♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت هفتم #محمد به فرشید گفتم بره خونه استراحت کنه و خیالش رو از بابت رسول مط
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت هشتم
#داوود
یه دفعه چند تا پرستار با عجله و نگرانی😨😧 اومدن بیرون و به سمت داروخونه بیمارستان رفتن
افتادم زمین😭 دیگه جونی نداشت پاهام .
#محمد
با سرعت به سمت یکی از پرستارا دویدم و خواهش کردم چند دقیقه وایسه ...
ازش پرسیدم چیشده😥
پرستار: اقای حسینی باید بگم که اثر مسکنی که برای بیمار زده بودیم💉 از بین رفته و فکر نکنم قوی تر از اون💊 تو بیمارستان داشته باشیم
#محمد
ناله های رسول قلب ادم رو به درد💔 می اورد تشکر کردم و دویدم سمت اتاق عمل 🔴
از لای در نگاهم بهش افتاد
صورت معصومانه اش از درد قرمز شده بود🥀 و لبش رو میگزید تا سر و صدا نکنه
#سعید
زیر بغل داوود رو گرفتم بد جوری گریه میکرد😭😓 ، خودم هم نزدیک جون دادن
نگاهم به اقا محمد افتاد که...
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد....
🌸هشتگ های کانال🌸
👈🏻 ❤️وحید رهبانی❤️
#مدیر 🍂
ادمین👇🏻
#فرمانده_گمنام 🍓
ادمین👇🏻
#مامورامنیتی_اینده
ادمین👇🏻
#سرباز امام زمان(عج) ✨
ادمین👇🏻
#سرگرد 💫
ادمین👇🏻
#ریحانه 🌈
ادمین👇🏻
#سرباز_رهبرم 🌼
ادمین👇🏻
#آقا_محمد 🌸
°°°°○°°°°○°°°°○°°°°○°°°°○°°°°○
#سوپرایز 🎁
#عمل_ب_قول 💌
رمان جذاب👈🏻 #بازی_با_مرگ ☠
سریال دیدنی و جذاب گاندو 2👈🏻 #گاندویی 😎
از این به بعد هر کدوم از اینارو خواستی بزن رو این هشتگ ها😉💜
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت هشتم #داوود یه دفعه چند تا پرستار با عجله و نگرانی😨😧 اومدن بیرون و به س
#رمان
#بازی_با_مرگ☠
پارت نهم
#آقای_شهیدی
بازجویی راحتی نبود مجرم خیلی حرف میزد🗣 و هیچ کدوم هم ربط به سوالات⁉️ من نداشت اما سعی کردم از لا به لای صحبت هاش چیزی بدست بیارم📑
اینطور که معلوم بود اون فقط از یه نفر به نام منصور خسروی دستور میگرفته که حدود دوسه روزه اصلا با هم هیچ ارتباطی👥 نداشتن و اخرین تماس📞 این بود که رسول رو نزدیک کارخونه🏗🏭 رها کنه و خودش محمد رو تعقیب کنه
ساعت۱۱🕚 بیمارستان امام حسین 🏥
پرستار👩🏻⚕👨⚕ و دکتر ها 👨🏻⚕بین سالن در رفت و امد بودن و هر لحظه بر نگرانیِ 😰😔تیم آقا محمد افزوده میشد
#محمد
یه لحظه دست و پای خودم رو گم کردم 🥀که اگه اتفاقی بیفته جواب خانوادهی رسول رو چی بدم😔😥 ولی انگار بهم الهام شد که فقط ارتباط با خداست🤲🏻 که میتونه مارو از این وضعیت نجات بده
#سعید
با کمال تعجب😧😳 نگاهم به آقا محمد افتاد که با ارامش تمام روی یکی از صندلی ها نشست قران جیبی اش📖 رو درآورد و شروع کرد با صدایی رسا به خواندن قران 📖
آرامش خاصی به دلم😌❤️ اومد داوود هم انگار آروم تر شد و فقط یواش زیر لب رسول رو صدا میزد💔🥀
#داوود
غم عالم تو دلم ریخته بود💔 که یکدفعه یکی از پرستارا👨⚕ اومد و به اقا محمد گفت" خداروشکر🤲🏻 تونستیم داروی بیهوشی💉 رو برای بیمارتون پیدا کنیم تا اینجا عمل خوب پیش رفته و فقط نیم ساعت🕝 دیگه باید منتظر بمونید" و رفت داخل
