فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگے را زیباتر ڪنیم🍃
گاهے با ندیدن
نشنیدن و نگفتن
زندگے زیباتر میشود با یڪ
گذشت ڪوچڪ
بـہ همین سادگی...🌺
شب خوش🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😊ــلام✋
#صبحتون_سرشار_مهربانی❤
ان شالله امروز پراز🌻
خیر و برکت باشه☕🌻
دلتون به پاکی صبح☀️🌻
زندگیتون پر از آرامش🌷🌻
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
اختلال خواب
اختلال خواب گروهی از بیماریها هست که بطور مستقیم توانایی افراد برای خواب منظم را تحت تاثیر خود قرار میدهد. متاسفانه طبق تحقیقات انجام شده، شیوع این اختلال به دلیل بیماریهای زمینهای یا اضطرابهای موجود در طول زندگی، در افراد جامعه رو به افزایش است. در واقع اختلال خواب بطور منظم بر توانایی خوب خوابیدن فرد تاثیر میگذارد و شامل مواردی چون زیاد یا کم خوابیدن، نرفتن به مرحله خواب عمیق، سخت خوابیدن و پریدن از خواب است.افراد مبتلا به اختلال خواب به سختی بخواب میروند و در طول روز به شدت احساس خستگی میکنند. کمبود خواب به راحتی روی انرژی، خلق و خو، تمرکز و سلامت افراد تاثیر منفی میگذارد.
علل اختلال خواب
افسردگی و اضطراب یکی از مهمترین علتهای اختلال خواب است. اگر افسردگی و استرس درمان نشود، به مرور باعث ایجاد کابوسهای شبانه، حرف زدن و راه رفتن در خواب، ترس و شب ادراری میشود. در ادامه به بیان علل اختلال خواب میپردازیم:
آلرژی و مشکلات تنفسی
یکی از دلایل بروز اختلال خواب آلرژی و مشکلات تنفسی است. انواع مختلفی از آلرژیها، سرماخوردگی و عفونتهای دستگاه تنفسی باعث میشود تا نفس کشیدن در هنگام شب برای فرد دشوار شود. ناتوانی در تنفس باعث ایجاد مشکلاتی در خواب فرد و کاهش کیفیت آن میشود.
تکرر ادرار شبانه
تکرر ادرار از دیگر دلایل اختلال خواب، به ویژه برای کودکان است. این مشکل به دلایل متفاوتی چون مصرف بیش از حد مایعات، عدم تعادل هورمونی، ترس و استرس و فوبیا از چیزهای مختلف ممکن است برای فرد رخ دهد. اگر فرد در حین تکرر ادرار خود با خونریزی روبرو شود باید به سرعت به متخصص مراجعه کند.
درد مزمن و التهاب مفاصل
بروز درد در نقطهای از بدن فرد مانند درد آرتروز یا دندان، باعث میشود تا فرد در طول شب خواب راحتی نداشته باشد. مواردی چون دردهای مزمن شبانه، سندروم خستگی مزمن، التهاب روده، سر درد و کمر درد باعث بروز اختلال و بینظمی در خواب میشود.
استرس و اضطراب
استرس و اضطراب یکی از دلایل اختلال در خواب است. در واقع استرس و اضطراب تاثیرات منفی زیادی در روند خواب افراد دارند. مواردی چون کابوس شبانه و راه رفتن در حین خواب از تاثیرات استرس بر خواب شبانه افراد است
درمان اختلال خواب
بسته به نوع و علت اختلال خواب، روشهای درمانی متفاوتی برای آن وجود دارد. برای درمان این اختلال بهتر است فرد بیمار ابتدا به پزشک مراجعه کند، پزشک مربوطه با معاینه و انجام آزمایشاتهای متفاوت نوع بیماری فرد را تشخیص میدهد و روشهای درمانی را برای او توضیح میدهد.
درمان توسط پزشک
یکی از راههای درمان اختلال خواب مراجعه به پزشک است. در این روش پزشک مربوطه با معاینه بیمار داروهایی چون قرصهای خوابآور، مکملهای ملاتونین، داروی آلرژی یا سرماخوردگی و داروهای مربوط به مشکلات سلامتی زمینهای را برای درمان این اختلال تجویز میکند. در برخی موارد هم برای درمان آپنه خواب از دستگاههای تنفس یا جراحی و برای دندان قروچه از محافظ دندان استفاده میشود.
