eitaa logo
♥️"وحید رهبانی"♥️
262 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
69 فایل
﴾﷽﴿ بزرگترین کانال 👈وحید رهبانی👉 در ایتا😍 اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍 اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤ 💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗 🌹☁عاشق کشی.. 🌹☁دیوانه کردن.. کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️"وحید رهبانی"♥️
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان:#یک_وبیست🍂 🍂پارت:#نود🍂 ریحان: به عطیه کمک کردیم ت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان:🍂 🍂پارت : 🍂 روژان: اول نفهمیدم منظورش چیه انگار مغزم هنگ بود که با تکون دادن دستش و دیدن صورتش که نیشخند زشتی داشت خیره بودم که ........... ایکان: تیر دقیقا وسط پیشونیش زدم چشماش بسته شد و با در برخورد کرد مرد واییییییییییی لعنت 😖این قدر عصبی بودم که فراموش کردم مهمه برام انگار بلاخره گمم کردن از کوچه ی فرعی خواستم خارج بشم که ماشین پیچید جلوم لعنتی رسول: با فرشید به موقیتی که آقا محمد گفته بود رفتیم خداروشکر به موقع رسیدیم و جلویی ماشینش گرفتیم که از پشت هم ماشین آقا محمد اومد سریع رفتیم پایین تفنگم بیرون آوردم و نزدیک تر شدم بیا بیرون ایکان: هوووف تموم شد دیگه رفتم پایین و بی توجه به همشون وایسادم محمد اومد جلوم و دستبند زد اون پسره که فهمیدم داداش دختره هست دستم گرفت که خودم ازش جدا کردم شما برو تو ماشین برات کادو گذاشتم داوود: گنگ بهش نگاه کردم 🤨راستی چرا روژان پیاده نشد رفتم سمت ماشین که دیدم رسول هم میخواد در باز کنه رسول: در باز کردم که یهو یک آدم پرت شد بیرون و افتاد روی زمین بهش نگاه کردم ....ر...روژان بود😳😳 داوود: ر......روژان تکونش دادم اما با دیدن جایی گلوله که دقیقا وسط پیشونیش بودم دنیا رو سرم خراب شد نفهمیدم کجا هستم و چخبره فقط یک چیز فهمیدم .......... من بدبخت شدم😭💔 یعنی روژان ....نههههه آخه....همش نیم ساعت شد 😭باورم نمیشه خواهرم جلویی چشمم افتاده 😭 __ فرشید: جنازه منتقل کردیم به بیمارستان هممون همون جا موندیم رسول نه گریه میکرد و نه حرف می‌زد ساکت بود این قدر که انگار رسول وجود نداشت💔 آقا محمد کنار داوود نشسته بود و داوود سرش روی بازویی آقا محمد بود فقط اشک می‌ریخت باورش سخته .... رسول: نمیدونستم چخبره درک نمیکردم فقط فهمیدم که دیگه .........دیگه من مردم 💔 قلبم نابود شده بود ...💔 بغض داشت خفه ام میکرد💔 ولی نمیدونم چه مرگم بود که اشکم بیرون نمیومد 💔🥀 یعنی تموم شد؟ باورم کنم رفت ؟ مرد؟ این قدر راحت ؟💔😔این قدر بی صدا و مظلوم 💔😢 نههههههه همش دروغه اصلا .....اصلا خودمم از حرف هام خنده ام گرفته بود دیوونه شدم ؟ شاید🤷🏻‍♀💔😔 ولی روژان خانم این رسمش نبوداااا الان با دلم چه کنم ؟؟؟؟ حواست هست فقط منو عاشق کردی و ....😔💔 تو فکر بودم که دکتر اومد بیرون رفتیم سمتش دکتر: تسلیت میگم🙂💔 منتقل شدن به سردخانه 💔😔 داوود: س....س...سرخونه؟؟ دکتر: بله ایشون همون لحظه که تیر خوردن .........😔💔 داوود: نههههههه.....دروغ میگید😭💔 زنده اس من میدونم 😭💔 دکتر تروخدا بگو زنده اس بگو ی امیدی دارم 😭💔 بگو خواهرم خوبه 😭💔 چراااااااا آخه چرا من نمردم 😭💔 میکشمش ایکان میکشم به والله میکشمممم😭😭😭💔 محمد: آروم باش داوود ...آروم باش 😭😔 دکتر: تسلیت میگم😔💔 ________ زهرا( مادر روژان و داوود) : حسین خبری از بچه ها نداری حسین: حتما سرکار هستن زهرا: نگرانم هر چی زنگ میزنم جواب نمیدن😖 حسین: نگران نباش داوود هست مراقبه.... پ.ن: 🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