20.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مݩ نفسم بݩد میاد نداشتہ باشم ٺۆ ࢪو.....💖✨
پ.ن میڪس رفیقونه🍃💕
#میکس🍂
#ساخت_کانال👊🏻
#محمد😍
#رسول🌸
#؋رمانده گمنام🍓
کانال✌️🏻وَحّیًدِ رَهّبًانِیّ :)🇮🇷
╔═══♥️🔗🌱═══╗
💕 @bmkjnf 💕
╚══♥️🔗🌱════╝
کپی حرام📛📛
فقط فوروارد✅❇️
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت اول
#محمد
پشت سیستمم تو اتاق نشسته بودم و منتظر خبر رسول بودم
دیدم که سعید در زد 🚪
+آقا محمد میتونم بیام تو
_بیا داخل سعید
+ببخشید آقا از رسول خبر ندارید هر چی به تلفنش زنگ میزنم خاموشه 😔😕😫
_چرا خبر دارم فرستادمش ماموریت داخل شهر بهش گفتم تلفنش رو خاموش کنه و فقط با ردیاب با ما در تماس باشه
+یعنی آقا الان تلفن همراهش نیست؟😯😞😞😢
_نه
راستش منم دارم کم کم نگران میشم خیلی وقته دیر کرده قرار بود از طریق ردیاب خبر بده چند ساعته خبری ازش نیست
برو به بچه ها بگو سریع بیان بالا یه جلسه فوری داریم👨💻👨💻
+چشم آقا
#رسول
چشمام رو به سختی باز کردم همه جارو تار⚫️ میدیدم سرم به شدت درد میکرد و ازش خون میومد دستام🔗 رو بسته بودند و تو یه جای خراب و تاریک بودم 🌌🩸تا جایی که یادم میومد آقا محمد من رو فرستاد ماموریت داخل شهر بعد از انجام ماموریت خواستم برگردم اداره 🏢که یه چیز محکم خورد تو سرم چیز دیگه ای یادم نمیومد
#سعید
از اتاق آقا محمد خارج شدم داشتم از پله ها میومدم پایین همش فکرم پیش رسول 💔 بود
که اتفاقا داوود داشت میومد سمتم بهش گفتم آقا محمد گفته سریع بریم اتاقش یه جلسه فوری داریم🗣👥👥
داوود: باشه فقط راجب چه موضوعی 🧐😟
_بیا بریم متوجه میشی
+ باشه برو منم الان میام😟😟😟
_ آها راستی به فرشید هم بگو بیاد
+باشه
#داوود
تو این فکر بودم که آقا محمد چکار میتونه داشته باشه یعنی چه مشکلی پیش اومده رفتم سمت میز فرشید بهش گفتم که بریم اتاق آقا محمد جلسه فوری داریم🔔🔔🔔🔊🔊
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔
ادامه دارد ....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت سوم #محمد + الو _ سلام _ بفرمایید 📞 _به به سلام فرمانده 😎خواستم یه م
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت چهارم
#داوود
خیلی زود ماشین 🚔اومد و سوار شدیم و راه افتادیم به سمت اون کارخانه 🏗🏭خیلی عجله داشتم و همش به راننده میگفتم که سریع تر🚨 حرکت کنه
#تیمور_رحیمی(مجرم)
چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ زدم 📱بهشون چه زود رسیدن😐
از رییس ماموریت گرفته بودم تا نزدیک شدنشون صبر کنم و ببینم چکار میکنند و بعد تعقیبشون کنم و بفهمم محل کارشون کجاست🏢
#سعید
با ناراحتی اطراف کارخونه🏗🏭 چند دور زدیم اثری نبود که نبود انگار که سرکارمون گذاشته بودن
خواستیم برگردیم که صدای داوو 🗣تو کل ماشین🚔 پیچید
#داوود
وایسا وایسا نگه دار، آقا انگار یه چیزی کنار تپه⛰ است سریع پیاده شدیم
.......................
#محمد
رسول تویی صدای منو میشنوی🗣 بلند شو 😔
داوود: رسول جان بلند شو حالت خوبه💔
رسول .....😔
رسول جان داداشی.....😭
#رسول
با صداهای عجیبی🗣 بیدار شدم . سعی کردم چشمام رو باز کنم . .. هنوز کامل جایی رو نمیدیدم ولی یکم مشخص بود ، انگار چند نفر👥 بالای سرم بودن و مدام یه چیزایی رو میگفتن🗣 آااخخخخخخ😫 ، درد بدی تو پهلوم پیچید داشت یادم می اومد تا حالا چه بلاهایی سرم اومده
#محمد
چند دقیقه⌚️ بعد سعید و فرشید هم رسیدن
+سعید زود باش کمک کن اوضاعش خیلی بده
تا آمبولانس🚑 بیاد طول میکشه بگو ماشینم🚗 رو بیارن اینجا تا سریع برسونیمش بیمارستان🏥
_چشم آقا
#سعید
زیر بغلش رو با فرشید گرفتیم از پهلوش 🩸 خون💔 زیادی میومد رسوندیمش به ماشین🚗
داوود در ماشین 🚗رو باز کرد و رسول رو به صندلی تکیه دادیم
یک دفعه یک موتوری🏍 پر سرعت رو دیدم که از خیابون🛣 اون وری رد شد
+آقا محمد اون کی🧐😨 بود؟
_کدوم؟🤨
+اون موتوری 🏍که کلاه ایمنی سرش بود و یک تفنگ بسته بود کمرش؟
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔
ادامه دارد...