تغییرات سبک زندگی
از دیگر روشهای درمان اختلال خواب تغییر سبک زندگی است. ایجاد تغییرات در سبک زندگی باعث بهبود کیفیت خواب فرد میشود. تاثیر این روش زمانی دو چندان میگردد که با درمان پزشکی که همراه باشد. برخی از تغییرات مربوط به سبک زندگی شامل موارد زیر است:
۱. مصرف سبزیجات و ماهی را در رژیم غذایی خود افزایش و مصرف قند و شکر را کاهش دهید.
۲. برنامه خواب منظم داشته باشید و به انجام آن پایبند باشید.
۳.با ورزش، استرس و اضطراب خود را کاهش دهید.
۴. قبل از خواب، مایعات و آب کمتری بنوشید تا به خاطر ادرار از خواب بیدار نشوید.
۵. در اواخر بعدازظهر یا شب کمتر کافئین مصرف کنید.
۶. مصرف تنباکو و نوشیدنیهای الکلی را کاهش دهید.
۷.قبل از خواب مصرف کربوهیدرات را به وعدههای کوچکتر و با مقدار کمتری تبدیل کنید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 داستان کوتاه
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)
بدون هیچ توقعی! ♥️
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴دینت را از خدا بگیر نه از مردم شهر
جوانی در ملأعام با گستاخی تمام روزهخواری میکرد. او را نزد حاکم شهر آوردند. حاکم از او پرسید: ای جوان! چرا در شهر روزهخواری میکردی؟ چرا از اسلام گریزانی، تا چنان حد که جسارت یافته و در ماه رمضان در پیش چشم همگان روزهخواری میکنی؟
جوان گفت: مرا باور و اعتقاد زیاد به اسلام بود. روزی شیخ شهر را در خفا در حال معصیت یافتم. برو آن شیخ را مجازات کن که اینچنین اعتقاد مرا از من گرفت و مرا روزهخوار کرد.
حاکم شهر گفت: روزی دزدی را در شهر گرفتند که از خانههای بسیاری دزدی کرده بود. طبق قانون قضاوت مأموری بر او گماردم تا او را در شهر بگرداند تا هر مالباختهای از او شکایتی دارد، نزد من آید.
ساعتی نگذشت که جوانی معلومالحال از او برای شکایت نزد من آمد که هرگز او را در شهر ندیده بودم. به رسم قضاوت از او سؤال کردم: «ای جوان! او از تو چه دزدیده است؟» جوان گفت: «یک مرغ و دو خروس!»
چون این سخن شنیدم مأمور خویش را امر کردم تا او را 8٠ تازیانه بزند. جوان در حالی که دادوفریاد میکرد، گفت: «من برای شکایت نزد تو آمدهام، چرا مرا شلاق میزنی؟!» گفتم: «وقتی تو را خانهای در این شهر نیست، چگونه مرغ و خروسی داری که کسی بتواند آن را از تو بدزدد؟»
داستان که بدینجا رسید، حاکم شهر گفت: ای جوان! تو را نیز هرگز اعتقادی نبوده که آن شیخ از تو بستاند. هرکس که اعتقاد به خدا را با عمل به آنچه میشنود، از خود خدا بستاند و هدایت یابد هیچکس را توان ستاندن آن اعتقاد از او نیست.
تو بهجای شناختن خدا در پی شناختن شیخ بودی و بهجای خدا، شیخ را باور کرده بودی! پس من، تو را دو حد جاری میکنم؛ یکی به جرم روزهخواری در ملأعام و دیگری به جرم کذب و افترا.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚بلال آقا
يکى بود يکى نبود، پادشاهى بود که صاحب فرزندى نمىشد و او از اين بابت بسيار ناراحت بود. روزى لباس درويشى پوشيد و راه افتاد. رفت و رفت. يک دفعه مردى با موهاى سفيد و سيماى نورانى جلويش سبز شد و به او يک سيب داد تا با يکى از همسرانش که خيلى دوستش دارد بخورد. و بعد گفت: به زنت در اينباره هيچ چيز نگو و بدان که زنت دخترى مىزايد ولى همينکه هفت ساله شد او را مىبرند.