هنوز مطمئن نشده بودم میخواستم بدونم راسته یا نه
#محمد
واقعا خوشحال شدم😊😌 و خداروشکر🤲🏻 کردم
داوود اومد پیشم و پرسید آقا محمد چی گفت؟🧐😩
انگار هنوز نگران😰 بود دوباره براش توضیح دادم
به سعید گفتم که یه لیوان اب برای داوود بیاره
#محمد
حالا تقریبا روحیه بچه ها خوب شده بود 🙂و فقط باید منتظر می موندیم که عمل تموم بشه
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد .....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ☠ پارت نهم #آقای_شهیدی بازجویی راحتی نبود مجرم خیلی حرف میزد🗣 و هیچ کدوم هم
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت دهم
#سعید
یکدفعه در اتاق عمل باز شد و رسول آوردن بیرون روی تخت
بیهوش دراز کشیده بود و سرم به دستش وصل بود 💉 داوود با ناراحتی 😩صدا میزد 🗣رسول صدای منو میشنوی بیدار شو اما اون بیهوش بود و صدامون رو نمیشنید پرستار گفت لطفا دور بیمار رو خلوت کنید
دست داوود رو گرفتم و آوردمش اینطرف بهش گفتم نگران نباش توکل کن 🤲🏻
#محمد
رفتم سمت دکتر👨🏻⚕ و ازش پرسیدم آقای دکتر حالش چطوره؟😓😨
دکتر گفت نگران نباشید حالشون خوبه خداروشکر عمل موفقیت آمیز بود و
تونستیم هر طور شده گلوله رو در بیاریم فقط
باتوجه به آسیبی🤕 که بهشون وارد شده
بود باید
با احتیاط عمل رو انجام میدایم تا
آسیب جددی تری نبینند و بخاطر همین عمل
بیشتر از حد معمول طول کشید🕟🕞 ولی خداروشکر🤲🏻
مشکلی پیش نیومد و تونستیم مشکل کمبود
بیهوشی💉 که در اتاق عمل برای ایشون پیش اومده بود رو حل کنیم چون تازه آوردیمشون بیرون چندساعتی🕠🕟 در اطاق ریکاوری
بستری هستند بعد از اینکه بهوش بیان منتقلشون
میکنیم بخش فقط همون طور که گفتم
خون زیادی🔴🔴 ازشون رفته و به خون احتیاج دارند
باید هر چه زود تر براشون خون تزریق کنیم 💉
ازشون تشکر کردم رفتم نشستم روی یکی از صندلی هاخیلی نگرانش بودم😔🥀 دکتر گفت که باید هرچی زودتر براش خون🔴 پیدا کنیم ساعتم رو نگاه کردم کم کم داشتیم به اذان ظهر نزدیک میشدیم
#داوود
خیلی نگران حال رسول بودم و همش فکرم پیشش بود از پشت شیشه نگاهش کردم بیهوش بود و ماسک اکسیژن جلوی دهن و بینیش😷 بود منم داد میزدم و میگفتم رسول توروخدا بیدارشو 😭💔 یکی از پرستار ها 👨⚕اومد سمتم و گفت آروم تر آقا میدونم دوستتون هست ولی اینجا بیمارستانه🏥 سعید اومد سمتمون و از طرف من معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید دیگه تکرار نمیشه دستمو گرفت رفتیم روی صندلی پشت در اتاق رسول نشستیم💔 سعید یه لیوان آب بهم داد و ازم خواست که آروم باشم ولی من نمیتونستم رسول رو اینطوری ببینم😔😣🥀
خدایا خودت کمکش کن زودتر حالش خوب بشه 😫
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد.....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت دهم #سعید یکدفعه در اتاق عمل باز شد و رسول آوردن بیرون روی تخت بیهوش
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت یازدهم