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت چهارم
#داوود
خیلی زود ماشین 🚔اومد و سوار شدیم و راه افتادیم به سمت اون کارخانه 🏗🏭خیلی عجله داشتم و همش به راننده میگفتم که سریع تر🚨 حرکت کنه
#تیمور_رحیمی(مجرم)
چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ زدم 📱بهشون چه زود رسیدن😐
از رییس ماموریت گرفته بودم تا نزدیک شدنشون صبر کنم و ببینم چکار میکنند و بعد تعقیبشون کنم و بفهمم محل کارشون کجاست🏢
#سعید
با ناراحتی اطراف کارخونه🏗🏭 چند دور زدیم اثری نبود که نبود انگار که سرکارمون گذاشته بودن
خواستیم برگردیم که صدای داوو 🗣تو کل ماشین🚔 پیچید
#داوود
وایسا وایسا نگه دار، آقا انگار یه چیزی کنار تپه⛰ است سریع پیاده شدیم
.......................
#محمد
رسول تویی صدای منو میشنوی🗣 بلند شو 😔
داوود: رسول جان بلند شو حالت خوبه💔
رسول .....😔
رسول جان داداشی.....😭
#رسول
با صداهای عجیبی🗣 بیدار شدم . سعی کردم چشمام رو باز کنم . .. هنوز کامل جایی رو نمیدیدم ولی یکم مشخص بود ، انگار چند نفر👥 بالای سرم بودن و مدام یه چیزایی رو میگفتن🗣 آااخخخخخخ😫 ، درد بدی تو پهلوم پیچید داشت یادم می اومد تا حالا چه بلاهایی سرم اومده
#محمد
چند دقیقه⌚️ بعد سعید و فرشید هم رسیدن
+سعید زود باش کمک کن اوضاعش خیلی بده
تا آمبولانس🚑 بیاد طول میکشه بگو ماشینم🚗 رو بیارن اینجا تا سریع برسونیمش بیمارستان🏥
_چشم آقا
#سعید
زیر بغلش رو با فرشید گرفتیم از پهلوش 🩸 خون💔 زیادی میومد رسوندیمش به ماشین🚗
داوود در ماشین رو باز کرد و رسول رو به صندلی تکیه دادیم
یک دفعه یک موتوری🏍 پر سرعت رو دیدم که از خیابون🛣 اون وری رد شد
+آقا محمد اون کی🧐😨 بود؟
_کدوم؟🤨
+اون موتوری 🏍که کلاه ایمنی سرش بود و یک تفنگ بسته بود کمرش؟
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔
ادامه دارد...
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت سیزدهم #سعید از نمازخونه 🕌برگشتم داشتم میرفتم پیش رسول و بچه ها که د
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت چهاردهم
#رسول
شروع کردم به تعریف کردن ماجرا گفتم آقا
همونطور که خودتون گفتید رفتم داخل شهر🏘 که ماموریتم رو انجام بدم کارم که تموم شد خواستم برگردم اداره🏢 که یک دفعه یه چیز محکم خورد تو سرم🤕 بقیشو دیگه یادم نیست
تا اینکه وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که توی یه جای تاریک⚫️ هستم و دستام بسته 🔗هستن همه چیز رو تار میدیدم خوب نمیتونستم تشخیص بدم کجا هستم به سختی هر طور که بود بلند شدم و رفتم سمت در تا فرار کنم سرم گیج میرفت😓 ولی سعی کردم در رو باز کنم که یک دفعه دیدم که یک نفر یه تیر به پهلوم زد و منم افتادم زمین واز حال رفتم تا وقتی که شما و بچه ها اومدید و من رو پیدا کردید بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه وقتی بهوش اومدم متوجه شدم تو اتاق عمل هستم
+چهرش رو ندیدی؟🧐
_ نه آقا چیز خاصی یادم نمیاد😩
که یک دفعه صدای در اومد آقامحمد گفت بیا داخل سعید بود با خوشحالی☺️ اومد سمتم و گفت به به آقا رسول خوش میگذره 😉
گفتم سعید نبودی ببینی چه بلاهایی که سرم نیومد😣
سعید گفت آره میدونم خدا خیلی بهت رحم کرد ولی الان که زنده ای و داری وقت دنیا و من و آقا محمد بچه ها رو میگیری😆😄
داوود😁
_ آره راست میگید واقعا ببخشید آقا شرمنده ام😔 این چند روز بخاطر من از کار و زندگی افتادید
+نه رسول جان این چه حرفیه دشمنت شرمنده خداروشکر 🤲🏻الان پیش بچه ها هستی و دوباره دور هم جمع شدیم ما هم امیداوریم که هرچه زودتر حالت خوب بشه و برگردی سر کارت
سعید : بله دیگه استاد رسول ما رو از کار و زندگی انداختی 🤣
