♥️"وحید رهبانی"♥️
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان:#یک_وبیست🍂 🍂پارت:#نود🍂 ریحان: به عطیه کمک کردیم ت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#نود_یکم 🍂
روژان: اول نفهمیدم منظورش چیه انگار مغزم هنگ بود که با تکون دادن دستش و دیدن صورتش که نیشخند زشتی داشت خیره بودم که ...........
ایکان: تیر دقیقا وسط پیشونیش زدم چشماش بسته شد و با در برخورد کرد مرد
واییییییییییی لعنت 😖این قدر عصبی بودم که فراموش کردم مهمه برام
انگار بلاخره گمم کردن از کوچه ی فرعی خواستم خارج بشم که ماشین پیچید جلوم لعنتی
رسول: با فرشید به موقیتی که آقا محمد گفته بود رفتیم خداروشکر به موقع رسیدیم و جلویی ماشینش گرفتیم که از پشت هم ماشین آقا محمد اومد سریع رفتیم پایین تفنگم بیرون آوردم و نزدیک تر شدم
بیا بیرون
ایکان: هوووف تموم شد دیگه رفتم پایین و بی توجه به همشون وایسادم محمد اومد جلوم و دستبند زد اون پسره که فهمیدم داداش دختره هست دستم گرفت که خودم ازش جدا کردم
شما برو تو ماشین برات کادو گذاشتم
داوود: گنگ بهش نگاه کردم 🤨راستی چرا روژان پیاده نشد رفتم سمت ماشین که دیدم رسول هم میخواد در باز کنه
رسول: در باز کردم که یهو یک آدم پرت شد بیرون و افتاد روی زمین
بهش نگاه کردم ....ر...روژان بود😳😳
داوود: ر......روژان تکونش دادم اما با دیدن جایی گلوله که دقیقا وسط پیشونیش بودم دنیا رو سرم خراب شد نفهمیدم کجا هستم و چخبره فقط یک چیز فهمیدم ..........
من بدبخت شدم😭💔
یعنی روژان ....نههههه آخه....همش نیم ساعت شد 😭باورم نمیشه خواهرم جلویی چشمم افتاده 😭
__
#بیمارستان
فرشید: جنازه منتقل کردیم به بیمارستان هممون همون جا موندیم رسول نه گریه میکرد و نه حرف میزد ساکت بود این قدر که انگار رسول وجود نداشت💔
آقا محمد کنار داوود نشسته بود و داوود سرش روی بازویی آقا محمد بود فقط اشک میریخت
باورش سخته ....
رسول: نمیدونستم چخبره درک نمیکردم فقط فهمیدم که دیگه .........دیگه من مردم 💔
قلبم نابود شده بود ...💔
بغض داشت خفه ام میکرد💔
ولی نمیدونم چه مرگم بود که اشکم بیرون نمیومد 💔🥀
یعنی تموم شد؟ باورم کنم رفت ؟ مرد؟ این قدر راحت ؟💔😔این قدر بی صدا و مظلوم 💔😢
نههههههه همش دروغه اصلا .....اصلا
خودمم از حرف هام خنده ام گرفته بود دیوونه شدم ؟ شاید🤷🏻♀💔😔
ولی روژان خانم این رسمش نبوداااا
الان با دلم چه کنم ؟؟؟؟
حواست هست فقط منو عاشق کردی و ....😔💔
تو فکر بودم که دکتر اومد بیرون رفتیم سمتش
دکتر: تسلیت میگم🙂💔
منتقل شدن به سردخانه 💔😔
داوود: س....س...سرخونه؟؟
دکتر: بله ایشون همون لحظه که تیر خوردن .........😔💔
داوود: نههههههه.....دروغ میگید😭💔
زنده اس من میدونم 😭💔
دکتر تروخدا بگو زنده اس بگو ی امیدی دارم 😭💔
بگو خواهرم خوبه 😭💔
چراااااااا آخه چرا من نمردم 😭💔
میکشمش ایکان میکشم به والله میکشمممم😭😭😭💔
محمد: آروم باش داوود ...آروم باش 😭😔
دکتر: تسلیت میگم😔💔
________
زهرا( مادر روژان و داوود) : حسین خبری از بچه ها نداری
حسین: حتما سرکار هستن
زهرا: نگرانم هر چی زنگ میزنم جواب نمیدن😖
حسین: نگران نباش داوود هست مراقبه....
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