بهلول عاقل | داستان کوتاه
زن طلا را برد و گذاشت تو گنجه؛ فردا که شد و شوهر به سرکار رفت، زن طلا را برداشت و زير چادر پنهان کرد
زن سر خود را پائين انداخت و رفت و رفت و رفت تا به يک خرابهاى رسيد. خرابه پر از آت و آشغال و زر و زباله بود. يک طرف سايه و يک طرف آفتاب. زن رفت و در سايه نشست. يک قدرى گريه کرد و بعد با چادر خود اشکها را پاک کرد و مشغول نگاه کردن به کوه و بيابان شد.
يک مرتبه سگى به خرابه آمد زن تا او را ديد گفت: ”اى خاله کُچ کُچو عليک سلام. خجالت بِشِم (به من) آخر خودت را به زحمت انداختهاى که چه بشود؟ آمدهاى چه بکني؟ آنقدر مرا زده براى مردن. من ديگر به خانه نمىآيم.“ سگ استخوانى از ميان آشغالها پيدا کرد و خورد و راه خود را کشيد و رفت. پس از ساعتى گربهاى آمد.
زن تا او را ديد گفت: ”اى خاله پِش پِشو خجالت به خودم واى ببين اين مرد چقدر مردم را به زحمت مىاندازد. به جان خودت به جان اين دم درازت اگر ديگر من پايم را به خانه بگذارم. آنقدر مرا زده که استخوانهايم درد مىکند. سرم را شکسته. چهکارها که نکرده، نه من ديگر برنمىگردم.“
گربه هم موش مردهاى پيدا کرد و به دهان گرفت و رفت. ساعتى بعد مرغى به خرابه آمد. زن با ديدن مرغ فت: ”اى خالهقُدقُدو به جان خودتت نمىآيم بيخود رو نينداز. خيلى مرا زده تمام بدنم را کِرچ و کبود کرده، نمىآيم که نمىآيم. تو هم بيخود به زحمت افتادهاي.“ مرغ هم چند نوکى به خاک و خلها زد و رفت.
تا اينکه پس از چند لحظه شتر پادشاه با بار جواهر از قطار شترها ول شده بود و راه آن به خرابه افتاده بود. وقتى شتر به خرابه رسيد، زن گفت: ”اى خالهگردندراز، وَى خجالت به خودم. رويم سياه چه بکنم با اين گردندرازت! خاله کُچکُچو آمد نرفتم. خاله پِشپِشو آمد نرفتم. خالهقُدقُدو آمد نرفتم ولى براى خاطر اين گردندرازت با تو مىآيم. تو با اين بار سنگينات خيلى زحمت کشيدهاي. نمىشود روىات را زمين بزنم. بنشين تا خستگىات در برود.“ شتر هم دو زانوى خود را به زمين زد و نشست. مدتى که گذشت، زن گفت: ”بلند شو برويم، ديگر خستگىات در رفت.
افسار شتر را گرفت و به خاله کشيد. مرد از غصه به دکان نرفته بود و سر بر زانو در خانه نشسته بود. يک مرتبه شنيد که درنگ و درنگ. درنگ و درنگ پشت در صدائى به گوش رسيد، و در حياط را زدند مرد رفت پشت در و گفت: ”کيه؟“ زن فت: ”باز کن! مردم را به زحمت مىاندازد و حالا مىگويد کيه، مرد تا صداى زن را شنيد گفت: ”باز هم آمدى فلان فلانشده. زن به شتر گفت: ”آ... ديدى گفتم نمىآيم.“ و دوباره گفت: ”آخر اين بيچاره را با بار سنگين به زحمت انداختهاى حالا هم در را باز نمىکني. آخر بيا ببين با بار جواهر و خروس طلا روى بار چقدر خسته شده. اقلاً در را باز کن تا کمى استراحت کند.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🐜خالهمورچه، کلاغ و قاضى
يک روز صبح خيلى زود خالهمورچه از خواب بيدار مىشه، وضو مىگيره، نمازشو مىخونه، بعد چادرشو مىکنه سر، تنگِ تنگِ تنگ، کمرشو مىبنده، جاروشو دست مىگيره، مىگه برم مسجد و جارو کنم. خلاصه همينجور که مىرفته، تو راه قالب پنيرى مىبينه به خودش مىگه: نه، اين مال خودم نيس، حتماً مال کسبه گم کرده، اينو بايد ببرم تو مسجد بزرام رو منبر. مىره مسجد، قالب پنير و مىذاره رو منبر و شروع مىکنه به جارو کردن، همينتجور که داشته جارو مىکرده، آقاکلاغه مىآد مىشينه رو منبر و شروع مىکنه به قار قار کردن، در همين موقع مىبينه يه قالب پنير رو ميزه. خوشحال مىشه، مىپره به چنگ يه پنير مىزنه. خالهمورچه که از اينکار کلاغ عصبانى مىشه، يه جارو مىزنه تو سر کلاغ، کلاغ حسابى دردش مىگيره و به چنگ مىزنه تو چشم خالهمورچه. خالهمورچه خيلى ديگه ناراحت مىشه. گريهکنان مىره در خونه آقاقاضي، نق، نق، نق در مىزنه. آقاقاضى از پشت در مىگه: ”کيه“.