پادشاه به قصر برگشت و آن سيب را با يکى از زنانش که خيلى او را دوست داشت و دختر عمويش هم بود خورد. بعد از نه ماه و نه روز و نه دقيقه، صاحب دخترى شدند. دختر بزرگ و بزرگتر و زيبا و زيباتر شد تا اينکه يک روز همان مرد سپيد مو بر شاه ظاهر شد و گفت: شب پنجشنبه دختر هفت ساله مىشود. او را به حمام ببريد و آرايش کنيد و روى تخت روان بنشانيدش تا بيايند و او را ببرند. چنان کردند. يکباره ابر سياهى در آسمان پيدا شد و دختر را برداشت و برد. پدر و مادر دختر غصهدار شدند.
دختر به قصرى وارد شد. دو غلام سياه از او پذيرائى مىکردند. چهل شبانه روز گذشت. شب چهلم سبزقبا، که شاه پريان و شوهر دختر بود به او گفت: مىخواهى تو را به ديدن پدر و مادرت بفرستم. دخترک گريه کرد. سبزقبا ناراحت شد. صبح ابر سياه آمد و دخترک را برد به ديدن پدر و مادرش. پادشاه و همسرانش خوشحال شدند. اما ديدند دخترک اصلاً حرفى نمىزند. يکى از همسران شاه دختر را با خود به حمام برد. در آنجا يک ريگ از دهان و يک ريگ هم از هر کدام از گوشهاى دختر پائين افتاد. زن از دختر پرسيد: کجا هستي؟ چه مىکني؟ دختر گفت: من هيچ چيز نمىدانم. فقط آنها که از من پذيرائى مىکنند اول شام مىآورند بعد يک کاسه شربت بهمن مىدهند من مىخورم و مىخوابم. زن گفت: امشب شربت را نخور. ببين چه خبر است. بعد هم ريگها را سرجايشان گذاشت. دخترک را آرايش کردند و روى تخت روان نشاندند. بعد ابر سياه آمد و او را برد. شب دخترک وقتى شامش را خورد، غلام را فرستاد براى آوردن آب و کاسه شربت را زير فرش خالى کرد و خود را به خواب زد. ديد دو نفرى که هميشه در دو طرفش مىايستند. يک دسته چهل کليد طلا را درآوردند و چهل تا قفل زمين را باز کردند و از درى که پيدا شد، بيرون رفتند. دخترک آهسته به دنبالشان راه افتاد. ديد سبزقبا از دور پيدايش شد. دختر رفت و در رختخوابش خود را به خواب زد.
سبزقبا و دو غلام وارد شدند. سبزقبا تا دختر را ديد گفت: بلال آقا.غلام گفت: بله آقا. گفت: ”نازنين صنم را که بردى منزل پدرش ملالى نداشت؟ بلال آقا گفت: نه آقا! بعد دو غلام سفره انداختند و کباب آوردند. سبزقبا شامش را خورد و پهلوى دختر خوابيد. دخترک دست کرد توى سينهٔ سبزقبا ديد چهل قفل طلا که همه قفل شدهاند به گردن او است شروع کرد به بازى و باز کردن قفلها تا جائى که فقط يک قفل باز نشده مانده بود. پرىها دور سبزقبا جمع شده بودند و گريه مىکردند. سبزقبا که ديد الآن جنها دخترک را مىکشند گفت: بلال آقا گفت: بله آقا. گفت: دخترک را توى صندوق کن و به کوه ببر. تا پدر و مادرم نيامدهاند. بلال آقا دخترک را توى صندوقى کرد و به کوه برد. پدر و مادر سبزقبا آمدند، مادرش موهايش را بافت و پدرش قفلها را يکىيکى بست. بعد هم سراغ دخترک را گرفتند. سبزقبا گفت نمىدانم. مدتها، بلال آقا صبح دخترک را در صندوق مىگذاشت و به کوه مىبرد و شب برمىگرداند. تا اينکه پدر و مادر سبزقبا مردند. سبزقبا که سنت جن و پرىها زياد توجهى نداشت کمکم به آدميزاد تبديل شد. دختر را برداشت و دوتائى به قصر پدر دختر رفتند. پادشاه و همسرش از ديدن آنها خوشحال شدند. بساط عروسى آنها را برپا کردند و جشن گرفتند. پادشاه تاج شاهى را به سر سبزقبا گذاشت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚چشمه
در باغی چشمه ای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می کرد.
ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد که تند تند خشت ها را می کند و در آب می افکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت می زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده ای می بری؟
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است.
اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه نوای آن حیات بخش است.
فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می شوم، دیوار کوتاهتر می شود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
زن سر خود را پائين انداخت و رفت و رفت و رفت تا به يک خرابهاى رسيد. خرابه پر از آت و آشغال و زر و زب
مرد به پشتبام رفت و نگاه کرد و ديد که هى اين شتر پادشاه است با آن همه دولت. فورا پائين آمد و در را باز کرد و گفت: اى زن ديگر غلط کردم خوش آمدي. بالاى چشم. بيا تو. اى زن تو خته هستى برو اتاق بالا و بخواب.
مرد شتر را به زيرزمين برد و سر بريد و بار جواهر را چال کرد و مقدارى کوفته از نرمينهٔ ران شتر درست کرد و بعد هم شوربائى پخت.
از قضاى روزگار پادشاه آن کشور يک چشمش کور بود. مرد پس از آنکه تمام آثار شتر را از بين برد، روى سر زن رفت گفت: ”اى زن نمىدانى که امشب چه مىخواهد بشود!“ زن از زير لحاف گفت: ”اى باوانمى (پدرم هستي) چه مىخواهد بشود؟!“ مرد گفت: ”امشب مىخواهد کوفته از آسمان ببارد و شوربا از ناودان بريزد. کلاغ هم مىخواهد بزند چشم پادشاه را درآورد. بهتر است که تو سرت را به زير لحاف بکنى مبادا کلاغ سراغ تو هم بيايد.“ زن لحاف را به سر کشيد و از ترس خوابيد.
مرد پس از درست کردن کوفته و شوربا به پشتبام رفت و چند کوفته به حياط پرت کرد و يک قابلمه هم شوربا در ناودان ريخت که زن سر و صداى او را بشنود؛ بعد هم يک دانه کوفته و يک کاسه شوربا براى زن بود که ببيند و بخورد تا باور کند.
آن شب گذشت صبح شد. مرد بهسراغ زن رفت و گفت: ”اى زن بلند شو که ديگر هوا صاف شده و خطر از سرمان گذشته. من هم بايد به دکان بروم.“
مرد که به دکان رفت، زن گشتى در خانه زد و ديد که نه اثرى از شتر هست و نه از بار شتر. بلند شد و رفت نشست در کوچه. شتربانان، شترهاى پادشاه را حساب کردند و ديدند که يکى از انها کم است. در قديم بهجاى بلندگو، جارچى بود. جارچى پادشاه در کوچهها آمد و جار کشيد: ”جار جار پادشاه، هرکس شترى با بار جواهر و يک خروس طلا در روى بار ديده به دربار بياورد. اگر پيدا کرد و نياورد و از او پيدا شود، پادشاه دودمان او را بهباد مىدهد واز کلاه فرنگى (کلاه فرنگى ساختمان خيلى بلندى بود که در قديم محکومين را از آن پائين مىانداختند تا کشته شوند) او را پائين مىاندازد و خاک خانه او را به توبره مىکشد.“ به دنبال جارچى دو سه نفر هم مىآمدند که خانه را بگردند.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚لقمه حرام مانع استجابت دعا میشود/ اختلاس عامل بخشی از بیکاریهای جامعه است
✍ظلم، حقالناس، قطع صله رحم و لقمه حرام از دلایل اصلی عدم استجابت دعاست و باید بندگان برای اینکه بتوانند با خداوند حرف بزنند از اینگونه موضوعات دوری جویند.
آیه ۱۸۴ سوره بقره پیام بسیار مهمی دارد مبنی بر اینکه بندگان باید همواره با خداوند حرف بزنند و اتصال معنوی با درگاه الهی داشته باشند. عدهای از انسانها فکر میکنند باید همواره گرفتار باشند تا دعا کنند درحالیکه اینطور نیست بلکه خداوند دوست دارد بندگان با وی حرف بزنند و خدا را بخوانند به همین خاطر دعا باید همواره باشد چراکه عامل آرامش و اتصال به منبع لایزال الهی و در حقیقت نوعی عبادت و انرژیبخش و باعث رشد انسان میشود.
اجابت دعا آن نیست که حتماً باید آنچه بنده میخواهد اتفاق بیافتد بلکه اجابت میتواند در قالب چند صورت باشد؛ گاهی آنچه بنده میخواهد میشود، گاهی خداوند بهتر از آن چیزی که بنده خواسته عطا میکند و گاهی خداوند در آخرت اجر مضاعفی به بنده میدهد و در دنیا اجابت نمیکند. دعای عدهای از بندگان هیچگاه به اجابت نمیرسد و مورد قبول درگاه الی نیست و اصلاً دعای این بندگان هیچگاه شنیده نخواهد شد و دلایلی وجود دارد که باعث چنین مسئلهای میشود.