#محمد
ساعتم⌚️ رو نگاه کردم کمکم داشتیم به اذان ظهر🌆 نزدیک میشدیم رفتم پیش سعید و داوود گفتم که من میرم نمازخونه🕌 چیزی به اذان ظهر نمونده هر خبری از رسول شد بهم بگید
سعید و داوود :چشم آقا
#سعید
آقا محمد گفت که میره نمازبخونه منم خواستم برم ولی باید پیش داوود میموندم چون زیاد حالش خوب نبود😔💔 از طرفی رسول هم هنوز بهوش نیومده بود🥀 و باید مواظبش میبودیم قرار شد آقا محمد برگرده بعد منم برم نمازم رو بخونم یکی از پرستار ها👨⚕ داشت میرفت سمت اتاقی که رسول بود رفتم سمتش و ازش پرسیدم ببخشید تا کی تو این اتاق (اطاق ریکاوری) بستری هستند 🧐😔
پرستار گفت
ببینید آقا این اتاق مکانی هست که دستگاه های حیاتی بدن از جمله دستگاه قلبی❤️ عروقی و دستگاه تنفسی😷 که در حین بیهوشی یا بیحسی فشار غیر معمولی رو تحمل کردند به حالت معمولی بر میگردند
در اینجا تاثیر داروهای بیهوشی و بیحسی💉 به تدریج کمتر میشه و بیمار از وضعیت عمل خارج و آماده انتقال به بخش میشه در واقع این اتاق حد واسط بین اتاق عمل و بخش است
بیمارتون بهوش بیان منتقلشون میکنیم بخش
گفتم ببخشید در این اتاق چه کارهایی انجام میدید
پرستار گفت به بیمار داروهای ضد درد تزریق💉 میشه تا درد ناشی از عمل جراحی که بعد از بهوش اومدن یا از بین رفتن بیحسی احساس میشه کم بشه
تشکر کردم و رفتم روی صندلی پیش داوود نشستم پرستار هم رفت داخل اتاق رسول آقا محمد از نمازخونه برگشت و اومد پیش ما قرار شد پیش داوود و رسول وایسه تا منم برم نمازم رو بخونم
#محمد
اومدم نشستم رو صندلی پشت اتاق رسول داوود داشت از پشت شیشه رسول رو نگاه میکرد چند لحظه چشمام رو گذاشتم روی هم دیگه داشت خوابم میبرد😴 که یک دفعه با صدای فریاد داوود از خواب پریدم😱 با سرعت به سمتش رفتم و گفتم چیشده؟😰😟
داوود گفت ......
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت یازدهم #محمد ساعتم⌚️ رو نگاه کردم کمکم داشتیم به اذان ظهر🌆 نزدیک میش
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت دوازدهم
#محمد
داوود با خوشحالی 🤗😍گفت ببینید آقا رسول چشماش رو باز کرد خیلی خوشحال شدم☺️ و خداروشکر کردم🤲🏻 داوود با دست👋🏻 به شیشه اتاق میزد و رسول رو صدا میزد 🗣رسول هم به نشانه تایید دستش رو آورد بالا
از داوود خواستم همون جا وایسه با سرعت رفتم سمت پرستار ها و دکتر ها 👩⚕👨⚕ و گفتم بیمار ما بهوش اومده
دکتر گفت باشه آروم باشید الان میایم
برگشتم پیش داوود و گفتم نگران نباش به دکتر گفتم الان میاد
چند دقیقه🕞 بعد دکتر و پرستار رسیدند و وارد اتاق رسول شدیم دکتر رسول رو معاینه کرد و به رسول گفت حالتون بهتره؟ 😊
رسول به سختی تیکه تیکه جواب جواب داد🤕 ب،له ممن،ون
دکتر گفت زیاد نمیخواد به خودت فشار بیاری
جای دیگه ات درد نمیکنه حال تهوع و سرگیجه نداری؟
رسول گفت نه فقط یک ککم سردمه
نگران شدم😰 از دکتر پرسیدم ببخشید آقای دکتر نشانه بدیه؟