مىگه: ”باز کن من هستم خالهمورچه.“
آقاقاضى در رو باز مىکنه. مىگه: ”بهبه خالهمورچه کجا بودى صبح به اين زودي؟“
مورچه مىگه: ”راست آن بخواى صبح زد بلند شدم نمازمو خوندم.“ قاضى مىگه: ”بهبه سحرخيز بودين.“
مورچه مىگه: ”چادرم رو سرم کردم تنگِ تنگ گرفتم، جارو برداشتم که برم مسجد رو جارو کنم.“
قاضى مىگه: ”خوب وظيفهات بوده.“
مورچه مىگه: ”تو راه که مىرفتم يه قالب پنير ديدم.“ قاضى مىگه: ”روزيت بوده“، مورچه مىگه: ”گفتم خوب مال خودم نيس، بردم گذاشتم رو منبر.“
قاضى مىگه: ”خوب جاش بوده“ مورچه مىگه: ”همينطور که داشتم جارو مىکردم کلاغه اومد و به چنگ زد به پنير.“
قاضى مىگه: ”خوب استاى آشپزها بوده مىخواسته ببينه شور و يا بىنمکه.“
مورچه مىگه: ”من هم عصبانى شدم و با جارو محکم زدم تو سر او.“
قاضى مىگه: ”خوب اشکال نداره استاش بودى مىخواستى ادبش کني.“
مىگه: ”او برگشت چنگ زد تو چشمم.“ مىگه: ”خوب نوره چشمت کرده سرمه چشمت کرده، نوره چشمت کرده، سرمه چشمت کرده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید
و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید
و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند .
بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم ..
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود
در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید .
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد.
مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .
وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:
این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم
ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .
یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز .
اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.
و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد .
روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .
قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟
جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم .
من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی.
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚برگرفته از یک کتاب
حال خوب کن
راستش را به ما نگفتند!
راستش را به ما نگفتند! یا لااقل همه راست را به ما نگفتند!
گفتند:
شما که بیایید، خون به پا میکنید، جوی خون به راه میاندازید و از کشته پشته میسازید و ما را از ظهورتان ترساندند.
درست مثل این که حادثهای به شیرینی تولّد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند.
ما از همان کودکی، شما را دوست داشتیم. با همهی فطرتمان به شما عشق میورزیدیم و با همهی وجودمان بیتاب آمدنتان بودیم.
عشقتان با سرشت ما عجین شده بود و آمدنتان، طبیعیترین و شیرینترین نیازمان بود.
امّا کسی به ما نگفت که چه گلستانی میشود جهان، وقتی که شما بیایید.
همه، پیش از آن که نگاه مهرگستر و دستهای عاطفهی شما را توصیف کنند، شمشیر شما را نشانمان دادند.
آری! برای این که گلها و نهالها رشد کنند، باید علفهای هرز را وجین کرد و این جز با داسی برنده و سهمگین، ممکن نیست.
آری! برای این که مظلومان تاریخ، نفسی به راحتی بکشند، باید پشت و پوزهی ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روی زمین برچید.
آری! برای این که عدالت بر کرسی بنشیند، باید سریر ستم آلودهی سلطنت را واژگون کرد و به دست نابودی سپرد.
و اینها همه، همان معجزهای است که تنها از دست شما برمیآید و تنها با دست شما محقّق میشود.
امّا مگر نه این که اینها همه مقدمه است برای رسیدن به بهشتی که تو بانی آنید.
آن بهشت را کسی برای ما ترسیم نکرد.
کسی به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریای خون نشسته است، چگونه ساحلی است؟!
کسی به ما نگفت که وقتی بیایید؛
پرندگان در آشیانههای خود جشن میگیرند و ماهیان دریاها شادمان میشوند و چشمهساران میجوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه میکند.
به ما نگفتند که وقتی شما بیایید:
دلهای بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت میکنید و عدالت بر همه جا دامن میگسترد و خدا به واسطهی شما دروغ را ریشهکن میکند و خوی ستمگری و درندگی را محو میسازد و طوق ذلّت بردگی را از گردن خلایق برمیدارد.
به ما نگفتند که وقتی شما بیایید؛
ساکنان زمین و آسمان به شما عشق میورزند، آسمان بارانش را فرو میفرستد، زمین، گیاهان خود را میرویاند ... و زندگان آرزو میکنند که کاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقی را میدیدند و میدیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو میفرستد.
به ما نگفتند که وقتی شما بیایید:
همهی امت به آغوشتان پناه میآورند همانند زنبوران عسل به ملکهی خویش ...
و شما عدالت را آن چنان که باید و شاید در پهنهی جهان میگسترید و خفتهای را بیدار نمیکنید و خونی را نمیریزید.
به ما نگفته بودند که وقتی شما بیایید:
رفاه و آسایشی میآید که نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت آنچنان وفور مییابد که هر که نزدتان بیاید فوق تصورش، دریافت میکند.
به ما نگفتند که وقتی شما بیایید:
اموال را چون سیل، جاری میکنید و بخششهای کلان خویش را هرگز شماره نمیکنید.
به ما نگفتند که وقتی شما بیایی :
هیچ کس فقیر نمیماند و مردم برای صدقه دادن به دنبال نیازمند میگردند و پیدا نمیکنند. مال را به هر که عرضه میکنند، میگوید: بینیازم!
ای محبوب ازلی و ای معشوق آسمانی!
ما بی آن که مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینهی فاضلهی حضورتان را بشناسیم، شما را دوست میداشتیم و به شما عشق میورزیدیم.
که عشقتان با سرشتها عجین شده بود و آمدنتان طبیعیترین و شیرینترین نیازمان بود.
ظهور شما بیتردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد.
📚 برگرفته از کتاب سید مهدی شجاعی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 ﺑﺨﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻪ
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺗﻬﻮﯾﻪ ﺍﯼ ﺣﺮﻡ آﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ( ﻉ)، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﺤﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ، ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺶ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ؟؟
ﮔﻔﺖ؛ ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻠﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ. ﮐﻪ ﺩﯾﺪم ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺮاﻭﺍﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ.
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ
ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺣﺎﻟﺶ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ،
ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻠﺞ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺠﺎیی،
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺭﺿﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ،
ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤظﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ آﻗﺎﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ آقا ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
. ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ. ﺍﮔﻪ ﺍﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﮐﭙﯿﺶ ﮐﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﮐﻨﻪ .
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ( ﻉ) ﻣﻦ ﮐﻪ به ﻋﺸﻖ ﭘﺎﺑﻮﺱ ﻣﻮﻻﻡ ﮐﭙﯽ ﮐﺮﺩﻡ
اینو به اشتراک بزار و بدون قرار نیست پولی بهت برسه یا خبرخوشی
فقط آدمهایی رو الان تو این لحظه یاد خداشون میندازی تا یادشون باشه خدا هست!!!
قول میدی اگه خوندی تو هر گروه یا کانال هستی پخش کنی .
اللهم عجل لولیک الفر ج والعافیة و النصر
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند
#امام_زمان (عج)
اللهم عجل لولیک الفرج به حق عمه سادات☘️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
⛔️بد اخلاقی
ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ و ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ! ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ! ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ؛ ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ!
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻢ. ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی؛دﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ. ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﺍﮔﺮﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ. مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ؛ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ.. ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ. مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ! ﻣﺎﺭ،ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ. اخلاق بد همه را فراری میدهد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عارفی سی سال،
مرتب ذکر می گفت:
استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک *الحمداللهِ* نابجاست!
روزی خبر آوردند ...
بازار بصره آتش گرفته،
پرسیدم حجره ی من چه؟
گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله...
معنی آن این بود که مال من نسوزد،
مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه
خدا خواهی
چقدر از این *الحمدلله ها*
گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
♦️یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز میگشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.
وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بودهام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً میخواهی بدهیات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بیتوجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود : شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بودهام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر میخواهی بدهیات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود..
همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر میکرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
💎حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگے را زیباتر ڪنیم🍃
گاهے با ندیدن
نشنیدن و نگفتن
زندگے زیباتر میشود با یڪ
گذشت ڪوچڪ
بـہ همین سادگی...🌺
شب خوش🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😊ــلام✋
#صبحتون_سرشار_مهربانی❤
ان شالله امروز پراز🌻
خیر و برکت باشه☕🌻
دلتون به پاکی صبح☀️🌻
زندگیتون پر از آرامش🌷🌻
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
اختلال خواب
اختلال خواب گروهی از بیماریها هست که بطور مستقیم توانایی افراد برای خواب منظم را تحت تاثیر خود قرار میدهد. متاسفانه طبق تحقیقات انجام شده، شیوع این اختلال به دلیل بیماریهای زمینهای یا اضطرابهای موجود در طول زندگی، در افراد جامعه رو به افزایش است. در واقع اختلال خواب بطور منظم بر توانایی خوب خوابیدن فرد تاثیر میگذارد و شامل مواردی چون زیاد یا کم خوابیدن، نرفتن به مرحله خواب عمیق، سخت خوابیدن و پریدن از خواب است.افراد مبتلا به اختلال خواب به سختی بخواب میروند و در طول روز به شدت احساس خستگی میکنند. کمبود خواب به راحتی روی انرژی، خلق و خو، تمرکز و سلامت افراد تاثیر منفی میگذارد.