رفیعی در تبیین دلایل عدم استماع دعای عدهای از بندگان در درگاه الهی گفت: کسی که والدین خود را نفرین کند و کسی که قرضی داده و سند نگرفته و حال دعا میکند، کسی که در خانه بنشیند و طلب روزی نماید، کسی که با همسرش اختلاف دارد و با دعا میخواهد حلوفصل کند، کسی که ثروت داشته و بر اثر اسراف به فقر دچار شده و کسی که برای قطع رحم دعا میکند، هیچگاه مسموع درگاه الهی نخواهد بود.
عضو هیأت علمی جامعهالمصطفی خاطرنشان کرد: عدهای همواره از مشکلات اقتصادی ناراضی هستند و به دنبال کار نمیروند گر چه دلایل مشکلات اقتصادی امروزه مختلف است و بخشی به خاطر تحریمها و کاهش فروش نفت و بخشی به خاطر کرونا که تمام دنیا را با معضل مواجه کرده و بخشی به خاطر ضعف مدیران و بخشی دیگری به خاطر اختلاسها است اما بعضی از بیکاریها در حقیقت بیعاری است.
وی افزود: ظلم، حقالناس، قطع صله رحم و لقمه حرام از دلایل اصلی عدم استجابت دعاست و باید بندگان برای اینکه بتوانند با خداوند حرف بزنند از اینگونه موضوعات دوری جویند.
📚از بیانات استاد رفیعی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚اميرِ هنرمند
صدها سال پيش در آذربايجان اميرى زندگى مىکرد که بسيار هنردوست بود. روزى دو تن از رعايا به منظور حل اختلافى که با يکديگر داشتند نزد امير آمدند. يکى از آنها زرگرى هنرمند بود و ديگرى مردى بىکاره. پس از آن که حرفهاشان را زدند، امير فهميد که حق به جانب مرد بىکاره است. اما دستور داد مرد بىکار را تنبيه کنند و حق را به زرگر داد. مشاور امير از اينگونه قضاوت ناراحت شد و علت را پرسيد. امير پس از اينکه حاضرين رفتند رو به مشاور کرد و گفت: من مىدانم که حق به جانب مرد بىکاره بود. ولى براى حکمى که کردم دليل دارم. چند سال پيش اتفاقى برايم افتاد که تصميم گرفتم هميشه از هنرمندان حمايت کنم. حتى اگر آنها گناهکار باشند، تا مردم مجبور شوند به فرزندانشان هنر و صنعت بياموزند.سالها قبل که پدرم زنده بود، روزى مشغول گفتگو دربارهٔ صنعت بود. من مشتاق شدم که هنرى بياموزم. تمام هنرمندان را دعوت کردم و هر کدام مزاياى هنر خويش را بازگفتند. من از هنر قالىبافى خوشم آمد و در اين کار ورزيده شدم. روزى با جمعى از همسالانم به قايق سوارى در دريا رفتيم طوفانى سخت در گرفت و قايق ما را شکست. بهجز من و دو تن از دوستانم بقيه غرق شدند. ما به تخته پارهاى چسبيده بوديم. پس از چند روز با امواج دريا به ساحل رسيديم. مدتى راهپيمائى کرديم تا به شهر بغداد وارد شديم. من چند انگشتر گرانبها داشتم. آنها را فروختم و به اتفاق دوستانم به مسافرخانهاى رفتيم تا غذا بخوريم. صاحب مسافرخانه تا ما را ديد گفت: معلوم است که شما از بزرگان هستيد و اينجا جاى مناسبى براى شما نيست. من خانهٔ تميزى سراغ دارم که شما مىتوانيد در آنجا راحت باشيد. ما قبول کرديم و به آنجا رفتيم.