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد.....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت پانزدهم #محمد خيل خب بچه ها کافیه دیگه این آقا رسول ما رو اذیت نکن
#رمان
#بازی_با_مرگ☠
پارت شانزدهم
#رسول
یک دفعه صدای در اومد فرشید بود
داوود: نگفتم الاناست که آقا تشریف بیارن بفرمایید استاد رسول اینم از آقا فرشید که نگرانشون بودید صحیح و سالم در خدمت شماست
سعید: داوود راست میگه رسول دیدی گفتم بیخودی نگران بودی اینم از آقا فرشید دماغ عملیمون 😁
فرشید اومد داخل با یه چسب روی بینیش به شوخی گفتیم داشتیم آقا فرشید شما هم
$سلام بچه ها واقعا که این چه حرفیه نارحت شدم😔😉 یه جوری میگید انگار من خوشحالم بابت این قضیه راستی ببخشید دیر کردم معلومه که حسابی منتظرم بودید🤣
داوود: آره توروخدا منتظرت بودیم😁
سعید : فرشید داری غر میزنی ها یکم جنبه داشته باش شوخی کردیم🙃 نه جداً جدا از شوخی آره واقعا منتظرت بودیم خیلی خوش اومدی
فرشید : سعید جان غر زدن که کارمه ولی جدا از شوخی دستتون درد نکنه این چند روزه که من نبودم به زحمت افتادید پیش آقا رسول بودید ببخشید توروخدا دیگه خودتون وضعیتم رو میدونید الانم به خاطر آقا رسول اومدم وگرنه دکتر گفته بود تا چند هفته استراحت کنم
داوود: نه نفرمایید فرشید جان این چه حرفیه آقا رسول هم عین داداشمونه
رسول:😊
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو۳ 🥀
🥀پارت : #اول 🥀
#رسول
با صحنه ی که از مانیتور دیدم قلبم وایساد یا حسین با ار پی جی به ماشین آقا محمد زدن داوود و فرشید هر دوتاشون رو گشتن سریع رفتم سمت اتاق آقای عبدی .😭🥀
#اقای_عبدی
کارام تموم شد وسایلم جمع کردم برم خونه برق ها خاموش کردم و رفتم بیرون رسول با عجله اومد سمتم .یک حالی داشت آدم عادی نبود 🧐
عبدی : رسول ، کاری داشتی ؟
رسول: آقا......😰😭
عبدی : رسول حرف بزن چی شده ؟
رسول: م.....مح......محمد 😭😭😭
گفتم و رفتم بغل آقای عبدی
عبدی : رسول محمد چی ....محمد چی شده 😬
رسول : آقا ماشین محمد با آر پی جی زدن 😭😢
عبدی : 😧😧یا حسین .......الان خوبه 😭😭
رسول : آقا میخوان با هلیکوپتر بیارنش اینجا
عبدی : باش تو سعی کن آروم باشی من با داوود هماهنگ میکنم که برم استقبال 😭😭😭😭😭😭
رسول : آقا منم میام 😭
عبدی : میدونستم مخالفت کنم فایده ای نداره سریع قبول کردم
رسول: با قبول کردن آقای عبدی کمی خوشحال شدم ولی با به یاد آوردن حال محمد بازم احساس پوچی بهم دست داد 😭😭
______________///
#داوود
تا به محمدی که کف هلیکوپتر افتاده بود و صورت سفیدش غرق خون بود گریه ام گرفت
خدایا خودت بهش رحم کن 😭😭😭
آقای عبدی زنگ زد .......
داوود: سلام آقا
عبدی : سلام داوود کجایین ، کی میرسین حال محمد چطوره ؟ حال رحیم چطوره؟
(اگر یادتون باشه رحیم راننده ی محمد بود )
داوود: آقا رحیم بلافاصله شهید شد 😭...
محمد هم داریم میاریم تهران
عبدی : کی میرسین؟
داوود: آقا ۲ساعت و نیم دیگه
عبدی : باش فعلا
___________
رسول : چی شد آقا
عبدی : آروم باش ۲ ساعت نیم دیگه
رسول: 😭😔😔
پ.ن :....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت: #دوم 🥀
#رسول
آقا بریم دیگه
عبدی : رسول جان زوده چند دقیقه دیگه میریم
___________________
عبدی : رسول برو تو پارکینگ منم میام 😔
رسول: چشم🏃♂
_______پارکینگ __________
#رسول
منتظر آقای عبدی بودم که یک ماشین اومد داخل ..........سعید بود 😳😭
#سعید
تازه رسیده بودم تهران از ماشین که بیرون اومدم رسول دیدم با خوشحالی رفتم پیشش
سعید : سلااااام استاد چطوری ؟ 😍😂
رسول: 😭😭
سعید: رسول چرا گریه میکنی ؟
رسول: آقا محمد با آر پی جی زدن 😭😭
سعید : خشکم زد 😳😳نه نه ......
