🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_یکم🍂
عطیه : صبح بیدار شدم محمد نبود حتما رفته سرکار با یادآوری اینکه دنیا پیشم هست رفتم از اتاق بیرون در اتاق دنیا باز بود رفتم داخل محمد کنارش روی تخت نشسته بود
سلام صبح بخیر 😴❤️
محمد: سلام عزیزم 💗
عطیه: فکر کردم رفتی سرکار
محمد: نه الان میخوام برم🙂کاری نداری
عطیه : نه مراقب خودت باش
محمد: چشم 😍
سر دنیا بوسیدم و رفتم بیرون از اتاق
عطیه: خدافظ❤️
محمد: خدافظ عزیزم 😘❤️
عطیه: محمد رفت تا از در رفت بیرون دنیا بیدار شد
سلااااااااااام قشنگم 😍
دنیا: سلام مامان😍
___________
ارشام: راستی ساینا گفتی میخوای قضیه ی روژان برام درست کنی چی شد
ساینا: یک دختره فرسادم که بره سمت رسول، روژان ببینه رسول با یک دختره ارتباط داره ولش میکنه
ارشام: اما این جور که
ساینا: چی 🤨
ارشام: ه..هیچی
از کجا شروع کنم برای عملیات X
ساینا: اول با یک تحلیل سياسي دربارهی آسیا سرشون گرم میکنیم و بعد سراغ اصل ماجرا میریم
ارشام: این تحلیل فوقش سه بار از شبکه ی خبر نشون بده فایده ی برای ما نداره
ساینا: خوب کار تو از همین جا شروع میشه تو باید اون تحلیل رو تویی تمامی شبکه ها پخش کنی و به اشتراک بزاری
ارشام: خوب 🤔
ساینا: و ما هم از استاد میخواییم تا از شبکه هایی خارجی پخش بشه
ارشام: خوبه 🤔فکر خوبی بود😍
ساینا:😌😌
_____
رسول: صبح رفتم سرکار اول از همه روژان خانم دیدم
س..سلام
روژان: سلام
رسول: سریع نگاهم ازش گرفتم و به زمین نگاه کردم
با اجازه من میرم سرکارم 🙂
روژان: بفرماید
رسول: از کنارش رد شدم رفتم درد بیشترم این هست که هر روز سرکار میبینمش و داغ دلم تازه تر میشه💔 باید همه چیز فراموش کنم😏💔
اینم زندگی من عاشق شدم حالا باید قلبم نابود بشه😭💔خدایا آخه............
علی: نشسته بودم و مشغول بودم تا گوشی ارشام هک کنم که دست یک نفر جلویی چشمم گرفت .....
رسول: سلام اقا علی
علی: با لبخند برگشتم سمتش سلام استاد رسول
رسول: شما هنوز نفهمیدی نباید سر میز کسی بشینی ؟🤨
علی: رسول شروع نکن😬 آقا محمد دستور داد😁
رسول: پاشو پاشو خودم انجام میدم
علی: رسول جان به میز دل نبند 😂
رسول: بروو وقت دنیا نگیر 😂
علی: چشم استاد رسوللل😁
رسول: 😂😘
به کامپیوتر نگاه کردم خوب پس میخواست گوشی ارشام هک کنه 🤔خیلیم عالی 😅
________
میشل: یاد حرف استاد افتادم که میگفت باید میخ داد دست کاپیتان تا کشتی سوراخ کنه من هیچ وقت به این حرف ها اهمیت نمیدادم و این شد عاقبتم💔نباید جلو روی میکردم 😬
__________
رسول: ایوللللللللللللللللللللللللل 😍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16603822581320
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#پنجاه_دو🍂
محمد: کنار میز داوود بودم و باهاش صحبت میکردم یهو صدای ایول رسول کل سایت پیچید
میدونستم چند روزه حالش بده دلم نیومد بزنم تویی ذوقش برای همین گفتم
رسول به چی رسیدی
رسول: آقا پیداش کردم مهره ی اصلی پیدا کردم 😍😍ایولللل💪🏻
محمد: مهره ی اصلی 🤨🤔یعنی چی
رسول: آقا تلفن ارشام شنود کردم و از طریق تلفنش به شماره ی ساینا رسیدم
داوود: عقل کل ما شماره ی ساینا داشتیم
رسول: به مولا اگر حرف نزنی کسی نمیگه لالی ها😬
داوود: خوب راست میگم
محمد: داوود ساکت شو ببینم چی میگه تو ادامه بده رسول
رسول: ساینا تویی این هفته فقط یک تلفن از شماره ی ناشناس داشته اونم ( میلاد کاظمی متولد 1370 شهر کرد به دنیا اومده از 8 سالگی تهران بوده پنج سال پیش رفته آلمان و الان هم تهران هست )
محمد: خوب؟
رسول: هیچی دیگه اها راستی هنوز نمیدونم خرس پیر کیه 😬😂😂
داوود: خرس پیر ؟
رسول: تویی یکی از تماس ها ساینا از دست یک شخص به اسم خرس پیر شاکی بوده مطمئنم اون از همه مهم تر هست
محمد: از کلمات رمزی متنفر هستم 😬
رسول: آقا من تلفن میلاد هک میکنم مطمئنم به چیزایی مهمی میرسیم 😍
محمد: هر جور شده باید به خرس پیر نزدیک بشیم برام مهمه🤔
رسول جان تو تمامی تماس ها چک کن هر شماره ی لازم بود شنود کن
رسول: چشم 🙂
محمد: داوود از امروز ت.م ساینا هستی کوچک ترین قرار هاش چک کن
داوود: چشم🙂
محمد: خوبه 😉
داوود و روژان خانم رفتن رفتم کنار رسول
آقا رسول
رسول: جانم
محمد: تویی فکر اون قضیه نرو خودم حلش میکنم
رسول: چ..چشم
محمد:☺️😍
______________
(داخل سریال یادتون هست که یهو میرفت یک کشور دیگه الان ما هم قراره از سوژه هایی که لندن هستن بگیم😂)
#لندن 🏛
(تمامی صحبت هاشون به زبان انگلیسی هست ولی برای اینکه شما راحت باشید فارسی تایپ میکنم 😉)
استاد: چخبر از ایران
کارن : باهاشون در ارتباط هستم میشل گیر افتاده دیگه نمیشه باهاش کار کرد
استاد: لعنتی 😤
ساینا و میلاد چی
کارن : اونا سفید هستن
استاد: خوبع محموله کی میره ؟
کارن: روز سه شنبه ساعت 5 صبح میفرسم امارات
استاد: چرا اونجا😡🤨
کارن: آقا چون امارات با ایران صادرات داره به نظرم امن تر هست میشه راحت تر به اسم کالایی صادراتی ارسال کرد
استاد: اها خوبه کارت تمیز انجام بده
کارن: چشم🙂
پ.ن¹:محموله چیه به نظرتون؟
پ.ن²: بلاخره یک بار محمد رسول ضایع نکرد 😁😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16604758353419
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_سه🍂
محمد: رفتم اتاق آقای عبدی تق....تق
عبدی : بیا داخل
محمد: ببخشید مزاحم شدم
عبدی : نه چی شده
محمد: خرس پیر
عبدی : چی گفتی 😳
محمد : از یک تماس متوجه شدیم که تمام دستور ها از شخصی به نام خرس پیر میگیرن
عبدی: خرس پیر قطعا اسم یک شخص هست به نظرت کی میتونه باشه
محمد: خیلی روی این موضوع فکر کردم ولی 🤷♀اصلا نمیتونم بفهمم کی میتونه باشه
عبدی: به نظر تو میشل خبر داره خرس پیر کیه
محمد: حتما خبر داره اگر اجازه بدید من برن دیدنش
عبدی : دیدن میشل؟
محمد: بله
عبدی : اصلا برای پرونده ی مایکل اون چهرهی تو دید و شد اون ماجرا ها نمیتونم اجازه بدم دوباره تکرار بشه
محمد : اما آقا میشل منو دیده و کامل چهره ی من شناسایی کرده 😐
عبدی : اصلا یادم نبود باشه برو
محمد: ممنون 🙂
_________________
دریا: چند روز هیچ خبری از میشل و کلارا نیست حتما سر من کلاه گذاشتن 🤔
بهشون نشون میدم😌
گوشیم برداشتم و زنگ همون پسره زدم بعد از چند تا بوق قطع کرد😬دوباره بهش زنگ زدم بازم رد کرد 😬
بهش پیام دادم ( متن پیام : میخوام دربارهی میشل حرف بزنم جواب بده میدونم که میشناسیش )
پیام دادم و روی تخت خوابیدم
____________
رسول: داشتم کار هام انجام میدادم که بازم زنگ زد رد کردم و دوباره مشغول شدم روژان خانم هم برای برسی شماره ها اومد کمکم فکر کنم اونم از اینکه همش تلفنم زنگ میخورد عصبی بود😬🤦♀
روژان: میشه گوشیتون جواب بدید 😬
رسول: بیخیال اون شما این دوتا برسی کنید من الان میام
روژان: بله چشم
آقا رسول رفت منم داشتم شماره ها برسی میکردم که بازم پیام اومد دیگه واقعا تاقت نداشتم بازم همون حس فضولی اومد سراغم گوشیش برداشتم و پیام باز کردم
میخوام دربارهی میشل صحبت کنم 🤔🤔
یعنی چی آقا رسول چکار به میشل داره
این دختره چه ربطی به میشل داره اخه😬
________
محمد: رفتم اتاق بازجویی میشل سرش روی میز بود پاهاش تند تند به زمین میزد استرس داشت دوربین روشن کردم و گذاشتم روی میز
میشل: از صدای در و صدای برخورد یک جسم به میز متوجه شدم یک نفر داخل هست سرم بلند کردم محمد بود
میشل:چرا منو اوردید اینجا😡
محمد: اینجا فقط من سوال میپرسم پس با دقت به سوالات جواب بده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16605707563309
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_چهار🍂
میشل: من جواب به هیچ کس نمیدم شما حق ندارید منو دستگیر کنید من شهروند آلمان هستم
محمد: شما در کشور من جاسوسی کردی پس مجرم هستی
میشل : من گردشگر هستم اینا همش دروغه
محمد: میشل عاقلانه حرف بزن دختر من مامور من تویی دست تو گروگان بودن بعد میگی دروغه؟
میشل: شما به خاطر اینکه من دستگیر کردید باید به آلمان پاسخگو باشین😏
محمد: آلمان ؟؟ برای ما مهم نیست روبه روی چه کشوری باشیم ما به قانون خودمون زندگی میکنیم😒پس حرف بزرگ تر هایی تو مهم نیست
میشل: اصلا تمام جرم هایی خودم قبول دارم و اصلا هم ناراحت نیستم که مامور شما اذیت کردم و دخترت گروگان گرفتم
محمد: این حرف ها برای یک شکست خورده طبیعی هست
میشل: شکست خورده ؟