آن مرد را براى تهيه غذا فرستاديم و مشغول تماشاى تصاويرى که به در و ديوار نقاشى کرده بودند شديم. ناگهان کف اتاق حرکت کرد و ما به درون گودالى افتاديم. صاحب مسافرخانه با شمشيرى که در دست داشت داخل گودال شد. فهميديم که آنها افراد را فريب مىدهند و به آن مکان مىآورند و مىکشند و از گوشتشان غذا درست کرده، به مردم مىفروشند. قبل از اينکه مرد ما را بکشد به او گفتم اگر ما را بکشى پول زيادى نصيب تو نمىشود. ماهمگى قالىبافان ماهرى هستيم و مىتوانيم هر هفته يک قاليچهٔ کوچک ببافيم و به تو بدهيم تا بفروشي. مرد از گودال خارج شد و پس از مدتى با وسايل قالىبافى برگشت. کار ما شروع شد. هر هفته يک قاليچهٔ کوچک تحويل آن مرد مىداديم. روزى به فکرم رسيد که به زبان عربى پيامى روى قاليچه بنويسم. حدس مىزدم ممکن است قاليچه را براى فروش نزد خليفه هارونالرشيد ببرند و او وضع ما را متوجه شود و ما را نجات دهد. همين کار را کرديم. مرد آشپز که ديد قاليچه بسيار زيبا شده، آنرا يک راست به بارگاه خليفه برد. خليفه به قاليچه نظر انداخت و پيام را خواند. چند نفر را فرستاد و ما را نجات داد. ما به بارگاه خليفه رفتيم. مرد آشپز که منتظر پول قاليچه بود تا چشمش به ما افتاد لرزيد. وقتى خليفه از او پرسيد اينها را مىشناسى گفت نه. بهدستور خليفه مرد را شکنجه کردند و او ناچار شد همه چيز را بگويد. خليفه دستور قتل مرد را داد و وقتى از اصل و نسب ما آگاه شد ما را با مقدارى تحفه و سوقاتى و به همراهى پنجاه سوار به سرزمين خودمان فرستاد. اگر من طرفدار مردم هنرمند هستم بهسبب آن است که مرد هنرمند در کشور بيگانه نيز فقير و درمانده نمىماند و خود را نجات مىدهد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚خانمسگه به حالت نباشه
دو تا خواهر بودند، يکى خيلى زبر و زرنگ و ناتو بود و ديگرى ساده و نجيب. خواهر ناتو هر شب از خانه بيرون مىرفت و با دست پر به خانه برمىگشت. روزى خواهر ساده از او پرسيد: تو چهکار مىکنى که هر شب با دست پر به خانه برمىگردى به من هم ياد بده. خواهر ناتو گفت: اين کارها از تو برنمىآيد. چند روزى خواهر ساده سؤال خود را تکرار کرد تا اينکه خواهر ناتو گفت: امشب بزک کن و برو سر راه مردها و قر و قمبيل بيا. تا از تو خوششان بيايد. آنوقت نازت را مىکشند و پول هم به تو مىدهند.
شب خواهر ساده چنان کرد که شنيده بود خودش را بزک کرد و رفت سر راه مردها ايستاد. مردى آمد و به دختر ننه زد. دختر براى او ناز کرد مرد، که در يک خانه نوکرى مىکرد، دختر را برد به آنجا. مشغول شوخى بودند که ارباب مرد با يک مهمان وارد خانه شد. نوکر دختر را به طويله برد. بعد به ارباب و مهمان او رسيدگى کرد. بعد از تمام شدن کار خود پيش دختر رفت. بعد از اينکه کار آنها تمام شد دختر گفت: ”من گشنمه“. مرد گفت: من نصف شب از کجا براى تو نان بياورم. دختر گفت: پس پولم را بده بروم. مرد گفت: تو هم مزد ”زحمت“ مرا بده. دختر گرسنه و گريان به خانه خود برگشت و ماجرا را براى خواهر خود تعريف کرد. فرداشب خواهر ناتو سر راه نوکر ايستاد. مرد که کار ديشب زير دندانش مزه کرده بود، دختر را به خانه برد. از اتفاق آن شب ارباب در خانه نبود. مرد را مست کرد، و از او جاى جعبه جواهرات ارباب را پرسيد. مرد جاى جواهرات را نشان دختر داد. بعد، از دختر پرسيد اسم تو چيست؟ دختر گفت: اسمم خانمسگ به حالت نباشه. دختر او را بيشتر مست کرد تا اينکه مرد وسط اتاق افتاد. دختر ريش و سبيل او را تراشيد و صورت او را سرخاب و سفيداب ماليد. جعبه جواهرات را برداشت و به خانه رفت. سالها فروختند و خوردند. مرد نوکر صبح به هوش آمد و حال و وضعيت را که ديد دويد توى کوچه و هى داد مىزد: کجا رفتی خانم سگ به حالت نباشه؟ مردم خيال کردند ديوانه است. او ار گرفتند و تحويل ديوانهخانه دادند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🟣طعم هدیه
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel