eitaa logo
زبان بدن وبازاریابی وفن بیان🎤
944 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
858 ویدیو
10 فایل
@bodylanguagechannel «یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَیْدیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ»  در آن روز زبان‌ها، دست‌ها و پاهایشان برضدآنها به اعمالى که مرتکب می‌‏شدند گواهى می‌دهند
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم. کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه». هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند. آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم. کانگورو گفت: بهتر. قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند. این قصه ی زیبا از شل سیلور استاین مفهوم جالبی دارد. «پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.» هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش می گیرد پر می شود. این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتنِ آدمی تمام می شود. نه که نتواند، دیگر نمی خواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار می گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع می کند و حتی برای آن می میرد اما آدم غیرمتعصب تا لحظه ی مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر می دهد. اگر شما مدتی ست که افکارتان تغییر نکرده، بدانید که این مدت فکر نکرده اید. آب هم اگر راکد بماند فاسد می شود! آنچه ما را ویران می کند باورهای غلط و تعصباتی است که به خودمان اجازه ی دگربینی و دگرگونی آنها را نمی دهیم. به قول نیچه: «باورهای غلط از حقایق خطرناک, ویران کننده ترند.» @bodylanguagechannel
🗣 امیدم را لا به لای پیچیدگی های زندگی از دست نمیدهم به آدمها مانند گناهکاران نابخشوده نگاه نمی کنم آنها را یکی مثل خودم می بینم با ضعفها و قوت هاشان... نمیگویم زندگی آسان است و من نا شکستنی اما تا آنجا که بشود می مانم شکستگی ها را بند میزنم و دوباره از نو شروع می کنم... اگرچه کمرنگ و گمشده اما نمی گویم عشق وجود ندارد در درون خود به دنبالش میگردم، و در بیرون از خود انتشارش میدهم... نمی گویم هرگز شک نکرده ام اما با این وجود باز گشته ام، پرسیده ام و خدا را لا به لای شک و شبهه ها بازیافته ام... نمی گویم هرگز نترسیده ام اما همیشه با وجود ترس قدم بعدی را برداشته ام... نمی گویم انسان کاملی بوده ام،هرگز به خطا نرفته ام؛ اما از مسیر بیراهه ها با درس ها و تجربه های گران باز گشته ام... با همه فراموش کاری ام همیشه به یاد داشته ام به این دنیا آمدم برای بهتر شدن، برای رشد روح، برای یک پله بالاتر رفتن امید که میسر شود آمین @bodylanguagechannel
اتصال طلایی چیست؟ ⁠⁣وقتی یک مرمت‌کار ژاپنی می‌خواهد جسم شکسته‌ای را مرمت کند، ترک‌های آن را با طلا پُر می‌کند. آن‌ها معتقدند که وقتی چیزی دچار صدمه می‌شود و آسیب می‌بیند، آن‌گاه بسیار زیباتر از قبل می‌شود. این هنر باستانی، اتصال طلایی یا کینتسوگی نام دارد. اما دلیل این کار چیست؟ فلسفه‌ی این هنر بسیار جالب و آموزنده است. کینتسوگی بر مفاهیمی مانند پذیرش کاستی‌ها و شکست‌ها در زندگی و خارج‌نشدن از چرخه‌ی زندگی تأکید دارد. حال چرا شکستگی را با طلا پُر می‌کنند؟ کینتسوگی می‌گوید که شما بعد از شکست نه‌تنها دچار کاستی و ضعف نمی‌شوید بلکه بسیار ارزشمند شده اید.... شکست‌ها، نتایج بسیار ارزشمندی‌ست که افراد موفق کوله‌باری  از آن‌ها را جمع کرده‌اند https://eitaa.com/bodylanguagechannel