محمد: اره تو کاملا شکست خوردی حتی اگر آزاد هم بشی بازم به درد آمریکا و آلمان نمیخوری چون تو شناسایی شدی
میشل: چی از من میخوای 😒
محمد: خرس پیر کیه ؟
میشل:برای چی میپرسی 🤨
محمد: اینجا فقط من سوال میپرسم 😐خرس پیر کیه
میشل: خرس پیر استاد ما هست
محمد: خب ؟
_________________
فرشید: گزارش آماده کردم رفتم کنار رسول تا برسی کنه
سلام استاد رسول خودم چطوری 😍🤨
رسول: خوبم 🙂
فرشید: چیه حالت گرفته هست
رسول: چیزی نشده کاری داشتی باهام
فرشید: این گزارش برسی کن
رسول: چشم🙂❤️
فرشید: نمیگی چی شده؟
رسول: چیزی نشده بابا😅نگفتی چکارم داری ؟
فرشید: 😐😐😐رسوللللللل
رسول: چیه😢
فرشید: عاشق شدی😂
رسول: کی من نه اصلا برای چی؟ 😢🤦♀
فرشید: یا عاشق شدی یا آلزایمر گرفتی
رسول: چطور 😐😳
فرشید: همین الان بهت گفتم این گزارش برسی کن
رسول: اها یادم اومد چشم😁😬
فرشید: حواس پرتی 😂😂
رسول: 😂😂😅
_____________
داوود: از سعید پرسیدم آقا محمد اتاق بازجویی بود رفتم آقا محمد کنار در وایساده بود
آقا چرا اینجا وایسادی
محمد: هیچی داوود نکته هایی جدیدی پیدا کردم
داوود: چی 😍
محمد: دربارهی خرس پیر
داوود: ایول
محمد:🤨🤨
داوود: آقا بریم اتاق شما باید یک موضوع مهم بگم
محمد: بریم
داشتیم میرفتیم که یاد رسول افتادم راستی داوود
داوود: جانم آقا
محمد: یک موضوع بهت میگم حواست باشه عصبی نشی
داوود: نه آقا نمیشم 😅
محمد: رسول ........به روژان خانم علاقه داره 😬
داوود: چیییییییییی
پ.ن:خشم داوود😬😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16606522261180
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_پنج🍂
محمد: چی نداره
داوود: یعنی رسول 😬
محمد: اره گناه که نکرده
داوود: باشه😬
محمد: چی میخواستی بهم بگی
داوود: ساینا مهره ی هست که جاسوس جذب میکنه
محمد: چطور
داوود: خب مشاور هست هر روز تمام حرف هایی مردم ظبط میکنه تا ببینه کی بیشتر از وضعیتش ناراضی هست روی همون یک نفر کار میکنه
محمد:از کجا فهمیدی
داوود: خودم به جایی یکی از بیمار ها رفتم داخل 😬صدام ظبط کرد دیگه حدس زدم شاید این جور میکنه
محمد: خوبه تو برو
داوود: چشم
با اینکه میدونستم رسول پسر خوبی هست و به اندازی روژان هم دوستش دارم اما بازم عصبی شدم رفتم پایین که برم پیش روژان یهو رسول جلوم سبز شد
رسول: عه سلام داوود کجا بودی 😅
داوود : هیچی بهش نگفتم فقط نگاش میکردم
رسول: داوود چیزی شده🤨
هرچی صداش میکردم جوابم نمیداد یهو محکم زدم تویی گوشم😳
هیچی بهش نگفتم یعنی نمیدونستم چی بگم 😩😳
داوود: نفهمیدم چی شد ولی برخورد دستم با صورتش حس کردم سریع از کنارش رد شدم و رفتم
رسول: نفهمیدم چخبره اصلا چرا داوود این جور کرد با من 😳دستم گذاشتم جایی که زده بود باورم نمیشه هنوز 😬💔
__________________
دریا: پسره هیچی نگفت جوابم هم نداد هر چی هم به ارشام زنگ میزنم جواب نمیده
_____
رسول: رفتم اتاق آقا محمد
سلام آقا
محمد: سلام رسول خوبی
رسول: اره خوبم
محمد: داوود چیزی بهت نگفت
رسول: نه چیزی نگفت فقط یکی زد تویی گوشم نمیدونم چرا
محمد: بهش گفتم که به روژان خانم علاقه داری عصبی شده 😬😬
رسول: 😐😩عه آقا چراگفتی اصلا آمادگی اینکه کتک بخورم نداشتم😁
محمد: بی مزه چکارم داشتی 😂
رسول: یادم رفت اقا☹️
محمد : 😳😐😐
رسول: با اجازه فعلا برم شاید یادم بیاد😬این جوری که داوود زد حق دارم همه چیز یادم بره 😂
محمد: 😂😂
___________
عطیه : دنیا رفت تویی حیاط بازی کنه منم رفتم پیش عزیز
سلام عزیز
عزیز: سلام مادر خوبی
عطیه: خوبم 🙂
عزیز: دنیا چطوره
عطیه: بهتره
ریحان کی میاد
عزیز : گفت ساعت ۷ میایم به محمد که چیزی نگفتی
عطیه: نه هیچی نگفتم فقط گفتم امشب حتما باید بیاد😁امیدوارم غافلگیر بشه
عزیز: میشه مادر😍🙂
عطیه: عزیز مراقب دنیا هستید من برم برای امشب خرید کنم
عزیز: اره مادر برو مراقب خودت هم باش
عطیه: چشم😍
پ.ن: به نظرتون چی شده که محمد نباید بفهمه ؟
پ.ن: داوود 😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16608341863319
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_ششم🍂
عطیه: یهو صدای دنیا بلند شد
دنیا: ماماااااااان
عطیه: چی شده 😳😬
دنیا : با این پاهام که تویی گچ هست نمیتونم درست راه برم😩💔من نمیخوام پام گچ باشه ☹️
