبره تو یک حرکت یک چاقو گذاشت زیر گلوم و محکم گرفتم
ایکان: خودتون بد بازی شروع کردین
با دختره رفتم سمت ماشین صدای محمد اومد سریع سوار شدم و حرکت کردم
روژان: چه غلطی میکنی نکنه فکر کردی میتونی فرار کنی
ایکان: خفه شو
روژان: تو که هیچ کاری هم نمیتونی بکنی فکر کردی خیلی باهوشی
ایکان: گفتم خفه شووو😡
روژان: چیه خیلی حرف هام برات سخته 😏کارت کشیده به گروگان گرفتن
ایکان: داری میری روی اعصابم بچه😡
روژان: درست حرف بزن😤بچه تویی که فکر کردی میتونی اینجا کاری انجام بدی هر چی دوستات دستگیر شدن درس نگرفتی 😒
ایکان: یا خودت خفه میشی یا خفه ات میکنم
بدجور داشت عصبیم میکرد از پشت سرم ماشین پلیس ها بود و این دختره هم این جور رو اعصابم 😬سعی کردم آروم باشم ولی حتی از شنیدن صداش هم متنفرم 😒😬
________
محمد: داوود بهتری
داوود: بله آقا چیزی نیست فقط شوکر بود
روژان...
محمد: خداکنه بلایی سرش نیاد😬
داوود : آقا سعید گفت یک مغازه شناسایی کرده که بمب بوده
محمد: خنثی؟
داوود: نه هنوز گفتن که نیرو های چک و خنثی بیان
محمد: خوبه
این چرا این قدر تند میره
داوود: آقا داره وارد کوچه های فرعی میشه
محمد: بگو فرشید و حامد سریع بیان موقعیت ما
داوود: چشم آقا
__________
روژان: هویی باتو هستمااا
ایکان: انگار هنوز نمیدونی داری با کی حرف میزنی
روژان: با ی آدم کثیف
ایکان:🤣😏
روژان: تو هیچی نیستی جز یک آدم شکست خورده ای بدبخت که فکر کرده میتونه توی ایران کاری کنه 🤣آخی خیلی حس بدی هست وقتی ببینی هیچ غلطی نمیتونی بکنی
ایکان: شکست خورده.......شکست خورده .... مدام این کلمه توی ذهنم تکرار شد همیشه از این حرف متنفر بودم همیشه 😡😤
کاری میکنم بفهمه شکست خورده یعنی چی تفنگم گرفتم سمتش
حیفش وقت نشد با داداش جونت خدافظی کنی 😏
پ.ن:خدافظی🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16670740036140
♥️"وحید رهبانی"♥️
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان:#یک_وبیست🍂 🍂پارت:#نود🍂 ریحان: به عطیه کمک کردیم ت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#نود_یکم 🍂
روژان: اول نفهمیدم منظورش چیه انگار مغزم هنگ بود که با تکون دادن دستش و دیدن صورتش که نیشخند زشتی داشت خیره بودم که ...........
ایکان: تیر دقیقا وسط پیشونیش زدم چشماش بسته شد و با در برخورد کرد مرد
واییییییییییی لعنت 😖این قدر عصبی بودم که فراموش کردم مهمه برام
انگار بلاخره گمم کردن از کوچه ی فرعی خواستم خارج بشم که ماشین پیچید جلوم لعنتی
رسول: با فرشید به موقیتی که آقا محمد گفته بود رفتیم خداروشکر به موقع رسیدیم و جلویی ماشینش گرفتیم که از پشت هم ماشین آقا محمد اومد سریع رفتیم پایین تفنگم بیرون آوردم و نزدیک تر شدم
بیا بیرون
ایکان: هوووف تموم شد دیگه رفتم پایین و بی توجه به همشون وایسادم محمد اومد جلوم و دستبند زد اون پسره که فهمیدم داداش دختره هست دستم گرفت که خودم ازش جدا کردم
شما برو تو ماشین برات کادو گذاشتم
داوود: گنگ بهش نگاه کردم 🤨راستی چرا روژان پیاده نشد رفتم سمت ماشین که دیدم رسول هم میخواد در باز کنه
رسول: در باز کردم که یهو یک آدم پرت شد بیرون و افتاد روی زمین
بهش نگاه کردم ....ر...روژان بود😳😳
داوود: ر......روژان تکونش دادم اما با دیدن جایی گلوله که دقیقا وسط پیشونیش بودم دنیا رو سرم خراب شد نفهمیدم کجا هستم و چخبره فقط یک چیز فهمیدم ..........
من بدبخت شدم😭💔
یعنی روژان ....نههههه آخه....همش نیم ساعت شد 😭باورم نمیشه خواهرم جلویی چشمم افتاده 😭
__
#بیمارستان
فرشید: جنازه منتقل کردیم به بیمارستان هممون همون جا موندیم رسول نه گریه میکرد و نه حرف میزد ساکت بود این قدر که انگار رسول وجود نداشت💔
آقا محمد کنار داوود نشسته بود و داوود سرش روی بازویی آقا محمد بود فقط اشک میریخت
باورش سخته ....
رسول: نمیدونستم چخبره درک نمیکردم فقط فهمیدم که دیگه .........دیگه من مردم 💔
قلبم نابود شده بود ...💔
بغض داشت خفه ام میکرد💔
ولی نمیدونم چه مرگم بود که اشکم بیرون نمیومد 💔🥀
یعنی تموم شد؟ باورم کنم رفت ؟ مرد؟ این قدر راحت ؟💔😔این قدر بی صدا و مظلوم 💔😢
نههههههه همش دروغه اصلا .....اصلا
خودمم از حرف هام خنده ام گرفته بود دیوونه شدم ؟ شاید🤷🏻♀💔😔
ولی روژان خانم این رسمش نبوداااا
الان با دلم چه کنم ؟؟؟؟
حواست هست فقط منو عاشق کردی و ....😔💔
تو فکر بودم که دکتر اومد بیرون رفتیم سمتش
دکتر: تسلیت میگم🙂💔
منتقل شدن به سردخانه 💔😔
داوود: س....س...سرخونه؟؟
دکتر: بله ایشون همون لحظه که تیر خوردن .........😔💔
داوود: نههههههه.....دروغ میگید😭💔
زنده اس من میدونم 😭💔
دکتر تروخدا بگو زنده اس بگو ی امیدی دارم 😭💔
بگو خواهرم خوبه 😭💔
چراااااااا آخه چرا من نمردم 😭💔
میکشمش ایکان میکشم به والله میکشمممم😭😭😭💔
محمد: آروم باش داوود ...آروم باش 😭😔
دکتر: تسلیت میگم😔💔
________
زهرا( مادر روژان و داوود) : حسین خبری از بچه ها نداری
حسین: حتما سرکار هستن
زهرا: نگرانم هر چی زنگ میزنم جواب نمیدن😖
حسین: نگران نباش داوود هست مراقبه....
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#نود_دو🍂
محمد: رفتم سمت سایت هنوز باورم نمیشه یادم که میاد دیوونه میشم تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد
جانم
ریحان: سلام داداش
محمد: سلام جانم
ریحان: کی میایی خونه عطیه خونه هست
محمد: وای یادم رفته بود چشم میام شب
ریحان: چیزی شده ؟ صدات یک جوری هست
محمد: نه چیزی نیست میام
ریحان: باش مراقب باش خدافظ
رفتم سایت و اول رفتم اتاق آقای عبدی تق...تق.
عبدی: بفرمایید
محمد: سلام آقا
عبدی: سلام داوود کجاست
محمد: هنوز بیمارستان
عبدی: باورم نمیشه محمد 😢
محمد: من بدترم 😢😔
دلم به حال رسول میسوزه
عبدی: الان کجاست
محمد: نمیدونم غیب شد یهو یکم تنها باشه خوبه
عبدی: اره محمد پرونده تموم شده فقط بچه ها جمع کن
محمد: چشم اقا😔
عبدی: به خانواده اش گفتید؟
محمد: نه هنوز میگم داوود خودش بگه
عبدی: باشه 🙂
_______
فرشید: خودم داوطلب شدم که به خانواده اش بگم داوود حالش بده این جور بدتر هم میشه رفتم جلویی در خونشون نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باش زنگ در زدم بعد از چند دقیقه اومدن جلویی در
حسین: سلام بفرماید
فرشید: سلام آقای تهرانی من همکار پسرتون هستم
حسین: اها😍خوشبختم چیزی شده
فرشید: نه راستش کمی داوود پاش درد میکنه بیمارستان هست
حسین: یا خداا😳الان خوبه چی شده
فرشید: آروم باشین چیزی نشده پاش شکسته همین فقط
حسین: کدوم بیمارستان 😢
فرشید: میخواید بیاید با من بریم
حسین: نه مزاحم نمیشم
فرشید: این چه حرفی هست منتظرم
حسین: باش پسرم 🙂
فرشید: رفت داخل به دیوار تیکه دادم آخرش هم نشد بگم 😔💔
____
رسول: حوصله ی جّو بیمارستان نداشتم از بیمارستان زدم بیرون نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میدونم باید برم 💔😔
از وقتی اون جور شد صدبار ماجرا با خودم مرور کردم چرا نمیفهمم رفته چرا باور ندارم خدااااا😔💔
توی افکارم بودم که صدای دادی بلند شد
ناشناس: آقا حواست کجاست همه چیز بهم ریختی
رسول: گیج به جایی که مرد اشاره میکرد نگاه کردم اوه اوه همین دست فروش ها هست و منم با پا رفتم وسط همه چیز 😬😢
ببخشید اقا اصلا حواسم نبود شرمنده ام
ناشناس: خوب حواست نیست چرا میایی بیرون
رسول: آقا معذرتخواهی کردم که ببخشید😢💔
__
فرشید: رفتیم بیمارستان مادر داوود بی تاب بود هی بیچاره اگر بفهمه دخترش ......
رفتیم به سالنی که داوود بود رسیدیم داوود سرش بین دستاش گرفته بود و گریه میکرد بابا تا دید گفت
حسین: این که داوود هست مگه نگفتی پاش شکسته
فرشید: بیاید متوجه میشید🙂😔
............
داوود : چشمام میسوخت حس میکردم دارم دیگه کور میشم که صدای بابا شنیدم اول حس کردم خیالاتی شدم ولی دستی روی شونم گذاشت
حسین: داوود؟
داوود: س...سلام
حسین: سلام چی شده 😳
داوود: ببخشید...شرمنده ام😭😭
حسین: چرا گریه میکنی چه شده بگو خب
زهرا: داوود جون به لب شدم حرف بزن دیگه 😢
داوود: ر....روژان 😭چ...چیز شده ....یعنی ....
حسین: حرف بزن دیگه 😬
روژان چی روژان کجاست
داوود: ببخشید اصلا نتونستم مراقبش باشم😭
زهرا: روژان کو داوود میخوام ببینمش
داوود: دیگه تاقت نداشتم : روژان ........روژان تیر خورد 😭💔
الان هم ..... س...سرد
ادامه ی حرفم نشد بگم بی تاقت رفتم بغل بابا 😭💔
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#نود_سه🍂
محمد : دو روز از اون اتفاق میگذره رسول که انگار روح شده یهو غیب میشه داوود وخانواده اش هم درگیر کارایی ختم و ......
سرم گذاشتم روی میزم همیشه سخت ترین قسمت کارم همین جا بود که یک نفر از بینمون بره ...💔😔
همیشه همینجا بود که ساعت آروم میگذشت به سختی 😢💔
نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم برای جلسه ...
____
جلسه:
عبدی: بچه ها داوود کجاست
فرشید: آقا هر کار کردم گفت نمیاد میگه حالش بده دیگه نمیتونه کار کنه
عبدی: تا چند وقت دیگه؟
فرشید: نه آقا...گفت ...ب..به شما بگم میخواد استعفا بده
همه: چیییی😳
محمد: بهش حق بدین به هرحال خواهرش از دست داده هر کس جایی اون باشه همین حس داره
عبدی: تنهاش نزارین مراقبش باشین
فرشید: چشم
عبدی: با دستگیری ایکان پرونده تموم شد🙂....
____
خونه ی محمد
محمد: شب ساعت ۱۱ بود که رسیدم سعی کردم کمی حالم بهتر نشون بدم که صدای دنیا بلند شد
دنیا: باباااااااااااا😍
محمد: سلام قشنگم😍🙂
دنیا: بابا کجا بودی ☹️😢
محمد: سر کار بودم مامان کجاست
دنیا: بالا کنار عمه دارن حرف میزنن
محمد: برو بازی کن🙂😘
رفتم سمت بالا عطیه و ریحان یک گوشه نشسته بودن و حرف میزدن که عطیه اول من دید
عطیه: سلامم😍
محمد: سلامم عزیزم
ریحان: داداش بشین کلی حرف دارم نمیدونی چی شد که عطیه حافظه اش درست شد😉😁
محمد: بگو 😍🙂
_
داوود: لباس مشکی پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون مامان از وقتی شنیده جز گریه کردن کار دیگه ای نداره بابا هم که...😔💔
روژان ...آخه تو چرا ...😭
خدایا چرا من جایی اون نمردم ؟💔
چراا😔💔
محمد: فردا ظهر بود از خونه رفتم بیرون امروز ختم روژان خانم هست تو راه چند بار به رسول زنگ زدم اما جواب نمیده 😬
تا رسیدم آقای عبدی هم رسیده بود
سلام آقا
عبدی: سلام 🙂بریم
محمد: بریم
رفتم کنار داوود
تسلیت میگم 🖤
داوود: م...ممنون 😭💔
محمد: لبخند بی جونی زدم که اومد بغلم و آروم گفت
داوود: آقا دیدی بدبخت شدم😭😭
محمد: هیسس آروم باش آروم باش 😔💔🖤
داوود: 😭😭😭
______
رسول: آقا محمد از صبح صدبار زنگ زده گوشیم خاموش کردم و به راهم ادامه دادم کنار خیابون قدم میزدم و پاهام روی برگ های خشک درختا میگذاشتم صداش آرامش بخش بود🍂
متنفرم...از وقتی که روژان دیدم و باهاش حرف زدم چی شد اصلا ؟ 😭💔به خیابون نگاه کردم ماشین های که با سرعت میرفتن یعنی میشه یکی از ماشین ها به منم بزنه💔😅
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