❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت:#شصت_سه🥀
جیسون : آقا از نفوذی چخبر
الن: خوبع اتفاقا از چیزی خبر داد که بخاطرش باید شما بکشم
جیسون: چی 😳😱
الن : محمد زنده هست😡و سالم تر از قبل داره کار میکنه و نیومده کلی سر نخ پیدا کرده
جیسون: ولی سوگند گفت مرده
الن: دروغ گفته
جیسون: خودم رفتم خونشون ختم بود
الن: فکر کردی برای ایران سخته یک مراسم الکی جور کنه؟ ایران برای امنیت خودش همه کار میکنه اینو هیچ وقت یادت نره
جیسون : یعنی فریب خوردیم
الن: بدتر از فریب .
جیسون: لعنت به این مامور های ایران ار امروز حتی یک ثانیه هم از زندگیم مونده باشم محمد به مرگ بهترین عزیزانش میشونم
الن : ولی من فکر بهتری دارم
جیسون: چی
الن : سامان بگو بیاد پیش من تا قشنگ براتون بگم😉
___________
محمد: خب .به نظر میاد همه چیز خوبه سه ماه به صورت آزمایشی اینجا کار میکنید اگر کارتون خوب بود که هیچ ولی اگر کوچیک ترین خطا کنید اخراج
ستاره: توی این سه ماه چه کارهایی دارم؟
محمد: فقط هماهنگی همین .
ستاره: ولی آخه......
محمد: به گذر زمان بهتر باشد جلو تر میاید
ستاره: بازم ممنون
محمد: خاهش میکنم .
اها شما فعلا علی سایبری با کار آشناتون میکنه ولی تا یک چند روز دیگه باید با یکی دیگه از مأموران ما کار کنید
ستاره: چشم .از کی شروع کنم
محمد: امروز .
میگم یک نفر هم پرونده ی جدید براتون توضیح بده
ستاره: ممنون .
با اجازه
_
ستاره: از یک قسمت رفتم پایین به همون سالن رسیدیم یک آقای ۲۰ ساله فکر کنم یا بیشتر اومد سمتم
داوود: شما؟
ستاره: اوم .من ستاره باقری هستم خواهر سعید
داوود : آقا خیلی خوش اومدید قبول شدید؟
ستاره: فکر کنم اره
داوود: به سلامتی .
من داوود صلاحی هستم کمکی خواستید در خدمتم
ستاره: چشم مرسی
سعید : همین طور که با علی میخندیدم به پله ها نگاه کردم ستاره با داوود حرف میزد سریع رفتم ببینم ستاره چی شده
سلام خواهر گرام د همکار گرامی تر
هردو: سلام😂😂
سعید: چی شد ستاره؟
ستاره: گفت یک مدت کوتاهی فکر کنم ۳ ماه امتحانی باید کار کنم
داوود: یک نکته ی جالب چرا آقا محمد فرشید الان ۱ ساله اینجاست فک کنم چرا قبول ش نمیکنه پس
سعید: نمیدونم والا 🧐
داوود :ستاره خانم شما هم به حرف های آقا محمد گوش کنید که قبول بشید البته با این کارا کسی قبول نمیکنه
ستاره: ولی نمیدونستم این قدر سخت گیره
داوود: برای همین سخت گیری هست که تیمش اولین تیم پایتخت هست 😌😌
ستاره:😂😂😂😂😂😂
سعید : چرا میخندی تو حرف خنده داری زد😡
ستاره : خب هیچی ببخشید 😔
سعید: از کنارش رد شدم رفتم اتاق آقا محمد
داوود: توی فکرش نرو آروم میشه خودش 😂
ستاره: 😊😊
میشه بگید اتاق آقایی علی سایبری کجاست فکر کنم باید ایشون منو راهنمایی کنه
داوود : اتاق نداره اون میز آخر علی هست
ستاره: ممنون
داوود: فعلا
________
عطیه : باز محمد حالش خوب شد شروع کرد به شب ها هم کار کردن
عزیز: من باید با این محمد قشنگ حرف بزنم این جور خودش نابود میکنه
عطیه: دقیقا ....
وسط حرفم بود که صدای در بلند شد نمیدونم کی بود که این جور در میزد😳
پ.ن: کی در زده؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#شصت_سه🍂
رسول: د...دریا😳آخه چرا به این روز افتاده😳😬
____________
روژان: رفتیم سایت آقا محمد سریع رفت بخش سایبری داوود هم روی پله ی سایت نشست
داداش چرا اینجا نشستی
داوود: تقصیر من شد روژان 😔
روژان : چی🤔
داوود: اینکه رسول گیر افتاد 😬
روژان : تقصیر تو نیست که
داوود: باید دقت میکردم 💔😬
روژان: چیزی نمیشه داداش🙂
داوود:😅💔امیدوارم
___________
علی: آقا من قبل اینکه شما بیایی چک کردم تویی این خیابون رسول گم کردم 😬
یعنی از اینجا دوربین نداره 💔
محمد: علی میتونی گوشی رسول هک کنی
علی: آقا چرا گوشی رسول🤔😳
محمد: خوب اگر شنود و ردیابی کنی میشه فهمید الان کجاست
علی: چشم اقا امتحان میکنم 🙂
5دقیقه بعد
محمد:علی چی شد ؟
علی: نمیشه اقا 😬
محمد: چرا 🤨
علی: گوشیش خاموش هست و سیم کارت هم روش نیست نمیشه ردیابی کرد 😬
محمد: دریا چی گوشی اون امتحان کن .
علی: اونم نمیشه 😬گوشیش روشن هست ولی سیم کارت نداره 😢
محمد:😬💔
سعید: آقا پیداش کردم 😍😍
محمد: چیو😐
سعید: تویی این ساعتی که رسول از خیابون عبور کرده یک پهپاد بوده
محمد:😍خوب
سعید: البته این پهپاد فقط از این خیابون با سرعت عبور کرده مکان دقیق نمیشه پیدا کرد
محمد: 😐
سعید: اما یک نکته
محمد: چیییی😬
سعید: الان میدونیم که ماشین رسول رفته تویی این کوچه
محمد: پس باید روی این کوچه تمرکز کنیم
سعید: بله 🙂
محمد: کارت خوب بود😅
_____________________
عطیه: عزیز
عزیز: جانم🙂
عطیه: میاید بریم بیرون آخه دنیا یکم حالش گرفته هست
عزیز: اره مادر 🙂صبر کن حاضر بشم
عطیه: چشم عزیز 🙂😍
دنیااا
دنیا: بله مامان
عطیه: بدو آماده شو بریم پارک
دنیا: آخ جوون😍😍بریم ولی من که نمیتونم با این پا بازی کنم 😬😢💔
عطیه: بغلش کردم و گفتم : میتونی🙂😘
عزیز: آماده شدیم عطیه دنیا بغل کرد رفتیم سمت در که صدای در بلند شد
دنیا: کیه
ریحان: ما هستیم 😍
دنیا: کسی خونه نیست 😂😜
ریحان : پس این صدای کیه🤨
دنیا: صدای من هست☹️😍
ریحان: در باز کن قشنگم دلم برات یک زره شده 😂😍
دنیا: چشممم😜
عطیه: در باز کردم
ریحان: سلام آماده شدید کجا به سلامتی 🤨
عطیه: پارک 😅😅
ریحان: بدون ما☹️
عزیز: بله 😁
ریحان:☹️☹️☹️چرا
دنیا: نه عزیز شوخی میکنه شما هم بیاید 😍
ریحان: چشم قشنگم😍😘
______________________
رسول: تو چرا اینجایی
دریا: اخخخخخخ تو..توقع داشتی...کجا باشم اهم اهم( سرفه کرد😂)
رسول : تو چرا به این روز افتادی 😐تو که رفیق اینا هستی 🤨
دریا:من....من از تیم جدا شدم ...ارشام .دنبالم بوده و پیدام کرده 😢..... این کبودی ها هم بخاطر شلاق های... هست که ارشام زد
رسول: اینا به تو رحم نکردن منو دیگه تیکه تیکه میکنن😬😐
دریا: اهوم...اهوم ..... تو تا وقتی براشون مهم هستی که اطلاعات ندی اخخخخخ💔
رسول: بشین روی تخت استراحت کن 😢💔
دریا: 😢
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16617683291519