عطیه: باید تحمل کنی تا خوب بشی مامان ❤️😘
دنیا: دوست ندالم☹️
_______________
داوود: عصبی رفتم کنار میز روژان و دستم زدم روی میز
روژان: چی شده داداش😳
داوود: تو خبر داشتی 🤨
روژان: از چی 😳
داوود: از اینکه رسول به تو علاقه داره 🤨😡
روژان: راستش وقتی گروگان بودیم از من خاستگاری کرد من گفتم باید به داداشم بگم
داوود: ولی نگفتی 😤
روژان: آخه خودم هم هنوز دارم روش فکر میکنم ☹️
داوود: باید میگفتی روژان خانم😬😤
روژان: آخه
داوود: آخه نداره 😤🤨
حالا هم کارت انجام بده
روژان: چشم 😔
وقتی داوود رفت روی صندلی نشستم یعنی آقا رسول به داوود گفته🤔
آخه من که بهش جواب منفی دادم😖
پس از کجا فهمیده اگر نگفته 🧐
___________
محمد: ساعت 7:17 بود به عطیه قول دادم امروز زودتر برم ولی سرم خیلی شلوغ هست😬هوووف
مشغول کارهام بودم که مرتضی در زد
بفرمایید
مرتضی: آقای عبدی گفت برید اتاق ایشون
محمد: باش 🙂
رفتم اتاق آقای عبدی آقای شهیدی هم بود
جانم کاری داشتید
عبدی : بشین محمد
محمد: راحتم آقا
عبدی :با میشل صحبت کردی چی گفت؟
محمد : یک سری اطلاعات دربارهی خرس پیر گفت
عبدی : خب چی ؟
محمد: اولن میشل اسم اصلی این خرس پیر نمیدونه یعنی بین همه به این لقب و لقب گرگ معروف شده
شهیدی: چرا به این لقب ها؟
محمد: نمیدونم🤷🏻♀
عبدی : خوب دیگه چی فهمیدی
محمد: خرس پیر در پاریس هست اعتقاد داره که خیلی باهوش و زرنگ هست
عبدی: پس این آقای خرس پیر سوژه اصلی هست
شهیدی: خیلی جالبه که هیچ کس اسمش نمیدونه
محمد: به نظر من اصلا جالب نیست اون میدونه که ممکنه تمام مهره هاش دستگیر بشن برای همین ریسک نمیکنه
عبدی : و این یعنی؟...
محمد: یعنی با کسی طرف هستیم که خیلی محتاط هست و اصلا تند روی نمیکنه
شهیدی : برای همین کار دستیگر و شناسایی اون سخت تر میشه
محمد: دقیقا😉
_________
سعید: رفتم اتاق آقا محمد تا اجازه بگیرم امروز زودتر برم خونه که خودش اومد بیرون
محمد: به آقا سعید
سعید: 😅سلام آقا
محمد: سلام کاری داشتی با من
سعید: میشه زودتر برم خونه امروز
محمد: مشکلی نیست برو 🙂
سعید: ممنون خدافظ❤️
محمد: سعید که رفت خودمم آماده شدم و از سایت رفتم بیرون ساعت 9 بود نمیدونم چرا این قدر اسرار داشت امروز زود برم خونه 🤔
رفتم خونه ماشین حمید هم جلویی در بود موتور بردم داخل هیچ کس تویی حیاط نبود لامپ حیاط هم خاموش بود🤔🤨
رفتم طبقه ی بالا تا در باز کردم یهو صدای مثل اینکه یک چیز منفجر بشه اومد 😬😳
پ.ن: محمد ترسید 😂
پ.ن: خبر خاصی نیست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16609281588780
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_هفت🍂
عطیه: ترسیدم لامپ ها روشن کردم محمد با تعجب داشت به ماها نگاه میکرد
محمد: چی شده😳
ریحان: تولدت مبارک 😍👏🏻👏🏻👏🏻
محمد: عه یادم نبود 😅خیلی ممنون😍❤️
دنیا: تولدت مبارک بابایی👏🏻😍
محمد: دنیا بغل کردم مرسی بابایی😘❤️
رها: مامان این صدای چی بود 😨
محمد: راست میگه چیزی منفجر شد؟😂
عطیه: چیزی نداشتیم که منفجر بشه😂🤷🏻♀
دنیا: من منفجر کردم 😍
عزیز: چیو😳
دنیا : این بادکنکه دستم بود با ناخن هام فشار دادم منفجر شد😂
محمد: چرا خب😐😂
دنیا: میخواستم شما بترسید😁
حمید: شیطون 😂😐
همه:😂😂😂
___________
خرس پیر: سریع تر تمومش کنین
میلاد: مگه شما نگفتی باید آروم پیش بریم ..
خرس پیر : اون برای وقتی بود که زیر نظر نبودید الان دیگه شناسایی شده تیم باید هر چه زودتر تموم کنین
میلاد: عملیات X چی ؟؟
خرس پیر: از اسمش پیداست هر وقت شد تمومش کنید
خودت چند روز بیا اینجا باهات کار دارم
میلاد: 😉حله
ساینا: چی گفت ؟
میلاد: باید تموم کنیم
ساینا: حله 😏
میلاد: من چند روز باید برم لندن مراقب همه چیز باش
ساینا: هستم 😉
_________
محمد: صبح با صدای منفجر شدن دیگه بیدار شدم
چییی شد
عطیه: هیچی بادکنک ها دارن دونه دونه منفجر میشن😂😂😂😂
محمد: یک تولد گرفتیم تا یک سال دیگه باید بترسیم از صدای اینا😂
عطیه: نترس 😂😂
محمد:😂😁چشم
____________
رسول: تلفن ها شنود کردم پس میلاد قراره بره لندن🤨
به آقا محمد زنگ زدم که بیاد پایین
محمد : چی شده
رسول: میلاد قراره به لندن بره تا با خرس پیر ملاقات کنه
محمد: از کجا فهمیدی...
رسول: خب تلفن ساینا شنود کردم و صداشون شنیدم
محمد: شمارهی خرس پیر؟
رسول: پیدا نکردم
محمد: اوکی به بچه ها بگو ساعت 3 بیان اتاق من خودت هم بیا
رسول: چشم
محمد: راستی داوود که دیگه باهات کاری نداشت
رسول: خداروشکر نه😂ولی باهام هم حرف نمیزنه 😁😂
محمد:😂😂🤦🏻♀
رسول: آقا میشه اقن لیست تماس ها به روژان خانم بدید تا صاحب هر کدوم از شماره ها برسی کنه
محمد: چرا خودت نمیری بدی 😐
رسول: آقا نزدیکش بشم داوود با خاک یکسانم میکنه 😁
محمد: رسول😐مگه اینجا میدون جنگ هست برو خودت بهش بده نترس نمیزارم کاری بهت داشته باشه😂😂😂
رسول: چشم😬
کاغذ برداشتم و رفتم سمت میزش س..سلام
روژان: سلام
رسول: مالک تمامی این شماره ها برسی کنید به چیز مشکوکی رسیدید بهم خبر بدید لطفا
روژان: چشم🙂
داوود: مشغول کارم بودم به سمت روژان نگاه کردم که دیدم بله آقا رسول کنار میزش بود😬😬
عصبی شدم سریع رفتم سمتشون
به به🤨
رسول: چیزی شده😬
روژان:😰🤦🏻♀
داوود : رسول تو اینجا چکار میکنی 😤
رسول: خب میخواستم یک لیست بهشون بدم تا برسی کنه
داوود : خب بده من برسی میکنم 😡
رسول: خواستم چیزی بگم که آقا محمد رسید
محمد: آقا داوود اینجا کاری داشتی 🤨
داوود: آقا من نمیفهمم رسول اینجا چکار داره بعد شما به من میگی کار داری 😤
محمد: داوود اینجا محل کار هست جایی این بحث ها نیست
داوود: به رسول بگید 😒
محمد: رسول خارج از کار به روژان خانم حرفی نزده تو هم برو سرکارت 😡
داوود: چشم☹️
رسول: داوود که رفت نفس عمیقی کشیدم و گفتم : آقا خوبه رسیدی وگرنه منو کشته بود☹️😂
محمد: تو هم برو سرکارت نمک نریز
رسول: چشم☹️
پ.ن: بازم رسول ضایع شد😂😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16610811309919
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_هشت🍂
محمد: روژان خانم شما هم بیا اتاق من
روژان: چشم اقا🙂
پشت سر آقا محمد رفتم یک نگاه به داوود کردم یا خدا اخم خیلی بدی روی صورتش بود ☹️💔
بیخیال شدم و رفتم دنبال آقا محمد
_______
ساینا: ارشام ......هی ارشام ......معلومه کدوم گوری هستی
ارشام: اوووو چخبره حالا داشتم سریال میدیدم☹️
ساینا: برات دوتا خبر دارم یکی بد و یکی خوب کدوم اول بگم 🤨
ارشام: بازی در نیار بگو دیگه
ساینا: خب کدوم اول بگم 😁
ارشام: اول بد بگو ☹️
ساینا: چند روزه از دریا خبر ندارم 😬
ارشام:پس یعنی بیخیال روژان بشم 💔
ساینا : یک کاریش میکنم برات 😂
ارشام: زحمتت نشه😒حالا خوب چیه
ساینا: میلاد قراره چند روز بره لندن پیش خرس پیر و من مسؤل تیم هستم تو باید بهم کمک کنی تا همه چیز خوب پیش بره 😉
ارشام: همین😒
یک جوری گفتی خبر خوب گفتم حتما میخوای بگی قضیه ی روژان حل شد ☹️
ساینا: بیخیال عاشقی بشو بابا ولش 😂🤦🏻♀
ارشام: خرس پیر کی هست حالا
ساینا: همون که یک بار تویی کشتی باهاش چایی خوردی
ارشام: عه منظورت آیکان هست ؟😳
ساینا: صد بار گفتم به اسم نگو😡
ارشام:خب بابا چته حالا ☹️
ساینا: اعصاب آدم خرد میکنی 😡
______________
روژان: رفتیم داخل آقا محمد نشست و به من یک اشاره کرد تا بشینم نشستم که آقا محمد حرف زد
محمد: یک سوال میشه بپرسم
روژان: حتما بپرسید
محمد: میشه دلیل اینکه به رسول جواب منفی دادید بدونم
روژان: 😢😢😢آ.....آقا
محمد: اگر دوست دارید بگید وگرنه دوست ندارم تویی زندگی شخصی شما دخالت کنم🙂
روژان : نه آقا دخالت نیست این چه حرفیه😢راستش آقا رسول ........چیزه
محمد: رسول چی؟
روژان: یک بار در یک پارکینگ دیدم که با یک دختر بی حجاب صحبت میکنه چند بار پیام به گوشیش داد دیدم و زنگ ☹️💔😔
محمد: 😂😂😂😂😂😂
روژان: چرا میخندید اقا😔💔
محمد: تمام ماجرا براش تعریف کردم و از دریا براش گفتم از تک تک حرف هایی رسول درباره ی دریا
روژان : یعنی من قضاوت کردم 💔😔
محمد: باید از رسول میخواستی تا برات توضیح بده
روژان: من.......من...... اشتباه کردم 😔💔
محمد: یک خواهشی ازتون دارم
روژان: چی
محمد: لطفا یک بار دیگه دربارهی رسول فکر کنید و بعد تصمیم بگیر 🙂اگر جوابتون مثبت باشه خودم داوود راضی میکنم 😅
روژان: چشم🙂
______________________
#لندن
آیکان : همه چیز آماده کن حواست باشه کسی دنبال میلاد نباشه
کارن: چشم استاد
آیکان : خوبه 😏حواست باشه میخوام همه چیز برای xاماده باشه خودت هم چک کن
کارن: میخواید برم ایران؟
ایکان: 🤔فکر خوبی هست
میلاد کی میرسه ؟
کارن: فردا ساعت 6 لندن هست
ایکان: عالیه 😌
پ.ن¹: محمد خبر نداره میلاد قراره بره لندن😁
پ.ن²: روژان فهمید😬
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16611913658109
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_نه🍂
روژان: از اتاق آقا محمد رفتم بیرون همین جور که میرفتم به آقا رسول نگاه کردم بدجور مشغول کار بود بهش نگاه کردم و قلبم سنگین شد من باید ازش معذرت خواهی کنم 💔💔درموردش قضاوت کردم 😔💔
تویی افکار خودم بودم که حس کردم یک نفر پشت سرم هست برگشتم عقب یا خدااا😬😬
داوود: به چی خیره شدی😡
روژان: هی...هیچی داداش 😬
داوود: اها پس اسم رسول هیچی هست 🤨😡
روژان: نه داداش به ایشون نگاه نمیکردم
داوود: پس به چی این جور خیره شدی جلویی تو کسی جز رسول نیست😤😡
روژان: د.....دا..داشتم به ....چیزه ....به مانیتور نگاه میکردم😬😁
داوود: روژان خانم من گوش هام درازه؟ 🤨
روژان: نه داداش خیلی هم خوبه چطور 🤔😁
داوود: آخرین بارت باشه حتی به سمت رسول نگاه میکنی فهمیدی 😡
روژان: چ.....چشم😔
داوود: برو سرکارت😒😡
روژان: چش....چشم💔
_____________^
#ارشام
میلاد ساعت 5 و نیم از خونه زد بیرون ساینا هم اتاق خودش بود رفتم تویی اتاقم یه دیوار تیکه دادم لعنت بهت روژان😬اگر روز اول پیشنهاد من قبول میکرد الان منم اینجا نبودم 😒
هر چی بیشتر سعی میکنم تا فراموشش کنم بیشتر به فکرش هستم 💔
_____________
عطیه: با ریحان توی حیاط نشستم و شروع کردیم حرف زدن
ریحان:راستی دنیا بهونه گیری نمیکنه؟
عطیه: خیلی بی تاب هست همش غر میزنه چرا پایی من این جوره 😂
ریحان: 😂الهی فداش شم سخته خوب
عطیه : خدانکنه 😁
ریحان: راستی میخوام یک خبر بهت بدم😅
عطیه: چی 🤨
ریحان: اولین کسی هستی که میخوام بهش بگم 😜
عطیه: بگو دیگه جون به لب شدم 😬
ریحان: بازم زندایی شدی 😍
عطیه: یعنی چی😐
ریحان: عطیه تو که خنگ نبودی 😐😂یعنی محمد دوباره دایی شد
عطیه: به به مبارکههههههههه 😍😍❤️❤️
ریحان: ممنون😂😂
عطیه: باید شیرینی بدی ها🤨
ریحان: 😂😂😂نخیر من شیرینی نمیدم دایش باید شیرینی بده 😁😂
عطیه: محمد بیاد خونه بسته ما نخواستیم شیرینی بده😂😂😂
ریحان:😂😂😂
_______
فرشید: مشغول کارم بودم که صدای رسول بلند شد این قدر بلند فریاد زد که صداش تویی سایت پیچید
چی شد رسول😳😳
رسول : آقا محمددددددد
سعید: خب تلفن کن 😐فریاد نزن
رسول : از دست رفت 😬😬
محمد: چخبره مگه تویی کوه هستی 😡سایت هستا زنگ بزن خب😤
عبدی : با صدای بلندی رفتم بیرون چخبره اینجا😡😡
فرشید: نمیدونیم یهو رسول داد زد😐
محمد: همه بلند شده بودن و رسول نگاه میکردن گفتم :شما کارتون انجام بدید
همه: چشم
فرشید : رسول واقعا زشته ترسیدم😒
سعید: آخه تو کی میخوای بزرگ بشی 😬
داوود: اینجا با کوه اشتباه گرفتی ها😳😬
رسول: ای بابا میزارید حرف بزنم یا نه😐خب ببخشید
محمد: چی شده😒
رسول : از دست رفت اقا
روژان: کی 😳
رسول: همین الان از شنود هایی قبلی تلفن ساینا فهمیدم میلاد قراره ساعت 6 امروز به لندن بره تا با خرس پیر ملاقات کنه 😬🤦🏻♀
فرشید: الان ساعت 5:39 هست
رسول:خب برای همین دارم داد میزنم شما هم همین الان درس اخلاق میدید بهم 😒😂
عبدی: چرا الان گفتی 😳باید زودتر میگفتی
رسول: آقا ساینا بین ساعت 4 تا ساعت 5 اینترنت گوشیش خاموش کرد و برای همین ارتباط منم قطع شد💔تا وصل کرد من این خبر شنیدم
عبدی : مگه تلفنش شنود نیست
رسول : آقا نمیشد شنود دائم کنم برای همین با اینترنت گوشیش دوربینش روشن میکردم تا صدا و تصویر داشته باشم
عبدی: متوجه هستم 😬🙂
محمد میخوای چکار کنی ؟ راهی داری ؟
محمد:🤔🤔🤔🤔🤔
حلش میکنم 🙂یک راه خیلی خوب دارم 🤔
روژان: چی🤔
پ.ن: راه محمد چیه به نظر شما ؟ 😂😜
پ.ن: داوود😁😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16613339261079
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#شصت🍂
محمد: رسول زنگ بزن به مسعود بگو با خانم جمالی هماهنگ کنه تا وقتی که به لندن میرسه مراقبش باشه تویی هواپیما اونجا هم میگم احسان بره
رسول: چشم آقا حله
محمد:😐🤨چیه؟
رسول: چیز خاصی نیست😁من برم زنگ بزنم😅
محمد: حله
همه:😳😂
روژان: رفتم طرف داوود میگم داداش
داوود: چیه
روژان: اینا که آقا محمد گفت کیا هستن
داوود: مسعود یکی از مامور هایی فرودگاه هست خانم جمالی هم مهماندار هواپیما هست
روژان : اها 🤔
داوود: اره
__________
مسعود: چک کردم خداروشکر خانم جمالی تویی همون هواپیما بود باهاش هماهنگ کردم و به آقا محمد خبر دادم
____
محمد: سریع به احسان خبر دادم قرار شد فرودگاه لندن منتظرش باشه ولی باید خرس پیر پیدا کنم 😖
رسول: آقا محمد
محمد: جانم
رسول: میشه من امروز زودتر برم خونه 😁
محمد: امروز رسول جان😳
رسول: راستش آقا با دریا قرار دارم
محمد: چه قراری؟
رسول: گفته میخواد دربارهی میشل بهم اطلاعات بده
محمد: از اونا جدا شده؟
رسول: به نظرم اره 🤔
محمد: برو ولی یک نفر با خودت ببر
رسول: چرا
محمد: ممکنه بلایی سر تو بیارن 🙂
رسول: اها ولی کی ببرم هیچ کس از این ماجرا خبر نداره 😢
محمد: روژان خانم خبر داره من بهش گفتم
رسول: جدی 😐😁
محمد: اره میخوای روژان خانم بفرسم همرات؟
رسول: نه آقا داوود عصبی میشه😢
محمد: روژان و داوود با هم میفرسم بیان😬اصلا خودمم میام😐
رسول: ایول😁
محمد:🤨
رسول: 😂
______________
روژان: همراه آقا محمد و داوود و آقا رسول رفتیم بیرون از سایت آقا محمد گفته بود محرمانه هست و به هیچ کس نباید بگیم آقا رسول جایی راننده نشسته بود و آقا محمد کنارش من و داوود هم عقب بودیم 😬
آقا رسول جلویی یک پارک وایساد
محمد: اینجاست
رسول: بله آقا اونجا نشسته ( به سمت یکی از نمیکت ها اشاره میکنه )
محمد: برو رسول مراقب خودت باش حواست به پشت سرت هم باشه
رسول: چشم اقا🙂با اجازه
محمد: روژان خانم با لیزر صدا شنود کن و ظبط کن
روژان: چشم
محمد: داوود چشم از رسول برندار آدم مشکوکی اطرافش دیدی بگو
داوود: چشم
رسول: رفتم سمت همون نیمکت با فاصله نشستم
دریا: سلام 🙂
رسول: سلام گفتی میخوای درباره ی میشل بهم اطلاعات بدی
دریا: بله میدم ولی اینجا نه
رسول: منظورت چیه🤨
دریا: ممکنه نقشه کشیده باشید منو دستگیر کنید
رسول: چرا فکر کردی این قدر مهم هستی ؟😏
دریا: تا وقتی به اونا وصل هستم مهم هستم😒
رسول: کی اطلاعات میدی
دریا: باید با من بیایی میریم جایی که مورد اعتماد من باشه اونجا بهت میگم و میرم 🤷🏻♀
رسول: چرا من باید اعتماد کنم و با تو بیام ؟ از کجا مطمئن باشم هنوز به تیم وصل نیستی ؟
دریا: اگر وصل بودم هیچ وقت خودم تویی خطر نمی انداختم
___________
محمد: صدای رسول و دریا گوش میدادم داوود بیرون ماشین بود روژان خانم هم صدای رسول داشت 😬
سریع به رسول گفتم : رسول باهاش برو پشتت هستیم
روژان: آقا ممکنه بلایی سرش بیارن 😬💔
محمد: ما مراقب هستیم 🙂
______
رسول: باشه باهات میام 😬
پ.ن: با رسول یزید بازی کنم؟😁
پ.ن: فعلا همه چیز خوبه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16614405801330
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#شصت_یک🍂
رسول: یکم استرس داشتم دریا از روی نیمکت بلند شد
دریا: بیا
رسول: پشت سرش راه افتادم کنار ماشین سفید رنگی وایساد خواستم در عقب باز کنم که گفت
دریا: میتونیجلو بشینی
رسول: اینکه میشه جلو نشست خودمم بلدم دوست دارم عقب بشینم نکنه مشکل داری 😏
دریا: اینو یادت باشه من اطلاعاتی دارم که شما دنبالش هستید بهتره لجباز نباشی با من 😒
رسول: رفتم جلو نشستم
خب کجا میخوای بری
دریا: جایی که برای من امن باشه یک چشم بند روی صندلی عقب هست بردار و بزن روی چشمت دوست ندارم جایی امن منو یاد بگیری
رسول: هووووف باشه برگشتم عقب و برداشتمش دیگه چیزی نمیشد دید مجبور شدم شروع به شمارش کنم تا ماشین حرکت کرد شروع کردم
__________________
داوود: سریع سوار ماشین شدم با فاصله دنبالشون رفتیم مدام ضد میزد 😬
محمد: داوود مراقب باش نباید گمش کنی
داوود: سعی میکنم آقا ولی سخته 😬بهش نمیخوره این قدر ماهر باشه
محمد: اگر گمش کنی رسول توی خطر میوفته
داوود: مراقبم 🙂😬
____________
ساینا : ارشام
ارشام: بله
ساینا: برای عملیات چکار کردی ؟
ارشام: چند تا مکان شناسایی کردم جاهایی مختلف تهران
ساینا: به نظرت تهران فقط کافیه؟
ارشام: اره به نظر من تهران نا امن به نظر بیاد کل ایران نا امن میشه
ساینا: امیدوارم اصلا دلم نمیخواد شکست بخورم
ارشام: نمیخوریم🙂
________
#لندن
میلاد: رسیدم لندن از فرودگاه زدم بیرون استاد گفته باید کنار در فرودگاه صبر کنم
کمی گذشت تا بلاخره اومدش
کارن: سلام
میلاد: سلام شما از طرف استاد هستی 🤔
کارن: سوار شو استاد منتظره
میلاد:🙂😍
احسان: عکسی که آقا محمد فرساده بود نگاه کردم نگاهم بین تموم مردم میچرخید تا بلاخره پیداش کردم سریع سوار ماشین شدم و رفتم دنبالش
_____________
رسول:بس شمردم دیگه شمارش از دستم در رفت بیخیال شدم تا از شمارش دست کشیدم ماشین وایساد
________
داوود: پشت چراغ قرمز بودیم یک نگاه به آقا محمد کردم سرش پایین بود و داشت یک بار دیگه صدای رسول و اون دختره گوش میداد تا چراغ سبز شد راه افتادم ولی ماشینشون نبود 😐
آقا محمد نیستن
محمد: گمش کردی داوود 😬
داوود: آقا چراغ قرمز بود اونا کی حرکت کردن 😬جلویی چشمم بودن
محمد: سریع به علی بگو دوربین هایی اینجا چک کنه ببینه از کدوم طرف رفتن
داوود: چشم😢
پ.ن: رسولتون گم شد😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16615274742229
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#شصت_دو🍂
عطیه : تویی حیاط با دنیا بازی میکردم صدای در اومد
عزیز: عطیه جان ببین کیه من دستم گیره
عطیه: چشم عزیز🙂
رفتم در باز کردم یک مرد تقریبا 40 یا 45 ساله بود
سلام بفرمایید
کاظم: سلام عطیه خانم خوبید
عطیه: ممنون ببخشید شما کی هستید 😐🤔
کاظم: من دوست محمد هستم کاظم قبلا شما دیده بودم🙂
عطیه: اها شرمنده نشناختم 😅
کاظم: حق دارید ببخشید محمد خونه هست؟
عطیه: نه سر کار هست چطور 🙂
کاظم: اخه یک موضوع مهم باید بهش بگم هر چی زنگ زدم جواب نمیده
عطیه: حتما کار داره😅اومد خونه میگم بهتون سر بزنه 🙂
کاظم: ممنون واقعا 🙂
خدانگهدار
عطیه: خدافظ😊
______________
رسول: داخل یک پارکینگ خونه پیاده شدم یا یا خدا عجب پارکینگی هست😳😂😍
دریا: بیا اینجا
رسول: یک نگاه به پشت سرم و خیابون انداختم در پارکینگ داشت بسته میشد دوباره به دریا چشم دوختم به به هیچ کس هم دنبالم نیست چه قشنگ پشتم بودن 😐
یهو برخورد یک چیز محکم به پشت سرم حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم 😴
____
محمد: داوود چی شد
داوود: آقا گفتن از یک کوچه سمت راست خیابون رفته
محمد: پس تو حواست کجا بوده😡چطور نفهمیدی 😡
داوود: آقا من مراقبم بودم فقط یک لحظه چشم برداشتم 😔😬
محمد: داوود😬رسول الان بین یک تیم خطرناک گیر افتاده اینو میتونی درک کنی 😡
روژان: ولی دریا از تیم جدا شده فکر نکنم خطری داشته باشه
محمد: حالا یک لحظه فکر کن خطر داره اگر جدا نشده باشه یعنی رسول توی خطر بزرگی هست😤
داوود سریع تمام دوربین ها چک میکنی به علی خبر بده باید رسول پیدا کنیم بایدددد😡
داوود: چشم اقا😔
__________
دریا: خواستم در باز کنم یو لحظه برگشتم عقب دیدم رسول افتاده روی زمین و ار.....ارشام بالایی سرش هست😨
رسول 😱رفتم بالایی سرش خون روی زمین بود😳
ارشام: هییی سریع خون ها پاک میکنی و زیر دوتا دست رسول گرفتم و کشیدمش داخل خونه
_________
علی: تمام دوربین ها چک کردم وبلاخره پیداش کردم
عبدی : علی چیشد
علی: آقا وارد این خیابون شده از این کوچه دیگه دوربین نیست 😬
عبدی: یعنی هیچ فایده ای نداشت
علی: دقیقا 😬
سعید: ولی یک راه هست
عبدی : چی
سعید: خوب تویی این خیابون دوتا کوچه بیشتر نیست فکر نکنم خونه هایی زیادی هم توی این کوچه ها باشه
عبدی: خب؟
سعید: میشه تک تک خونه ها برسی کنیم
علی: شما نظر نده😐😂
عبدی:😐😐😐
سعید: فکر کنم فکر خوبی نبود😬شرمنده
فرشید: باید یک راه باشه دیگه😬
عبدی: اما چه راهی معلوم نیست😬
فرشید:💔☹️
____________
رسول: چشم باز کردم روی یک تخت افتاده بودم پشت سرم درد میکرد دستم گذاشتم همون قسمت بنظر سرم بسته بودن
سعی کردم یادم بیاد چخبر شده ولی تنها چیزی که یادم اومد این بود که داخل یک پارکینگ پیاده شدم
اصلا من اینجا چکار میکنم 😬دریا چطور منو آورده داخل😬آخه چخبره😬
بلند شدم مدام داخل اتاق راه میرفتم بلاخره در باز شد 😳😳😳
ارشام بود پشت به من داشت انگار سعی میکرد یک چیزی بکشه داخل اتاق انگار یک آدم انداخت داخل و رفت
گیج شده بودم رفتم بلایی سرش چشماش کبود بود دهنش هم بسته بود وقتی باز کردم 😳😳امکان ندارهههههه😬
پ.ن: 😁خوبید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16615274742229