الا .....الان کجا هستن ؟
رسول: دارن میان تهران با آقای عبدی میریم استقبال 😭😭
سعید : منم میام 😭🖐
________________________
عزیز: رفتم پیش عطیه ....نشسته بود و تلفن تو دستش مونده بود و اشک میریخت
عطیه ....عطیه جان چی شد ؟
عطیه: مح.......محمد....
عزیز: محمد چی ؟
عطیه: داشتم با محمد حرف میزدم ....یهو صدای انفجار اومد .......الان هم خاموشه 😭😭😭😭
عزیز : با حرف عطیه قلبم وایساد ولی برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم ..: انشالله سالمه ☺️
عطیه: بلندم شدم رفتم سمت اتاق محمد تا یک شماره پیدا کنم ........
عزیز: عطیه دنبال چی هستی
عطیه: یک شماره تلفن از دوستایی محمد
بلاخره یک دفترچه پیدا کردم داخلش شماره آقای عبدی بود با شماره رفتم سمت عزیز .....
_____________________سایت ....
پارکینگ
رسول : بلاخره آقای عبدی اومد تا سعید دید باهم احوال پرسی کردن آقای عبدی به من گفت بریم که سعید ......
عبدی: بریم رسول
سعید : منم میام ،نگران آقا محمد هستم
عبدی : 😔😔بیا
همه حرکت کردیم به سمت فرودگاه......
پ.ن: ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3 🥀
🥀پارت: #چهارم🥀
#رسول : با حرف سعید انگار بهم برق وصل شد الان من چطوری محمد تو اون حال ببینم 😭😭😭😭
عبدی : آمبولانس بگو بیاد جلو تر
سعید : چشم .
(داوود : تا رسیدیم محمد و بلند کردن و با یک تخت بردنش توی آمبولانس هیچ کس اجازه ندادن باهاش بره بجز آقای عبدی من و رسول و سعید و فرشید هم با ماشین رفتی )
(سعید : هیچ کس تو راه حرف نمیزدم رسول خیلی جدی رانندگی میکرد من و فرشید هم عقب نشسته بودیم و هردو تو فکر بودیم . داوود هم کنار رسول نشسته بود بد جور تو شک بود )
آقای عبدی * : رنگ محمد مثل گچ سفید شده بود دستاش یخ زده بود و مدام ازش خون میرفت ، هنوز باورم نمیشه ........
خدایا به خاطر خانومش و عزیز کمکمون کن 🙏😭
____________________
عزیز: عطیه بلاخره آروم شد و کمی خوابید منم بالای سر عطیه نشستم و برای سلامتی محمد شروع به قرآن خوندن کردم یهو عطیه شروع کرد حرف زدن معلومه داره خواب میبینه اشک میریخت
عطیه: محمد..........محمد .....یاخدا😭😭😭
عزیز: سعی کردم بیدارش کنم عطیه جان عطیه
عطیه: با جیغ....محححححمد 😭
عزیز: آروم باش گلم خواب دیدی
عطیه: نگرانم عزیز من به تلفن جواب ندادن های محمد عادت دارم ولی یک چیز بد جور حالم بد کرده😭😭😭
عزیز صدای تلفنه ؟
عزیز: اره مادر الان میام ........مریم هست 😔
عطیه: عزیز بهش هیچی نگین فعلا استرس براش خوب نیست
عزیز: حواسم هست .