🗣 کلاس اول یزد بودم سال1340، وسطای سال اومدیم تهران یه مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا معضلی بود برای همین من، هیچی نمی فهمیدم. البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم. تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس، معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من هر کس درس نمی خواند می گفت: می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم با هزار زحمت رفتم کلاس دوم. آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان، همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!! دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد ...کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند. من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم میدانستم جام اونجاست، درس داد، مشق گفت که برای فردا بیاریم، انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم، ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست، فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن. وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت. خدایا برا من چی می نویسه؟ با خطی زیبا نوشت: عالی... باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود، لبخندی زد و رد شد، سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم. به خودم گفتم هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم، به خودم قول دادم بهترین باشم... آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد همیشه شاگرد اول بودم. وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم. یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد، چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما ... خاطره ای از "استاد محمد شاه محمدي" / استاد مديريت و روانشناسى https://eitaa.com/bodylanguagechannel
🗣 @bodylanguagechannel برای همه ما پیش آمده که در مقطعی از روابطمان ضربه خورده ایم. بعضی ضربه ها خفیفند مثل بی اعتنایی افراد یا لحظات شرمندگی. لطمه های دیگر عمیق ترند مثل آزارهای جسمی یا احساسی. در چنین موقعیتی گاهی اوقات افراد در واکنش به آسیب وارده می گویند:«هرگز نمی بخشم.» شاید زمانی شما هم این جمله را گفته باشید. بنابراین به این سوال توجه کنید:«وقتی نمی توانید ببخشید چه کسی رنج می برد؟» وقتی نمی بخشی چه اتفاقی می افتد؟ اغلب به لطمه ی وارد شده فکر خواهی کرد. حوادث روز در خاطرت می ماند. ممکن است اشخاصی را در خیابان ببینی و رفتارشان را به خاطر بیاوری. کسی اسمشان را بگوید و دردتان تازه شود. موسیقی پخش شده از رادیو داغ دلتان را تازه می کند. در برخی مواقع با افرادی که تو را رنجانده اند در یک مکان کار یا حتی زندگی می کنی. ممکن است هر روز آنچه اتفاق افتاده برایت یادآوری شود. به محض یادآوری، به شدت و میزان بدی آن فکر می کنی. و اینکه چقدر غیرمنصفانه با تو رفتار شده است و این که واقعا مستحق آن نوع رفتار نبودی. و آنگاه لبریز از خشم و غضب یا رنجش و غم می شوی و دوباره می گویی: «هیچ وقت نمی بخشم.» @bodylanguagechannel در این لحظه، چه کسی احساس بدی دارد؟ چه کسی رنج می برد؟ جواب این است: «خودت» افرادی که تو را رنجانده اند چه کار می کنند؟ به احتمال قوی اصلا به تو فکر نمی کنند. حتی ممکن است به یاد نیاورند چه اتفاقی افتاده است یا حتی نمی دانند تو رنجیده ای. حتی ممکن است برایشان مهم نباشد که رنجیده ای یا نه. احساس خوبی هم دارند. این در حالی است که تو هنوز در این فکری که «چقدر کارشان زشت و بد بود.» نبخشیدن تنها به خودت آسیب میزند. بیا و به این احساس ناراحتی پایان بده. چه می شود اگر ببخشی؟ چه کسی حالش بهتر می شود؟ باز هم جواب این است: «خودت» به یاد داشته باش که «بخشش همیشه به خاطر خودت است» تو بخاطر کس دیگری نمیبخشی بلکه با بخشیدن می توانی احساس بهتری پیدا کنی. بخشش رها شدن است؛ خلاصی از خودت است. بخشش سخت است چون می تواند نوعی شکست یا ضعف محسوب شود. ما نمی خواهیم ضعیف باشیم، بنابراین نمی بخشیم. گاهی اوقات بخشیدن دیگران می تواند به عنوان تایید آنچه اتفاق افتاده است در نظر گرفته شود. ممکن است نگران باشیم که بخشیدن به بی حرمتی مجدد منجر شود. همچنین حفظ کینه می تواند احساس قدرت و کنترل ایجاد کند. نبخشیدن و نگهداری خشم مثل زخمی است که آن را هر روز بررسی می کنی تا ببینی خوب شده است؟ یعنی هر روز بازش می کنی تا نگاه کنی و مطمئن شوی که بهتر نشده است. برای بهبود زخم باید وارسی روزانه آن را کنار بگذاری. برای التیام آسیب وارده باید در ذهنت مرور روزانه آن را متوقف کنی. 👤 دکتر صاحبی 📗 ماییم که اصل شادی و کان غمیم @bodylanguagechannel
🗣 دلفین ها نوعی از حیوانات دریایی هستند. این پستان‌داران آبزی باهوش،دارای روحیه همکاری هستند ودر ارتباطات خود شیوه برنده–برنده را برگزیده‌اند. دلفین هیچ کمبودی ندارد ومی خواهد که همه چیز را با همگان تقسیم کند. اگر یک دلفین زخمی شود، ۴ دلفین دیگر او را همراهی می کنند ، تا خود را به گروه برساند. در همین راستا پژوهشگران تعداد ۹۵ کوسه و ۵ دلفین را به مدت یک هفته در استخر بزرگ رها کرده و به مطالعه حالات رفتاری آنها پرداختند. کوسه‌ها به یکدیگر حمله کردند و در این تهاجم تعداد زیادی از آنها نابود شدند، سپس به دلفین‌ها حمله‌ور شدند. دلفین‌ها فقط می‌خواستند با آنها بازی کنند ولی کوسه‌ها بی‌وقفه به آنها حمله می‌کردند. سرانجام دلفین‌ها به آرامی کوسه‌ها را محاصره کرده و هنگامی که یکی از کوسه‌ها حمله می‌کرد آنها به ستون فقرات پشت یا دنده‌هایش می‌کوبیدند و آنها را می‌شکستند. به این ترتیب کوسه‌ها یکی پس از دیگری کشته می‌شدند. پس از یک هفته ۹۵ کوسه مرده و ۵ دلفین زنده در حالی که با هم زندگی می‌کردند در استخر دیده شدند. در دنیای کوسه‌ای، برای برنده‌شدن؛ دیگران یا باید بمیرند و یا ببازند. اما در دنیای دلفینی، انعطاف وجود دارد و سر شار از تشخیص‌های پربار است. نتیجه‌ گیری: دنیای زیباتری داشتیم اگر که ما انسان‌ها نیز دارای چنین تفکر زیبایی می‌بودیم؛ تفکر دلفینی یعنی اینکه: ۱- غیر از خود به دیگران هم بیاندیشیم؛ ۲- با دیگران در زمان بروز مشکلات همزاد پنداری کنیم؛ ۳- از خوشحالی دیگران شاد شویم؛ ۴- و از ناراحتی و درد دیگران ما هم احساس درد کنیم؛ ۵- با دیگران همدلی و همراهی کنیم؛ ۶- دست در دست هم و برای موفقیت هم تلاش کنیم. @bodylanguagechannel
🗣 ‌ سقوط بخشی از مسیر است و لازم است همه یاد بگیرند که به تنهایی بلند شوند. باید با واقعیت زندگی بدون ترس روبرو شد اتفاقات گزینه‌ی ما نیستند...بلکه نحوه واکنش به آن‌ها را ما انتخاب می‌کنیم. و این ارزش ما را نشان خواهد داد. 📙 هیپی 👤پائولو کوئلیو @bodylanguagechannel
🗣 هیچوقت تو محل با ما بازی نمی کرد... فقط یه گوشه به دیوار تکیه می داد و تماشا می کرد فرقی نداشت وسطی و هفت سنگ و فوتبال، اون فقط تماشاگر بود یه بار وقتی ازش پرسیدم چرا هیچوقت خودت بازی نمی کنی بهم گفت" یه بار با چند تا از دوستام بازی کردم و بازی رو باختم. خیلی واسم کری خوندن و اون باخت خیلی ناراحتم کرد. واسه همین از باختن می ترسم و ترجیح میدم بازی نکنم. فقط یه تماشاگر باشم، نه چیزی بیشتر... " تو تمام این سال ها یه تماشاگر بود. چون از تکرار گذشته می ترسید. بعد از چند سال بی خبری دوباره دیدمش. تا بهش گفتم تماشاگر منو شناخت. وسط حرفامون فهمیدم تو دلش کسی هست که تو زندگیش نیست. دلیلش رو که پرسیدم از یه تجربه ی تلخ گفت. از یه خواستن که به داشتن ختم نشده... فهمیدم هنوز ترس از تکرار گذشته تو وجودش هست. درست مثل قدیما که بازی نمی کرد و فقط تماشاگر بود. حالا تماشاگر تنهاییش بود... می دونستم حرف زدن با یه تماشاگر بی فایدست ولی تو چشماش نگاه کردم و گفتم ببین رفیق ما قدیما بازی می کردیم تا تلاش کنیم اونی بشه که می خوایم. نمیگم همش می بردیم ولی باختن هم آخر دنیا نبود. تمام لذت بازی به تجربه کردنش هست به همش برد یا همش باخت نیست. بازنده باش ولی تماشاگر نباش. نذار ترس از باخت، ترس از نرسیدن، ترس از تکرار اتفاقات تلخ گذشته لذت زندگی رو ازت بگیره... @bodylanguagechannel
🗣 « مین اولچ ، بیر بیلچ » یعنی هزار بار اندازه بگیر، یک بار بِبُر یه خط ضرب المثل تُرکیه با یه دنیا حرف ، چند تا کتابه . یه اصل هست ، تو زندگی ، تو رابطه ، تو مدیریت ... وقتی مدیر یه جایی هستی و بدون مقدمه و سنجش یه تصمیمی می گیری ، یعنی اول بریدی دیگه اندازه گرفتن بیهوده است ، «مین اولچ بیر بیلچ» وقتی یه حرفی می خوای بزنی ، هزار بار بسنج ، بعد بگو ... وقتی می خوای یه کاری کنی ، وقتی می خوای یه کاری نکنی ، وقتی می خوای بری ، وقتی می خوای چیزی رو بِشکنی ، وقتی می خوای جایی ، مکانی ، موقعیتی وارد بشی ..... «مین اولچ ، بیر بیچ» 👤دکتر مرتضی عباد @bodylanguagechannel
🗣 اینکه از لقمان حکیم پرسیدند: «ادب از که آموختی؟ در پاسخ گفت: از بی ادبان. هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهیز کردم»؛ یک نکته‌ی ظریف روان‌شناختی دارد: برای موفقیت در هر کاری (از تحصیل و کار و زندگی زناشویی گرفته تا حکومت‌داری)، الگو گرفتن از افراد موفق تنها ده درصدِ کار است؛ نود درصدِ دیگرش بررسی افراد ناموفق است. اما جالب آنجاست که هم مغزِ ما و هم روحِ کلیِ اجتماع به توجهِ بیشینه به آن ده درصد تمایل دارد، و نه آن نود درصد. آیا تا به حال کتاب یا برنامه‌ای درباره‌ی زندگی افراد ناموفق دیده‌اید؟ چنین روحیه‌ای از یک فرایندِ تکاملی در دوران ما شکل گرفته است. گذشتگانِ ما بیشتر به خطرات طبیعت برای بقایشان فکر می‌کردند. اما در دوران ما که توسط علم تجربی و صنعت، طبیعت را کنترل می‌کنیم بیشتر به بالا بردنِ کیفیت بقا تمایل داریم. ما عادت داریم همیشه روی افراد یا شرکت یا حکومت‌های موفق تمرکز کنیم و راه‌های موفقیت آنها را الگو قرار دهیم. رسانه‌ها و نویسندگان نیز همین‌گونه‌اند. چنین کاری گرچه انگیزه‌ی ما را بالا می‌برد، اما باعث یک خطایِ شناختی مهم می‌شود که ما را دچار ساده‌اندیشی در رسیدن به موفقیت، و بالا گرفتنِ غیرواقعیِ ضریب موفقیتِ خودمان می‌کند. نه، تمام راه‌های موفقیت در آدم‌های موفق روشن است، و نه شانسِ ما برای رسیدن به موفقیت با آنها یکسان است. همیشه بخشی از توجه ما در شروع و ادامه‌ی هر کاری باید بررسی افراد ناموفق هم باشد تا از تکرار اشتباهات آنها و پرداخت هزینه‌های بی‌مورد پرهیز کنیم. این کار گرچه ممکن است انگیزه را در ما ضعیف کند، اما ما را واقع‌نگرتر بار می‌آورد؛ البته به شرط آنکه گرفتارِ این توهم نباشیم که کلاً ما با بقیه فرق داریم و دنیا طورِ دیگری با ما رفتار خواهد کرد. دوستی داشتم که زندگی زناشویی بسیار موفقی داشت (از روابط عاشقانه و جنسیِ بسیار رضایت‌بخش با همسر، تا آشپزی و بچه‌داری و کار و تحصیلات و حضور اجتماعی). انگار او برای کام گرفتن از زندگی آفریده شده بود. یکبار از او پرسیدم دلیل این همه خوشبختی و موفقیت چیست؟ گفت: دنده عقب. گفتم یعنی چه؟ گفت: پدر و مادر من آدم‌ها خوشبختی نبودند. آنها سال‌ها مثل دو زندانی فقط در یک سلول بالاجبار در کنار هم زندگی کردند و تنها فرصت زیستنشان را به دست خودشان و البته به‌خاطر بچه‌ها قربانی کردند. آنها رنج می‌کشیدند و از رنج کشیدنشان لذت می‌بردند. من وقتی شوهر کردم، آنها را الگوی خودم قرار دادم. ولی به شکل دنده عقب. هر کاری را که مادرم به عنوان یکی از دو عاملِ آن زندگی ناموفق انجام داده بود، برعکسش را انجام دادم. خودِ من هم تا به‌حال عامل موفقیت ده‌ها نفر شده‌ام. چگونه؟ به شکل دنده عقب. چون خودم اسطوره‌ی عدم موفقیت در بسیاری از کارهای فراوانی هستم که انجام داده‌ام، وقتی کسی به من مراجعه می‌کند برای مشورت، به جای گفتن رمزهای موفقیت، فقط روش‌ها و راه‌های غلطی را که رفته‌ام برایش می‌شمارم و می‌گویم من این اشتباهات را کردم، اما تو نکن. یعنی سعی می‌کنم از همان ابتدا جلویِ هزینه‌های بیهوده را در او بگیرم. جلوی هزینه‌های بیهوده را گرفتن، سودِ مرکب است. در مملکت‌داری و حکومت‌داری هم همین است (از اقتصاد و فرهنگ و محیط زیست گرفته تا سیاست داخلی و خارجی). مدیران در کنار الگوگرفتن از کشورها و دولت‌ها موفق، همیشه باید بررسی کنند و ببینند چرا فلان اقتصاد به فلاکت رسید، چرا فلان حکومت ساقط شد، چرا در فلان کشور بین مردم و حاکمیت جدایی افتاد، چرا در فلان مردم خشم و افسردگی و تنش مثل یک غده‌ی سرطانی رشد کرد، و ... . یکی از کتاب‌های بسیار خوبی که از همین روش استفاده کرده است، کتابی‌ خواندنی و شیرین است با عنوان «چرا ملتها شکست می‌خورند»، از دو اقتصاددان برجسته به نام دارون عجم اوغلو و جیمز رابینسون. (صوتیِ آن هم موجود است، اگر حالِ خواندن ندارید). گرچه کتاب «چرا ملتها شکست می‌خورند» طبق معیارهای متعارف دانشگاهی، اثری اقتصادی نیست؛ و البته طبق همان معیارها اثری سیاسی، جامعه‌شناختی، حقوقی و تاریخی هم نیست؛ اما در عین‌حال کتابی است بس دقیق و جامع درباره‌ی همه‌ی این رشته‌های علمی. آن‌هم با همان روشِ لقمان حکیم. یعنی، دنده عقب. 👤 دکتر محسن زندی @bodylanguagechannel
🗣 آدم گاهی اوقات جرات ترک دنیایی که ساخته، جرات خراب کردن تصوراتش راجع به یه آدم رو نداره. یه دروغی رو میشنوه بعد به خودش دروغ میگه که این دروغی که شنیدم دروغ نبود! سال دوم دبستان یه معلم خیلی مهربون داشتم با صورت بور و چشمای رنگی! همیشه با لبخند نگاهم میکرد. توی اون سن و سال به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ بشم حتمن میرم دیدنش و نمیذارم فراموشم بشه. باور کن اگه ازم میپرسیدن مهربون ترین آدم روی زمین کیه؟ بی معطلی میگفتم خانوم معلم ما. تا اینکه یه صبح برفی و سرد معلممون اومد توی کلاس و بعد از چک کردن تکالیف چند تا از بچه هارو برد پای تخته تا اون تکالیف ریاضی رو جلوی چشم خودش حل کنن. اما اون بچه ها بلد نبودن، عصبانی شد، سرشون داد زد و گفت کفش هاتون رو در بیارید، بچه ها داشتن گریه میکردن اما معلممون دست بردار نبود، کفش هاشونو در آوردن، گفت جوراباتونم در بیارید، خشکم زده بود همه ترسیده بودن، فکر کردیم میخواد فلکشون کنه اما نه یه نقشه دیگه تو سرش داشت، مات و مبهوت داشتم به چهره ی عوض شده ش نگاه میکردم که صدام زد، از جام بلند شدم، گفت دنبال من بیا، به اون چند نفر گفت پا برهنه برید توی برف و به من گفت حواست باشه بهشون، اون بچه ها داشتن یخ میزدن و گریه میکردن و معلممون با حرص نگاهشون میکرد. من از این همه بی رحمی بهت زده بودم. فردای اون روز اولیای یکی از بچه ها اومد مدرسه،اون به مادرش گفته بود که خانوم معلم چه بلایی سرشون آورده. من مبصر کلاس بودم، معلممون دست پاچه اومد سراغم،گفت احتمالا تو رو صدا کنن دفتر و بخوان راجع به اتفاق دیروز حرف بزنی،حواست باشه، بهشون میگی خانومِ ما این کارو نکرد اونا خودشون رفتن برف بازی. من فقط نگاهش کردم. وقتی آقای مدیر صدام کرد دفترِ مدرسه همون حرفای خانوم معلم رو گفتم و اومدم بیرون. واقعیت این بود که من به آقای مدیر و اولیای اون بچه دروغ نگفتم، من داشتم به خودم دروغ میگفتم، نمیتونستم باور کنم خانوم معلم مهربونم این همه بی رحم باشه، نمیخواستم تصوراتی که توی ذهنم ازش داشتم خراب بشه، سال دوم دبستان تموم شد،سال ها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شدم اما قولی که به خودم داده بودم رو شکستم و نرفتم سراغ معلممون، میدونی آدم بالاخره یه روزی یه جایی مجبوره با حقیقت رو به رو بشه و خودش رو از خواب بیدار کنه، واقعیت بالاخره یه روز میاد سراغت و درست همونجا همه ی دروغ هایی که به خودت گفتی برملا میشه و وادار میشی به فراموش کردن، به گرفتن تصمیمی که دوستش نداری، خیلی سخته اما حقیقت همینه، تلخه، خیلی تلخ. 👤علی سلطانی @bodylanguagechannel
می‌دونی تو یه بار که همه چیزت رو از دست داده باشی، یه بار که تمام ترسات رو دونه دونه تجربه کرده باشی، یه بار که شب مرده باشی و فردا صبح دوباره چشم باز کرده باشی فقط یک بار که یکی از اینارو تجربه کرده باشی، دیگه زندگی برات اون شکل سابقو نداره… آدما، نظراتشون، نگاهشون، هنجار و ناهنجارها، رسیدن و نرسیدن، حتی نفس کشیدن… دیگه برات یه مفهوم متفاوت داره! یه بار که سقوط کرده باشی و تمام استخونات خرد شده باشه، دیگه هیچ سقوط و افتادن و شکستی برات ترسناک نیست، چون تو دیگه امکانی برای بیشتر از این صدمه دیدن نداری… چون هر روزی بعد از اون، برات یه فرصته که قرار نبود باشه! چون تو باید خیلی قبل از اون فرصت تموم می‌شدی ولی هنوز هستی… و با خودت می‌گی من که دیگه چیزی برای ترسیدن، برای از دست دادن ندارم! یه شبی هست تو زندگی که انقدر رنج‌ها متلاشیت کردن که نه تنها احتمالش هست که صبحش با آمبولانس ببرنت سردخونه، که خودتم دعا می‌کنی کاش اصلا صبحش بیدار نشی، اون شب تو واقعا می‌میری! و صبح فردا اونی که چشماشو باز می‌کنه، یه آدم جدیده… پس... @bodylanguagechannel