دکتر گفت نه خداروشکر مشکل خاصی ندارند نگران نباشید احساس لرز بعد از عمل طبیعیه نیاز به داروی خاصی نداره چند تا پتو گرمشون میکنه
دکتر از پرستار خواست که پتو برای رسول بیارن
تشکر کردم و با دکتر از اتاق رسول اومدیم بیرون
داوود پیش رسول موند
دکتر گفت برای بیمارتون خون🔴 پیدا کردید
با ناراحتی😔 جواب دادم نه متاسفانه آقای دکتر هنوز پیدا نکردیم 🥀🥀
پرسیدم آقای دکتر کی منتقلشون میکنید بخش؟
دکتر جواب داد انشالله تا عصر🌅 ولی همون طور که قبلا عرض کردم خدمتتون باید هر چه زودتر براشون خون 🔴پیدا کنید تا وضعیتشون بحرانی نشه من هم به پذیرش بیمارستان میگم پیج کنن شاید کسی oمنفی بود
از دکتر تشکر کردم و روی یکی از صندلی های بیمارستان نشستم خیلی نگران😩😥 رسول بودم که دیدم سعید داره میاد سمتم
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع❌
💔💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد.....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت دوازدهم #محمد داوود با خوشحالی 🤗😍گفت ببینید آقا رسول چشماش رو باز کرد
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت سیزدهم
#سعید
از نمازخونه 🕌برگشتم داشتم میرفتم پیش رسول و بچه ها که دیدم آقا محمد ناراحت 😔روی صندلی روبه روی پذیرش بیمارستان نشسته با عجله رفتم سمتش و ازش پرسیدم🧐
+سلام آقا خسته نباشید چرا اینجا نشستید مشکلی پیش اومده حال رسول چطوره ؟😰
_سلام سعید جان قبول باشه نه نگران نباش رسول حالش خوبه خداروشکر🤲🏻 بهوش اومده انشالله تا عصر منتقلش میکنن بخش
+ خداروشکر پس آقا شما چرا اینقدر نارحت هستید؟ 😥
_دکتر گفت👨🏻⚕ که هرچه زودتر باید براش خون🔴 پیدا کنیم وگرنه حالش بد میشه
خیلی ناراحت😩 شدم که
یک دفعه دیدم دکتر 👨🏻⚕اومد سمتمون و گفت خداروشکر خدا هواتون رو داشت و یک کیسه خون 🔴برای بیمارتون پیدا شده بعد از اینکه کارهای انتقالش به بخش انجام بشه تا شب یه پرستار میفرستم تا خون رو برای ایشون تزریق کنه💉
خیلی خوشحال شدیم😊 و خداروشکر کردیم که برای رسول خون 🔴پیدا شد
#محمد
ساعت ۳🕒 بعد از ظهر🌇 شده بود که داوود زنگ زد و گفت که رسول رو انتقال دادند به بخش
رفتم سمت پذیرش و از پرستار پرسیدم سلام خسته نباشید ببخشید آقای رسول حسینی که قرار بود منتقل بشن به بخش الان درکدوم اتاق بستری هستن ؟
پرستار گفت طبقه دوم انتهای راهرو اتاق ۱۲
گفتم ببخشید میتونند چیزی بخورند ؟
پرستار گفت بله میتونند مشکلی نیست
تشکر کردم و به سعید گفتم از پرستار👩🏻⚕ پرسیدم گفت مشکلی نیست چیزی بخوره بی زحمت برو از مغازه چند تا کمپوت و آبمیوه بخر🍹
+چشم آقا
راه افتادم سمت اتاق رسول رسیدم اتاق ۱۲ در زدم 👋🏻وارد اتاق شدم داوود هم اونجا بود که با دیدن من از روی صندلی بلند و شد و سلام کرد 🙂
گفتم که سلام داوود جان بشین راحت باش☺️
رفتم پیش تخت رسول و گفتم استاد رسول ما چطوره 😊ردیف شدین ایشالله
خوب از اول تعریف کن ببینم ماجرا چی بود🧐 چه اتفاقی افتاد کی این بلا ها رو سرت آورد؟
رسول شروع کرد به تعریف کردن ماجرا........
