❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان :#گاندو3🥀
🥀پارت :#نود_دو🥀
سعید: رفتم توی اتاقی که آقا محمد گفت رسول بیهوش افتاده بود 😭
نزدیکش شدم که انگار برق بهم وصل شد برای یک لحظه سریع جدا شدم این دیگه چی بود😳
فرشید: چی شد سریع باش
سعید: نمیشه برق روی صندلی هست دست میزنم برقم میگیره 😐
فرشید: بیا بریم پیش آقا عبدی حالا😐
_______
الن: لبه ی پنجره بودم که آروم آروم محمد ول کردم
محمد: منو ول کرد خواست خودش بندازه که محکم گرفتمش
عبدی: رفتم کمک محمد الن گرفتیم که یک تیر زد گردن خودش
محمد: آقا زنگ بزنین آمبولانس
سعید: رفتیم توی اتاق الن خونی افتاده بود یک گوشه آقا عبدی رفت زنگ بزنه ما هم با چند تا از بچه ها رفتیم رسول نجات بدیم
محمد: دستم گرفتم زیر سر الن . دستش برد سمت جیبش دستم گذاشتم روی گردنش نباید بمیره 💔😐
یهو انگار برق بهم وصل شد و (سیاهی مطلق )
داوود: رفتم پیش آقا محمد که تنها نباشه الن بیهوش افتاده بود آقا محمد هم اون طرفش بیهوش بود 😭
اقااااااااااااااا زنگ بزنین آمبولانس 😭😭💔
__________
7دقیقه بعد
داوود: آقا محمد بخاطر شوکر بیهوش بود الن زخمی بود ولی هنوز چشماش باز بود رسول هم حالش بهتر بود
عبدی : محمد چطوره ؟
سعید : آقا با آمبولانس اول داره آماده میشه بره بیمارستان کامل بیهوش شده 😔💔
امید : ببخشید حال آقا محمد خوب هست
عبدی: ایشالا خوب میشه😓
_______
ناصر (دوست جمال هست که صاحب اون دکه بود ) : جمال دستگیر شد یک تفنگ برداشتم و رفتم بالایی پشت بوم خونه ی الن همه دستگیر بودم داشتن خونه خالی میکردن که روی یک نفر زوم کردم تا بهش شليک کنم
آمبولانسی که محمد داخلش بود داشت از درخارج میشد که یکی از چرخ هاش زدم و باعث شد گج بشه ........
داوود: آمبولانس آقا محمد داشت خارج میشد یهو گج شد یکی از چرخ ها پنچر بود همه رفتیم سمتش
عبدی: در باز کن
سعید: باز نمیشه آقا گیر داره 😢😔
فرشید : با یک تیر در آمبولانس باز کردم و آقا محمد بیرون آوردیم بخاطر تکون خوردن آمبولانس زخم هاش خون ریزی داشت 😭
داوود : با ماشین رفتم جلوش سعید سوارش کن با ماشین خودمون بریم بدووووو😭😭😭💔
__________
#بیمارستان
دکتر : همراه آقای سلطانی؟
عبدی: بله ؟
دکتر: حالش زیاد بد نیست فقط یک زخم عمیق داره که روی سوختگی هست و باعث شده خون بیشتری بیاد به خون نیاز داریم
عبدی: 😭😭
چه خونی؟
دکتر: O_
داوود: هیچ کس جز رسول O_ نیست
عبدی: صبر کنید من آزمایش بدم شاید بود😭💔
_
(آقای عبدی آزمایش داد و خونش O_ بود ازش خون میگیرن و به محمد میدن)
فرشید: آقا محمد بیهوش بود الن و رسول بخش بودن ولی آقا محمد I C U بود
________
عطیه : از صبح ثانیه ای یک بار دلم درد میگرفت
عزیز : بهتری ؟
عطیه : الان اره ولی هر لحظه درد میگیره و آروم میشم😢
عزیز: به هر حال نزدیک به دنیا اومدن آقا پسر هست دیگه همین درد ها داره 😘😢
پ.ن: بچه میخواد دنیا بیاد ها😍
پ.ن: آقا محمد حالش زیاد بد نیست 😢
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#نود_دو🍂
محمد: رفتم سمت سایت هنوز باورم نمیشه یادم که میاد دیوونه میشم تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد
جانم
ریحان: سلام داداش
محمد: سلام جانم
ریحان: کی میایی خونه عطیه خونه هست
محمد: وای یادم رفته بود چشم میام شب
ریحان: چیزی شده ؟ صدات یک جوری هست
محمد: نه چیزی نیست میام
ریحان: باش مراقب باش خدافظ
رفتم سایت و اول رفتم اتاق آقای عبدی تق...تق.
عبدی: بفرمایید
محمد: سلام آقا
عبدی: سلام داوود کجاست
محمد: هنوز بیمارستان
عبدی: باورم نمیشه محمد 😢
محمد: من بدترم 😢😔
دلم به حال رسول میسوزه
عبدی: الان کجاست
محمد: نمیدونم غیب شد یهو یکم تنها باشه خوبه
عبدی: اره محمد پرونده تموم شده فقط بچه ها جمع کن
محمد: چشم اقا😔
عبدی: به خانواده اش گفتید؟
محمد: نه هنوز میگم داوود خودش بگه
عبدی: باشه 🙂
_______
فرشید: خودم داوطلب شدم که به خانواده اش بگم داوود حالش بده این جور بدتر هم میشه رفتم جلویی در خونشون نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باش زنگ در زدم بعد از چند دقیقه اومدن جلویی در
حسین: سلام بفرماید
فرشید: سلام آقای تهرانی من همکار پسرتون هستم
حسین: اها😍خوشبختم چیزی شده
فرشید: نه راستش کمی داوود پاش درد میکنه بیمارستان هست
حسین: یا خداا😳الان خوبه چی شده
فرشید: آروم باشین چیزی نشده پاش شکسته همین فقط
حسین: کدوم بیمارستان 😢
فرشید: میخواید بیاید با من بریم
حسین: نه مزاحم نمیشم
فرشید: این چه حرفی هست منتظرم
حسین: باش پسرم 🙂
فرشید: رفت داخل به دیوار تیکه دادم آخرش هم نشد بگم 😔💔
____
رسول: حوصله ی جّو بیمارستان نداشتم از بیمارستان زدم بیرون نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میدونم باید برم 💔😔
از وقتی اون جور شد صدبار ماجرا با خودم مرور کردم چرا نمیفهمم رفته چرا باور ندارم خدااااا😔💔
توی افکارم بودم که صدای دادی بلند شد
ناشناس: آقا حواست کجاست همه چیز بهم ریختی
رسول: گیج به جایی که مرد اشاره میکرد نگاه کردم اوه اوه همین دست فروش ها هست و منم با پا رفتم وسط همه چیز 😬😢
ببخشید اقا اصلا حواسم نبود شرمنده ام
ناشناس: خوب حواست نیست چرا میایی بیرون
رسول: آقا معذرتخواهی کردم که ببخشید😢💔
__
فرشید: رفتیم بیمارستان مادر داوود بی تاب بود هی بیچاره اگر بفهمه دخترش ......
رفتیم به سالنی که داوود بود رسیدیم داوود سرش بین دستاش گرفته بود و گریه میکرد بابا تا دید گفت
حسین: این که داوود هست مگه نگفتی پاش شکسته
فرشید: بیاید متوجه میشید🙂😔
............
داوود : چشمام میسوخت حس میکردم دارم دیگه کور میشم که صدای بابا شنیدم اول حس کردم خیالاتی شدم ولی دستی روی شونم گذاشت
حسین: داوود؟
داوود: س...سلام
حسین: سلام چی شده 😳
داوود: ببخشید...شرمنده ام😭😭
حسین: چرا گریه میکنی چه شده بگو خب
زهرا: داوود جون به لب شدم حرف بزن دیگه 😢
داوود: ر....روژان 😭چ...چیز شده ....یعنی ....
حسین: حرف بزن دیگه 😬
روژان چی روژان کجاست
داوود: ببخشید اصلا نتونستم مراقبش باشم😭
زهرا: روژان کو داوود میخوام ببینمش
داوود: دیگه تاقت نداشتم : روژان ........روژان تیر خورد 😭💔
الان هم ..... س...سرد
ادامه ی حرفم نشد بگم بی تاقت رفتم بغل بابا 😭💔
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