عزیز: سلام مادرررر خوبی 😍
مریم: سلام عزیز ممنون شما خوبین عطیه خوبه داداش محمد خوبه
عزیز : اره عزیزم همه خوبیم
مریم: داداش کجاست ؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده
عزیز: محمد هم.........سرکاره دیگه حتما نمیتونه جواب بده😍😔
مریم: میشه با عطیه صحبت کنم؟
عزیز: اره مادر از من خدافظ .......گوشی دادم دست عطیه عطیه اشک هاش پاک کرد و ازم گرفت
عطیه : سلام مریم جان خوبی
مریم: سلام عطیه جون خوبی چه خبر عسل عمه خوبه
عطیه: ممنون من خوبه اونم خوبه ، آقا مجید خوبه هلیا و نیما چطورن ؟
مریم : همه خوبن 😍
عطیه: راستی اون فسقلی چطوره
مریم : خوبه دیگه همین روزا باید دنیا بیاد
عطیه: ای جان 😍😍
مریم: خوب دیگه مزاحم نشم برو عطیه جان خدافظ
عطیه : خدافظ عزیزم 😍
قطع کردم و گوشی و توی دستم فشردم 😔😔😔😔😔
عزیز: دلم سنگینی میکنه😔😔😔
فرشید : بلاخره رسیدیم بیمارستان 😭
پ.ن : بیمارستان......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان :#گاندو3🥀
🥀پارت:#پنجاه_هشت🥀
#سایت
داوود: پایی میز علی وایساده بودم و علی داشت موقیت ها برام توضیح میداد
علی : این خونه ی جدید هست دقیق ۵۰ متر از خونه قبلی بزرگ تره
داوود: یعنی کلا چند متره
علی : دقیق ۳۰۰ متره
داوود: یاخدا 😳
میخوان دو نفر تو این خونه چه کنن آخه
علی : حالا دیگه
پس بخاطر همین اگه قرار باشه دوربین بزاریم باید ۵ تا بزاریم تا کامل روشون سوار باشیم
داوود: شنود چی ؟
علی : شنود باید بیشتر بزاریم
اها راستی دو تا در داره که به دوتا خیابون جدا راه داره
یک پارکینگ و یک استخر هم وسط
میبینی که
داوود: الان این عکسا از کجا آوردی
علی : از نقشه گرفتم
داوود: دستم گزاشتم روی شونه ی علی
کارت عالی بود
علی :😂😉
همایون : بچه ها بچه ها
علی : چرا داد میزنی تو 😡
همایون : بگید کی اومده
داوود: کی
عبدی : کی هست داره فریاد میزنه چه شده 😳
همایون : آقا آقا باور نمیکنید آقا محمد اومده 😍
علی ، داوود: شوخی
همایون: جدی میگم خودمم دیدم الان اومد توی پارکینگ 😍😍
داوود: ایوللللللللللللللللللللللللل😍😍😍❤️❤️
عبدی: از پله ها پایین اومدم و رفتم کنار بچه ها
داوود ایول یعنی چی
داوود: آقا محمد اومده این بار دیگه ایول😍❤️
علی : بیخیال ایول بیاید بریم
من رفتم پارکینگ
داوود: رفتیم سمت آسانسور که بریم پایین یهو در باز شد آقا محمد اومد بیرون اولش تعجب کرده بود که تمام سایت جلو آسانسور هستیم
همه ی سایت : سلااااام آقا 😍❤️
محمد: س....سلام 😳😳😳
چی شده چرا همه اینجا هستن
عبدی : اومدین استقبال تو
سلاااااااااام 😍
خوبی
و دستم باز کردم
محمد: اول رفتم بغل آقای عبدی و سلام و احوالپرسی کردم با همه
همه رفتن کنار دیدم داوود اون آخر وایساده داره با ذوق نگاه میکنه
داوود: تا دیدم همه رفتن با سرعت رفتم بغلش
اقاااااااااااااااا
محمد: جاااانم😍
داوود: آقا دلم برات تنگ بود
محمد: داوود جان منم دلتنگ بودم حالا کمی آروم باش کشتیم 😂
داوود: ببخشید اقا 😁😍
محمد: اشکال نداره
داوود: آقا حالتون خوبه
محمد: اره خوبم
حالا میشه بیام داخل سایت یا باید همین جلویی آسانسور وایسم😁😂
عبدی : بفرما داخل کلی کار داریم😍
محمد: چشم 😁
_______
بیمارستان
#رسول
چشمام به سختی باز کردم توی یک اتاق تنها بودم تنها چیزی که یادم اومد محمد بود که حالش بد بود
فرشید: پشت در اتاق بودم خسته بلند شدم و به اتاق نگاه کردم رسول داشت سعی میکرد بلند بشه سریع رفتم داخل
فرشید: چکار میکنی تو بخواب
رسول: اخخخخ
میخوام بلندشم
فرشید: بلند بشی چه کنی بخواب
رسول: آقا......محمد چطوره
فرشید: خوبه مرخص شده
رسول: از خوشحالی دردی که داشتم یادم رفت
جدی مرخص شده
فرشید: اره فقط تو تنبل هستی هنوز اینجایی 😂
رسول: من کی مرخص میشم 😍
فرشید: صبر بهوش بیای بعد اسم مرخص بیار😂
پ.ن: ..........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجم🍂
#رسول
کار دستم تموم شد رفتم اتاق آقا محمد
(تق.......تق......تق)
محمد: بفرمایید
رسول: بله آقا؟
محمد: خب رسول اطلاعاتی که میخاستم آماده شد؟
رسول: بله آقا اطلاعات پخش کردم روی تلویزیون
خب آقا این ماشین شما تقیب کرده یعنی این فرد نیلی همایونی متولد شهر کرمان هیچ خلافی تا الان نداشته یک سال پیش دانشجو بوده سابقه ی تماس هاش نشون میده با عباسی هم قبلا ارتباط داشته 🤷♀
محمد: یک چیز اینجا خیلی واضح هست
رسول : چی؟
محمد: اینکه حتما نیلی دانشجویی بوده که توسط عباسی وارد تشکیلات شده
رسول : شاید
محمد: الان این خانم همایونی کجا هست
رسول :همون جایی هست که شما ماشین پارک کردید 😂
محمد: پس اینم میخاد سایت پیدا کنه
رسول : اره دیگه😐
محمد: خانم فهیمی و رضایی بفرس مراقبش باشن
رسول : چشم آقا محمد حرفم که تموم شد رفت سمت اتاق آقای عبدی
محمد:(تق ...تق ) اجازه هست
عبدی : بیا داخل چی شد ه
محمد: آقا اگر اجازه بدید من یک قرار با بابایی داشته باشم
عبدی : چرا
محمد: آقا این جور که معلومه دارن مثل پرونده اول گاندو پیش میرن با این تفاوت که دیگه این پرونده اسمش گاندو نیست همین🤷♀
عبدی : ولی قرار با بابایی ممکنه خطرناک باشه چون احتمال اینکه خودش هم جز تشکیلات باشه هست
محمد: و احتمال اینکه نباشه هم هست
عبدی : 😖😖باش قرار میزارم امروز برو 😣
محمد: ممنون اقا با اجازه
عبدی: راستی محمد
محمد: برگشتم سمت آقا و سوالی بهش نگاه کردم
عبدی: بیشتر مراقب باش نمیخوام بازم توی دردسر بیوفتی
محمد: یک لبخند بی جون زدم و رفتم بیرون
_______
#محمد
لباسام عوض کردم ورفتم شرکتش ( حسن بابایی یک شرکت بازرگانی هم داره ) یک شرکت بزرگ بود رفتم داخل عجب شرکتی بودها😳😂
یکی جلویی یک اتاق بود به نظر منشی بود
سلام ببخشید میشه برم داخل
منشی: سلام شما ؟
محمد: قبلا هماهنگ شده من از طرف آقای عبدی اومدم
منشی : بله بفرمایید داخل
محمد: ممنون☺️
رفتم داخل سلام آقای بابایی
حسن: سلام شما
محمد: از طرف آقای عبدی
حسن : اها بفرمایید امرتون؟
محمد: بنظر میاد شما قراره یک عکاس بگیرید برای کارهایی شخصی و اداری درسته؟
حسن: خب این به شما ربطی داره؟
محمد: بله ولی وقتی ما وارد عمل بشیم یعنی به ما ربط داره ☺️
فقط میخوام یک هشدار بدم لطفا ایشون قبول نکنید ( عکس سما خسروی بهش نشون دادم )
حسن: چرا اون وقت
محمد : بهتره گوش کنید این بیشتر از همه به نفع شما هست
حسن: من کاری که خودم صلاح ببینم انجام میدم
محمد: جدی گفتم: شما یک شهروند ساده نیستید که رفتار های و کارهاتون فقط مربوط به شما باشه اینجا بحث سر امنیت مردم هست و ما اصلا شوخی نداریم پس بهتره به این هشدار گوش بدید قبل از اینکه ما وارد عمل بشیم خودتون این کار نکنید
حسن : تهدید هست ؟
محمد: ما تهدید نمیکنیم عمل میکنیم☺️
بلند شدم ورفتم سمت در یکم مکث کردم و برگشتم سمتش و گفتم : روز خوبی داشته باشید آقای حسن بابایی ☺️
حسن: رفت بیرون تک تک حرف هاش توی ذهنم تکرار میشد هشدار بخاطر یک عکاس 🤔
پ.ن: ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#چهل_پنجم🍂
داوود: مشغول کارم بودم که صدای زنگ گوشیم اومد ساعت 5 بود وقت جلسه
______
#رسول
ساعت 5 رفتیم اتاق جلسه روژان خانم و داوود و سعید و فرشید و حسین آقا اونجا بودن من و آقا محمد با هم دیگه رفتیم داخل کمی گذشت تا آقای عبدی بیاد .......
یک نیم نگاه به روژان خانم کردم ولی سریع به سمت دیگه نگاه کردم 💔
تویی افکارم بودم که صدایی آقا محمد اومد
محمد : بسمالله گفتم و شروع کردم
تمام پرونده توضیح دادم .........
عبدی : خب محمد وضعیت تا الان پرونده توضیح داد اما این پرونده وارد فاز جدیدی شده که به سوژه هایی مهم تر رسیدیم رسول افراد جدید شناسایی کرده .....
رسول؟
رسول: بله اقا 😅
عبدی : حواست کجاست توضیح بده
رسول: اهم .... اهم ..چشم
تصویر ها روی برد انداختم و شروع کردم
من با شنود تلفن ساینا ......... به یک فرد به اسم امید رستایی رسیدم ..............این جور که متوجه شدم امید ....راب....رابطه ی نزدیکی به ساینا داره......
فرشید : رسول تیکه تیکه حرف میزد اصلا حواسش پرت بود رنگش یکم پریده بود و مدام سعی میکرد اطلاعات درست بده 😢نگرانش شدم کنار دستش بودم با دستم بهش زدم و سرم تکون دادم به معنی اینکه چی شده ....😬😢
رسول: سعی کردم حواسم جمع کنم ولی نمیشد یک نگاه به آقای عبدی کردم با اخم نگاهم میکرد آقا محمد نگرانم بود یک نفس عمق کشیدم و شروع کردم .........😥
این جور که پیداست ا...ارشام به ساینا و میلاد نزدیک هست و میشل و کلارا فقط یک پوشش هستن .......از ...از شنود تلفن میلاد و ساینا متوجه یک اسم رمزی شدم خرس پیر ..........
روژان : آقا رسول اصلا حواسش نبود همش آب میخورد تا آروم بشه ولی فکرش درگیر بود نباید اعصابش بهم میریختم 😔💔
________________
دریا : چند وقته دور پسره هستم ولی پا نمیده لامصب 😬آخه یکی نیست به میشل بگه این پسره هل به چه درد میخوره😒همش باید آویزون پسره ی مذهبی باشم😬
____________
عطیه: ساعت 6 بود مامان و بابا اومدن خونمون من کمی ترس داشتم عزیز در باز کرد
زهرا : سلام نرگس خانم( اسم مادر محمد هست )
عزیز: سلام خوش اومدید 😍
بفرما داخل
حسین :سلام ☺️
عطیه : سلام خوش اومدید😍❤️
زهرا : نوه ی قشنگ من کجا هست 😍دلم براش یک زره شده
عزیز: عطیه لبخنده اش محو شد بهتره مادرش متوجه نشه برای همین گفتم: با محمد رفتن بیرون 😅
حسین: مگه محمد سر کار نیست
عزیز: به دنیا قول داده بود دیگه مرخصی گرفت 😅
زهرا: خوبه پس 😍😅
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#چهل_هشتم 🍂
میشل : جدی حاضری همه کاری کنی
محمد: هر کاری بخوایی میکنم فقط باهاش کاری نداشته باش 💔
میشل: خوب ببین من یک سری اطلاعات لازم دارم بهم بده و مامور ها از اینجا ببر تا ما فرار کنیم
محمد: این کار نمیتونم انجام بدم با دادن اطلاعات به کشورم خیانت کردم 💔
میشل : خب پس دیدی تو زیاد هم نگران دخترت نیستی 😏
دیدی دختر جون بابات نگرانت نیست پس الکی گریه نکن 😒
دنیا: 😭😭💔از حرفاشون هیچی نمیفهمیدم فقط گریه میکردم بابااااااااا😭😭💔
محمد: میشل این جور داری جرم خودت زیاد تر میکنی من میدونم که تو خیلی آموزش دیدی ولی فکر نمیکردم با یک گروگان گیری کار خودت خراب کنی😒
میشل: اون به خودم ربط داره
محمد: خبر داری از تعداد جاسوس هایی که توسط خود آمریکا اعدام شدن ؟؟
خبر داری از کسایی که بعد از شناسایی شدن حذف شدن ؟؟
میشل: میخوای چی بگی حرفت درست بزن 🤔😏
محمد: هیچی فقط فکر کن اگر اونا بفهمن تو شناسایی شدی چکارت میکنن ؟؟؟؟
میزارن زنده بمونی ؟🤔
میشل عاقل باش اونا مهره ی سوخته نیاز ندارن درسته🤨🤔
میشل: با حرف هاش تویی فکر رفتم کمی از حرف هاش درست بود خودم شاهد کشته شدن چند تا جاسوس بودم که شناسایی شده بود ولی نباید جلویی این پسره کم بیارم 😌
______________
رسول : کمی استرس داشتم ممکنه آقا محمد بخاطر جون دنیا نتونه کاری انجام بده باید بهش کمک کنم 💔
سپند ؟
سپند: چیه
رسول: این اتاق راه دیگه نداره ؟
سپند: یک دریچه داره روی پشت بوم هست
رسول: منو ببر اونجا😍
سپند: چشم اقا بفرمایید این طرف
#رسول
رفتم بالایی پشت بوم چند تا از بچه ها اونجا بودن سپند کنار یک دریچه ی شیشه وایساد
سپند: اینجاست
رسول: دریچه باز کردم آقا محمد دیدم زیر دریچه یک تخت بود کمی فاصله داشت و به سختی میشد بپرم پایین
_________
محمد: داشتم با میشل صحبت میکردم باید کاری کنم کمی ضعف کنه تا احساس ضعف نکنه نمیشه بهش مسلط شد
کمی به پشت سرش نگاه کردم رسول از دریچه آویزون شده بود😳
یهو پرید پایین که میشل صدای پاهاش شنید
___
میشل: با صدای که شنیدم برگشتم عقب رسول بود تفنگ گرفتم سمتش تا خواستم شلیک کنم ضربه ی سنگینی که به سرم خرد گیج شدم گرمی خون روی صورتم حس کردم 😴
رسول: آقا محمد با پایین تفنگ زد تویی سرش که بیهوش شد
آقا محمد خوبی😍
محمد: خ...خوبم
سریع دنیا بغل کردم پاش کبود شده بود
بابایی خوبی 😍💔
دنیا: بابا😭😭😭پام درد میکنه 😭😭💔
محمد: دنیا بغل کردم و آروم بهش گفتم : آروم باش بابایی تموم شد دیگه 💔😔
______________
عزیز : ساعت 9 بود اما هیچ خبری از محمد نشد 💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16600372200755
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#شصت_چهار🍂
#رسول
دریا رفت روی تخت خوابید منم رفتم اون طرف اتاق و روی زمین نشستم خدایا خودت کمکم کن😢
یک نگاه به دریا کردم چقدر من از دست این دختره زجر کشیدم 😢هیچ وقت یادم نمیره😬
__________
روژان: آقا محمد و علی آقا مشغول ردیابی بودن استرس شدیدی داشتم میترسم بلایی سر آقا رسول بیاد 😬😔
فرشید: یافتممممممم😍💪🏻💪🏻
محمد: چیو😳
همه: 😳😳😳😳
فرشید: ماشین ارشام 😍
علی: 🤔چه ربطی داشت
فرشید: صبر کن تو میگم
علی: حالا نکشیمون حاجی 😂
فرشید: نه گناه داری 😂
محمد: بسه دیگه 😬
فرشید: خب داشتم میگفتم ماشین ارشام اون اطراف دیدم
علی: اون کوچه دوربین نداره 😐
فرشید: خدایا چرا این عقل نداره 😬
علی: 😐😂خب دوربین نیست دیگه
فرشید : میگم الان دیدم یک پهپاد تویی همون کوچه ها حرکت میدادم تا شاید چیزی پیدا کنم که یهو ماشین ارشام از یک خونه خارج شد 😍
سعید: خب این یعنی چی😐
فرشید:😐😐😐یعنی اینکه رسول حتما تویی این خونه هست که ارشام اومد بیرون
داوود: واو تو هم داری باهوش میشی ها😂
فرشید: بودم 😌
داوود: نبودی داش😂
فرشید:😂😂😂😂
محمد: جز ارشام کسی اونجا نبود؟
فرشید: آقا من دید کامل نداشتم فقط متوجه شدم ارشام هست😂جز ارشام کسی خارج نشد🤷🏻♀
داوود: آقا به نظر من بریزیم توی خونه و خلاص
محمد:😐😐داوود از تو توقع نداشتم
داوود: چرا😬
سعید: به نظر نمیومد نظر الکی بدی 😂
داوود:😬حالا نه اینکه تو خیلی نظرات خوب میدی
سعید: هر چی هست بهتر از این نظر تو هس😐
داوود: حالا حرس نخور باشه تو خوب 😜
محمد:🤨بس میکنید یانه؟
هردو: چشم😬
_____________
دریا: چشم باز کردم رسول یک گوشه نشسته بود
خبری از ارشام نشد؟
رسول: حتی بهش نگاه هم نکردم :
نه نشد
دریا: راستی بابت تمام اتفاق ها متاسفم میدونم خیلی اذیت شدی
رسول:هیییییییی😢💔بیخیال درست میشه
دریا: راستی با روژان ازدواج کردی ؟
رسول: نه تو رو دید و نظرش عوض شد 💔
دریا: خب بهش بگو که من کی هستم و ماجرا چیه 😬
رسول: خودش فهمیده فعلا مشکل دیگه دارم 🙂
دریا: چی🤔
رسول: هیچ ولش🙂
دریا: میتونی کمکم کنی در باز کنم اگر برم بیرون میتونیم از راه مخفی فرار کنیم
رسول : در قفل هست پس بیخیال شو
_______________
ارشام : از خونه زدم بیرون ساینا که هیچ تلاشی نمیکنه تا من به روژان برسم پس باید خودم یک کاری کنم الانم که عشقش گرفتار شده توی دست من 😌پس میتونم مجبورش کنم
رفتم در یک تلفن عمومی به شماره ی قدیمی روژان زنگ زدم اما خاموش بود 😬حتما شمارش عوض کرده باید از رسول بگیرم 😬😏
سریع برگشتم خونه و رفتم اتاق پسره دریا گوشه ی تخت نشسته بود و پسره راه میرفت
دریا: ما رو ول کن ارشام حداقل بزار رسول بره 😢
ارشام: خفه شو بشین سر جات با تو کاری ندارم 😒
رسول: چی میخوای
ارشام: شماره ی روژان بده 😒
رسول: روژان خانم درست حرف بزن😡
ارشام : جوش نزن بابا حال ندارم 😏
شمارش بده
رسول: نمیدمممم😒
ارشام: باید بدی مجبوری 😤
رسول: گفتم که نمیگم مگه نمیفهمی 😒
ارشام: نمیدی نه؟ دلت کشیده زجر بکشی😏
رسول: هر غلطی میخوای بکن نمیدم 😒
ارشام: باشه نشونت میدم (و رفت بیرون )
دریا: بهش بده😬لطفا☹️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16618593736210