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع❌
💔💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد.....
به مدیر محترم گفتم قرار بود پارت اول رمان برای دسترسی راحت تر سنجاق باشه ولی متأسفانه سنجاقش برداشته شد الان هم نمیتونم سنجاق کنم 😔🥀
میتونید با #بازی_با_مرگ پارت هارو بخونید
🌸هشتگ های کانال🌸
👈🏻 ❤️وحید رهبانی❤️
#مدیر 🍂
ادمین👇🏻
#فرمانده_گمنام 🍓
ادمین👇🏻
#مامورامنیتی_اینده 💐
ادمین👇🏻
#سرباز امام زمان(عج) ✨
ادمین👇🏻
#سرگرد 💫
ادمین👇🏻
#ریحانه 🌈
ادمین👇🏻
#سرباز_رهبرم 🌼
ادمین👇🏻
#آقا_محمد 🌸
ادمین👇🏻
#امنیت 🌹
ادمین👇🏻
#سلین🍁
ادمین👇🏻
#فرمانده🌷
°°°°○°°°°○°°°°○°°°°○°°°°○°°°°○
#سوپرایز 🎁
#عمل_ب_قول 💌
رمان جذاب👈🏻 #بازی_با_مرگ ☠
از این به بعد هر کدوم از اینارو خواستی بزن رو این هشتگ ها😉💜
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت سیزدهم #سعید از نمازخونه 🕌برگشتم داشتم میرفتم پیش رسول و بچه ها که د
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت چهاردهم
#رسول
شروع کردم به تعریف کردن ماجرا گفتم آقا
همونطور که خودتون گفتید رفتم داخل شهر🏘 که ماموریتم رو انجام بدم کارم که تموم شد خواستم برگردم اداره🏢 که یک دفعه یه چیز محکم خورد تو سرم🤕 بقیشو دیگه یادم نیست
تا اینکه وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که توی یه جای تاریک⚫️ هستم و دستام بسته 🔗هستن همه چیز رو تار میدیدم خوب نمیتونستم تشخیص بدم کجا هستم به سختی هر طور که بود بلند شدم و رفتم سمت در تا فرار کنم سرم گیج میرفت😓 ولی سعی کردم در رو باز کنم که یک دفعه دیدم که یک نفر یه تیر به پهلوم زد و منم افتادم زمین واز حال رفتم تا وقتی که شما و بچه ها اومدید و من رو پیدا کردید بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه وقتی بهوش اومدم متوجه شدم تو اتاق عمل هستم
+چهرش رو ندیدی؟🧐
_ نه آقا چیز خاصی یادم نمیاد😩
که یک دفعه صدای در اومد آقامحمد گفت بیا داخل سعید بود با خوشحالی☺️ اومد سمتم و گفت به به آقا رسول خوش میگذره 😉
گفتم سعید نبودی ببینی چه بلاهایی که سرم نیومد😣
سعید گفت آره میدونم خدا خیلی بهت رحم کرد ولی الان که زنده ای و داری وقت دنیا و من و آقا محمد بچه ها رو میگیری😆😄
داوود😁
_ آره راست میگید واقعا ببخشید آقا شرمنده ام😔 این چند روز بخاطر من از کار و زندگی افتادید
+نه رسول جان این چه حرفیه دشمنت شرمنده خداروشکر 🤲🏻الان پیش بچه ها هستی و دوباره دور هم جمع شدیم ما هم امیداوریم که هرچه زودتر حالت خوب بشه و برگردی سر کارت
سعید : بله دیگه استاد رسول ما رو از کار و زندگی انداختی 🤣
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد.....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت چهاردهم #رسول شروع کردم به تعریف کردن ماجرا گفتم آقا همونطور که خود
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت پانزدهم