علل اختلال خواب
افسردگی و اضطراب یکی از مهمترین علتهای اختلال خواب است. اگر افسردگی و استرس درمان نشود، به مرور باعث ایجاد کابوسهای شبانه، حرف زدن و راه رفتن در خواب، ترس و شب ادراری میشود. در ادامه به بیان علل اختلال خواب میپردازیم:
آلرژی و مشکلات تنفسی
یکی از دلایل بروز اختلال خواب آلرژی و مشکلات تنفسی است. انواع مختلفی از آلرژیها، سرماخوردگی و عفونتهای دستگاه تنفسی باعث میشود تا نفس کشیدن در هنگام شب برای فرد دشوار شود. ناتوانی در تنفس باعث ایجاد مشکلاتی در خواب فرد و کاهش کیفیت آن میشود.
تکرر ادرار شبانه
تکرر ادرار از دیگر دلایل اختلال خواب، به ویژه برای کودکان است. این مشکل به دلایل متفاوتی چون مصرف بیش از حد مایعات، عدم تعادل هورمونی، ترس و استرس و فوبیا از چیزهای مختلف ممکن است برای فرد رخ دهد. اگر فرد در حین تکرر ادرار خود با خونریزی روبرو شود باید به سرعت به متخصص مراجعه کند.
درد مزمن و التهاب مفاصل
بروز درد در نقطهای از بدن فرد مانند درد آرتروز یا دندان، باعث میشود تا فرد در طول شب خواب راحتی نداشته باشد. مواردی چون دردهای مزمن شبانه، سندروم خستگی مزمن، التهاب روده، سر درد و کمر درد باعث بروز اختلال و بینظمی در خواب میشود.
استرس و اضطراب
استرس و اضطراب یکی از دلایل اختلال در خواب است. در واقع استرس و اضطراب تاثیرات منفی زیادی در روند خواب افراد دارند. مواردی چون کابوس شبانه و راه رفتن در حین خواب از تاثیرات استرس بر خواب شبانه افراد است
درمان اختلال خواب
بسته به نوع و علت اختلال خواب، روشهای درمانی متفاوتی برای آن وجود دارد. برای درمان این اختلال بهتر است فرد بیمار ابتدا به پزشک مراجعه کند، پزشک مربوطه با معاینه و انجام آزمایشاتهای متفاوت نوع بیماری فرد را تشخیص میدهد و روشهای درمانی را برای او توضیح میدهد.
درمان توسط پزشک
یکی از راههای درمان اختلال خواب مراجعه به پزشک است. در این روش پزشک مربوطه با معاینه بیمار داروهایی چون قرصهای خوابآور، مکملهای ملاتونین، داروی آلرژی یا سرماخوردگی و داروهای مربوط به مشکلات سلامتی زمینهای را برای درمان این اختلال تجویز میکند. در برخی موارد هم برای درمان آپنه خواب از دستگاههای تنفس یا جراحی و برای دندان قروچه از محافظ دندان استفاده میشود.
تغییرات سبک زندگی
از دیگر روشهای درمان اختلال خواب تغییر سبک زندگی است. ایجاد تغییرات در سبک زندگی باعث بهبود کیفیت خواب فرد میشود. تاثیر این روش زمانی دو چندان میگردد که با درمان پزشکی که همراه باشد. برخی از تغییرات مربوط به سبک زندگی شامل موارد زیر است:
۱. مصرف سبزیجات و ماهی را در رژیم غذایی خود افزایش و مصرف قند و شکر را کاهش دهید.
۲. برنامه خواب منظم داشته باشید و به انجام آن پایبند باشید.
۳.با ورزش، استرس و اضطراب خود را کاهش دهید.
۴. قبل از خواب، مایعات و آب کمتری بنوشید تا به خاطر ادرار از خواب بیدار نشوید.
۵. در اواخر بعدازظهر یا شب کمتر کافئین مصرف کنید.
۶. مصرف تنباکو و نوشیدنیهای الکلی را کاهش دهید.
۷.قبل از خواب مصرف کربوهیدرات را به وعدههای کوچکتر و با مقدار کمتری تبدیل کنید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel