❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان :#گاندو3🥀
🥀پارت:#شصت_هشت 🥀
مریم : صبح بیدار شدم فاطمه توی بغلم بود پتو کشیدم روش و از اتاق رفتم بیرون
سوگند توی آشپزخونه بود عطیه هم اومده بود پایین
سلام صبح بخیر
عطیه: سلام صبح تو هم بخیر
سوگند-عزیز: سلام
مریم: داداش خواب هست
عزیز: اره
مریم : برم صداش بزنم بیاد صبحونه بخوره
عطیه : برو میخواد سر کار هم بره
مریم: پس من برم
رفتم طبقه ی بالا داداش انگار بیهوش بود یک لیوان آب کنارش بود
خواستم صداش بزنم که بازیگوشیم گل کرد
لیوان برداشتم و آبش خالی کردم روی سر محمد
یهو وحشت زده بلند شد
محمد: 😳😳😳😳
مریم تو آب ریختی
مریم : داداش بیا صبحونه 😁
محمد: که آب میریزی نه
مریم : اره 😁
محمد: همون جور که آروم آروم بلند میشدم زدم دنبالش صبر کن تا بهت نشون بدم
مریم: داداش بیخیال شو جان من جان بچه ات بیخیال 😁😂
محمد: چون گفتی جان بچم ولت میکنم من رفتم پایین تو هم بیا😂
مریم : راستی داداش یک خانومه دیشب اومد اینجا (و کل ماجرا گفتم )
محمد: با اسم سوگند حس بدی بهم دست داد ولی امکان نداره اون باشه چون اون دستیگر شده
حالا مهم نیست بیا بریم پایین
محمد: سلام صبح بخیر
عطیه :سلام صبحت بخیر
عزیز: سلام محمد
سوگند: سلام
محمد: صدای یک خانم از گوشه ی خونه اومد به سمتش رفتم که تا دیدمش خشکم زد
😳😳😳😳😳😳😳شما؟
مریم : همون خانومی هست که گفتم دیگه داداش
محمد: باورم نمیشه .
برای طبیعی باشم آروم سلام کردم و رفتم پیش عزیز و عطیه
محمد: عزیز شما باز کسی راه دادید اینجا
عزیز: مادر نترس این مثل اون دفعه نیست
محمد: دقیقا این بار بدتره
عطیه : یعنی چی محمد
محمد: هیچی ولی اصلا باهاش صمیمی نشید باهاش هم بیرون نرید درباره ی منم اصلا باهاش حرف نزنید
عطیه مخصوصا تو اصلا بهش نزدیک نشو
عطیه : باش ولی چرا .
محمد: هیچی همین که گفتم بعدا میگم
عزیز: باش
محمد: من میرم سرکار همونجا صبحونه میخورم
___
محمد: تا رسیدن به سایت مثل آدم های بودم که انگار از جنگ برگشته خدا این بار رحم کنه 🤦♀
تا به سایت رسیدم دویدم فقط برم اتاق آقای عبدی
علی : آقا محمد اومد رفتم جلوش که بدون توجه با سرعت از کنار رد شد
محمد: بدون در زدن رفتم داخل
عبدی : محمد در 😳
محمد: آقا........آقا شروع شد
عبدی : چی
محمد: مرجاااان😱
عبدی: درست بگو چه شده
پ.ن:..........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#شصت_هشت🍂
محمد: رفتم داخل اتاق دنیا ریحان پشت سرم حرف میزد اما متوجه نمیشدم چی میگه وارد اتاق شدم بهش نگاه کردم انگار کمرم شکست💔😭همش تقصیر منه😭
این قدر به کارم فکر کردم که یادم رفت عطیه و دنیا هم توجه نیاز دارن😭😭😭💔
ریحان: داداش بیا بیرون دکتر گفته کسی داخل نره 😬💔لطفا بیا بیرون😭
________
روژان: رفتم توی اتاق دنیا روی یک صندلی داشت گریه میکرد رسول روی یک صندلی بود چشماش بسته بود 😳😭سریع رفتم سمتش
آقا رسوللل
آقا رسولل😭😭
دریا: از هوش رفت 😬
روژان: چرااا
دریا: خودت نگاه کنی میفهمی
روژان: بهش کامل نگاه کردم زخمی بود😭
آقا رسولللللللل
دریا: دیگا چرا صداش میزنی 😳
روژان: باید یک کاری کنم بهوش بیاد خب 😒
یک نگاه به اطراف کردم یک لیوان آب کنار دریا بود سریع برداشتم و خالی کردم روی صورت رسول
دریا:😳😳😳😳چکار میکنی تو
روژان: رسول با وحشت چشم باز کرد انگار ترسیده بود از قیافش خنده ام گرفت😂
دریا: گیج شدم دیگه این دیوونه هست 😳
رسول:یک نگاه به کسی که جلوم بود انداختم روژان بود😳
شما اینجا چکار میکنی 😨
واااای شما هم گرفت😖
بدبخت شدیم چطور اومدید اینجا🤔
چرا میخندید اخه😤
باید فرار کنی زودتر 😩
روژان: رسول تند تند حرف میزد
آقا رسول یک نفس بگیر😐😂بهت میگم
رسول:چشم😍😂
روژان:😂
خوبید ؟
رسول: فکر کنم زنده هستم آما اینکه خوب باشم مطمئن نیستم 😂🤦🏻♀
روژان:🙂💔
رسول: حالا میشه دستایی منو باز کنید بی زحمت😁
روژان: اره حتما🙂
به سختی دستاش باز کردم از روی صندلی بلد نشد انگار کمی درد داشت دندون هاش روی هم فشار داد و اخم کرد
خوبی؟
رسول: ا...آره بابا خوبم😅
دریا:لطفا دست منم باز کنین😐
رسول: شما صبر کن فعلا
دریا: چییییییی😐
روژان . رسول :😂😂
_______________
عبدی : رفتم پایین پیش بچه ها از محمد خبری نبود گوشیش هم جواب نمیده😐رفتم پیش سعید
سعید جان
سعید: سلام اقا🙂جانم
عبدی: از محمد خبر نداری ؟
سعید: آقا دیدمش گفت میخوام برم کار دارم 🙂
عبدی: خوبه کارت انجام بده
سعید: چشم اقا
داوود: سلام 😅
عبدی ؛سعید: سلام
داوود: میگم ببخشیدا شما نمیدونید روژان کجا هست😅
سعید: خواهر تو هست از من میپرسی 😂
داوود: خب نیست هر جا گشتم پیداش نکردم 😐😬😂
عبدی : نه ما خبر نداریم بیشتر بگرد😂😂
داوود: گشتم نبود😂☹️
سعید:شاید بوده تو ندیدی
داوود: کور که نیستم😐😂😂
سعید: جدی 🤔گفتم شاید باشی 😜😂😂
داوود: خیلی بی نمک هستی 😒
سعید: میدونم آخه من شکر دارم😁😂
داوود:😒😂
عبدی: بسه😂
_________
میلاد: استاد اجازه میدید برگردم ایران
آیکان: برو ولی حواست به چیزایی که گفتم باشه
میلاد: حتما راستی یک موضوع
ایکان: چیه
میلاد: ارشام ......خیلی رو مخ هست دیگه تحملش نمیتونم بکنم
ایکان: حذفش کن مهم نیست
میلاد: ممنون آقا 😍
ایکان: اون دختره هم بکش
میلاد: کدوم؟
ایکان: یک نفر بود میگفتی ارشام دنبالش هست
میلاد: روژان؟
ایکان: اره
میلاد: چشم اقا
پن:روژان بکشم همه راحت بشن؟😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16623774831949