#محمد
خيل خب بچه ها کافیه دیگه این آقا رسول ما رو اذیت نکنید😊😌 بزارید استراحت کنند چون باید هر چه زودتر حالشون خوب بشه که حسابی باهاش کار داریم
_چشم آقا در خدمتم😊
+حالا فعلا استراحت کن بعدا راجبش با هم حرف میزنیم 👌🏻
داوود :سعید جان بیزحمت ی دونه از اون کمپوت ها رو برای آقا رسول ما بیار تا بخوره انرژی بگیره 😇😉
_ واقعا از همتون ممنونم نمیدونم چطور زحماتتون رو جبران کنم😔🥀
+ نه خواهش میکنم رسول جان این چه حرفیه کاری نکردیم خداروشکر 🤲🏻تو حالت خوب باشه همین برای ما کافیه☺️
_ ممنونم آقا بچه ها بفرمایید شمام بخورید چند روزه که چیزی نخوردید 😥
+حالا نگران ما نباش ما هم یه چیزی میخوریم🙃 فعلا شما بخور نوش جان
_راستی آقا از فرشید چه خبر از اون موقع تا حالا ندیدمش
+راستش رسول جان بعد از اینکه تو رو رسوندیم بیمارستان🏥 فرشید رو فرستادم دنبال یکی از مجرم ها که اطراف همون کارخونه ای🏗🏭 بود که تو رو پیدا کردیم مجرم هم مقاومت کرده بود و با فرشید درگیر شده بود
و فرشید یکم آسیب دید🤕
_یا خدا الان حالش چطور😰
+نگران نباش خداروشکر حالش خوبه😊 اون روزی که آوردنت اینجا اومد بیمارستان🏥 می خواست بیاد ببیندت که فعلا بهوش نیومده بودی منم بهش گفتم بره خونه و استراحت کنه🏠 بهش گفتم رسول که بهوش اومد خبرت میکنیم
الانم بهش زنگ زدم📱 قرار شد بیاد
داوود : آقا محمد راست میگه الاناست که پیداش بشه
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع❌
💔💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد.....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت پانزدهم #محمد خيل خب بچه ها کافیه دیگه این آقا رسول ما رو اذیت نکن
#رمان
#بازی_با_مرگ☠
پارت شانزدهم
#رسول
یک دفعه صدای در اومد فرشید بود
داوود: نگفتم الاناست که آقا تشریف بیارن بفرمایید استاد رسول اینم از آقا فرشید که نگرانشون بودید صحیح و سالم در خدمت شماست
سعید: داوود راست میگه رسول دیدی گفتم بیخودی نگران بودی اینم از آقا فرشید دماغ عملیمون 😁
فرشید اومد داخل با یه چسب روی بینیش به شوخی گفتیم داشتیم آقا فرشید شما هم
$سلام بچه ها واقعا که این چه حرفیه نارحت شدم😔😉 یه جوری میگید انگار من خوشحالم بابت این قضیه راستی ببخشید دیر کردم معلومه که حسابی منتظرم بودید🤣
داوود: آره توروخدا منتظرت بودیم😁
سعید : فرشید داری غر میزنی ها یکم جنبه داشته باش شوخی کردیم🙃 نه جداً جدا از شوخی آره واقعا منتظرت بودیم خیلی خوش اومدی
فرشید : سعید جان غر زدن که کارمه ولی جدا از شوخی دستتون درد نکنه این چند روزه که من نبودم به زحمت افتادید پیش آقا رسول بودید ببخشید توروخدا دیگه خودتون وضعیتم رو میدونید الانم به خاطر آقا رسول اومدم وگرنه دکتر گفته بود تا چند هفته استراحت کنم
داوود: نه نفرمایید فرشید جان این چه حرفیه آقا رسول هم عین داداشمونه
رسول:😊
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد....